۱۳۸۱ خرداد ۱۰, جمعه

خصوصی:

از وبلاگ آيدا

حرص يافتن مرواريد

تمام سطح صدف را

به طرد عاطفهء شن مجاز خواهد کرد .

خوب بود.قشنگ بود.ولی کاش هميشه درست بود.

اين به نظر من يک سلاح ايده آليستی هستش که ممکنه اول از همه خود اون ايده آليست رو قربانی کنه.

از کجا معلوم که راه يافتن مرواريد از بين همون شنها نگذره؟!

اگه لازم باشه که واسه پيدا کردن اون مرواريد با اون شنها همسفر بشيم چی؟!
از وبلاگ آيدا
حرص يافتن مرواريد
تمام سطح صدف را
به طرد عاطفهء شن مجاز خواهد کرد .


خوب بود.قشنگ بود.ولی کاش هميشه درست بود.
اين به نظر من يک سلاح ايده آليستی هستش که ممکنه اول از همه خود اون ايده آليست رو قربانی کنه.

از کجا معلوم که راه يافتن مرواريد از بين همون شنها نگذره؟!
اگه لازم باشه که واسه پيدا کردن اون مرواريد با اون شنها همسفر بشيم چی؟!




خصوصی:

دوستان ازم خواسته بودند که آدرس اون آهنگ ماهيگير مازيار رو تو نت بهشون بدم.راستش خودم تازه امروز تو شبکه گيرش آوردم.بريد گوش کنيد . فقط به قول ندا ،اون وسط مسط ها که داريد حال می کنيد،يه دعا هم به جون ما بکنيد.در ضمن ،قول بديد که ديگه ماهی کوچولوها رو شکار نکنيد.خب؟!

در ضمن از اينکه تماس گرفتيد و الو الو کرديد و صدای من نيومد، معذرت می خوام.امروز باز قاط زده بودم.البته حالم داره بهتر می شه انگار!زودی برمی گردم.
دوستان ازم خواسته بودند که آدرس اون آهنگ ماهيگير مازيار رو تو نت بهشون بدم.راستش خودم تازه امروز تو شبکه گيرش آوردم.بريد گوش کنيد . فقط به قول ندا ،اون وسط مسط ها که داريد حال می کنيد،يه دعا هم به جون ما بکنيد.در ضمن ،قول بديد که ديگه ماهی کوچولوها رو شکار نکنيد.خب؟!
در ضمن از اينکه تماس گرفتيد و الو الو کرديد و صدای من نيومد، معذرت می خوام.امروز باز قاط زده بودم.البته حالم داره بهتر می شه انگار!زودی برمی گردم.

۱۳۸۱ خرداد ۹, پنجشنبه

خصوصی:

ببينيد چی کار کردند که طاقت اين يکی هم طاق شده ديگه!!!
ببينيد چی کار کردند که طاقت اين يکی هم طاق شده ديگه!!!

۱۳۸۱ خرداد ۸, چهارشنبه

اين هم يک نوع خداحافظی سرکاری!!! ببييندش ها.خيلی بانمکه.
راستی اين خداحافظی نکرده ها.رفته اينجا.
اين هم بای بایِ تلگرافی !!!
می خوام بدونم چند تا از ما بعد از اينکه به نيمه مون رسيديم و ديگه دل تنگ و تنها نبوديم ،باز هم می نويسيم و فلسفه می بافيم؟!
نمی دونم،فقط می دونم که اين يکی از اون دسته نبود.من وبلاگش رو می خوندم و ازش لذت می بردم.ولی از اينجور خداحافظی کردن خوشم نمياد.اصلا.اميدوارم در نبود شکلات، قند خونم ديگه بيش تر از اين پايين نياد!

خصوصی:

کی بود همين چند دقيقه پيش گفت که اين مست بوده که اينها روگفته؟ هان ؟! غلط کرد!!

" داره بارون مياد...

اگه اينجا بودي الان با هم مي رفتيم زير بارون قدم مي زديم...

و اگه اينجا نبودي مي رفتم وزير بارون وسط خنده هام اشك مي ريختم تا كسي نبينه...

اگه اينجا بودي الان كُتم رو در مي آوردم مي انداختم رو شونه هات؛ و به جاي زيپ كُت با بازوم اون رو دورت نگه مي داشتم...

و اگه اينجا نبودي الان سردم نمي شد و برام مهم نبود كه باد مياد و من هميشه تا باد مياد سرما مي خورم...

اگه اينجا بودي امشب مي بردمت به يكي از اين رستورانهايي كه آتيش دارن؛ كه با هم روبروي آتيش بشينيم و بارون رو تماشا كنيم و شراب بخوريم؛

و اگه اينجا نبودي خودم تنهايي مي رفتم بيرون و مست مي كردم و با بارون حال مي كردم و خوش مي گذروندم...

اگه اينجا بودي بهت مي گفتم كه جقدر خوشحالم كه پيشم هستي...

و اگه اينجا نبودي به خودم مي گفتم كه مي تونم از خودم بودن لذت ببرم...

اگه اينجا بودي همه چيز درست ميشد...

و اگه اينجا نبودي همه چيز رو درست مي كردم...

هر دومون خسته شديم از اين بودن و نبودن...

شايد درست تر مي گفت اوني كه گفت: « مساله ما همينه...بودن و نبودن...» "

نمی دونم اين احساس رو من برات فرستاده بودم تا اونو به حرف بياری يا اينکه تو اين حرفها رو واسم فرستادی تا من اونا را احساس کنم.يادم نمياد.نمی دونم.ولی اينو می دونم که Encoding و Decoding مون حرف نداشته و يک بيت رو هم از قلم ننداخته. حتی يک بيت!
کی بود همين چند دقيقه پيش گفت که اين مست بوده که اينها روگفته؟ هان ؟! غلط کرد!!

" داره بارون مياد...
اگه اينجا بودي الان با هم مي رفتيم زير بارون قدم مي زديم...
و اگه اينجا نبودي مي رفتم وزير بارون وسط خنده هام اشك مي ريختم تا كسي نبينه...

اگه اينجا بودي الان كُتم رو در مي آوردم مي انداختم رو شونه هات؛ و به جاي زيپ كُت با بازوم اون رو دورت نگه مي داشتم...
و اگه اينجا نبودي الان سردم نمي شد و برام مهم نبود كه باد مياد و من هميشه تا باد مياد سرما مي خورم...

اگه اينجا بودي امشب مي بردمت به يكي از اين رستورانهايي كه آتيش دارن؛ كه با هم روبروي آتيش بشينيم و بارون رو تماشا كنيم و شراب بخوريم؛
و اگه اينجا نبودي خودم تنهايي مي رفتم بيرون و مست مي كردم و با بارون حال مي كردم و خوش مي گذروندم...

اگه اينجا بودي بهت مي گفتم كه جقدر خوشحالم كه پيشم هستي...
و اگه اينجا نبودي به خودم مي گفتم كه مي تونم از خودم بودن لذت ببرم...

اگه اينجا بودي همه چيز درست ميشد...
و اگه اينجا نبودي همه چيز رو درست مي كردم...

هر دومون خسته شديم از اين بودن و نبودن...
شايد درست تر مي گفت اوني كه گفت: « مساله ما همينه...بودن و نبودن...» "

نمی دونم اين احساس رو من برات فرستاده بودم تا اونو به حرف بياری يا اينکه تو اين حرفها رو واسم فرستادی تا من اونا را احساس کنم.يادم نمياد.نمی دونم.ولی اينو می دونم که Encoding و Decoding مون حرف نداشته و يک بيت رو هم از قلم ننداخته. حتی يک بيت!

خصوصی:

يکی تو فکر عشقه ،يکی تو فکر يارش!

يکی هميشه مست و يکی اينه که بی تو بيقراره!

نمی خواستم با احساسات قشنگتون بازی کنم ،فقط خواستم چند لحظه با هم به ريش اين دنيای فانی بخنديم.از ته دل.خب ؟!

آهان! راستی اين لينک رو اميرخان معرفی کرده بود.
يکی تو فکر عشقه ،يکی تو فکر يارش!
يکی هميشه مست و يکی اينه که بی تو بيقراره!

نمی خواستم با احساسات قشنگتون بازی کنم ،فقط خواستم چند لحظه با هم به ريش اين دنيای فانی بخنديم.از ته دل.خب ؟!
آهان! راستی اين لينک رو اميرخان معرفی کرده بود.
به نظر من اين قشنگترين آهنگ عارفه، البته بعد از سلطان قلبها !

۱۳۸۱ خرداد ۷, سه‌شنبه

خصوصی:

ديويد ،خدا ازت نگذره!

اوضاع ويزا دادن تو آنکارا افتضاحه.هفته اخير 12 نفر و اين هفته هم حدود 8 نفر reject شدند.يعنی تقريبا همه دانشجوها! يکی از اونها همين دوست من بود که با هم از يک دانشگاه پذيرش داريم.شنبه ديدمش.می گفت که کلی دم سفارت وحشی بازی بوده و روز اول که نتونسته بره داخل.روز دوم رفته واسه مصاحبه.می گفت که اونجا يک officer مو بلوند و خوش تيپ و در عين حال عوضی بوده به اسم ديويد.می گفت که اصلا نرمال نبوده.با بچه ها در کمتر از 60 ثانيه (!) مصاحبه می کرده و اونها رو reject می کرده.بدون اينکه اصلا document ی از اونا بخواد.بعضی از جملاتی حکيمانه ای که حسن ختام مصاحبه بوده و صد البته از دهان مبارک ديويد بيرون ميومده ،اينها بودند :

Sorry ,I can not get visa to you today!

I am busy today ,I can not get visa to you!

I can not get visa to you.Go back to Iran

….

الاغچه! من فکر می کردم که اين ديويد اون روزايي که partner ش موقع پاشدن از رختخواب ماچ آخر رو خوب بهش نمی داده ،اين طوری سگ می شده.ديدم نه ،بچه ها می گفتند که اصولا آنکارا داره دور و برش رو خلوت می کنه.البته همه در اين موضوع که اين ديويد خيلی سگ بوده ،اتفاق نظر داشتند.کلی هم واسش پشت در سفارت متلک درست کرده بودند.يکی از بچه ها می گفت می خواستم تو جوابش بگم :

I am busy too dear, I can not fuck you today!!

من نمی دونم آخه چه مرضی دارند.اگه می خواند ويزا ندند خب بنالند بگند نمی ديم!! ما هم می گيم خب نديد! ديگه چرا اين همه با اعصاب و روحيه ملت بازی می کنيد؟! (اصلا ما هم به حکم آقامون با شما مذاکره نمی کنيم تا دلتون بسوزه!!!)

من 8 june تو دبی appointment دارم.سعی می کنم که خودم رو خيلی مقتدر جلوه بدم و اصلا هم نمی گم که همين الان که دارم از appointment م می نويسم،دستام می لرزه! خب کاری که از دست من برنمياد ديگه.اصلا چی کار می تونم بکنم.هر چی گفتند ،راستش رو می گم.

ولی اگه می شد که دم partner اون officer ی که می خواد با من مصاحبه بکنه رو ببينم ،خيلی خب بود ; )
ديويد ،خدا ازت نگذره!

اوضاع ويزا دادن تو آنکارا افتضاحه.هفته اخير 12 نفر و اين هفته هم حدود 8 نفر reject شدند.يعنی تقريبا همه دانشجوها! يکی از اونها همين دوست من بود که با هم از يک دانشگاه پذيرش داريم.شنبه ديدمش.می گفت که کلی دم سفارت وحشی بازی بوده و روز اول که نتونسته بره داخل.روز دوم رفته واسه مصاحبه.می گفت که اونجا يک officer مو بلوند و خوش تيپ و در عين حال عوضی بوده به اسم ديويد.می گفت که اصلا نرمال نبوده.با بچه ها در کمتر از 60 ثانيه (!) مصاحبه می کرده و اونها رو reject می کرده.بدون اينکه اصلا document ی از اونا بخواد.بعضی از جملاتی حکيمانه ای که حسن ختام مصاحبه بوده و صد البته از دهان مبارک ديويد بيرون ميومده ،اينها بودند :
Sorry ,I can not get visa to you today!
I am busy today ,I can not get visa to you!
I can not get visa to you.Go back to Iran
….
الاغچه! من فکر می کردم که اين ديويد اون روزايي که partner ش موقع پاشدن از رختخواب ماچ آخر رو خوب بهش نمی داده ،اين طوری سگ می شده.ديدم نه ،بچه ها می گفتند که اصولا آنکارا داره دور و برش رو خلوت می کنه.البته همه در اين موضوع که اين ديويد خيلی سگ بوده ،اتفاق نظر داشتند.کلی هم واسش پشت در سفارت متلک درست کرده بودند.يکی از بچه ها می گفت می خواستم تو جوابش بگم :
I am busy too dear, I can not fuck you today!!

من نمی دونم آخه چه مرضی دارند.اگه می خواند ويزا ندند خب بنالند بگند نمی ديم!! ما هم می گيم خب نديد! ديگه چرا اين همه با اعصاب و روحيه ملت بازی می کنيد؟! (اصلا ما هم به حکم آقامون با شما مذاکره نمی کنيم تا دلتون بسوزه!!!)

من 8 june تو دبی appointment دارم.سعی می کنم که خودم رو خيلی مقتدر جلوه بدم و اصلا هم نمی گم که همين الان که دارم از appointment م می نويسم،دستام می لرزه! خب کاری که از دست من برنمياد ديگه.اصلا چی کار می تونم بکنم.هر چی گفتند ،راستش رو می گم.
ولی اگه می شد که دم partner اون officer ی که می خواد با من مصاحبه بکنه رو ببينم ،خيلی خب بود ; )


خصوصی:

کريسديبرگ،نمی دونم اين آهنگ borderline تو خداست يا اينکه ظرفيت من اندازه گنجشکه که اينقدر زود لبريز می شه.

I'm standing in the station

I am waiting for a train

To take me to the border

And my loved one far away

I watched a bunch of soldiers heading for the war

I could hardly even bear to see them go

Rollin through the countryside

Tears are in my eyes

We're coming to the borderline

I'm ready with my lies

And in the early morning rain I see her there

And I know I'll have to say goodbye again

And it's breaking my heart

I know what I must do

I hear my country call me but I want to be with you

I'm taking my side one of us will lose

Don't let go

I want to know

That you will wait for me until the day

There's no border line

No border line

Walking past the border guards

Reaching for her hand

Showing no emotion

I want to break into a run

But there are only boys and I will never know

How men can see the wisdom in a war

And it's breaking my heart

I know what I must do

I hear my country call me but I want to be with you

I'm taking my side one of us will lose

Don't let go

I want to know

That you will wait for me until the day

There's no borderline

No borderline

No borderline

No borderline
کريسديبرگ،نمی دونم اين آهنگ borderline تو خداست يا اينکه ظرفيت من اندازه گنجشکه که اينقدر زود لبريز می شه.
I'm standing in the station
I am waiting for a train
To take me to the border
And my loved one far away
I watched a bunch of soldiers heading for the war
I could hardly even bear to see them go

Rollin through the countryside
Tears are in my eyes
We're coming to the borderline
I'm ready with my lies
And in the early morning rain I see her there
And I know I'll have to say goodbye again

And it's breaking my heart
I know what I must do
I hear my country call me but I want to be with you
I'm taking my side one of us will lose
Don't let go
I want to know
That you will wait for me until the day
There's no border line
No border line

Walking past the border guards
Reaching for her hand
Showing no emotion
I want to break into a run
But there are only boys and I will never know
How men can see the wisdom in a war

And it's breaking my heart
I know what I must do
I hear my country call me but I want to be with you
I'm taking my side one of us will lose
Don't let go
I want to know
That you will wait for me until the day
There's no borderline
No borderline
No borderline
No borderline

خصوصی:

اين نوشته های سايه به همون حرفهای دو روز پيش من و قلوه سنگ مربوطه.
اين نوشته های سايه به همون حرفهای دو روز پيش من و قلوه سنگ مربوطه.

خصوصی:

من می گم اين يه چيزيش می شه، شما می گيد نه!!!

باز خدا عمرش بده که رنگ تند اين background ش رو عوض کرد.فکر کنم يکی از دلايلی که چشمای من يه خورده ضعيف شده بودن و يه سری از چيزهايي که فقط اهل بصيرت تشخيص می دند، جا می نداختند،رنگ تند background وبلاگ آقای نکته سنج بود!!!
من می گم اين يه چيزيش می شه، شما می گيد نه!!!
باز خدا عمرش بده که رنگ تند اين background ش رو عوض کرد.فکر کنم يکی از دلايلی که چشمای من يه خورده ضعيف شده بودن و يه سری از چيزهايي که فقط اهل بصيرت تشخيص می دند، جا می نداختند،رنگ تند background وبلاگ آقای نکته سنج بود!!!
قابل توجه بعضی ها !
شديدا قرمزتتتتتتتتتتتتته p:

۱۳۸۱ خرداد ۶, دوشنبه

خصوصی:

آهای ماهيگير ،باتو ام.

اين همه اين دستاتو

بالا و پايين نکن

لب بچه ماهی رو

با قلاب خونين نکن

ماهيگير ،ماهيگير،

اشک اين بچه ماهی

توی آبها ناپيدا ست

فرياد اون زير آب

يه فرياد بی صداست

بگذار تا بچگی رو

بگذاره اون پشت سر

بتونه عاشق بشه

وقتی می شه بزرگتر


ماهيگير ،ماهيگير.

