۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه

انسان شکنی، آری يا نه؟

"زندگی انسان بايد از الگوی حباب صابون پيروی کند. يعنی درست در هنگامی که تحول کامل بودن را در سر می پروراند و به دايره بی نقصی تبديل شده، بترکد"

همين جمله برام به اندازه کافی جذابيت داره که حدس بزنم اين صفحه برخلاف ظاهر زردنماش، حرفی واسه گفتن داشته باشه. البته قيافه طرف که يه جورايی شبيه ديوونه های دوست داشتنيه، در اين حدس بی تاثير نيست. تا اينکه می رسم به اينجا :

"به نظر من سوال های فلسفی سوال های واقعی نيستند. اين سوال ها تنها هنگام خستگی يا سرخوشی به سراغ آدمها می آيند. حتی خود هايدگر هم در خاطراتش نوشته که روزها بيشتر از آنکه به مساله وجود هستی فکر کند، به لباس هايی که بايد پيش هيتلر بپوشد، فکر می کرده!"

پروفسور اسميت از اين اصلی ترين مفهوم فلسفه ش با تعبير dehumanization (انسان شکنی) ياد می کنه :

"بايد پندار دروغين انسان بودن را از او گرفت تا بتوان از او موجودی براستی هوشمند ساخت."

اين يکی از اصلی ترين باورهای من نسبت به فلسفه حيات رو نشونه می گيره. يک فلسفه انسان محور که خودآگاهی رو يکی از جوهرهای اصلی آفرينش می دونه. به همين خاطر آشناترين تصويری که از اين موجود دوپا در ذهن داره، همزيستی مسالمت آميز (و شايد هم رقابتی جنگجويانه!) حداقل دو شخصيت مجزا در يک کالبد هستش :

اولی شخصيت هوشمندی است که بعنوان يک اِلِمان از کارخانه بزرگ هستی مشغول انجام وظيفه است،

دومی، شخصيت سرگردانی که با طبيعت احساس غربت می کند و به زندگی خو نمی گيرد.
انسان شکنی، آری يا نه؟

"زندگی انسان بايد از الگوی حباب صابون پيروی کند. يعنی درست در هنگامی که تحول کامل بودن را در سر می پروراند و به دايره بی نقصی تبديل شده، بترکد"

همين جمله برام به اندازه کافی جذابيت داره که حدس بزنم اين صفحه برخلاف ظاهر زردنماش، حرفی واسه گفتن داشته باشه. البته قيافه طرف که يه جورايی شبيه ديوونه های دوست داشتنيه، در اين حدس بی تاثير نيست. تا اينکه می رسم به اينجا :

"به نظر من سوال های فلسفی سوال های واقعی نيستند. اين سوال ها تنها هنگام خستگی يا سرخوشی به سراغ آدمها می آيند. حتی خود هايدگر هم در خاطراتش نوشته که روزها بيشتر از آنکه به مساله وجود هستی فکر کند، به لباس هايی که بايد پيش هيتلر بپوشد، فکر می کرده!"

پروفسور عبدل اسميت از اين اصلی ترين مفهوم فلسفه ش با تعبير dehumanization (انسان شکنی) ياد می کنه :
"بايد پندار دروغين انسان بودن را از او گرفت تا بتوان از او موجودی براستی هوشمند ساخت."

اين يکی از اصلی ترين باورهای من نسبت به فلسفه حيات رو نشونه می گيره. يک فلسفه انسان محور که خودآگاهی رو يکی از جوهرهای اصلی آفرينش می دونه. به همين خاطر آشناترين تصويری که از اين موجود دوپا در ذهن داره، همزيستی مسالمت آميز (و شايد هم رقابتی جنگجويانه!) حداقل دو شخصيت مجزا در يک کالبد هستش :
اولی شخصيت هوشمندی است که بعنوان يک اِلِمان از کارخانه بزرگ هستی مشغول انجام وظيفه است،
دومی، شخصيت سرگردانی که با طبيعت احساس غربت می کند و به زندگی خو نمی گيرد.
فوتبال، از عشق پدر تا تنفر پسر

اختلاف فاز اين پدر و پسر (اسميت ها) هم جالبه، که خب برخلاف اختلاف نظری که با اسميت بزرگ دارم، با اسميت کوچک احساس تجانس فکری شديدی می کنم:

به عقيده او (اسميت پدر)، انسان شکنی در زمين فوتبال به اوج خود می رسد. فوتبال عرصه کوتاهی است و شباهت زيادی به زندگی انسان دارد. همه ما به بازی بودن آن آگاهيم، اما آن را تا حد واقعيت و حتی بيشتر از آن جدی می گيريم."

