از احساسات فروخفته ما :
اين مطلب رو قلوه سنگ نوشته :
"اون موقع كه بچه بودم اداي بزرگها رو در مياوردم و حالا كه بزرگ شدم دلم ميخواد بچه باشم. يك ماه پيش براي مامان ي نامه (e-mail) دادم كه من خيلي از دستتون عصبانيم. من قبل از اون موقع كه كامپيوتر رو شروع كردم. ( پنجم دبستان ) خيلي پيانو دوست داشتم. يعني با موسيقي ي حال خاصي ميكردم و ميكنم. هر موقع ي آهنگ قشنگ ميشنوم تمام وجودم شروع به ساز زدن ميكنه. توي راهنمايي با ي ارگ فكستني كلي آهنگ ميزدم. خودم تنهايي كار ميكردم. حتي ي راهنما هم نداشتم. انقدر اين كليدها روميزدم تا درست از آب در بياد. سخت بود ولي براي خودم خيلي لذت بخش بود. بدون نت و هر چيز ديگه. حتي آهنگهاي گروه سرود مدرسه رو مي ساختم. يادمه آهنگ خوابهاي طلايي (جواد معروفي) رو 1 هفته با نوار زدم تا تقريبا درست از كار در اومد. ولي توي همون راهنمايي خفم كردن. آخه تو اين خراب شده هر كي از اين كارا ميكرد انگ مطرب ميخورد رو پيشونيش. چون مدير و ناظم مدرسه دوست نداشتن من از اين كاراي غير اسلامي بكنم. و چون مامان بابام ميترسيدن اين كارا براي آينده من درد سر ساز باشه. وقتي شاگرد اول ميشدم انگار آپولو هوا كردم ولي وقتي ي آهنگ جديد ميزدم از صداش ناراحت بودن. ي جوري كه وقتي اومدم دبيرستان حتي يادم رفت كه من موسيقي رو دوست دارم. باهاش حال ميكنم. بهم انرژي ميده. ي كاري ميكنه كه برم بالاي بالاي درخت گيلاس و براي خودم به آسمون نگاه كنم. انرژي ميداد تا 700 تا مساله تو ي هفته حل كنم. ميدونيد اين نتيجه مثبت بودنه ها. يادمه همش تو كار بيست بودم. حتي نميدونستم سينما چيه ؟؟؟ چند هفته پيش كارنامه راهنمايي رو ديدم 72 تا بيست تو 85 تا درس توش بود. دبيرستان هم با اينكه شاگرد اول نبودم ولي تو اون مدرسه موندن خودش كلي پز بود. تو اون همه سال حتي سرم رو بالا نكردم ببينم دخترا چه جوري هستن ؟ هميشه كلي با ادب و با شخصيت بودم. قلمبه سلمبه حرف ميزدم. هر جا ميرفتم همه تعريف و تمجيد ميكردن. مامان و بابا هر چي ميتونستن پز ميدادن. ولي به نظرم اينا همش مزخرف بود. مزخرف. مزخرف . مزخرف. خيلي ناراحتم كه چرا اينجوري گذشت. آره الان خيلي كارا ميكنم. ولي باز حس ميكنم من بچه گي نكردم. شلوغ نكردم. ورزش نكردم. موسيقي ندونستم. من فقط شيكمم سير بود و درس خوندم. كه مردشور هر دوتاش رو ببرن. من شيشه نشكوندم. دوست بد نداشتم. دنبال دخترا نرفتم. فيلم بد نديدم. از مدرسه در نرفتم. هيچ وقت سيگار نكشيدم. مشروب نخوردم. با ماشين ويراژ ندادم. پارتي نرفتم. به همه سلام كردم. همه جا كمك كردم. هر جا رفتم در زدم. اجازه گرفتم. با بزرگترها مودب بودم. درست غذا خوردم. اتاقم هميشه تميز بود. ولي اينا همش مزخرف بود. حالا كه اين جوري نيستم فكر ميكنن من از دست رفتم.شايد واسه همينه كه الان همش حس ميكنم ي چيزي كم دارم. آره الان هم نه سيگار ميكشم و نه مشروب ميخورم و از هر دوتاش هم خيلي خيلي بدم ميياد ولي دلم ميخواد ي جور ديگه باشم. كاراي ديگه بكنم. و همه چيز رو ي جور ديگه ببينم. حالا بعدا ميگم چه جوري يواش يواش ..."
خب از اينجا ديگه خودم هستم متاسفانه! مدتها بود می خواستم رفتار بچه های دانشگامون(که البته خودم هم حتما يک عضو از اين مجموعه هستم!) رو به عنوان يک دانشگاه به اصطلاح (!)سمبل از بچه های درسخون، واسه خودم ريشه يابی و آسيب شناسی !کنم .هر چند به اندازه فهم و برداشت خودم.