ببين بازی کردنش

پر از شوق موندنه

زندگی رو خواستن و

مرگ رو از خود روندنه

خونه اون رودخونه است

دريا براش يه روياست

بزرگترين آرزوش

رسيدنِ به درياست

ماهيگير ،ماهيگير

تابيدن آفتابو

رو پولکاش دوست داره

دنيا براش قشنگه

وقتی بارون می باره


ماهيگير، ماهيگير!

برگزيده از يکی از ترانه های مازيار.

من اصولا نسبت به بعضی حيوونها يه احساس خاصی دارم.مثلا اصلا نمی تونم يک باز وحشی رو با يک مرغ خونگی مقايسه کنم.از اين مرغهای خونگی که همه چيزشون

مشخص و سروقته. انقده قُدقُد می کنند تا بری غذاشون رو جلوشون بگذاری.قدقد می کنند و می خورند تا پروار بشند.وقتی که خوب پروار شدند و سروقتش که شد،يه خورده بيشتر قدقد می کنند تا يک خروس بره پشتشون. خروسه که رفت پشتشون ،ديگه قدقدشون به حد اعلا می رسه.بعدش هم که تخم می گذارند و به نشانه خوشبختی باز هم قدقد می کنن که تونستند به ثمر برسند و اينطوری به آخرين مرحله تکاملشون می رسند و باز همون دور تکرار از نو شروع می شه!

اما باز اينطوری نيست،اصلا دستت بهش نمی رسه.اون به جاهايي می ره که اصلا دست هيچکس بهش نمی رسه.اصلا نمی تونی اونو تو قفسش بکنی.حتی اگه براش بهشت هم درست کنی ،باز باهات خو نمی گيره.چون می دونه که مال اينجا نيست.بالاخره قفسش رو می شکونه و از اينجا می ره.

ماهی هم يکی از اين موجوداته.تو عمرم شايد بيشتر از دو يا سه بار ماهی نخوردم و اون هم به دوران بچگی برمی گرده.يعنی اصلا نتونستم بخورم.هيچ وقت از ديدن يک ماهی تو يک تنگ خوشحال نشدم.وقتی کوچکتر بودم ،هميشه خدا موقع سال تحويل تو خونه مون بين من و خواهرام سر ماهی خريدن بحث بود و البته هميشه هم اونها پيروز می شدند(چون دو نفر بودند و من يک نفر!)ماهی رو می خريدند و بعد از اينکه می مرد تازه می نشستند واسش غصه می خوردند! آخه نمی دونم مگه جای اين ماهی توی اين تُنگه؟پس واسه چی تو دريا به دنيا مياد و بزرگ می شه؟! چطور می شه يه ماهی رو شکار کرد و انداختش توی تنگ،در حاليکه جفتش بقول شهريار قنبری داره می گه:

"ای خدا کاری نکن يادش بره

که يه ماهی اين پايين منتظره"


موقع ذبح يک گوسفند شايد اگه فقط يک جرعه آب بهش بدی ،رسالت دينی و عاطفی و انسانی خودت رو انجام داده باشی و حتی خدا و پيغمبر هم ازت راضی باشنه.ولی فکر می کنم عجب دستای نامبارکی می خواد که بتونه يک ماهی رو شکار کنه.عجب دستای نامبارکی می خواد که بتونه تو قلب باز تير خالی کنه.عجب شکارچی بی انصافی می خواد تا يک آهو رو تو همون دشتهايي که تو اونها عاشقی می کرده ،ناکار کنه.

آهای ماهيگير ،باتوام.

آهای شکارچی ،باتوام.

*لازم به توضيح نيست که اين نوشته ها صرفا بيانگر احساس شخصی من هستند و ممکنه که واسه شما خيلی مسخره بياد.به همين خاطر زياد اونها رو جدی نگيريد.در ضمن از يک ديد ديگه، ماهيگيری و شکار جز مشاغل شريف! و تفريحات مسرت بخش! هستند و به ابوالبشر توصيه هم می شود!
آهای ماهيگير ،باتو ام.

اين همه اين دستاتو
بالا و پايين نکن
لب بچه ماهی رو
با قلاب خونين نکن
ماهيگير ،ماهيگير،

اشک اين بچه ماهی
توی آبها ناپيدا ست
فرياد اون زير آب
يه فرياد بی صداست
بگذار تا بچگی رو
بگذاره اون پشت سر
بتونه عاشق بشه
وقتی می شه بزرگتر

ماهيگير ،ماهيگير.

ببين بازی کردنش
پر از شوق موندنه
زندگی رو خواستن و
مرگ رو از خود روندنه
خونه اون رودخونه است
دريا براش يه روياست
بزرگترين آرزوش
رسيدنِ به درياست
ماهيگير ،ماهيگير

تابيدن آفتابو
رو پولکاش دوست داره
دنيا براش قشنگه
وقتی بارون می باره

ماهيگير، ماهيگير!

برگزيده از يکی از ترانه های مازيار.

من اصولا نسبت به بعضی حيوونها يه احساس خاصی دارم.مثلا اصلا نمی تونم يک باز وحشی رو با يک مرغ خونگی مقايسه کنم.از اين مرغهای خونگی که همه چيزشون
مشخص و سروقته. انقده قُدقُد می کنند تا بری غذاشون رو جلوشون بگذاری.قدقد می کنند و می خورند تا پروار بشند.وقتی که خوب پروار شدند و سروقتش که شد،يه خورده بيشتر قدقد می کنند تا يک خروس بره پشتشون. خروسه که رفت پشتشون ،ديگه قدقدشون به حد اعلا می رسه.بعدش هم که تخم می گذارند و به نشانه خوشبختی باز هم قدقد می کنن که تونستند به ثمر برسند و اينطوری به آخرين مرحله تکاملشون می رسند و باز همون دور تکرار از نو شروع می شه!
اما باز اينطوری نيست،اصلا دستت بهش نمی رسه.اون به جاهايي می ره که اصلا دست هيچکس بهش نمی رسه.اصلا نمی تونی اونو تو قفسش بکنی.حتی اگه براش بهشت هم درست کنی ،باز باهات خو نمی گيره.چون می دونه که مال اينجا نيست.بالاخره قفسش رو می شکونه و از اينجا می ره.

ماهی هم يکی از اين موجوداته.تو عمرم شايد بيشتر از دو يا سه بار ماهی نخوردم و اون هم به دوران بچگی برمی گرده.يعنی اصلا نتونستم بخورم.هيچ وقت از ديدن يک ماهی تو يک تنگ خوشحال نشدم.وقتی کوچکتر بودم ،هميشه خدا موقع سال تحويل تو خونه مون بين من و خواهرام سر ماهی خريدن بحث بود و البته هميشه هم اونها پيروز می شدند(چون دو نفر بودند و من يک نفر!)ماهی رو می خريدند و بعد از اينکه می مرد تازه می نشستند واسش غصه می خوردند! آخه نمی دونم مگه جای اين ماهی توی اين تُنگه؟پس واسه چی تو دريا به دنيا مياد و بزرگ می شه؟! چطور می شه يه ماهی رو شکار کرد و انداختش توی تنگ،در حاليکه جفتش بقول شهريار قنبری داره می گه:
"ای خدا کاری نکن يادش بره
که يه ماهی اين پايين منتظره"

موقع ذبح يک گوسفند شايد اگه فقط يک جرعه آب بهش بدی ،رسالت دينی و عاطفی و انسانی خودت رو انجام داده باشی و حتی خدا و پيغمبر هم ازت راضی باشنه.ولی فکر می کنم عجب دستای نامبارکی می خواد که بتونه يک ماهی رو شکار کنه.عجب دستای نامبارکی می خواد که بتونه تو قلب باز تير خالی کنه.عجب شکارچی بی انصافی می خواد تا يک آهو رو تو همون دشتهايي که تو اونها عاشقی می کرده ،ناکار کنه.
آهای ماهيگير ،باتوام.
آهای شکارچی ،باتوام.

*لازم به توضيح نيست که اين نوشته ها صرفا بيانگر احساس شخصی من هستند و ممکنه که واسه شما خيلی مسخره بياد.به همين خاطر زياد اونها رو جدی نگيريد.در ضمن از يک ديد ديگه، ماهيگيری و شکار جز مشاغل شريف! و تفريحات مسرت بخش! هستند و به ابوالبشر توصيه هم می شود!

۱۳۸۱ خرداد ۵, یکشنبه

از احساسات فروخفته ما :

اين مطلب رو قلوه سنگ نوشته :

"اون موقع كه بچه بودم اداي بزرگها رو در مياوردم و حالا كه بزرگ شدم دلم ميخواد بچه باشم. يك ماه پيش براي مامان ي نامه (e-mail) دادم كه من خيلي از دستتون عصبانيم. من قبل از اون موقع كه كامپيوتر رو شروع كردم. ( پنجم دبستان ) خيلي پيانو دوست داشتم. يعني با موسيقي ي حال خاصي ميكردم و ميكنم. هر موقع ي آهنگ قشنگ ميشنوم تمام وجودم شروع به ساز زدن ميكنه. توي راهنمايي با ي ارگ فكستني كلي آهنگ ميزدم. خودم تنهايي كار ميكردم. حتي ي راهنما هم نداشتم. انقدر اين كليدها روميزدم تا درست از آب در بياد. سخت بود ولي براي خودم خيلي لذت بخش بود. بدون نت و هر چيز ديگه. حتي آهنگهاي گروه سرود مدرسه رو مي ساختم. يادمه آهنگ خوابهاي طلايي (جواد معروفي) رو 1 هفته با نوار زدم تا تقريبا درست از كار در اومد. ولي توي همون راهنمايي خفم كردن. آخه تو اين خراب شده هر كي از اين كارا ميكرد انگ مطرب ميخورد رو پيشونيش. چون مدير و ناظم مدرسه دوست نداشتن من از اين كاراي غير اسلامي بكنم. و چون مامان بابام ميترسيدن اين كارا براي آينده من درد سر ساز باشه. وقتي شاگرد اول ميشدم انگار آپولو هوا كردم ولي وقتي ي آهنگ جديد ميزدم از صداش ناراحت بودن. ي جوري كه وقتي اومدم دبيرستان حتي يادم رفت كه من موسيقي رو دوست دارم. باهاش حال ميكنم. بهم انرژي ميده. ي كاري ميكنه كه برم بالاي بالاي درخت گيلاس و براي خودم به آسمون نگاه كنم. انرژي ميداد تا 700 تا مساله تو ي هفته حل كنم. ميدونيد اين نتيجه مثبت بودنه ها. يادمه همش تو كار بيست بودم. حتي نميدونستم سينما چيه ؟؟؟ چند هفته پيش كارنامه راهنمايي رو ديدم 72 تا بيست تو 85 تا درس توش بود. دبيرستان هم با اينكه شاگرد اول نبودم ولي تو اون مدرسه موندن خودش كلي پز بود. تو اون همه سال حتي سرم رو بالا نكردم ببينم دخترا چه جوري هستن ؟ هميشه كلي با ادب و با شخصيت بودم. قلمبه سلمبه حرف ميزدم. هر جا ميرفتم همه تعريف و تمجيد ميكردن. مامان و بابا هر چي ميتونستن پز ميدادن. ولي به نظرم اينا همش مزخرف بود. مزخرف. مزخرف . مزخرف. خيلي ناراحتم كه چرا اينجوري گذشت. آره الان خيلي كارا ميكنم. ولي باز حس ميكنم من بچه گي نكردم. شلوغ نكردم. ورزش نكردم. موسيقي ندونستم. من فقط شيكمم سير بود و درس خوندم. كه مردشور هر دوتاش رو ببرن. من شيشه نشكوندم. دوست بد نداشتم. دنبال دخترا نرفتم. فيلم بد نديدم. از مدرسه در نرفتم. هيچ وقت سيگار نكشيدم. مشروب نخوردم. با ماشين ويراژ ندادم. پارتي نرفتم. به همه سلام كردم. همه جا كمك كردم. هر جا رفتم در زدم. اجازه گرفتم. با بزرگترها مودب بودم. درست غذا خوردم. اتاقم هميشه تميز بود. ولي اينا همش مزخرف بود. حالا كه اين جوري نيستم فكر ميكنن من از دست رفتم.شايد واسه همينه كه الان همش حس ميكنم ي چيزي كم دارم. آره الان هم نه سيگار ميكشم و نه مشروب ميخورم و از هر دوتاش هم خيلي خيلي بدم ميياد ولي دلم ميخواد ي جور ديگه باشم. كاراي ديگه بكنم. و همه چيز رو ي جور ديگه ببينم. حالا بعدا ميگم چه جوري يواش يواش ..."

خب از اينجا ديگه خودم هستم متاسفانه! مدتها بود می خواستم رفتار بچه های دانشگامون(که البته خودم هم حتما يک عضو از اين مجموعه هستم!) رو به عنوان يک دانشگاه به اصطلاح (!)سمبل از بچه های درسخون، واسه خودم ريشه يابی و آسيب شناسی !کنم .هر چند به اندازه فهم و برداشت خودم.

شايد بشه گفت که 90 درصد اين وضعيت که عليرضا بهش اشاره کرده بود،واسه من هم صدق می کنه.وحتی يک خورده حادتر.به معنی واقعی کلمه، همه زندگی من خلاصه می شد تو درس و کتابهای درسيم.تو دنيا هيچ چيز مثل حل کردن يک مسئله هندسه که شايد دو سه روز کامل باهاش کلنجار رفته بودم،منو لبريز نمی کرد.تو دوران دبيرستان پرويز شهرياری و اون کتابهای نابی روکه تاليف يا ترجمه می کرد، می پرستيدم.تفريحات غالب من بازی کردن شطرنج و گوش دادن به موسيقی بودند.اون هم نه به عنوان يک فعاليت مستقل،بلکه بيشتر به عنوان موزيک پس زمينه و همراه با درس خوندن.حتی سال اول دبيرستان که بطور اتفاقی با کتابهای دکتر شريعتی آشنا شدم و خوندن اون کتابی که واسه شروع و واسه سن من يک خورده سنگين بود،تاثيراتش رو روی رفتار من گذاشته بود،با عث شد تا يک شب خواهرم انقدر تو خونه شلوغ بازی درآره و هزار تا دليل و مدرک و نشونه از آدمهايي بياره که با خوندن کتابهای دکتر فلان و بهمان شدند و از درس خوندن افتادند که پدر گرامی رسما کتابهای دکتر شريعتی رو به عنوان کتابهای ضاله(!) معرفی کنند و خوندن اونها رو تا اطلاع ثانوی برای اين حقير ممنوع اعلام کنند.(که البته از اون به بعد بيرون رفتن های شبانه من به بهونه قدم زدن شروع شد، در حاليکه بصورت پنهانی يک جلد کتاب هبوط در کوير منو همراهی می کرد!) اون موقعها واسه من دنبال دختر رفتن و سينما رفتن و مسافرت رفتن، کار يکسری آدم بيکار! و بی هدف! تلقی می شد.سيگار کشيدن و مشروب خوردن که ديگه هيچی ،اصلا واسم فعلهای تعريف نشده بودند.به عبارتی می تونم بگم که نه درست و حسابی بچگی کردم و نه نوجوونی .ياد يکی از دوستام ميفتم که هنوز وقتی منو می بينه ، از همون متلک غير بهداشتی خودش استفاده می کنه و می گه: "ببينم ،تو هنوز پلاستيک عضو شريف رو وا نکردی؟!!!" (البته من هم يک جواب دندان شکن بهش می دم که چون ديگه خيلی غير بهداشتی هستش،نمی تونم بگم.)

البته اصلا نمی گم که اجباری واسه من از طرف خانواده وجود داشت.من اصلا يادم نمياد که حتی يکبار بابا يا مامانم بهم گفته باشند که درس بخون.بلکه مامی جان هميشه می گفت کمتر بخون! شب زود بخواب و از اين جور چيزها. من بيشتر خودم ز اينکه تو اين لاک خودم بودم ،احساس رضايت می کردم و اصلا نمی دونستم و نمی خواستم بدونم که اون بيرون چه خبره؟!

ولی خيلی از اين احساسات خفته و ارضا نشده تو وجودم باقی موندند و انگار تو ضمير ناخودآگاهم رشد کردند و تو دانشگاه خودشون رو نشون دادند و صد البته نه بصورت طبيعی!حالا بعضی ها رو تونستم رام کنم و بعضی ها رو نه.هنوز يادم نرفته سال سوم دانشگاه رو که رفتم گيتار گرفتم و آرزوی 6 ساله خودم رو که هر بار به بهونه اينکه مشغول درس خوندن هستم و سرم شلوغه به تعويق می نداختم،عملی کردم.اون روز واقعا از ذوق اشکام جاری شده بود.تموم اون کتابهای نخونده رو می خواستم تو اين چند سال بخونم و هر وقت منو گم می کردی ،تو کتابخونه دفتر مطالعات فرهنگی بودم.همه اون فيلمهای نديده رو می خواستم تو اين دوران ببينم و گاهی اوقات می شد که 3 تا فيلم سنگين رو می نشستيم و با دوستم تا ساعت 5 صبح می ديديم.(درخت گلابی ،سوته دلان، سامورايي)

و تموم اون حس نيازم واسه عشق ورزيدن و دوست داشتن و ارتباط با جنس مخالف مثل يک عقده ديرين تو وجودم پنهان شده بود و خودش رو بصورت يک عشق کور و آتشين نشون داده بود.(فکر کنم دراينباره باکره بهتر از من تونسته توضيح بده!)

