به به آقا بامداد ! شما هم بعله ! امروز از کدوم طرف طلوع کردی؟!
نه انگار نمی شه. بايد تو بلاگ خودم بيارم که شيک تر بشه ;)
آفرينش زن(متن سانسکريت):"درآغاز،آفريدگارجهان چون به خلقت زن رسيد،ديدمصالح سفت وسخت رادرآفرينش مردبه کار برده وديگر چيزی نمانده است.درکارخودواله گشت وپس از انديشه ی بسيار چنين کرد:گردی رخسارازماه، تراش تن ازپيچک،چسبندگی از پاپيتال،لرزش اندام ازگياه،نازکی از نی،شکوفايی ازغنچه،سبکی ازبرگ،پيچ وتاب ازخرطوم پيل،چشم ازغزال،نيش نگاه اززنبور،شادی ازنيزه ی نورخورشيد،گريه ازابر،سبک سری ازنسيم،بزدلی ازخرگوش،غرورازطاووس،نرمی ازآغوش طوطی،سختی ازخاره ،شيرينی ازانگبين،سنگ دلی ازپلنگ،گرمی ازآتش،سردی ازبرف،پرگويی اززاغ،زاری ازفاخته،دورويی ازلک لک،ووفاازمرغابی نرگرفت وبه هم سرشت وزن راساخت وبه مردش سپرد.
پس ازهفته ای،مردنزدخدابازآمدوگفت"خدايااين که به من داده ای زندگی برمن تباه کرده.پيشه اش پرگويی است.دمی مرا به خودوانمی گذارد،آزارم می دهد،مدام نوازش می خواهد،دوست دارد هميشه سرگرم اش کنم،بيخودمی گريد،تنهاکارش بی کاری است.آمده ام پس اش دهم.زندگی بااوبرای ام امکان پذير نيست.ازمن بازستان اش"
خداگفت:"باشد"وزن راپس گرفت.پس ازهفته ای ديگرمرددوباره نزدخداشدوگفت"خداونداتنهای تنهاشده ام.به يادمی آورم چگونه برای ام آوازمی خواند،می رقصيد،ازگوشه ی چشم نگاه ام می کرد،با من بازی می کرد،به تن ام می چسبيد،خنده اش گوش ام را نوازش می داد،تن اش خرم وديدارش دل نواز بود.اورابه من بازپس ده."
خداگفت:"باشد"وزن رابه اوپس داد.پس از سه روز،ديگربار،مردنزدخداشدوگفت"خدايا!نمی دانم چگونه است اما گويا زحمت او بيش از رحمت اوست.پس،کرم کن واوراازمن بازپس گير."
خداگفت:"دورشو!بس است هرچه گفتی.بروبااوبساز!"
مردگفت:"امابااوزندگی نتوانم کرد"
خداگفت:"بی اوهم زندگی نتوانی کرد"آن گاه پشت به مردکردوپی کارخودرفت.
مردگفت:"چه بايدم کرد؟نه بااوتوانم زيست،نه بی او"
نتيجه فلسفی خطرناک : آدم کم کم به اين نتيجه می رسه که حوا طوری خلق شده که از دور دل ببره و و از جلو زهره!
پس رو به حوا کرده می گويد : "پس لطفا همان دور بايست و لبخند بزن.نمی خواهم تصويری که از تو در ذهنم ساخته ام،تيره و تار شود."