و اما اسميت کوچک :

"به نظر من فوتبال گلادياتوری مدرنه. حتی بدتره. جهان فوتبال هيچ اسپارتاگوسی به دنيا نشون نداده. قهرمان های اين گلادياتوريسم جديد شهامت ندارند. برای همين هيچ اعتراضی نمی کنند. اونها وضعت اسفباری نسبت به اسلافشون دارند.

...

انسان امروز انسان "آريه". انسان اما با گفتن "نه" به انسانيت رسيد. آدم با "نه" از بهشت بيرون اومد. زمين، زندگی و بشريت مديون "نه" است. اما انسان امروز فقط سرش رو به علامت تاييد تکون می ده. همه دچار يک سطحی نگری مضحک شدن. فوتبال هم يک پديده سطحيه."


چلچراغ-شماره 71
فوتبال، از عشق پدر تا تنفر پسر

اختلاف فاز اين پدر و پسر (اسميت ها) هم جالبه، که خب برخلاف اختلاف نظری که با اسميت بزرگ دارم، با اسميت کوچک احساس تجانس فکری شديدی می کنم:

به عقيده او (اسميت پدر)، انسان شکنی در زمين فوتبال به اوج خود می رسد. فوتبال عرصه کوتاهی است و شباهت زيادی به زندگی انسان دارد. همه ما به بازی بودن آن آگاهيم، اما آن را تا حد واقعيت و حتی بيشتر از آن جدی می گيريم."

و اما اسميت کوچک :
"به نظر من فوتبال گلادياتوری مدرنه. حتی بدتره. جهان فوتبال هيچ اسپارتاگوسی به دنيا نشون نداده. قهرمان های اين گلادياتوريسم جديد شهامت ندارند. برای همين هيچ اعتراضی نمی کنند. اونها وضعت اسفباری نسبت به اسلافشون دارند.
...
انسان امروز انسان "آريه". انسان اما با گفتن "نه" به انسانيت رسيد. آدم با "نه" از بهشت بيرون اومد. زمين، زندگی و بشريت مديون "نه" است. اما انسان امروز فقط سرش رو به علامت تاييد تکون می ده. همه دچار يک سطحی نگری مضحک شدن. فوتبال هم يک پديده سطحيه."


چلچراغ-شماره 71

۱۳۸۲ آبان ۵, دوشنبه

يافتم!
Favourite Toy by Michael Cretu -


Download - 520k



يافتم!


Favourite Toy by Michael Cretu -

Download - 520k

۱۳۸۲ آبان ۳, شنبه

در ستايش آزادی

من هيچگاه به زندان نرفته ام. زندانی نبوده ام. مجرم چرا، اما زندانی نه! از بچگی می شنيدم که پدربزرگ، پدر، دايی، اقوام دور و نزديک، دوستان و آشنايان می روند زندان و برمی گردند. برمی گشتند، اما جور ديگر.

...

و... من که هيچوقت زندانی نبوده ام و به قصد فهم و درک محضر زندانی، سالها خواندم و خوانده ام خاطرات آدمهای زندانی را – از همه نوع، از همه طيف- دور و نزديک، آن زمان و اين زمان، وقتی که شنيدم دريچه کوچک در آهنی زندان کميته مشترک خرابکاری، تازه سه سال است که بسته شده و در آن باز و برای عموم، برای "آزاد"ها، آزاد.

وقتی که شنيدم زندان- يکی از زندانها- موزه شده، بياييد و ببينيد.... رفتم. بالاخره رفتم آنسوی ديوار. آن سوی يکی از ديوارها. آن سو، زمان که راکد مانده، اين سو، زندگی که ادامه دارد. اين همسايگی غريب اسارت و آزادی.

در اين رفت و آمد نفس گير ميان آزادی و اسارت، در اين کشف و شهود در سرگذشت و سرنوشت زندانی نيز، فهميدم که چرا شکنجه سفله پرور است. تواب پرور است. جلادپرور است. قهرمان پرور نيز شايد. فهميدم که چرا شريعتی- يکی از زندانيان مجرد کميته مشترک ضد خرابکاری- پس از آزادی نوشت :

" ای آزادی، تو را دوست دارم. به تو نيازمندم. به تو عشق می ورزم. بی تو زندگی دشوار است. بی تو من هم نيستم. هستم، اما من نيستم. موجودی خواهم بود توخالی، پوک، سرگردان، بی اميد، سرد، تلخ، بيزار، بدبين، کينه دار، عقده دار، بی روح، بی دل، بی روشنی، بی شيرينی، بی انتظار، بيهوده، منی بی تو، يعنی هيچ!

ای آزادی، من از ستم بيزارم. از بند بيزارم. از زنجير بيزارم. از زندان بيزارم.
... "

برو به خلوت يک زندانی، ... برای اينکه جلاد را و شکنجه را بشناسی، در هر لباسی و با هر نامی، زندانی را از هر فرقه ای برنتابی. باور کنی که هيچ مصلحتی برتر از آزادی نيست و هيچ موهبتی بالاتر از آن، برای اينکه زندان را بسپاری به تاريخ، آلات شکنجه را بسپاری به موزه.