من می خواستم که اين بررسی رو از دانشگاه شروع کنم و بيشتراز نقش خود بچه ها تو اين رفتارها و برخوردهاشون صحبت کنم.ولی ديدم که اين نگاه خيلی ناقص و در واقع نوعی ساده کردن مسئله است.ريشه خيلی از اين رفتارها و برخوردهای ناهنجار رو بايد از همون اوائل دوران نوجوانی تو آدم جستجو کرد و از اون مهمتر خيلی از پارامترهای ديگه مثل خانواده ،فرهنگ و ارزشهای جامعه تو اون دخيل هستند.

بعدا سعی می کنم که بيشتر ازش صحبت کنم.خوشحال می شم که شما هم به من کمک کنيد که بتونم اونو جلو ببرم.به نظر من اين بحث می تونه خيلی کلی تر از مثالی باشه که من آوردم(يعنی بچه های درس خون و آفتاب مهتاب نديده دانشگاه خودمون!)ممکنه واسه من نوعی اون چيزی که يک مدت سرم رو گرم کرده و منو يک بعدی بار آورده، درس باشه و واسه يک نفر ديگه يک مشغله ديگه.درسته؟!
از احساسات فروخفته ما :

اين مطلب رو قلوه سنگ نوشته :
"اون موقع كه بچه بودم اداي بزرگها رو در مياوردم و حالا كه بزرگ شدم دلم ميخواد بچه باشم. يك ماه پيش براي مامان ي نامه (e-mail) دادم كه من خيلي از دستتون عصبانيم. من قبل از اون موقع كه كامپيوتر رو شروع كردم. ( پنجم دبستان ) خيلي پيانو دوست داشتم. يعني با موسيقي ي حال خاصي ميكردم و ميكنم. هر موقع ي آهنگ قشنگ ميشنوم تمام وجودم شروع به ساز زدن ميكنه. توي راهنمايي با ي ارگ فكستني كلي آهنگ ميزدم. خودم تنهايي كار ميكردم. حتي ي راهنما هم نداشتم. انقدر اين كليدها روميزدم تا درست از آب در بياد. سخت بود ولي براي خودم خيلي لذت بخش بود. بدون نت و هر چيز ديگه. حتي آهنگهاي گروه سرود مدرسه رو مي ساختم. يادمه آهنگ خوابهاي طلايي (جواد معروفي) رو 1 هفته با نوار زدم تا تقريبا درست از كار در اومد. ولي توي همون راهنمايي خفم كردن. آخه تو اين خراب شده هر كي از اين كارا ميكرد انگ مطرب ميخورد رو پيشونيش. چون مدير و ناظم مدرسه دوست نداشتن من از اين كاراي غير اسلامي بكنم. و چون مامان بابام ميترسيدن اين كارا براي آينده من درد سر ساز باشه. وقتي شاگرد اول ميشدم انگار آپولو هوا كردم ولي وقتي ي آهنگ جديد ميزدم از صداش ناراحت بودن. ي جوري كه وقتي اومدم دبيرستان حتي يادم رفت كه من موسيقي رو دوست دارم. باهاش حال ميكنم. بهم انرژي ميده. ي كاري ميكنه كه برم بالاي بالاي درخت گيلاس و براي خودم به آسمون نگاه كنم. انرژي ميداد تا 700 تا مساله تو ي هفته حل كنم. ميدونيد اين نتيجه مثبت بودنه ها. يادمه همش تو كار بيست بودم. حتي نميدونستم سينما چيه ؟؟؟ چند هفته پيش كارنامه راهنمايي رو ديدم 72 تا بيست تو 85 تا درس توش بود. دبيرستان هم با اينكه شاگرد اول نبودم ولي تو اون مدرسه موندن خودش كلي پز بود. تو اون همه سال حتي سرم رو بالا نكردم ببينم دخترا چه جوري هستن ؟ هميشه كلي با ادب و با شخصيت بودم. قلمبه سلمبه حرف ميزدم. هر جا ميرفتم همه تعريف و تمجيد ميكردن. مامان و بابا هر چي ميتونستن پز ميدادن. ولي به نظرم اينا همش مزخرف بود. مزخرف. مزخرف . مزخرف. خيلي ناراحتم كه چرا اينجوري گذشت. آره الان خيلي كارا ميكنم. ولي باز حس ميكنم من بچه گي نكردم. شلوغ نكردم. ورزش نكردم. موسيقي ندونستم. من فقط شيكمم سير بود و درس خوندم. كه مردشور هر دوتاش رو ببرن. من شيشه نشكوندم. دوست بد نداشتم. دنبال دخترا نرفتم. فيلم بد نديدم. از مدرسه در نرفتم. هيچ وقت سيگار نكشيدم. مشروب نخوردم. با ماشين ويراژ ندادم. پارتي نرفتم. به همه سلام كردم. همه جا كمك كردم. هر جا رفتم در زدم. اجازه گرفتم. با بزرگترها مودب بودم. درست غذا خوردم. اتاقم هميشه تميز بود. ولي اينا همش مزخرف بود. حالا كه اين جوري نيستم فكر ميكنن من از دست رفتم.شايد واسه همينه كه الان همش حس ميكنم ي چيزي كم دارم. آره الان هم نه سيگار ميكشم و نه مشروب ميخورم و از هر دوتاش هم خيلي خيلي بدم ميياد ولي دلم ميخواد ي جور ديگه باشم. كاراي ديگه بكنم. و همه چيز رو ي جور ديگه ببينم. حالا بعدا ميگم چه جوري يواش يواش ..."

خب از اينجا ديگه خودم هستم متاسفانه! مدتها بود می خواستم رفتار بچه های دانشگامون(که البته خودم هم حتما يک عضو از اين مجموعه هستم!) رو به عنوان يک دانشگاه به اصطلاح (!)سمبل از بچه های درسخون، واسه خودم ريشه يابی و آسيب شناسی !کنم .هر چند به اندازه فهم و برداشت خودم.
شايد بشه گفت که 90 درصد اين وضعيت که عليرضا بهش اشاره کرده بود،واسه من هم صدق می کنه.وحتی يک خورده حادتر.به معنی واقعی کلمه، همه زندگی من خلاصه می شد تو درس و کتابهای درسيم.تو دنيا هيچ چيز مثل حل کردن يک مسئله هندسه که شايد دو سه روز کامل باهاش کلنجار رفته بودم،منو لبريز نمی کرد.تو دوران دبيرستان پرويز شهرياری و اون کتابهای نابی روکه تاليف يا ترجمه می کرد، می پرستيدم.تفريحات غالب من بازی کردن شطرنج و گوش دادن به موسيقی بودند.اون هم نه به عنوان يک فعاليت مستقل،بلکه بيشتر به عنوان موزيک پس زمينه و همراه با درس خوندن.حتی سال اول دبيرستان که بطور اتفاقی با کتابهای دکتر شريعتی آشنا شدم و خوندن اون کتابی که واسه شروع و واسه سن من يک خورده سنگين بود،تاثيراتش رو روی رفتار من گذاشته بود،با عث شد تا يک شب خواهرم انقدر تو خونه شلوغ بازی درآره و هزار تا دليل و مدرک و نشونه از آدمهايي بياره که با خوندن کتابهای دکتر فلان و بهمان شدند و از درس خوندن افتادند که پدر گرامی رسما کتابهای دکتر شريعتی رو به عنوان کتابهای ضاله(!) معرفی کنند و خوندن اونها رو تا اطلاع ثانوی برای اين حقير ممنوع اعلام کنند.(که البته از اون به بعد بيرون رفتن های شبانه من به بهونه قدم زدن شروع شد، در حاليکه بصورت پنهانی يک جلد کتاب هبوط در کوير منو همراهی می کرد!) اون موقعها واسه من دنبال دختر رفتن و سينما رفتن و مسافرت رفتن، کار يکسری آدم بيکار! و بی هدف! تلقی می شد.سيگار کشيدن و مشروب خوردن که ديگه هيچی ،اصلا واسم فعلهای تعريف نشده بودند.به عبارتی می تونم بگم که نه درست و حسابی بچگی کردم و نه نوجوونی .ياد يکی از دوستام ميفتم که هنوز وقتی منو می بينه ، از همون متلک غير بهداشتی خودش استفاده می کنه و می گه: "ببينم ،تو هنوز پلاستيک عضو شريف رو وا نکردی؟!!!" (البته من هم يک جواب دندان شکن بهش می دم که چون ديگه خيلی غير بهداشتی هستش،نمی تونم بگم.)

البته اصلا نمی گم که اجباری واسه من از طرف خانواده وجود داشت.من اصلا يادم نمياد که حتی يکبار بابا يا مامانم بهم گفته باشند که درس بخون.بلکه مامی جان هميشه می گفت کمتر بخون! شب زود بخواب و از اين جور چيزها. من بيشتر خودم ز اينکه تو اين لاک خودم بودم ،احساس رضايت می کردم و اصلا نمی دونستم و نمی خواستم بدونم که اون بيرون چه خبره؟!

ولی خيلی از اين احساسات خفته و ارضا نشده تو وجودم باقی موندند و انگار تو ضمير ناخودآگاهم رشد کردند و تو دانشگاه خودشون رو نشون دادند و صد البته نه بصورت طبيعی!حالا بعضی ها رو تونستم رام کنم و بعضی ها رو نه.هنوز يادم نرفته سال سوم دانشگاه رو که رفتم گيتار گرفتم و آرزوی 6 ساله خودم رو که هر بار به بهونه اينکه مشغول درس خوندن هستم و سرم شلوغه به تعويق می نداختم،عملی کردم.اون روز واقعا از ذوق اشکام جاری شده بود.تموم اون کتابهای نخونده رو می خواستم تو اين چند سال بخونم و هر وقت منو گم می کردی ،تو کتابخونه دفتر مطالعات فرهنگی بودم.همه اون فيلمهای نديده رو می خواستم تو اين دوران ببينم و گاهی اوقات می شد که 3 تا فيلم سنگين رو می نشستيم و با دوستم تا ساعت 5 صبح می ديديم.(درخت گلابی ،سوته دلان، سامورايي)
و تموم اون حس نيازم واسه عشق ورزيدن و دوست داشتن و ارتباط با جنس مخالف مثل يک عقده ديرين تو وجودم پنهان شده بود و خودش رو بصورت يک عشق کور و آتشين نشون داده بود.(فکر کنم دراينباره باکره بهتر از من تونسته توضيح بده!)
من می خواستم که اين بررسی رو از دانشگاه شروع کنم و بيشتراز نقش خود بچه ها تو اين رفتارها و برخوردهاشون صحبت کنم.ولی ديدم که اين نگاه خيلی ناقص و در واقع نوعی ساده کردن مسئله است.ريشه خيلی از اين رفتارها و برخوردهای ناهنجار رو بايد از همون اوائل دوران نوجوانی تو آدم جستجو کرد و از اون مهمتر خيلی از پارامترهای ديگه مثل خانواده ،فرهنگ و ارزشهای جامعه تو اون دخيل هستند.
بعدا سعی می کنم که بيشتر ازش صحبت کنم.خوشحال می شم که شما هم به من کمک کنيد که بتونم اونو جلو ببرم.به نظر من اين بحث می تونه خيلی کلی تر از مثالی باشه که من آوردم(يعنی بچه های درس خون و آفتاب مهتاب نديده دانشگاه خودمون!)ممکنه واسه من نوعی اون چيزی که يک مدت سرم رو گرم کرده و منو يک بعدی بار آورده، درس باشه و واسه يک نفر ديگه يک مشغله ديگه.درسته؟!

۱۳۸۱ خرداد ۴, شنبه

خصوصی:

يک روز می ری دانشگاه که مثل خيلی از آدمهای هدفدار و زرنگ (!) کارهات رو انجام بدی.کارهای مهم! هيچی بهونه پنهانی نداری.منتظر هيچی کی نيستی.ديگه از اينکه چهره ها غريبه هستند و تو بين هر صد نفر شايد به يک آشنا بربخوری ،دلت نمی گيره.زياد به اطراف نگاه نمی کنی.اصلا کاری نداری.دليلی نداره که بری چند دقيقه تو کلاس تالارخوارزمی قدم بزنی.دليلی نداره که بری تابلوی آزاد دانشکده رو بخونی.کلوپ فيلم هم که قدغنه رفتنش.وقت فيلم ديدن رو نداری ديگه. مرکز مطالعات فرهنگی رو که نگو.از ديدن بچه هاش خجالت می کشی. اصولا کار داری.وقت نداری!

کارهات هم يکی بعد از ديگری انجام می شه.خدا اين اساتيد عزيز رو عمر بده.کی می گه اينها فسيل شدند.هيئت علمی به اين فعالی و نازی! از سرشما دانشجوها هم زيادند.

از در دانشکده ميای بيرون که مثل يک بچه سر به زير(!) بری خونه که اون شخصيت رو می بينی.اون هم داره می ره بيرون.آروم و خرامان خرامان.مثل هميشه! سعی می کنی بهش نگاه نکنی.می بينی که يک لحظه بر می گرده و پشت رو نگاه می کنه.عينک دودی رو چشاته.ولی مطمئنی که فهميده تويی.

نمی دونی داره به چی فکر می کنه.شايد به اينکه آيا هنوز انقدر خز هستی که بری طرفش و بخوای اون رفتارهای غيرقابل تحملش رو يکبار ديگه تجربه کنی؟به هر حال می دونی که اگه از ديدن تو خوشحال نشه ،از اينکه تو اونو ديدی مطمئنا ناراحت نيست.

به ريش خودت و اونو و همه دانشگاه می خندی. مثل ديوونه ها سرعتت رو زياد می کنی. از کنارش می گذری و از دانشگاه می ری بيرون.شايد واسه اينکه اعتراضت رو به اون و همه عالميان اعلام کنی! اين آرامشش لجت رو در مياره .چقدر دلت می خواد که بزنی اين آرامشش رو داغون کنی.چه فايده! اون که باور نمی کنه.اگه بايستم جلوش و بهش فحش هم بدم،باور نمی کنه که راست می گم.

خوبه که هنوز روزنامه امروزت رو نگرفتی.تا دکه های ميدون آزادی هم هنوز زياد فاصله هست.می تونی تا اونجا رو همين طور مثل اسب بری.کاش از آزادی به آرياشهر هم ماشين نداشت. چقدر اينطور راه رفتن رو دوست داری.می خوای هيج وقت به خونه نرسی. تا حالا چند بار شده که داری با اين فرمت دانشگاه رو ترک می کنی؟هنوز چند بار ديگه مونده ؟

نمی دونم اصلا من واسه چی هر وقت ميام دانشگاه، بايد اينو ببينم؟هان؟

نمی دونم آخه اون آفريدگار توانا و محترم نمی تونست يک دگمه reset رو به اين بدن مبارک ما اضافه کنه که وقتی آدم داشت بالا مياورد،فشارش بده و صفحه حافظه ش رو از هر چی بود و نبوده پاک کنه؟! آخه آدم گاهی اوقات بدجوری به يک حافظه refresh شده احتياج داره.بد جوری.شايد من شعورم نمی رسه ،ولی اينو از حقوق اوليه و طبيعی هر آدم می دونم.

وای که چقدر دلم می خواد برم از اينجا. جايي که همه چيز جديد باشه.هيچ چهره آشنايي نباشه.حتی اگه زبونشون رو هم نفهميدم،اشکالی نداره.حتی اگه وحشی هم بودند،باز هم اشکال نداره!ولی خب می خوام همه غريبه باشند.همه! اونجا ديگه دانشگاش اينطوری نباشه.انقدر سرد نباشه.همه چی به صفر و يک خلاصه نشه. می خوام رنگ آجر ساختموناش قرمز نباشه.می خوام يک دانشکده توش نباشه که تو بين اين همه ساختمون با آجرهای قرمز،ديوارهای سيمانی سفيد رنگ داشته باشه.می خوام ...