شايد بشه گفت که 90 درصد اين وضعيت که عليرضا بهش اشاره کرده بود،واسه من هم صدق می کنه.وحتی يک خورده حادتر.به معنی واقعی کلمه، همه زندگی من خلاصه می شد تو درس و کتابهای درسيم.تو دنيا هيچ چيز مثل حل کردن يک مسئله هندسه که شايد دو سه روز کامل باهاش کلنجار رفته بودم،منو لبريز نمی کرد.تو دوران دبيرستان پرويز شهرياری و اون کتابهای نابی روکه تاليف يا ترجمه می کرد، می پرستيدم.تفريحات غالب من بازی کردن شطرنج و گوش دادن به موسيقی بودند.اون هم نه به عنوان يک فعاليت مستقل،بلکه بيشتر به عنوان موزيک پس زمينه و همراه با درس خوندن.حتی سال اول دبيرستان که بطور اتفاقی با کتابهای دکتر شريعتی آشنا شدم و خوندن اون کتابی که واسه شروع و واسه سن من يک خورده سنگين بود،تاثيراتش رو روی رفتار من گذاشته بود،با عث شد تا يک شب خواهرم انقدر تو خونه شلوغ بازی درآره و هزار تا دليل و مدرک و نشونه از آدمهايي بياره که با خوندن کتابهای دکتر فلان و بهمان شدند و از درس خوندن افتادند که پدر گرامی رسما کتابهای دکتر شريعتی رو به عنوان کتابهای ضاله(!) معرفی کنند و خوندن اونها رو تا اطلاع ثانوی برای اين حقير ممنوع اعلام کنند.(که البته از اون به بعد بيرون رفتن های شبانه من به بهونه قدم زدن شروع شد، در حاليکه بصورت پنهانی يک جلد کتاب هبوط در کوير منو همراهی می کرد!) اون موقعها واسه من دنبال دختر رفتن و سينما رفتن و مسافرت رفتن، کار يکسری آدم بيکار! و بی هدف! تلقی می شد.سيگار کشيدن و مشروب خوردن که ديگه هيچی ،اصلا واسم فعلهای تعريف نشده بودند.به عبارتی می تونم بگم که نه درست و حسابی بچگی کردم و نه نوجوونی .ياد يکی از دوستام ميفتم که هنوز وقتی منو می بينه ، از همون متلک غير بهداشتی خودش استفاده می کنه و می گه: "ببينم ،تو هنوز پلاستيک عضو شريف رو وا نکردی؟!!!" (البته من هم يک جواب دندان شکن بهش می دم که چون ديگه خيلی غير بهداشتی هستش،نمی تونم بگم.)
البته اصلا نمی گم که اجباری واسه من از طرف خانواده وجود داشت.من اصلا يادم نمياد که حتی يکبار بابا يا مامانم بهم گفته باشند که درس بخون.بلکه مامی جان هميشه می گفت کمتر بخون! شب زود بخواب و از اين جور چيزها. من بيشتر خودم ز اينکه تو اين لاک خودم بودم ،احساس رضايت می کردم و اصلا نمی دونستم و نمی خواستم بدونم که اون بيرون چه خبره؟!
ولی خيلی از اين احساسات خفته و ارضا نشده تو وجودم باقی موندند و انگار تو ضمير ناخودآگاهم رشد کردند و تو دانشگاه خودشون رو نشون دادند و صد البته نه بصورت طبيعی!حالا بعضی ها رو تونستم رام کنم و بعضی ها رو نه.هنوز يادم نرفته سال سوم دانشگاه رو که رفتم گيتار گرفتم و آرزوی 6 ساله خودم رو که هر بار به بهونه اينکه مشغول درس خوندن هستم و سرم شلوغه به تعويق می نداختم،عملی کردم.اون روز واقعا از ذوق اشکام جاری شده بود.تموم اون کتابهای نخونده رو می خواستم تو اين چند سال بخونم و هر وقت منو گم می کردی ،تو کتابخونه دفتر مطالعات فرهنگی بودم.همه اون فيلمهای نديده رو می خواستم تو اين دوران ببينم و گاهی اوقات می شد که 3 تا فيلم سنگين رو می نشستيم و با دوستم تا ساعت 5 صبح می ديديم.(درخت گلابی ،سوته دلان، سامورايي)
و تموم اون حس نيازم واسه عشق ورزيدن و دوست داشتن و ارتباط با جنس مخالف مثل يک عقده ديرين تو وجودم پنهان شده بود و خودش رو بصورت يک عشق کور و آتشين نشون داده بود.(فکر کنم دراينباره باکره بهتر از من تونسته توضيح بده!)
من می خواستم که اين بررسی رو از دانشگاه شروع کنم و بيشتراز نقش خود بچه ها تو اين رفتارها و برخوردهاشون صحبت کنم.ولی ديدم که اين نگاه خيلی ناقص و در واقع نوعی ساده کردن مسئله است.ريشه خيلی از اين رفتارها و برخوردهای ناهنجار رو بايد از همون اوائل دوران نوجوانی تو آدم جستجو کرد و از اون مهمتر خيلی از پارامترهای ديگه مثل خانواده ،فرهنگ و ارزشهای جامعه تو اون دخيل هستند.
بعدا سعی می کنم که بيشتر ازش صحبت کنم.خوشحال می شم که شما هم به من کمک کنيد که بتونم اونو جلو ببرم.به نظر من اين بحث می تونه خيلی کلی تر از مثالی باشه که من آوردم(يعنی بچه های درس خون و آفتاب مهتاب نديده دانشگاه خودمون!)ممکنه واسه من نوعی اون چيزی که يک مدت سرم رو گرم کرده و منو يک بعدی بار آورده، درس باشه و واسه يک نفر ديگه يک مشغله ديگه.درسته؟!