از خودخواهی های آدمها متنفرم.بيشتر از آدمهای خودخواه! نمی دونم.شايد اين هم از خودخواهی خودم ناشی بشه!خودم هم جزء همين آدمها هستم.پس خواه نا خواه ،خودخواه هستم.در اکثر مواقع اگه خودخواهی يک نفر خيلی آزارت بده،می تونی تا شعاع دلخواه ازش فاصله بگيری که بوی گند خودخواهی هاش به مشامت نرسه. بدبختی از اونجايي ناشی می شه که نسبت به خودخواهی های خودت هم حساس بشی.می خوای چی کار کنی.می تونی از خودت فرار کنی؟
من فکر می کنم يک نعمت بزرگی(!) که خداوند به خيلی از آدمها داده،اينه که نسبت به بوی گند خودخواهی های خودشون خنثی هستند.(که البته اين يکی فاکتورهای مهم برای احساس خوشبختی و پيشرفت آدمهاست!) ولی نمی دونم که گاهی اوقات چرا خدا اين موهبت رو از بعضی ها دريغ می کنه.تو اين مواقع بوی گند خودخواهی های خودت داره خفه ت می کنه.می دونی که به اين سادگی نمی تونی اين منيت خودت رو ريشه يابی کنی.يک گوشه رو ميای پاک کنی،بعد که اينجا تميز شد تازه می تونی ببينی که هزار گوشه ديگه بوده که تو اونها رو نمی ديدی،ولی اونجاها هم تيره بودند و همين طور تو يک loop تودرتو اسير می شی .می بينی نمی شه.می خوای يک راه ميونبر پيدا کنی. راهی پيدا نمی کنی .بصورت ناخودآگاه اين حس تو وجودت القا می شه که بيام عاشق يک چيز ديگه بشم.آخه هيچ دارويي بسرعت عشق نمی تونه که خودخواهی های پست و حقير آدم رو محو کنه.به به ،چه خوب.اين است طريق رستگاری!
اما حالا اين چيز چی می تونه باشه.آيا اون چيز هدفه يا وسيله .می تونه يک چيز گذرا باشه يا حتما بايد مانا باشه؟چطور می تونی مطمئن باشی که اين وابستگی مثلا خودخواهی های شناخته شده و کوچيکت رو محو نکنه و در عوض تو روبه خودخواهی های بزرگ و ناشناخته دچار نکنه؟بجای خودت يک چيز ديگه رو می پرستی.ازش تو ذهنت يک بت درست می کنی.کم کم بندهات رو از خودت باز می کنی و به اون می بندی.ولی اگه يک روز ازش نقطه ضعف ديدی،چی ؟ اگه ديدی خيلی کم شده ،چی ؟! حتما اونو می شکونی و می گی اون همونی نبود که من می خواستم.بازهم خودت رو نمی شکنی .اون من خودت دست نخورده می مونه.اونو می شکنی.ديدی باز هم خودخواهی.ديدی!