می خوام از اينجا برم.بايد از اينجا برم.نمی تونم اينجا بمونم.دارم خفه می شم.يک بار ديگه از نو.يک بار ديگه از نو. يکبار ديگه از نو.ولی ديگه اينجوری نه.اينجوری نه! می فهمی؟
يک روز می ری دانشگاه که مثل خيلی از آدمهای هدفدار و زرنگ (!) کارهات رو انجام بدی.کارهای مهم! هيچی بهونه پنهانی نداری.منتظر هيچی کی نيستی.ديگه از اينکه چهره ها غريبه هستند و تو بين هر صد نفر شايد به يک آشنا بربخوری ،دلت نمی گيره.زياد به اطراف نگاه نمی کنی.اصلا کاری نداری.دليلی نداره که بری چند دقيقه تو کلاس تالارخوارزمی قدم بزنی.دليلی نداره که بری تابلوی آزاد دانشکده رو بخونی.کلوپ فيلم هم که قدغنه رفتنش.وقت فيلم ديدن رو نداری ديگه. مرکز مطالعات فرهنگی رو که نگو.از ديدن بچه هاش خجالت می کشی. اصولا کار داری.وقت نداری!
کارهات هم يکی بعد از ديگری انجام می شه.خدا اين اساتيد عزيز رو عمر بده.کی می گه اينها فسيل شدند.هيئت علمی به اين فعالی و نازی! از سرشما دانشجوها هم زيادند.
از در دانشکده ميای بيرون که مثل يک بچه سر به زير(!) بری خونه که اون شخصيت رو می بينی.اون هم داره می ره بيرون.آروم و خرامان خرامان.مثل هميشه! سعی می کنی بهش نگاه نکنی.می بينی که يک لحظه بر می گرده و پشت رو نگاه می کنه.عينک دودی رو چشاته.ولی مطمئنی که فهميده تويی.
نمی دونی داره به چی فکر می کنه.شايد به اينکه آيا هنوز انقدر خز هستی که بری طرفش و بخوای اون رفتارهای غيرقابل تحملش رو يکبار ديگه تجربه کنی؟به هر حال می دونی که اگه از ديدن تو خوشحال نشه ،از اينکه تو اونو ديدی مطمئنا ناراحت نيست.
به ريش خودت و اونو و همه دانشگاه می خندی. مثل ديوونه ها سرعتت رو زياد می کنی. از کنارش می گذری و از دانشگاه می ری بيرون.شايد واسه اينکه اعتراضت رو به اون و همه عالميان اعلام کنی! اين آرامشش لجت رو در مياره .چقدر دلت می خواد که بزنی اين آرامشش رو داغون کنی.چه فايده! اون که باور نمی کنه.اگه بايستم جلوش و بهش فحش هم بدم،باور نمی کنه که راست می گم.
خوبه که هنوز روزنامه امروزت رو نگرفتی.تا دکه های ميدون آزادی هم هنوز زياد فاصله هست.می تونی تا اونجا رو همين طور مثل اسب بری.کاش از آزادی به آرياشهر هم ماشين نداشت. چقدر اينطور راه رفتن رو دوست داری.می خوای هيج وقت به خونه نرسی. تا حالا چند بار شده که داری با اين فرمت دانشگاه رو ترک می کنی؟هنوز چند بار ديگه مونده ؟

نمی دونم اصلا من واسه چی هر وقت ميام دانشگاه، بايد اينو ببينم؟هان؟
نمی دونم آخه اون آفريدگار توانا و محترم نمی تونست يک دگمه reset رو به اين بدن مبارک ما اضافه کنه که وقتی آدم داشت بالا مياورد،فشارش بده و صفحه حافظه ش رو از هر چی بود و نبوده پاک کنه؟! آخه آدم گاهی اوقات بدجوری به يک حافظه refresh شده احتياج داره.بد جوری.شايد من شعورم نمی رسه ،ولی اينو از حقوق اوليه و طبيعی هر آدم می دونم.

وای که چقدر دلم می خواد برم از اينجا. جايي که همه چيز جديد باشه.هيچ چهره آشنايي نباشه.حتی اگه زبونشون رو هم نفهميدم،اشکالی نداره.حتی اگه وحشی هم بودند،باز هم اشکال نداره!ولی خب می خوام همه غريبه باشند.همه! اونجا ديگه دانشگاش اينطوری نباشه.انقدر سرد نباشه.همه چی به صفر و يک خلاصه نشه. می خوام رنگ آجر ساختموناش قرمز نباشه.می خوام يک دانشکده توش نباشه که تو بين اين همه ساختمون با آجرهای قرمز،ديوارهای سيمانی سفيد رنگ داشته باشه.می خوام ...

می خوام از اينجا برم.بايد از اينجا برم.نمی تونم اينجا بمونم.دارم خفه می شم.يک بار ديگه از نو.يک بار ديگه از نو. يکبار ديگه از نو.ولی ديگه اينجوری نه.اينجوری نه! می فهمی؟
گاهی اوقات بلاگهام رو می خونم و از خوندنشون لذت می برم!!
نمی خواد بگيد به چه بيماری ای دچار هستم.خودم می دونم!
گاهی اوقات بلاگهام رو می خونم و می گم خب که چی؟!
نمی خواد بگيد به چه حالتی دچار هستم.باز هم خودم می دونم!


خاطره ها را قيچی می کنم.

هيچ می ماند و تو

که هرگز از ذهن من چيده نمی شوی

زشت يا زيبا

خوب يا بد

تو هستی و تيغه های قيچی

که تو را صدا می زنند

خاطره ها چيده می شوند

و تو چيده نمی شوی

تو هيچ وقت از ذهن من چيده نمی شوی.

برگزيده از کتاب شعر "تو/ بدون ضمير مالکيت"، آتوسا ملکی
خاطره ها را قيچی می کنم.
هيچ می ماند و تو
که هرگز از ذهن من چيده نمی شوی
زشت يا زيبا
خوب يا بد
تو هستی و تيغه های قيچی
که تو را صدا می زنند
خاطره ها چيده می شوند
و تو چيده نمی شوی
تو هيچ وقت از ذهن من چيده نمی شوی.

برگزيده از کتاب شعر "تو/ بدون ضمير مالکيت"، آتوسا ملکی

۱۳۸۱ خرداد ۳, جمعه

به روی چشم ،در خدمتيم.فکر کنم تو دنيا همين يک کار رو می تونم خوب انجام بدم.

در ضمن تا يک مدت از همين جا آروم آروم برات می فرستم تا بقول خودت مثل سرم اونو مصرف کنی .اگه جور شد و اومدم از محله تون گذشتم،هبوط در کوير و گفتگوهای تنهايي رو برات میارم که بصورت آمپول يکهو بزنی تو رگ.مثل خودم! فقط بدون که به هبوط در کوير می گند "جادوی سياه".ديگه خود دانی .بازهم وقت داری روش فکر کنی ;)
به روی چشم ،در خدمتيم.فکر کنم تو دنيا همين يک کار رو می تونم خوب انجام بدم.
در ضمن تا يک مدت از همين جا آروم آروم برات می فرستم تا بقول خودت مثل سرم اونو مصرف کنی .اگه جور شد و اومدم از محله تون گذشتم،هبوط در کوير و گفتگوهای تنهايي رو برات میارم که بصورت آمپول يکهو بزنی تو رگ.مثل خودم! فقط بدون که به هبوط در کوير می گند "جادوی سياه".ديگه خود دانی .بازهم وقت داری روش فکر کنی ;)
خب راست می گه ديگه.اين خيلی محشره!بيخود که نيست دو تا دوتا بهش لينک می ده!ولی ديگه حساب نمی کنه که تو اين قحطی وقت آدم يک عصر جمعه ش همينطور ويروون می شه.;)
راستی ، من هم از اون آسمون آبی می خوام.
...
مثل يک دست گل اقاقيا
دلم آواز می کنه بيا بيا.
تو می ری پشت علفها گم می شی.
من می مونم و گل اقاقيا .
گل ايوونِ بهاره دل من
يه بيابون لاله زاره دل من.

...
...
راستی قاصدک ،از اين چيزهای خوب گير آوردی ،تنها تنها گوش نکنی ها.ما هم هستيم!خب؟!
بعداز ظهر يک جمعه بهاری، ساعت 7:30 ،تنها در خانه.

بوی نم بارون هوای اتاق رو برداشته.
داره داغونم می کنه.
نسيم قبل از بارون هم به صورتم می خوره.
اما کجاست بارون؟!
احساس ناجوريه.
يک انتظار آزاردهنده.
هی می رم جلوی پنجره، می بينم هيچ خبری نشد.
"خدايا ،خدايا ،
کويرم .کويرم،
بگو ابر بباره
می خوام جون بگيرم."

نمی دونم بالاخره بارون می باره يا نه؟!حالا من هيچی.اين درختها که دارند له له می زنند.اين گلها که هنوزه بارون نخورده مست شدند!مطمئنم که اونها هم دارند با زبون خودشون خدا رو صدا می زنند.
خدا خيلی بی انصافی اگه به حرفشون گوش ندی!



۱۳۸۱ خرداد ۲, پنجشنبه

آيدا ، غمگين نبينمت!

آهان! حالا شد:) خوبه که می دونی رها شدن يعنی چی!
آيدا ، غمگين نبينمت!
آهان! حالا شد:) خوبه که می دونی رها شدن يعنی چی!
می دونيم اون پايينها چه خبره؟!

تو يک مهمونی خانوادگی تو يک جمعی نشسته بودم .طبق معمول يک گوشه و کم سروصدا.افکارم از نقش خودم تو اين مهمونی شروع شد و به جاهای باريکتری کشيد. داشتم به نقش خودم تو محيط اطرافم فکر می کردم( البته نقش غير انتزاعی). به هر کدوم از اين آدمهای اطرافم که نگاه می کردم، می ديدم يک گوشه از چرخ جامعه شون رو دارند می چرخونند.حتی اگه نقششون تو همون خانواده محدود بشه.حالا من چی.حتی اين بچه ها با اون ورجه وورجه هاشون به محيط خونه هاشون طراوت خاصی می دند و گاهی اوقات بهونه زندگی پدر مادرشون می شند که همين هم از من بر نمی آد.

همين چند روز پيش بود که حدود 1 ساعت با اون مهتابی اتاقم کلنجار می رفتم که اونو درستش کنم و آخرش هم بابام اومد و اونو 3 سوت درستش کرد.مشکلش انقدر کوچک بود که الان روم نميشه بهتون بگم!.بعدش هم يک نگاه عاقل اندر سفيه بهم انداخت و از اتاقم رفت بيرون! هميشه از هر نوع کار خونه و بيرون خونه که مختص خودم نباشه ،معاف بودم و کسی به خودش اجازه نمی داد که آرامش چهارديواری اتاقم رو بهم بزنه.شغل شريف رو هم که قربونش برم.دکمه های keyboard خشن ترين عناصری هستند که تو محيط کار باهاش سر و کار دارم! تو بين فاميل و آشنا بعنوان يک آدم هميشه مشغول که فرصت انجام هيچ کار پيش پاافتاده ای (!) رو نداره، شناخته می شدم.مدتهاست که کسی از من کمکی نخواسته.ديگه خودم هم کم کم باورم شده که تنها کاربردم به همين فضای انتزاعی و ذهنی و چهارديواری اتاقم خلاصه می شه.

داشتم چی می گفتم .آهان، اونوقت پيش خودم فکر می کردم اگه يکروز نباشم ،خب اصلا چه اتفاقی ميافته .جز اون وابستگی عاطفی که اطرافيانم بهم دارند، اصلا آب از آب تکون می خوره!؟برام قبول کردنش سخت بود.ولی هر چی فکر کردم،ديدم واقعا آب از آب تکون نمی خوره.

شايد بگيد که واسه گنده تر از تو هم آب از آب تکون نخورده.حالا نکنه که خودت رو از ستونهای آفرينش می دونی ؟ولی بحث من اصلا اين نيست.چيزی که می خوام بگم اينه که ممکنه طرز افکار و شکل زندگی (که در دنيايي که تخصص حرف اول رو می زنه ،غيرقابل اجتنابه!)آدمها تو دنيای جديد ،اونها رو ناخودآگاه و بعضا خودآگاه از آدمهای اطراف و بطن جامعه شون ايزوله کنه و اين يک فاجعه واسه روابط بين آدمها ست.

دکتر شريعتی يک مثالی داره که من خيلی باهاش حال می کنم.می گه که :

"داستانی ساخته اند که اگر چه شوخی است،ولی نمايشگر يک حقيقت است، و آن اين که ،موقعی که گاگارين به فضا رفته بود،خبرنگاری به در خانه اش می رود و از بچه اش می پرسد:بابا کجاست؟ بچه می گويد : رفته است به فضا.می پرسد کی برمی گردد؟می گويد : ساعت 2 و 35 دقيقه و 7 ثانيه ! بعد می پرسد : مامان کجاست؟ جواب می دهد رفته است نان بخرد.می پرسد:کی برمی گردد ؟ می گويد: معلوم نيست.

آن پدر در اينجا مظهر پيشرفت علمی است و آن مادر ،مظهر حقيقت انسان است که در روی زمين می ماند و اين بچه ،انسان فردا است که از موقعيت پدرش جز پيشرفت علمی (علم به اين معنی)چيزی به ارث نمی برد،اما از رنج مادرش زندگی می کند!!"

آره ديگه. نردبان ترقی من و تو از رو دوش اين لايه های زحمت کش جامعه گذشته که ما رو به اينجا رسونده.و حالا که رسيديم اين بالا ،خوب طبييعيه که اونها رو ريز ببينيم! رسيديم بالا و تنها کاری که بلديم بکنيم ،اينه که دستهامون رو به نشانه پيروزی ببريم بالای سرمون و مغرور و سرمست اونها رو تکون بديم.حالا نمی دونيم که اگه فقط يکی از اين ها زيرپامون رو خالی کنند،چه بلايي سر مون مياد و تا چه ارتفاعی سقوط می کنيم!

من اين درد رو گفتم که ممکنه خيلی از شماها هم مثل من بهش دچار باشيد.ولی واقعا نمی دونم که درمونش چيه؟!
می دونيم اون پايينها چه خبره؟!
تو يک مهمونی خانوادگی تو يک جمعی نشسته بودم .طبق معمول يک گوشه و کم سروصدا.افکارم از نقش خودم تو اين مهمونی شروع شد و به جاهای باريکتری کشيد. داشتم به نقش خودم تو محيط اطرافم فکر می کردم( البته نقش غير انتزاعی). به هر کدوم از اين آدمهای اطرافم که نگاه می کردم، می ديدم يک گوشه از چرخ جامعه شون رو دارند می چرخونند.حتی اگه نقششون تو همون خانواده محدود بشه.حالا من چی.حتی اين بچه ها با اون ورجه وورجه هاشون به محيط خونه هاشون طراوت خاصی می دند و گاهی اوقات بهونه زندگی پدر مادرشون می شند که همين هم از من بر نمی آد.
همين چند روز پيش بود که حدود 1 ساعت با اون مهتابی اتاقم کلنجار می رفتم که اونو درستش کنم و آخرش هم بابام اومد و اونو 3 سوت درستش کرد.مشکلش انقدر کوچک بود که الان روم نميشه بهتون بگم!.بعدش هم يک نگاه عاقل اندر سفيه بهم انداخت و از اتاقم رفت بيرون! هميشه از هر نوع کار خونه و بيرون خونه که مختص خودم نباشه ،معاف بودم و کسی به خودش اجازه نمی داد که آرامش چهارديواری اتاقم رو بهم بزنه.شغل شريف رو هم که قربونش برم.دکمه های keyboard خشن ترين عناصری هستند که تو محيط کار باهاش سر و کار دارم! تو بين فاميل و آشنا بعنوان يک آدم هميشه مشغول که فرصت انجام هيچ کار پيش پاافتاده ای (!) رو نداره، شناخته می شدم.مدتهاست که کسی از من کمکی نخواسته.ديگه خودم هم کم کم باورم شده که تنها کاربردم به همين فضای انتزاعی و ذهنی و چهارديواری اتاقم خلاصه می شه.

داشتم چی می گفتم .آهان، اونوقت پيش خودم فکر می کردم اگه يکروز نباشم ،خب اصلا چه اتفاقی ميافته .جز اون وابستگی عاطفی که اطرافيانم بهم دارند، اصلا آب از آب تکون می خوره!؟برام قبول کردنش سخت بود.ولی هر چی فکر کردم،ديدم واقعا آب از آب تکون نمی خوره.
شايد بگيد که واسه گنده تر از تو هم آب از آب تکون نخورده.حالا نکنه که خودت رو از ستونهای آفرينش می دونی ؟ولی بحث من اصلا اين نيست.چيزی که می خوام بگم اينه که ممکنه طرز افکار و شکل زندگی (که در دنيايي که تخصص حرف اول رو می زنه ،غيرقابل اجتنابه!)آدمها تو دنيای جديد ،اونها رو ناخودآگاه و بعضا خودآگاه از آدمهای اطراف و بطن جامعه شون ايزوله کنه و اين يک فاجعه واسه روابط بين آدمها ست.

دکتر شريعتی يک مثالی داره که من خيلی باهاش حال می کنم.می گه که :
"داستانی ساخته اند که اگر چه شوخی است،ولی نمايشگر يک حقيقت است، و آن اين که ،موقعی که گاگارين به فضا رفته بود،خبرنگاری به در خانه اش می رود و از بچه اش می پرسد:بابا کجاست؟ بچه می گويد : رفته است به فضا.می پرسد کی برمی گردد؟می گويد : ساعت 2 و 35 دقيقه و 7 ثانيه ! بعد می پرسد : مامان کجاست؟ جواب می دهد رفته است نان بخرد.می پرسد:کی برمی گردد ؟ می گويد: معلوم نيست.
آن پدر در اينجا مظهر پيشرفت علمی است و آن مادر ،مظهر حقيقت انسان است که در روی زمين می ماند و اين بچه ،انسان فردا است که از موقعيت پدرش جز پيشرفت علمی (علم به اين معنی)چيزی به ارث نمی برد،اما از رنج مادرش زندگی می کند!!"


آره ديگه. نردبان ترقی من و تو از رو دوش اين لايه های زحمت کش جامعه گذشته که ما رو به اينجا رسونده.و حالا که رسيديم اين بالا ،خوب طبييعيه که اونها رو ريز ببينيم! رسيديم بالا و تنها کاری که بلديم بکنيم ،اينه که دستهامون رو به نشانه پيروزی ببريم بالای سرمون و مغرور و سرمست اونها رو تکون بديم.حالا نمی دونيم که اگه فقط يکی از اين ها زيرپامون رو خالی کنند،چه بلايي سر مون مياد و تا چه ارتفاعی سقوط می کنيم!
من اين درد رو گفتم که ممکنه خيلی از شماها هم مثل من بهش دچار باشيد.ولی واقعا نمی دونم که درمونش چيه؟!
کرکری های يک عدد هاشمی رفسنجانی :

"در ايران هر دولتی که روحانيت اپوزيسيون آن باشد،شکست می خورد."

ترجمه در خفا :

"ملت ايران هنوز خيلی(گلاب به روتون!) پفيوز تر از اين حرفهاست که بتونه جلوی روحانيت بايسته!!!"
کرکری های يک عدد هاشمی رفسنجانی :

"در ايران هر دولتی که روحانيت اپوزيسيون آن باشد،شکست می خورد."

ترجمه در خفا :
"ملت ايران هنوز خيلی(گلاب به روتون!) پفيوز تر از اين حرفهاست که بتونه جلوی روحانيت بايسته!!!"

۱۳۸۱ خرداد ۱, چهارشنبه

رانده شدن از ساحل عافيت به گرداب حيرت!

تو سکوت شب ،وقتی همه خوابند و تو بيدار.اتاقت خيلی گرمه.از چارديواری اتاقت خسته شدی.نمی تونی سر جات بنشينی.آخه ساديسم قدم زدن داری.انگار يکی بهت گفته که قدم زدن و فکر کردن يکی از ارجمندترين مصدرهای زندگيه.اتاقت واسه قدم زدن کوچيکه.تازه دو انتخاب بيشتر نداری .از کنار در کمد تا در ايوون يا از کنار در اتاق تا کنار تخت.اين خسته ت می کنه.صدای ضبط رو هم که نمی تونی بلند کنی.

حوصله فکر کردن رو نداری. حوصله مسئله حل کردن رو نداری.بهترين موقع است که يک کار سبک انجام بدی.چه بهتر که اين کار سبکت هم هدفدار باشه.يک فايده ای واست داشته باشه.يک خورده فکر می کنی.چطوره بری اون کتابه رو که دبير ادبياتت واسه خوب شدن انشات بهت معرفی کرده ،بخونی. خب راست می گه ديگه.حيف نيست که بخاطر اين يک دونه درس از معدل 20 محروم بشی .اسمش چی بود.آهان ،هبوط در کوير.

منتظر می مونی تا ساعت دوازده و نيم بشه.ديگه مطمئنی که بيرون خلوت شده.نگاه سنگين آدمها تعقيبت نمی کنه.کتاب رو برش می داری و می زنی از خونه بيرون.تا پارک پشت کوچه راهی نيست.می ری رو همون نيمکت هميشگی خودت می شينی.پشه ها دارند دور لامپ طواف می کنند.منتظرند تا تو بيايي و قبله شون رو عوض کنند.

کتاب رو باز می کنی.متن اول اسمش هست هبوط.نمی دونی با فتحه تلفظ می شه يا ضمه.اگه با کسره هم تلفط کنی ،اتفاقی نمی افته! پاراگراف اولش اينطوری شروع می شه: "مرا کسی نساخت.خدا ساخت.نه آنچنان که "کسی می خواست"، که من کسی نداشتم.کسم خدا بود.کس بی کسان..."

می بينی که جمله هاش ثقيله .بوی فلسفه ازش مياد.حوصله ش رو نداری.ورق می زنی .می رسی به متن بعدی،کوير .اولش نوشته : "تو قلب بيگانه را می شناسی.چرا که در سرزمين مصر تنها بوده ای."می گی نکنه بحث خداشناسی و از اين چيزها باشه! ولش!

ورق می زنی .متن بعدی مياد."دوست داشتن از عشق برتر است." می گی که خودم از جفتشون برتر هستم(!) و ازش می گذری.

بعدی : "تراژدی الهی".اصلا نمی دونی تراژدی بعنی چی؟بی خيال.

متن بعدی مياد.در باغ ابسرواتور."آهان.ببينم ،اين همين نبود که دوست دانشگاهی سحر بهش پيشنهاد کرده بودو ماجراش رو کامل براش تعريف کرده بود.اهين،خوبه، داستانيه،مدتهاست که داستان نخوندم.می تونم با همين شروع کنم.اگه خوشم نيومد،بی خيالش می شم .مثل قبلی ها."دنبالش می کنی :

" آدميزاد هم چه گرفتاريها که ندارد!رآليسم و ايده آليسم. هر وقت می خواهم خود را تسليم کنم و به آنچه هست، به "واقعيت" جهان و انسان بينديشم، احساس می کنم که دچار ابتذال شده ام. انسان هميشه خود را از طبيعت شريف تر می يابد و خود را از "آن که هست" برتر می خواهد.چه پست اند آنها که فاصله ميان "آنچه هست"شان ،با "آنچه بايد باشد"شان نزديک است و حتی،در برخی ،هر در بر هم منطبق! حيوان و درخت است که اين دو "بودن" شان يکی است.

....

....

از اون روز حدود 8 سال گذشته. هنوز هم اون کتاب رو ورق می زنم،ولی نه برای اينکه يک نوشته پيدا کنم که حس خوندنش رو داشته باشم.بلکه به اين اميد واهی که شايد معجزه ای بشه و يک نوشته جديد به اين کتاب اضافه بشه. از اون روز به بعد ديگه خودم تعيين نمی کردم که کدوم مطلب رو می خوام بخونم.خودم رو بهش می سپردم که اون منو انتخاب کنه.فراموش کرده بودم که واسه کمک به نمره انشام به سراغش رفته بودم و تنها چيزی که تو اون کتاب برام مهم نبود،ادبيات نوشته ها بود.از اون استادم هميشه ممنونم که منو با يک روح بزرگ آشنا کرد که عميق ترين و ماندگارترين اثرات رو شخصيت من گذاشت.ولی بارها تو ذهن خودم اونو محکوم کردم که چرا در حق اون کتاب جفا کرده بود.من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم که اين کتاب رو واسه بهتر شدن انشا به يک نفر معرفی کنم.

ولی اون نوشته عجب نوشته سبکی بود و چقدر هم رو انشام تاثير گذاشت!!!
رانده شدن از ساحل عافيت به گرداب حيرت!
تو سکوت شب ،وقتی همه خوابند و تو بيدار.اتاقت خيلی گرمه.از چارديواری اتاقت خسته شدی.نمی تونی سر جات بنشينی.آخه ساديسم قدم زدن داری.انگار يکی بهت گفته که قدم زدن و فکر کردن يکی از ارجمندترين مصدرهای زندگيه.اتاقت واسه قدم زدن کوچيکه.تازه دو انتخاب بيشتر نداری .از کنار در کمد تا در ايوون يا از کنار در اتاق تا کنار تخت.اين خسته ت می کنه.صدای ضبط رو هم که نمی تونی بلند کنی.
حوصله فکر کردن رو نداری. حوصله مسئله حل کردن رو نداری.بهترين موقع است که يک کار سبک انجام بدی.چه بهتر که اين کار سبکت هم هدفدار باشه.يک فايده ای واست داشته باشه.يک خورده فکر می کنی.چطوره بری اون کتابه رو که دبير ادبياتت واسه خوب شدن انشات بهت معرفی کرده ،بخونی. خب راست می گه ديگه.حيف نيست که بخاطر اين يک دونه درس از معدل 20 محروم بشی .اسمش چی بود.آهان ،هبوط در کوير.
منتظر می مونی تا ساعت دوازده و نيم بشه.ديگه مطمئنی که بيرون خلوت شده.نگاه سنگين آدمها تعقيبت نمی کنه.کتاب رو برش می داری و می زنی از خونه بيرون.تا پارک پشت کوچه راهی نيست.می ری رو همون نيمکت هميشگی خودت می شينی.پشه ها دارند دور لامپ طواف می کنند.منتظرند تا تو بيايي و قبله شون رو عوض کنند.
کتاب رو باز می کنی.متن اول اسمش هست هبوط.نمی دونی با فتحه تلفظ می شه يا ضمه.اگه با کسره هم تلفط کنی ،اتفاقی نمی افته! پاراگراف اولش اينطوری شروع می شه: "مرا کسی نساخت.خدا ساخت.نه آنچنان که "کسی می خواست"، که من کسی نداشتم.کسم خدا بود.کس بی کسان..."

می بينی که جمله هاش ثقيله .بوی فلسفه ازش مياد.حوصله ش رو نداری.ورق می زنی .می رسی به متن بعدی،کوير .اولش نوشته : "تو قلب بيگانه را می شناسی.چرا که در سرزمين مصر تنها بوده ای."می گی نکنه بحث خداشناسی و از اين چيزها باشه! ولش!

ورق می زنی .متن بعدی مياد."دوست داشتن از عشق برتر است." می گی که خودم از جفتشون برتر هستم(!) و ازش می گذری.
بعدی : "تراژدی الهی".اصلا نمی دونی تراژدی بعنی چی؟بی خيال.

متن بعدی مياد.در باغ ابسرواتور."آهان.ببينم ،اين همين نبود که دوست دانشگاهی سحر بهش پيشنهاد کرده بودو ماجراش رو کامل براش تعريف کرده بود.اهين،خوبه، داستانيه،مدتهاست که داستان نخوندم.می تونم با همين شروع کنم.اگه خوشم نيومد،بی خيالش می شم .مثل قبلی ها."دنبالش می کنی :

" آدميزاد هم چه گرفتاريها که ندارد!رآليسم و ايده آليسم. هر وقت می خواهم خود را تسليم کنم و به آنچه هست، به "واقعيت" جهان و انسان بينديشم، احساس می کنم که دچار ابتذال شده ام. انسان هميشه خود را از طبيعت شريف تر می يابد و خود را از "آن که هست" برتر می خواهد.چه پست اند آنها که فاصله ميان "آنچه هست"شان ،با "آنچه بايد باشد"شان نزديک است و حتی،در برخی ،هر در بر هم منطبق! حيوان و درخت است که اين دو "بودن" شان يکی است.
....
....
از اون روز حدود 8 سال گذشته. هنوز هم اون کتاب رو ورق می زنم،ولی نه برای اينکه يک نوشته پيدا کنم که حس خوندنش رو داشته باشم.بلکه به اين اميد واهی که شايد معجزه ای بشه و يک نوشته جديد به اين کتاب اضافه بشه. از اون روز به بعد ديگه خودم تعيين نمی کردم که کدوم مطلب رو می خوام بخونم.خودم رو بهش می سپردم که اون منو انتخاب کنه.فراموش کرده بودم که واسه کمک به نمره انشام به سراغش رفته بودم و تنها چيزی که تو اون کتاب برام مهم نبود،ادبيات نوشته ها بود.از اون استادم هميشه ممنونم که منو با يک روح بزرگ آشنا کرد که عميق ترين و ماندگارترين اثرات رو شخصيت من گذاشت.ولی بارها تو ذهن خودم اونو محکوم کردم که چرا در حق اون کتاب جفا کرده بود.من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم که اين کتاب رو واسه بهتر شدن انشا به يک نفر معرفی کنم.

ولی اون نوشته عجب نوشته سبکی بود و چقدر هم رو انشام تاثير گذاشت!!!
از وبلاگ يک مسافر :

يک مسافر خوب اونيه که هر چقدر می ره جلوتر ،بارش سبکتر بشه.اين عاليه!اين تنها نشونه اينه که آدم داره از اينجا دور می شه. و دور شدن از اينجا خيلی خوبه.حالا مقصدت هر جا که می خواد باشه.مهم اينه که هميشه مسافر باشی و برای اينکه هميشه مسافرباشی و بتونی هر چی بيشتر بری ،بايد دائم سبکتر بشی.

داشتم فکر می کردم که من چقدر مسافر سبکبالی هستم؟ چمدون من چه وزنی داره؟ديدم هنوز خيلی وابسته هستم.خيلی!
از وبلاگ يک مسافر :
يک مسافر خوب اونيه که هر چقدر می ره جلوتر ،بارش سبکتر بشه.اين عاليه!اين تنها نشونه اينه که آدم داره از اينجا دور می شه. و دور شدن از اينجا خيلی خوبه.حالا مقصدت هر جا که می خواد باشه.مهم اينه که هميشه مسافر باشی و برای اينکه هميشه مسافرباشی و بتونی هر چی بيشتر بری ،بايد دائم سبکتر بشی.

داشتم فکر می کردم که من چقدر مسافر سبکبالی هستم؟ چمدون من چه وزنی داره؟ديدم هنوز خيلی وابسته هستم.خيلی!
وقتی الناز زبون وا می کنه، حسين ديگه نمی تونه صحبت کنه. ولی الحق که قشنگ حرف می زنه ها!
مهم اينه که بهشون خوش می گذره.کسی هم که بهش خوش می گذره ،ديگه وبلاگ نمی نويسه .می گيد نه ،بريد تو اين جعبه شکلات ! ;)
.ديشب که رفتم وبلاگ عمومی رو خوندوم، اصلا گيج شده بودم و نمی دونستم ماجرا چيه.بعدش هم که رفتم وبلاگآقای قاسمی رو خوندم،واقعا متاسف شدم.انقدر دغدغه ها و حرفهاش پست و حقير شده بودند که حالم رو به هم می زد. من هم مثل خيلی های ديگه از اين دعواها حالم بهم می خوره . حرفهای شاهين رو هم خوندم و با اکثر اونها موافقم.خب ديگه اصلا از اين موضوع خجالت نمی کشم که چرا با وبلاگهای بعضی ها حال نمی کردم.درسته که قشنگ می نويسند.ولی حرفهاشون در خيلی از موارد ،حرفها و دغدغه های نسل ما نيست.

يکی بايد به اين آقايون بگه که شما هم می تونيد مثل خيلی های ديگه تو اين يک وجب خاک اينترنت بنويسيد.از دغدغه هاتون ،از رنج هاتون و از هر چی که دلتون خواست و مطمئنا مخاطب های مربوط به خودتون رو پيدا می کنيد. ولی ديگه جون بچه تون، دعواهای شخصی و تصفيه حسابهای قديمی تون رو به اينجا نکشيد!خب تکنولوژی ايميل(!) رو واسه چی گذاشتند؟مگه آدرس ايميل همديگر رو نمی دونيد؟! نمی دونم واسه چی بايد صحنه وبلاگ عمومی تبديل به کارزار آدمکها و انتشار بيانيه هايي که بعضا به بيشتر از 2 يا 3 نفر ارتباط پيدا نمی کنه ،بشه!

حالا چرا خيلی ها تو اين ماجرا اصل قضيه رو ول کردند و اومدند سراغ حاشيه!؟من خودم شخصا از اينکه اين اشخاص(هر چند محترم) رو با لقب استاد و اين جور چيز ها خطاب کنم ،اصلا خوشم نمياد.يک جورايي اون رابطه مريد و مرادی رو واسه آدم تداعی می کنه که فکر کنم همه مون (حداقل تو تئوری) ازش گريزون هستيم.ولی خب می گم که اين نظر شخصی منه و اصلا به من ارتباط نداره که فلانی اونها را با لقب استاد لينک داده.ولی می خوام واسه بعضی از دوستان که الان احساس می کنند که کلی قالب شکنی کردند(هر چند به حق و درست!) و دست خيلی ها رو از پيش خونده بودند ،بگم که اون موقع که شايد شماها وبلاگ نمی خونديد و اين جمعيت از 20 يا 30 تا تجاوز نمی کرد،خورشيد خانوم اولين کسی بود که به اين دعواهای بچه گانه و مسخره آقايون اعتراض کرد و رسما تو وبلاگش نوشت که "از اين دعواهای آقای قاسمی و سردوزامی حالم بهم می خوره".حتی فکر می کنم که اون موقع ژست و هيبت استادی اين شخصيت ها خيلی کاملتر و وزين تر بود و شکستن اون جسارت بيشتری می خواست.
.ديشب که رفتم وبلاگ عمومی رو خوندوم، اصلا گيج شده بودم و نمی دونستم ماجرا چيه.بعدش هم که رفتم وبلاگآقای قاسمی رو خوندم،واقعا متاسف شدم.انقدر دغدغه ها و حرفهاش پست و حقير شده بودند که حالم رو به هم می زد. من هم مثل خيلی های ديگه از اين دعواها حالم بهم می خوره . حرفهای شاهين رو هم خوندم و با اکثر اونها موافقم.خب ديگه اصلا از اين موضوع خجالت نمی کشم که چرا با وبلاگهای بعضی ها حال نمی کردم.درسته که قشنگ می نويسند.ولی حرفهاشون در خيلی از موارد ،حرفها و دغدغه های نسل ما نيست.
يکی بايد به اين آقايون بگه که شما هم می تونيد مثل خيلی های ديگه تو اين يک وجب خاک اينترنت بنويسيد.از دغدغه هاتون ،از رنج هاتون و از هر چی که دلتون خواست و مطمئنا مخاطب های مربوط به خودتون رو پيدا می کنيد. ولی ديگه جون بچه تون، دعواهای شخصی و تصفيه حسابهای قديمی تون رو به اينجا نکشيد!خب تکنولوژی ايميل(!) رو واسه چی گذاشتند؟مگه آدرس ايميل همديگر رو نمی دونيد؟! نمی دونم واسه چی بايد صحنه وبلاگ عمومی تبديل به کارزار آدمکها و انتشار بيانيه هايي که بعضا به بيشتر از 2 يا 3 نفر ارتباط پيدا نمی کنه ،بشه!
حالا چرا خيلی ها تو اين ماجرا اصل قضيه رو ول کردند و اومدند سراغ حاشيه!؟من خودم شخصا از اينکه اين اشخاص(هر چند محترم) رو با لقب استاد و اين جور چيز ها خطاب کنم ،اصلا خوشم نمياد.يک جورايي اون رابطه مريد و مرادی رو واسه آدم تداعی می کنه که فکر کنم همه مون (حداقل تو تئوری) ازش گريزون هستيم.ولی خب می گم که اين نظر شخصی منه و اصلا به من ارتباط نداره که فلانی اونها را با لقب استاد لينک داده.ولی می خوام واسه بعضی از دوستان که الان احساس می کنند که کلی قالب شکنی کردند(هر چند به حق و درست!) و دست خيلی ها رو از پيش خونده بودند ،بگم که اون موقع که شايد شماها وبلاگ نمی خونديد و اين جمعيت از 20 يا 30 تا تجاوز نمی کرد،خورشيد خانوم اولين کسی بود که به اين دعواهای بچه گانه و مسخره آقايون اعتراض کرد و رسما تو وبلاگش نوشت که "از اين دعواهای آقای قاسمی و سردوزامی حالم بهم می خوره".حتی فکر می کنم که اون موقع ژست و هيبت استادی اين شخصيت ها خيلی کاملتر و وزين تر بود و شکستن اون جسارت بيشتری می خواست.

۱۳۸۱ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

کاش می دونستی که حاضرم همه عمرم و غرورم و وجودم رو بدم تا بفهمم تو اون ذهن کوچيکت چی می گذره؟

کاش می دونستم که هيچ کس رو با خودت محرم نمی دونی.

کاش می دونستی که نگاه بی تفاوت تو واسه من بزرگترين توهينه.

کاش می دونستم که چشم واسه بعضی ها فقط يک جفت اندام حسيه.

کاش می دونستی وقتی دارم باهات حرف می زنم،بايد به چشمهام نگاه کنی نه به صفحه مونيتور.

کاش می دونستم چطور می تونی هر وقت دلت خواست چشمات رو برگردونی يا اونا رو ببندی و چيزی نبينی.

کاش می دونستی که چی می خوام و نمی گفتی :"اينطوری واسه خودت راحت تره!"

کاش می دونستم چطور راحتی منو بهتر از خود من تشخيص می دی!

کاش می دونستی نمی خوام اسيرت کنم.همونطور که نمی خوام کسی اسيرم کنه.

کاش می دونستم که اسيرم کردی.بدون اينکه به دستام زنجير بزنی.

کاش يکبار منو از روياهام بيرون مياوردی و باهم با همين پاهامون رو همين زمين خاکی قدم می زديم.

کاش يکبار دستت رو به من می دادی و با هم از رو زمين بلند می شديم.

کاش می دونستی به اون اندازه ای که چشمای من ناز می بيننت، خوشگل نيستی.

کاش می دونستم زيباييهای آفرينش در چهره تو خلاصه نمی شه.

کاش می دونستی چه موزيکهايي گوش می دم.

کاش می دونستم چه موزيکهايي گوش می دی.

کاش منو باور می کردی .

کاش بهت تکيه نمی کردم.

کاش می دونستم دقيقا به چيه خودت مغروری.

کاش می دونستی غرور پولادينم فقط جلوی تو نرم می شه.

کاش می دونستی که چقدر برام سخته که انگ خودخواهی بهت بچسبونم.

کاش می دونستم که تو رو فقط واسه خودم می خواستم.

کاش می دونستی که بايد مسئول گلت باشی.مسئول کسی که اهلی ش کردی.

کاش می دونستم که نمی تونم هميشه اهلی بشم.حتی اگه آب و دونه و قفسم تو باشی.

کاش می دونستی که چقدر جات تو عکسهايي که اون روز برفی از اون همه آدم و حتی غير آدم(مثلا آدم برفی بچه ها) جلوی دانشکده گرفتم ،خالی بود.

کاش می دونستم چطور تونستی تو تموم اون روز يک لحظه نيای جلوی دانشکده و تو شور و شوق بچه ها شرکت نکنی.

کاش می دونستی برگه امتحان کامپايلرت هنوز پيش منه.

کاش نمی دونستم که من چی رو پيشت جا گذاشتم.

کاش می دونستی تو اون نوشته هايي که هرگز به دستت نرسيد،چی برات نوشته بودم.

کاش می دونستم اون ايميلها و نوشته ای رو که برات فرستادم خوندی يا نه؟

کاش می دونستی که يکهو نمی تونم بتت رو تو ذهنم بشکنم.

کاش می دونستم که چطور تو ذهنم تبديل به بت شدی.

کاش می دونستی که از ترحم بيزارم.می خوام اگه کسی منو می شکونه ،مردونه بشکونه.

کاش می دونستم چطور می تونی بهونه های الکی تحويلم بدی.

کاش می دونستی که منو با هزار تا سوال تنها گذاشتی.

کاش می دونستم که کی بايد به اين سوالها جواب بده.

کاش می دونستم که چی ها رو می تونم تغيير بدم و چی ها رو نمی تونم.

کاش می دونستی راهی که انتخاب کردی ،تنها راه نيست.

کاش من يک خورده می ترسيدم.

کاش تو يک خورده بی پروا تر بودی.

کاش تو از اول نمی دونستی که آخر راه همينجاست.

کاش من از اول می دونستم که چشم اين رابطه کوره.
کاش می دونستی که حاضرم همه عمرم و غرورم و وجودم رو بدم تا بفهمم تو اون ذهن کوچيکت چی می گذره؟
کاش می دونستم که هيچ کس رو با خودت محرم نمی دونی.

کاش می دونستی که نگاه بی تفاوت تو واسه من بزرگترين توهينه.
کاش می دونستم که چشم واسه بعضی ها فقط يک جفت اندام حسيه.

کاش می دونستی وقتی دارم باهات حرف می زنم،بايد به چشمهام نگاه کنی نه به صفحه مونيتور.
کاش می دونستم چطور می تونی هر وقت دلت خواست چشمات رو برگردونی يا اونا رو ببندی و چيزی نبينی.

کاش می دونستی که چی می خوام و نمی گفتی :"اينطوری واسه خودت راحت تره!"
کاش می دونستم چطور راحتی منو بهتر از خود من تشخيص می دی!

کاش می دونستی نمی خوام اسيرت کنم.همونطور که نمی خوام کسی اسيرم کنه.
کاش می دونستم که اسيرم کردی.بدون اينکه به دستام زنجير بزنی.

کاش يکبار منو از روياهام بيرون مياوردی و باهم با همين پاهامون رو همين زمين خاکی قدم می زديم.
کاش يکبار دستت رو به من می دادی و با هم از رو زمين بلند می شديم.

کاش می دونستی به اون اندازه ای که چشمای من ناز می بيننت، خوشگل نيستی.
کاش می دونستم زيباييهای آفرينش در چهره تو خلاصه نمی شه.

کاش می دونستی چه موزيکهايي گوش می دم.
کاش می دونستم چه موزيکهايي گوش می دی.

کاش منو باور می کردی .
کاش بهت تکيه نمی کردم.

کاش می دونستم دقيقا به چيه خودت مغروری.
کاش می دونستی غرور پولادينم فقط جلوی تو نرم می شه.

کاش می دونستی که چقدر برام سخته که انگ خودخواهی بهت بچسبونم.
کاش می دونستم که تو رو فقط واسه خودم می خواستم.

کاش می دونستی که بايد مسئول گلت باشی.مسئول کسی که اهلی ش کردی.
کاش می دونستم که نمی تونم هميشه اهلی بشم.حتی اگه آب و دونه و قفسم تو باشی.

کاش می دونستی که چقدر جات تو عکسهايي که اون روز برفی از اون همه آدم و حتی غير آدم(مثلا آدم برفی بچه ها) جلوی دانشکده گرفتم ،خالی بود.
کاش می دونستم چطور تونستی تو تموم اون روز يک لحظه نيای جلوی دانشکده و تو شور و شوق بچه ها شرکت نکنی.

کاش می دونستی برگه امتحان کامپايلرت هنوز پيش منه.
کاش نمی دونستم که من چی رو پيشت جا گذاشتم.

کاش می دونستی تو اون نوشته هايي که هرگز به دستت نرسيد،چی برات نوشته بودم.
کاش می دونستم اون ايميلها و نوشته ای رو که برات فرستادم خوندی يا نه؟

کاش می دونستی که يکهو نمی تونم بتت رو تو ذهنم بشکنم.
کاش می دونستم که چطور تو ذهنم تبديل به بت شدی.

کاش می دونستی که از ترحم بيزارم.می خوام اگه کسی منو می شکونه ،مردونه بشکونه.
کاش می دونستم چطور می تونی بهونه های الکی تحويلم بدی.

کاش می دونستی که منو با هزار تا سوال تنها گذاشتی.
کاش می دونستم که کی بايد به اين سوالها جواب بده.

کاش می دونستم که چی ها رو می تونم تغيير بدم و چی ها رو نمی تونم.
کاش می دونستی راهی که انتخاب کردی ،تنها راه نيست.

کاش من يک خورده می ترسيدم.
کاش تو يک خورده بی پروا تر بودی.

کاش تو از اول نمی دونستی که آخر راه همينجاست.
کاش من از اول می دونستم که چشم اين رابطه کوره.


بلاگر،خجالت بکش!حوصله تو يکی رو ندارم ديگه.
هم لاگر های عزيز ،اگه هنوز نمی تونيد سايتتون رو ببينيد،فقط کافيه که يک مطلب جديد post&publish کنيد(نقل ازوبلاگ عمومی).ترجيها يک دری وری باشه به بلاگر!

۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

اين نوشته بامداد رو خونديد.دريغا، اين غم نان آدم رو به چه جاهايي می کشونه ها.ولی نه ، من اصلا نمی تونم قبول کنم.به هيچ وجه .بقول دکتر شريعتی :

"شرافت مرد مثل بکارت زن می مونه .يکبار که لکه دار شد،ديگه نمی شه پاکش کرد." (نقل به مضمون)

ولی نکته سنجی اين بشر منو کشته بخدا.خوبه که من هم اون نوروز رو گرفته بودم ها. ولی اصلا به اون عکس دقت نکرده بودم.

آی چشمای نازنين! به خودتون مغرور نباشيد.
اين نوشته بامداد رو خونديد.دريغا، اين غم نان آدم رو به چه جاهايي می کشونه ها.ولی نه ، من اصلا نمی تونم قبول کنم.به هيچ وجه .بقول دکتر شريعتی :

"شرافت مرد مثل بکارت زن می مونه .يکبار که لکه دار شد،ديگه نمی شه پاکش کرد." (نقل به مضمون)

ولی نکته سنجی اين بشر منو کشته بخدا.خوبه که من هم اون نوروز رو گرفته بودم ها. ولی اصلا به اون عکس دقت نکرده بودم.
آی چشمای نازنين! به خودتون مغرور نباشيد.

و اينک توجه شما رو به شنيدن يک صبوحی قشنگ بعد از طلوع خورشيد از دلتنگستان جلب می کنم :
"هر وقت مي خوام به خورشيدِ تَه جاده برسم شب ميشه...و من هنوز به تَهِ جاده نرسيدم. بايد تُند تر بِرَم."
بدين وسيله طلوع مجدد خورشيد بلاگستان رو به همه دوستداران نور و روشنايي تبريک عرض کرده و برای همه خورشيد ستيزان صبری طولانی از درگاه ايزد منان آرزومندم.
خورشيد خانوم ،خوش اومديد :)
راستی اين ديالوگ درونی عميق و اين داستان قشنگ رو خونديد. انگار اين خورشيد تو تنهايي پرنورتر می شه ها !
فردا بايد برم نظام وظيفه تا اجازه خروج از کشورم رو بگيرم.البته چون بار دومم هست که دارم از کشور خارج می شم.مثل بار اول دنگ و فنگ نداره که بخوای چيزی حدود 3 ساعت شونصد تا اتاق رو از طبقه پنجم به طبقه چهارم،از چهارم به سوم ،از سوم به پنجم و هين طور الا آخر فقط واسه کاغذ بازيهای مسخره طی کنی.من نمی دونم اين همه امضا واسه چيه.همشون هم به همون نامه چند خطی که وزارت علوم براشون نوشته ،نيگاه می کنند و بعد از کلی ناز و افاده همون نامه رو امضا می کنند!

اين البته قسمت قابل تحمل ماجراست.دلم نمی خواد از اون برخوردهای شخصيت های برجسته براتون بگم که طرز رفتار و ادبياتی که بکار می برند، گاهی اوقات از آدمای چال ميدونی افتضاح تره.نمی خوام بگم که بايد نيم ساعت صبر کنی که تيمسار مملکتمون تو اونجا با ژست داش مشتی و با اون دمپايي های(!) فانتزيش و در حاليکه لباسش به برگه زرين افتخارات و درجات مزين شده، بياد تو اتاقش و با اون قيافه عنقش همه عقده هاش رو،رو سر بچه ها خالی کنه.

نه انگار نمی شه.بايد اينو بگم.اون دفعه که رفتم اونجا،اول بايد می رفتم تو يکی از اتاقهاش که يک سرباز نشسته و داره پرونده ت رو از بين پرونده نمی دونم چند هزار آدم با سيستم دستی (!) پيدا می کنه.من هم اصولا نمی تونم سرجام آروم بايستم يا بنشينم.(هر چند تو اون اتاق صندلی واسه نششتن نبود!)در نتيجه بنا به عادت هميشگی خودم رفتم کنار پنجره و داشتم ريزش بارون رو تماشا می کردم تا اون آقا به نتيجه برسند! يکهو ديدم يک نفر با صدای نکره داره می گه : "از جلوی پنجره بيا کنار! " تا برگشتم ديدم يکی از همون تيمسارها بود و با چشمهای وحشتناکش داشت بهم چشم غره می رفت.خوشبختانه خيلی زود گورش رو گم کرد.من همين طور هاج و واج از کنار پنجره اومدم کنار و داشتم با تعجب دوستم رو که به زور خنده ش رو نگه داشته بود،نگاه می کردم.بعد اون سربازه که با قوانين اونجا آشنا بود،گفت که اينجا اصولا جلوی پنجره ايستادن قدغنه.به خصوص تو طبقات بالا که به خونه های اطراف اشراف دارند! و من تازه فهميدم که تو اون اطراف اگه به پايين نگاه کنی ،يک سری خونه می بينی که خب ممکنه تو اون خونه ها يک سری چيزهايي ببينی که نبايد ببينی.

من يک اخلاقی دارم که حتی تو حالت عادی از سرک کشيدن به خونه ديگران متنفر بودم.حس می کنم آدم اگه تو کوچه و خيابون هر چقدر هم هيز بازی درآره ،به هر حال طرف مقابل جلوش هست و اونو می بينه(عجب استدلالی شده ها!!!) و واسه من حداقل نفرت انگيز نيست!ولی آدم خيلی بايد دَله باشه که دزدگی بخواد تو خونه يکی ديد بزنه.

بگذريم.دارم ياسين تو گوش اون خره می خونم که الان تو آخورش پيش يک خر ديگه خوابيده! خلاصه بايد از همين الان به خودم تلقين کنم که فردا بهتره که نقش يک بز اخوش رو بازی کنم.وقتی هم رسيدم جلوی در نظام وظيفه،بايد شخصيت مخصيت رو همون جا بگذارم زير پام و لهش کنم تا رفتارهای اونا آزارم نده.در ضمن اگه لباسهای هميشگيم رو نپوشم و ادکلن و اين چيزا به خودم نزنم،راحت تر می تونند منو هضم کنند ايشالا!!!

تا حالا تو زندگيم زياد مجبور نشدم بخاطر اينکه کارم تو دست يکنفر گيره ،بهش باج بدم و جلوش کوتاه بيام و قبول دارم که هنوز با خيلی از لايه های اجتماعی برخورد نداشتم.به همين خاطر اين کار واسم خيلی سخته.اکثر وقتم تو دانشگاه می گذشته که محيط کاملا لطيفی داشته و بعد از اون هم تو شرکت که محيطش از دانشگاه هم لطيف تر بوده! به همين خاطر يه جورايي بايد بگم که از اين نظر رو پر قو بزرگ شدم.ولی حتی تحمل صحنه هايي که يک آدم باشرف مجبوره غرورش رو به دلايلی جلوی يک سری آدم پست بشکونه،عذابم می ده. ديدن صحنه ای که يک برادر نمی تونه دامادش رو که دست رو خواهرش بلند کرده ،ادب کنه ،بخاطر اينکه به هر حال اون آشغال شوهر خواهرش هستش وممکنه بعدا سر خواهرش خالی کنه!ديدن صحنه هايي که يک پدر واسه سير کردن شکم بچه هاش بايد چقدر سر تعظيم جلوی مافوقش خم کنه و بعضا توهين هاش رو نشنيده بگيره.ديدن يک مادر که بخاطر آينده بچه هاش و بخاطر اينکه بچه هاش سايه پدر رو سرشون حس کنند ،لش بازيها و خماريهای شوهر معتادش رو تحمل می کنه و خيلی چيزهای ديگه.اصلا چرا جای دوری برم .معلوم نيست باباهه طفلک چطوری اين 5 ميليون وثيقه رو جور کرده تا من فردا بتونم خيلی شيک اونو ببرم بريزم تو شکم اونا.شايد باباهه هم واسه جور کردن اين پول به کسی باج داده.نمی دونم!فقط اينو می دونم که من بايد خيلی ناز نازی و تيتيش مامانی باشم که واسه اينکه طرف يک خورده بلند باهام صحبت کرده ،ايش ايش می کنم.نه ؟! بهتره برم کنار، بگذارم دود بياد!! موافقيد!؟
فردا بايد برم نظام وظيفه تا اجازه خروج از کشورم رو بگيرم.البته چون بار دومم هست که دارم از کشور خارج می شم.مثل بار اول دنگ و فنگ نداره که بخوای چيزی حدود 3 ساعت شونصد تا اتاق رو از طبقه پنجم به طبقه چهارم،از چهارم به سوم ،از سوم به پنجم و هين طور الا آخر فقط واسه کاغذ بازيهای مسخره طی کنی.من نمی دونم اين همه امضا واسه چيه.همشون هم به همون نامه چند خطی که وزارت علوم براشون نوشته ،نيگاه می کنند و بعد از کلی ناز و افاده همون نامه رو امضا می کنند!
اين البته قسمت قابل تحمل ماجراست.دلم نمی خواد از اون برخوردهای شخصيت های برجسته براتون بگم که طرز رفتار و ادبياتی که بکار می برند، گاهی اوقات از آدمای چال ميدونی افتضاح تره.نمی خوام بگم که بايد نيم ساعت صبر کنی که تيمسار مملکتمون تو اونجا با ژست داش مشتی و با اون دمپايي های(!) فانتزيش و در حاليکه لباسش به برگه زرين افتخارات و درجات مزين شده، بياد تو اتاقش و با اون قيافه عنقش همه عقده هاش رو،رو سر بچه ها خالی کنه.
نه انگار نمی شه.بايد اينو بگم.اون دفعه که رفتم اونجا،اول بايد می رفتم تو يکی از اتاقهاش که يک سرباز نشسته و داره پرونده ت رو از بين پرونده نمی دونم چند هزار آدم با سيستم دستی (!) پيدا می کنه.من هم اصولا نمی تونم سرجام آروم بايستم يا بنشينم.(هر چند تو اون اتاق صندلی واسه نششتن نبود!)در نتيجه بنا به عادت هميشگی خودم رفتم کنار پنجره و داشتم ريزش بارون رو تماشا می کردم تا اون آقا به نتيجه برسند! يکهو ديدم يک نفر با صدای نکره داره می گه : "از جلوی پنجره بيا کنار! " تا برگشتم ديدم يکی از همون تيمسارها بود و با چشمهای وحشتناکش داشت بهم چشم غره می رفت.خوشبختانه خيلی زود گورش رو گم کرد.من همين طور هاج و واج از کنار پنجره اومدم کنار و داشتم با تعجب دوستم رو که به زور خنده ش رو نگه داشته بود،نگاه می کردم.بعد اون سربازه که با قوانين اونجا آشنا بود،گفت که اينجا اصولا جلوی پنجره ايستادن قدغنه.به خصوص تو طبقات بالا که به خونه های اطراف اشراف دارند! و من تازه فهميدم که تو اون اطراف اگه به پايين نگاه کنی ،يک سری خونه می بينی که خب ممکنه تو اون خونه ها يک سری چيزهايي ببينی که نبايد ببينی.
من يک اخلاقی دارم که حتی تو حالت عادی از سرک کشيدن به خونه ديگران متنفر بودم.حس می کنم آدم اگه تو کوچه و خيابون هر چقدر هم هيز بازی درآره ،به هر حال طرف مقابل جلوش هست و اونو می بينه(عجب استدلالی شده ها!!!) و واسه من حداقل نفرت انگيز نيست!ولی آدم خيلی بايد دَله باشه که دزدگی بخواد تو خونه يکی ديد بزنه.

بگذريم.دارم ياسين تو گوش اون خره می خونم که الان تو آخورش پيش يک خر ديگه خوابيده! خلاصه بايد از همين الان به خودم تلقين کنم که فردا بهتره که نقش يک بز اخوش رو بازی کنم.وقتی هم رسيدم جلوی در نظام وظيفه،بايد شخصيت مخصيت رو همون جا بگذارم زير پام و لهش کنم تا رفتارهای اونا آزارم نده.در ضمن اگه لباسهای هميشگيم رو نپوشم و ادکلن و اين چيزا به خودم نزنم،راحت تر می تونند منو هضم کنند ايشالا!!!

تا حالا تو زندگيم زياد مجبور نشدم بخاطر اينکه کارم تو دست يکنفر گيره ،بهش باج بدم و جلوش کوتاه بيام و قبول دارم که هنوز با خيلی از لايه های اجتماعی برخورد نداشتم.به همين خاطر اين کار واسم خيلی سخته.اکثر وقتم تو دانشگاه می گذشته که محيط کاملا لطيفی داشته و بعد از اون هم تو شرکت که محيطش از دانشگاه هم لطيف تر بوده! به همين خاطر يه جورايي بايد بگم که از اين نظر رو پر قو بزرگ شدم.ولی حتی تحمل صحنه هايي که يک آدم باشرف مجبوره غرورش رو به دلايلی جلوی يک سری آدم پست بشکونه،عذابم می ده. ديدن صحنه ای که يک برادر نمی تونه دامادش رو که دست رو خواهرش بلند کرده ،ادب کنه ،بخاطر اينکه به هر حال اون آشغال شوهر خواهرش هستش وممکنه بعدا سر خواهرش خالی کنه!ديدن صحنه هايي که يک پدر واسه سير کردن شکم بچه هاش بايد چقدر سر تعظيم جلوی مافوقش خم کنه و بعضا توهين هاش رو نشنيده بگيره.ديدن يک مادر که بخاطر آينده بچه هاش و بخاطر اينکه بچه هاش سايه پدر رو سرشون حس کنند ،لش بازيها و خماريهای شوهر معتادش رو تحمل می کنه و خيلی چيزهای ديگه.اصلا چرا جای دوری برم .معلوم نيست باباهه طفلک چطوری اين 5 ميليون وثيقه رو جور کرده تا من فردا بتونم خيلی شيک اونو ببرم بريزم تو شکم اونا.شايد باباهه هم واسه جور کردن اين پول به کسی باج داده.نمی دونم!فقط اينو می دونم که من بايد خيلی ناز نازی و تيتيش مامانی باشم که واسه اينکه طرف يک خورده بلند باهام صحبت کرده ،ايش ايش می کنم.نه ؟! بهتره برم کنار، بگذارم دود بياد!! موافقيد!؟
بابا مملکت!!!

نمی دونم اين يک تراژدی انسانی هستش يا يک شوخی بی نمک! خودتون بخونيدش و قضاوت کنيد.فقط اگه تو شرق تهران زندگی می کنيد،من بهتون توصيه می کنم که فرض کنيد اصلا اينجا رو نخونديد!

کجاست اين شوهر خاله وکيل ما که هی بگه "هيچ جای تهران ،مثل اينجا نمی شه!" و پز خونه سه طبقه شون رو بده !کجاست اين دختر خاله من که دلش واسه شرق تهران و اون ميدون هفت حوض و اون شيطنت هاش با دوستهاش تو خيابونهای نارمک تنگ بشه و هی حسرت بخوره که چرا زود ازدواج کرد!

ديگه لازم نيست که واسه ماهی کوچولوی قرمزمون گريه کنيم که چطور وقتی روز سوم که از خواب بلند شديم ،ديديم که ديگه ورجه وورجه نمی کنه و رو آب شناور شده.شايد بهتر باشه که به فکر خودمون باشيم.همين روزهاست که …!
بابا مملکت!!!
نمی دونم اين يک تراژدی انسانی هستش يا يک شوخی بی نمک! خودتون بخونيدش و قضاوت کنيد.فقط اگه تو شرق تهران زندگی می کنيد،من بهتون توصيه می کنم که فرض کنيد اصلا اينجا رو نخونديد!
کجاست اين شوهر خاله وکيل ما که هی بگه "هيچ جای تهران ،مثل اينجا نمی شه!" و پز خونه سه طبقه شون رو بده !کجاست اين دختر خاله من که دلش واسه شرق تهران و اون ميدون هفت حوض و اون شيطنت هاش با دوستهاش تو خيابونهای نارمک تنگ بشه و هی حسرت بخوره که چرا زود ازدواج کرد!
ديگه لازم نيست که واسه ماهی کوچولوی قرمزمون گريه کنيم که چطور وقتی روز سوم که از خواب بلند شديم ،ديديم که ديگه ورجه وورجه نمی کنه و رو آب شناور شده.شايد بهتر باشه که به فکر خودمون باشيم.همين روزهاست که …!


۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۷, جمعه

خصوصی:

خب اين سيتم "نظر بده بستونی" رو تازه راه انداختم.فکر می کنم که خيلی لازم بود.خيلی از حرفهايي که من اينجا می زنم،مربوط به درگيريهای ذهنی و درونی من هستند و کاملا خام و بکر.از اين نظر که مورد نقد قرار نگرفتند.چون درباره خيلی از اونها اصلا با آدمهای حقيقی که تو اطرافم می بينم ،صحبت نکردم.ولی تو اين محيط مجازی راحت اونها رو می گم! البته اينکه يک سری کلمه قلمبه سلمبه(مثل نقد) رو واسه افکار خودم که گاهی چيزی بيشتر از ياوه های شبانه نيست،بکار بردم به اين دليل نيست که زيادی خودم رو تحويل می گيرم.پس شما هم کاملا relax باشيد.گاهی اوقات تنها چند واژه می تونه منو شارژ کنه.در ضمن اون پنجره بالايي همچنان باز هستش.فقط به يک پرش کوچولو احتياج داره!

خواهشا واسه فحش دادن از اين سيستم استفاده نکنيد.آخه من آدم انحصار طلبی هستم و نمی خوام اون واژه هايي رو که صرفا در حق من سروده شده ،با کسی قسمت کنم!!!مرسی.

اولين نتيجه ای که از اين نظر خواهی گرفتم اين بود که بقول آقای نوش آذر اين يکی با اون چشماش همه چيزهايی رو که در اطرافش می بينه ،دقيق ضبط می کنه.يعنی فکر کنم هيچ نقطه ای از اين سرزمين بلاگستان نباشه که جاپای نگاه(عجب ترکيبی شد ها!) پينک فلويديش نمونده باشه!واسه روز اول همين کافی بود;)
خب اين سيتم "نظر بده بستونی" رو تازه راه انداختم.فکر می کنم که خيلی لازم بود.خيلی از حرفهايي که من اينجا می زنم،مربوط به درگيريهای ذهنی و درونی من هستند و کاملا خام و بکر.از اين نظر که مورد نقد قرار نگرفتند.چون درباره خيلی از اونها اصلا با آدمهای حقيقی که تو اطرافم می بينم ،صحبت نکردم.ولی تو اين محيط مجازی راحت اونها رو می گم! البته اينکه يک سری کلمه قلمبه سلمبه(مثل نقد) رو واسه افکار خودم که گاهی چيزی بيشتر از ياوه های شبانه نيست،بکار بردم به اين دليل نيست که زيادی خودم رو تحويل می گيرم.پس شما هم کاملا relax باشيد.گاهی اوقات تنها چند واژه می تونه منو شارژ کنه.در ضمن اون پنجره بالايي همچنان باز هستش.فقط به يک پرش کوچولو احتياج داره!
خواهشا واسه فحش دادن از اين سيستم استفاده نکنيد.آخه من آدم انحصار طلبی هستم و نمی خوام اون واژه هايي رو که صرفا در حق من سروده شده ،با کسی قسمت کنم!!!مرسی.

اولين نتيجه ای که از اين نظر خواهی گرفتم اين بود که بقول آقای نوش آذر اين يکی با اون چشماش همه چيزهايی رو که در اطرافش می بينه ،دقيق ضبط می کنه.يعنی فکر کنم هيچ نقطه ای از اين سرزمين بلاگستان نباشه که جاپای نگاه(عجب ترکيبی شد ها!) پينک فلويديش نمونده باشه!واسه روز اول همين کافی بود;)

خصوصی:

اين شعر رو که آيدا تو بلاگش آورده بود ،خونديد :

...روی کوچهء برفی

رد پاییست که برنگشته

انگار قصهء توست.

من و تو چشمان یک صورتیم

با همیم و چه تنهاییم

برای پخته شدن رو به عشق آوردیم

سوختیم.

...

آنکه خداحافظ را ساخت

خود ، هرگز بر زبان نبرد.

...

قفس با بال همزمان متولد شد

ما ماندیم و حسرت پرواز...


خب اين از آيدای اين کاره زياد بعيد نبودش.اما اين نوشته رو چی ؟

خونديد؟می خوام بگم که اين هميشه يکی از مشکلات درونی من بوده.از اينکه يک"نگاه طبقاتی" به جامعه و آدمهای اطرفم داشته باشم،متنفرم.ولی هر چی تلاش می کنم که ريشه های اين طرز نگاه رو تو خودم کشف کنم و اونها رو بخشکونم،می بينم که هنوز خيلی کار داره.خيلی!

در ضمن اين نوشته ها بشدت خورشيد گونه نوشته شده بودند.خيلی خوبه که تو اين خورشيد گرفتگی ،دوستان دارند انرژی نورانی و حرارتی بلاگستان رو فراهم می کنند! ولی آيدا،بالاخره اقرار کردی که هميشه نمی شه CARPE DIEM ی زندگی کرد.حتی اگه متولد CARPE DIEM باشی!مگه نه ؟ ;)
اين شعر رو که آيدا تو بلاگش آورده بود ،خونديد :

...روی کوچهء برفی
رد پاییست که برنگشته
انگار قصهء توست.
من و تو چشمان یک صورتیم
با همیم و چه تنهاییم
برای پخته شدن رو به عشق آوردیم
سوختیم.
...
آنکه خداحافظ را ساخت
خود ، هرگز بر زبان نبرد.
...
قفس با بال همزمان متولد شد
ما ماندیم و حسرت پرواز...


خب اين از آيدای اين کاره زياد بعيد نبودش.اما اين نوشته رو چی ؟
خونديد؟می خوام بگم که اين هميشه يکی از مشکلات درونی من بوده.از اينکه يک"نگاه طبقاتی" به جامعه و آدمهای اطرفم داشته باشم،متنفرم.ولی هر چی تلاش می کنم که ريشه های اين طرز نگاه رو تو خودم کشف کنم و اونها رو بخشکونم،می بينم که هنوز خيلی کار داره.خيلی!
در ضمن اين نوشته ها بشدت خورشيد گونه نوشته شده بودند.خيلی خوبه که تو اين خورشيد گرفتگی ،دوستان دارند انرژی نورانی و حرارتی بلاگستان رو فراهم می کنند! ولی آيدا،بالاخره اقرار کردی که هميشه نمی شه CARPE DIEM ی زندگی کرد.حتی اگه متولد CARPE DIEM باشی!مگه نه ؟ ;)

خصوصی:

امروز که داشتم اينجا رو می خوندم ،ديدم انگار داره مشخصات من رو می ده! من هم به خيلی از خل بازيها و خنگ بازيهاشون دچار هستم.يعنی من هم يک "فاب" هستم؟! کاش اين رو هم می گفت که يک "فاب" با "سقف و نظم و تکرار" بيگانه هستش که کامل می شد ديگه!
امروز که داشتم اينجا رو می خوندم ،ديدم انگار داره مشخصات من رو می ده! من هم به خيلی از خل بازيها و خنگ بازيهاشون دچار هستم.يعنی من هم يک "فاب" هستم؟! کاش اين رو هم می گفت که يک "فاب" با "سقف و نظم و تکرار" بيگانه هستش که کامل می شد ديگه!
من نمی دونم خدا که اون بالا نشسته، داره چی کار می کنه که من با اين وقت کم بايد علاوه بر خودم، غصه همه مخلوقات و کائنات رو بخورم.چقدر هم کار از دستم برمی آد جون عمه م ! اين همه تناقض ،اين همه اشکال ،اين همه بی عدالتی ،اين همه بی تناسبی.پس کی بايد به اينها رسيدگی کنه.واسه من افعال ديدن و فهميدن افعال بی بازگشتی هستند.واسشون undo تعريف نشده است.اصلا جز اين نمی تونم تصور کنم.وقتی ديدم ،ديگه ديدم.نمی تونم خودم رو به نديدن بزنم.از اون بدتر هيچ وقت نمی تونم چشمهام رو ببندم.وقتی فهميدم ،ديگه فهميدم .ديگه نمی تونم خودم رو به نفهمی بزنم.

و همين ديدن و فهميدن هستش که گاهی اوقات دهن من و زندگيم رو صاف می کنه.حال نمی دونم که مشکل از چيه.

از اون چيزهايي هست که می بينم و می فهم؟

از اون ابزارهايي هستش که باهاشون می بينم و می فهمم؟

از اينه که اين ديدن و فهميدن رو نتونستم در جهت منافع خودم کنترل کنم يا اينکه توابع undo رو واسه اين دو تا فعل ندارم؟

از اينه که ظرفيتم کمتر از اونيه که بتونه چيزهايی رو که می بينم و می فهمم ، پردازش کنم؟

يا اينکه اصولا همينه که هست و آرامش موقوف .اصلا اگه خيلی ناراحت و معترضی ،برو چشمها و عقلت رو با يک الاغ عزيز(!) عوض کن. اون وقت می تونی مسير مستقيم خوشبختی رو فرسنگها با الاغت طی کنی.تنها چيزی که بايد ازش آگاهی داشته باشی ،اينه که بدونی ماتحت اين الاغ دقيقا کجاست که اگه خواست از اين مسير اصلی خودش خارج شه ،بتونی بهش سيخونک بزنی و اونو براه بياری! اگه هم ديدی ديگه الاغت مثل گذشته عرعر نمی کنه و داره می خونه :

ما زنده بدانيم که آرام نگيريم.

موجيم که آسودگی ما عدم ماست.

زياد جديش نگير.تو همچنان اشرف مخلوقات هستی و اون الاغ!!!
من نمی دونم خدا که اون بالا نشسته، داره چی کار می کنه که من با اين وقت کم بايد علاوه بر خودم، غصه همه مخلوقات و کائنات رو بخورم.چقدر هم کار از دستم برمی آد جون عمه م ! اين همه تناقض ،اين همه اشکال ،اين همه بی عدالتی ،اين همه بی تناسبی.پس کی بايد به اينها رسيدگی کنه.واسه من افعال ديدن و فهميدن افعال بی بازگشتی هستند.واسشون undo تعريف نشده است.اصلا جز اين نمی تونم تصور کنم.وقتی ديدم ،ديگه ديدم.نمی تونم خودم رو به نديدن بزنم.از اون بدتر هيچ وقت نمی تونم چشمهام رو ببندم.وقتی فهميدم ،ديگه فهميدم .ديگه نمی تونم خودم رو به نفهمی بزنم.
و همين ديدن و فهميدن هستش که گاهی اوقات دهن من و زندگيم رو صاف می کنه.حال نمی دونم که مشکل از چيه.
از اون چيزهايي هست که می بينم و می فهم؟
از اون ابزارهايي هستش که باهاشون می بينم و می فهمم؟
از اينه که اين ديدن و فهميدن رو نتونستم در جهت منافع خودم کنترل کنم يا اينکه توابع undo رو واسه اين دو تا فعل ندارم؟
از اينه که ظرفيتم کمتر از اونيه که بتونه چيزهايی رو که می بينم و می فهمم ، پردازش کنم؟

يا اينکه اصولا همينه که هست و آرامش موقوف .اصلا اگه خيلی ناراحت و معترضی ،برو چشمها و عقلت رو با يک الاغ عزيز(!) عوض کن. اون وقت می تونی مسير مستقيم خوشبختی رو فرسنگها با الاغت طی کنی.تنها چيزی که بايد ازش آگاهی داشته باشی ،اينه که بدونی ماتحت اين الاغ دقيقا کجاست که اگه خواست از اين مسير اصلی خودش خارج شه ،بتونی بهش سيخونک بزنی و اونو براه بياری! اگه هم ديدی ديگه الاغت مثل گذشته عرعر نمی کنه و داره می خونه :
ما زنده بدانيم که آرام نگيريم.
موجيم که آسودگی ما عدم ماست.

زياد جديش نگير.تو همچنان اشرف مخلوقات هستی و اون الاغ!!!
تست !

۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

احساس می کنم که حکايت سرگردونی من تو همه اين سالها حکايت زندونی ای می مونه که معنی آزادی رو می فهمه ،اما چون به زنجير و ديوارش عادت کرده و زندابانش رو دوست داره،نمی خواد آزاد بشه.می خواد همچنان تو اين قفس زندونی باشه.

آزادی و آگاهی و ديگر هيچ! ای کاش اين دو معبود من اونقدر منو سيراب می کردند که ديگه هيچ عطشی رو احساس نکنم.ای کاش اين دو اونقدر منو لبريز می کردند که ديگه جای خالی عشق رو تو وجودم احساس نکنم!

تو فکر اينم آيا می شه بعضی از مسيرها رو دور زد و واسشون هزينه ای پرداخت نکرد؟!
احساس می کنم که حکايت سرگردونی من تو همه اين سالها حکايت زندونی ای می مونه که معنی آزادی رو می فهمه ،اما چون به زنجير و ديوارش عادت کرده و زندابانش رو دوست داره،نمی خواد آزاد بشه.می خواد همچنان تو اين قفس زندونی باشه.

آزادی و آگاهی و ديگر هيچ! ای کاش اين دو معبود من اونقدر منو سيراب می کردند که ديگه هيچ عطشی رو احساس نکنم.ای کاش اين دو اونقدر منو لبريز می کردند که ديگه جای خالی عشق رو تو وجودم احساس نکنم!

تو فکر اينم آيا می شه بعضی از مسيرها رو دور زد و واسشون هزينه ای پرداخت نکرد؟!
از خودخواهی های آدمها متنفرم.بيشتر از آدمهای خودخواه! نمی دونم.شايد اين هم از خودخواهی خودم ناشی بشه!خودم هم جزء همين آدمها هستم.پس خواه نا خواه ،خودخواه هستم.در اکثر مواقع اگه خودخواهی يک نفر خيلی آزارت بده،می تونی تا شعاع دلخواه ازش فاصله بگيری که بوی گند خودخواهی هاش به مشامت نرسه. بدبختی از اونجايي ناشی می شه که نسبت به خودخواهی های خودت هم حساس بشی.می خوای چی کار کنی.می تونی از خودت فرار کنی؟

من فکر می کنم يک نعمت بزرگی(!) که خداوند به خيلی از آدمها داده،اينه که نسبت به بوی گند خودخواهی های خودشون خنثی هستند.(که البته اين يکی فاکتورهای مهم برای احساس خوشبختی و پيشرفت آدمهاست!) ولی نمی دونم که گاهی اوقات چرا خدا اين موهبت رو از بعضی ها دريغ می کنه.تو اين مواقع بوی گند خودخواهی های خودت داره خفه ت می کنه.می دونی که به اين سادگی نمی تونی اين منيت خودت رو ريشه يابی کنی.يک گوشه رو ميای پاک کنی،بعد که اينجا تميز شد تازه می تونی ببينی که هزار گوشه ديگه بوده که تو اونها رو نمی ديدی،ولی اونجاها هم تيره بودند و همين طور تو يک loop تودرتو اسير می شی .می بينی نمی شه.می خوای يک راه ميونبر پيدا کنی. راهی پيدا نمی کنی .بصورت ناخودآگاه اين حس تو وجودت القا می شه که بيام عاشق يک چيز ديگه بشم.آخه هيچ دارويي بسرعت عشق نمی تونه که خودخواهی های پست و حقير آدم رو محو کنه.به به ،چه خوب.اين است طريق رستگاری!

اما حالا اين چيز چی می تونه باشه.آيا اون چيز هدفه يا وسيله .می تونه يک چيز گذرا باشه يا حتما بايد مانا باشه؟چطور می تونی مطمئن باشی که اين وابستگی مثلا خودخواهی های شناخته شده و کوچيکت رو محو نکنه و در عوض تو روبه خودخواهی های بزرگ و ناشناخته دچار نکنه؟بجای خودت يک چيز ديگه رو می پرستی.ازش تو ذهنت يک بت درست می کنی.کم کم بندهات رو از خودت باز می کنی و به اون می بندی.ولی اگه يک روز ازش نقطه ضعف ديدی،چی ؟ اگه ديدی خيلی کم شده ،چی ؟! حتما اونو می شکونی و می گی اون همونی نبود که من می خواستم.بازهم خودت رو نمی شکنی .اون من خودت دست نخورده می مونه.اونو می شکنی.ديدی باز هم خودخواهی.ديدی!
از خودخواهی های آدمها متنفرم.بيشتر از آدمهای خودخواه! نمی دونم.شايد اين هم از خودخواهی خودم ناشی بشه!خودم هم جزء همين آدمها هستم.پس خواه نا خواه ،خودخواه هستم.در اکثر مواقع اگه خودخواهی يک نفر خيلی آزارت بده،می تونی تا شعاع دلخواه ازش فاصله بگيری که بوی گند خودخواهی هاش به مشامت نرسه. بدبختی از اونجايي ناشی می شه که نسبت به خودخواهی های خودت هم حساس بشی.می خوای چی کار کنی.می تونی از خودت فرار کنی؟
من فکر می کنم يک نعمت بزرگی(!) که خداوند به خيلی از آدمها داده،اينه که نسبت به بوی گند خودخواهی های خودشون خنثی هستند.(که البته اين يکی فاکتورهای مهم برای احساس خوشبختی و پيشرفت آدمهاست!) ولی نمی دونم که گاهی اوقات چرا خدا اين موهبت رو از بعضی ها دريغ می کنه.تو اين مواقع بوی گند خودخواهی های خودت داره خفه ت می کنه.می دونی که به اين سادگی نمی تونی اين منيت خودت رو ريشه يابی کنی.يک گوشه رو ميای پاک کنی،بعد که اينجا تميز شد تازه می تونی ببينی که هزار گوشه ديگه بوده که تو اونها رو نمی ديدی،ولی اونجاها هم تيره بودند و همين طور تو يک loop تودرتو اسير می شی .می بينی نمی شه.می خوای يک راه ميونبر پيدا کنی. راهی پيدا نمی کنی .بصورت ناخودآگاه اين حس تو وجودت القا می شه که بيام عاشق يک چيز ديگه بشم.آخه هيچ دارويي بسرعت عشق نمی تونه که خودخواهی های پست و حقير آدم رو محو کنه.به به ،چه خوب.اين است طريق رستگاری!
اما حالا اين چيز چی می تونه باشه.آيا اون چيز هدفه يا وسيله .می تونه يک چيز گذرا باشه يا حتما بايد مانا باشه؟چطور می تونی مطمئن باشی که اين وابستگی مثلا خودخواهی های شناخته شده و کوچيکت رو محو نکنه و در عوض تو روبه خودخواهی های بزرگ و ناشناخته دچار نکنه؟بجای خودت يک چيز ديگه رو می پرستی.ازش تو ذهنت يک بت درست می کنی.کم کم بندهات رو از خودت باز می کنی و به اون می بندی.ولی اگه يک روز ازش نقطه ضعف ديدی،چی ؟ اگه ديدی خيلی کم شده ،چی ؟! حتما اونو می شکونی و می گی اون همونی نبود که من می خواستم.بازهم خودت رو نمی شکنی .اون من خودت دست نخورده می مونه.اونو می شکنی.ديدی باز هم خودخواهی.ديدی!
الان که دارم اينها رو می نويسم،اين آهنگ تو گوشم طنين انداز شده.حتما اونو گوش کنيد.در ضمن اگه می دونيد خواننده ش کيه ،ممنون می شم به من هم اطلاع بديد.نمی دونم کيه ،ولی صداش برام آشناست.به هر حال ناز نفسش! در ضمن ای ولاه به سليقه اين فروغ .

کنون که جوان شد دوباره جهان
چونان گل سرخی رخت بنما
شکوفه فشان شد زمين و زمان
بيا به برم عشق من، تو بيا
...
...

۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

ياوه های پراکنده دو عدد آدم منسجم !!

اولی : ببين يک چيز مهم !

دومی : چيه ؟!

اولی : تو از من چيزهای زيادی پرسيدی .از بعضی از سوالهات خيلی خوشم ميومده.پس با اشتياق بهت جواب می دادم. بعضی ها هم بودند که هميشه دلم می خواست ازشون فرار کنم ،ولی وقتی تو ازشون می پرسيدی،ديگه تسليم می شدم.من تو رو تا هرعمقی از وجودم که خودم دستم بهش می رسيده،بردم.هيچ نقطه ای رو برای تو مبهم نگذاشتم...

دومی :ازت ممنونم. می شه حرفت رو بزنی ؟!

اولی : تو يک سوال مهم رو هنوز از من نپرسيدی ؟!

دومی : خدا رو شکر که بقيه به نظرت مهم بودند! حالا اون سوال چيه؟

اولی : يعنی من واقعا نمی دونم چرا ...

دومی : چرا چی ؟!

اولی : هنوز از من نپرسيدی که چرا دوستت دارم!نمی تونم قبول کنم که پرسيدن اين سوال بايد انقدر به تعويق بيافته. نمی تونم قبول کنم که يادت رفته.نمی تونم قبول کنم که واست مهم نبوده...

دومی : حالا اگه بگم که آره ،چی می گی؟!

اولی : باور نمی کنم .چون درست نيست.

دومی : مگه تو خودت نمی خوای که خيلی از چيزها همين طور رازآلود بمونه.مگه هميشه نمی گی که يکی از چيزهايي که عطشت رو نسبت به يک چيزی زياد می کنه،اينه که واست ناشناخته و رازآلود باشه .حالا بگذار من هم گاهی اوقات اينطوری عمل کنم. بگذار اين هم بينمون ناشناخته بمونه.

اولی : ببين من گفتم که اينطوری هستم. ولی به اين خصوصيت خودم افتخار نمی کنم و ازش دفاع نکردم.درواقع اعتقاد دارم که اين خيلی از مواقع يک آفت می شه واسه تکامل آدم.

دومی : فکر می کنی که من نسبت به جواب اين سوال چه عکس العملی می تونم نشون بدم؟

اولی : يعنی اگه بگم واسه اينکه "خال کنار لبت منو به ياد عدسهای آخرين عدس پلويي که خوردم ،می ندازه" يا اينکه بگم "حرفهای نگفتنی منو می دونی ،بدون اينکه گفته باشم"،برات فرق نمی کنه؟

دومی : نگفتم فرق نمی کنه.ولی من مگه می تونم تعيين کنم که واسه چی منو دوست داشته باش.

اولی : ولی اينکه دونستن جواب يک سوال در عمل فرق چندانی نداشته باشه،نمی تونه اون سوال رو از تو ذهن آدم پاک کنه.

دومی : خب من می گم به اندازه کافی خودت واسه خودت تو اين ذهنت درگيری درست می کنی .ديگه من از بيرون شارژت نکنم.ولی اگه فکر می کنی که سوژه هات ته کشيدند ،خب اشکال نداره.می پرسم ازت.حالا مطمئنی که می تونی به اين سوال جواب بدی؟!

اولی : مهم تونستن يا نتونستن نيست. اين سوال مهمه و بالاخره بايد يک موقع بهش بپردازم.

دومی : باشه،پس همين الان بگو واسه چی منو دوست داری؟

اولی :ببين ...

دومی :خب!

اولی : ببين اصولا ...

دومی : خب دارم گوش می کنم..

اولی : (فکر می کند)

اولی :! (فکر می کند)

اولی :!!( هنوز دارد فکر می کند)

اولی : ...

اولی : ببين ،من بايد برم. فردا می بينمت. بعدا باهم بيشتر درباره ش بحث می کنيم.دوستت دارم(ماچهای فراوان و آتشين ردوبدل می شوند) بای بای!
ياوه های پراکنده دو عدد آدم منسجم !!

اولی : ببين يک چيز مهم !
دومی : چيه ؟!
اولی : تو از من چيزهای زيادی پرسيدی .از بعضی از سوالهات خيلی خوشم ميومده.پس با اشتياق بهت جواب می دادم. بعضی ها هم بودند که هميشه دلم می خواست ازشون فرار کنم ،ولی وقتی تو ازشون می پرسيدی،ديگه تسليم می شدم.من تو رو تا هرعمقی از وجودم که خودم دستم بهش می رسيده،بردم.هيچ نقطه ای رو برای تو مبهم نگذاشتم...
دومی :ازت ممنونم. می شه حرفت رو بزنی ؟!
اولی : تو يک سوال مهم رو هنوز از من نپرسيدی ؟!
دومی : خدا رو شکر که بقيه به نظرت مهم بودند! حالا اون سوال چيه؟
اولی : يعنی من واقعا نمی دونم چرا ...
دومی : چرا چی ؟!
اولی : هنوز از من نپرسيدی که چرا دوستت دارم!نمی تونم قبول کنم که پرسيدن اين سوال بايد انقدر به تعويق بيافته. نمی تونم قبول کنم که يادت رفته.نمی تونم قبول کنم که واست مهم نبوده...
دومی : حالا اگه بگم که آره ،چی می گی؟!
اولی : باور نمی کنم .چون درست نيست.
دومی : مگه تو خودت نمی خوای که خيلی از چيزها همين طور رازآلود بمونه.مگه هميشه نمی گی که يکی از چيزهايي که عطشت رو نسبت به يک چيزی زياد می کنه،اينه که واست ناشناخته و رازآلود باشه .حالا بگذار من هم گاهی اوقات اينطوری عمل کنم. بگذار اين هم بينمون ناشناخته بمونه.
اولی : ببين من گفتم که اينطوری هستم. ولی به اين خصوصيت خودم افتخار نمی کنم و ازش دفاع نکردم.درواقع اعتقاد دارم که اين خيلی از مواقع يک آفت می شه واسه تکامل آدم.
دومی : فکر می کنی که من نسبت به جواب اين سوال چه عکس العملی می تونم نشون بدم؟
اولی : يعنی اگه بگم واسه اينکه "خال کنار لبت منو به ياد عدسهای آخرين عدس پلويي که خوردم ،می ندازه" يا اينکه بگم "حرفهای نگفتنی منو می دونی ،بدون اينکه گفته باشم"،برات فرق نمی کنه؟
دومی : نگفتم فرق نمی کنه.ولی من مگه می تونم تعيين کنم که واسه چی منو دوست داشته باش.
اولی : ولی اينکه دونستن جواب يک سوال در عمل فرق چندانی نداشته باشه،نمی تونه اون سوال رو از تو ذهن آدم پاک کنه.
دومی : خب من می گم به اندازه کافی خودت واسه خودت تو اين ذهنت درگيری درست می کنی .ديگه من از بيرون شارژت نکنم.ولی اگه فکر می کنی که سوژه هات ته کشيدند ،خب اشکال نداره.می پرسم ازت.حالا مطمئنی که می تونی به اين سوال جواب بدی؟!
اولی : مهم تونستن يا نتونستن نيست. اين سوال مهمه و بالاخره بايد يک موقع بهش بپردازم.
دومی : باشه،پس همين الان بگو واسه چی منو دوست داری؟
اولی :ببين ...
دومی :خب!
اولی : ببين اصولا ...
دومی : خب دارم گوش می کنم..
اولی : (فکر می کند)
اولی :! (فکر می کند)
اولی :!!( هنوز دارد فکر می کند)
اولی : ...
اولی : ببين ،من بايد برم. فردا می بينمت. بعدا باهم بيشتر درباره ش بحث می کنيم.دوستت دارم(ماچهای فراوان و آتشين ردوبدل می شوند) بای بای!