ای شهروند عصر سازندگی، برو. ببين. بياد آور. ببخش، اما فراموش مکن!

و اما شما ای ساکنين سابق اين ديوارها! آيا اين توريسم، اين گشت و گذار در هزارتوهای خونين اسارت خود را بر ما "آزاد"ها خواهيد بخشيد؟

ببخشيد!

سوسن شريعتی، جامعه نو-آبان ماه
در ستايش آزادی

من هيچگاه به زندان نرفته ام. زندانی نبوده ام. مجرم چرا، اما زندانی نه! از بچگی می شنيدم که پدربزرگ، پدر، دايی، اقوام دور و نزديک، دوستان و آشنايان می روند زندان و برمی گردند. برمی گشتند، اما جور ديگر.
...
و... من که هيچوقت زندانی نبوده ام و به قصد فهم و درک محضر زندانی، سالها خواندم و خوانده ام خاطرات آدمهای زندانی را – از همه نوع، از همه طيف- دور و نزديک، آن زمان و اين زمان، وقتی که شنيدم دريچه کوچک در آهنی زندان کميته مشترک خرابکاری، تازه سه سال است که بسته شده و در آن باز و برای عموم، برای "آزاد"ها، آزاد.

وقتی که شنيدم زندان- يکی از زندانها- موزه شده، بياييد و ببينيد.... رفتم. بالاخره رفتم آنسوی ديوار. آن سوی يکی از ديوارها. آن سو، زمان که راکد مانده، اين سو، زندگی که ادامه دارد. اين همسايگی غريب اسارت و آزادی.

در اين رفت و آمد نفس گير ميان آزادی و اسارت، در اين کشف و شهود در سرگذشت و سرنوشت زندانی نيز، فهميدم که چرا شکنجه سفله پرور است. تواب پرور است. جلادپرور است. قهرمان پرور نيز شايد. فهميدم که چرا شريعتی- يکی از زندانيان مجرد کميته مشترک ضد خرابکاری- پس از آزادی نوشت :
" ای آزادی، تو را دوست دارم. به تو نيازمندم. به تو عشق می ورزم. بی تو زندگی دشوار است. بی تو من هم نيستم. هستم، اما من نيستم. موجودی خواهم بود توخالی، پوک، سرگردان، بی اميد، سرد، تلخ، بيزار، بدبين، کينه دار، عقده دار، بی روح، بی دل، بی روشنی، بی شيرينی، بی انتظار، بيهوده، منی بی تو، يعنی هيچ!
ای آزادی، من از ستم بيزارم. از بند بيزارم. از زنجير بيزارم. از زندان بيزارم.
... "

برو به خلوت يک زندانی، ... برای اينکه جلاد را و شکنجه را بشناسی، در هر لباسی و با هر نامی، زندانی را از هر فرقه ای برنتابی. باور کنی که هيچ مصلحتی برتر از آزادی نيست و هيچ موهبتی بالاتر از آن، برای اينکه زندان را بسپاری به تاريخ، آلات شکنجه را بسپاری به موزه.
ای شهروند عصر سازندگی، برو. ببين. بياد آور. ببخش، اما فراموش مکن!

و اما شما ای ساکنين سابق اين ديوارها! آيا اين توريسم، اين گشت و گذار در هزارتوهای خونين اسارت خود را بر ما "آزاد"ها خواهيد بخشيد؟
ببخشيد!

سوسن شريعتی، جامعه نو-آبان ماه
کی خواهی آمد پدر ؟

ساعت 6 صبح است. يک چهارشنبه ديگر. از خواب برخاستم. متشکرم خدای بزرگ. يک بار ديگر می توان پدر را ديد.

با اميد لباس می پوشم. با اميد نفس می کشم. من هنوز با اميد زندگی می کنم.

جاده همدان :

بارها آن را طی کرده ام. بارها با او سخن گفته ام. با همه اشکهای من آشناست. من با او فکر کرده ام و با او آرام گرفته ام. من حتی می دانم که در ساوه چند چاله است و حتی می توانم تعداد درخت هايش را برايت بگويم. من بارها و ساعت ها به آن خيره شده ام و تنها فکر کرده ام.

چشمانم را می بندم تا تنها صدای ناله جاده گوشم را نوازش دهد.

روبروی دادگستری همدان هستيم. متنفرم از قدم زدن در راهروهای تاريک و استشمام بويی که همه چيز در آن آماده است. از هزار پست بازرسی می گذرم و هزار بار جيبهايم را می گردند و هزار بار دستانم را بالا می گيرم تا چيزی را که پنهان نکرده ام، پيدا کنند. ملاقات امروز کابينی است.

همه مبهوت می مانيم. پدر بعد از دو ما از پشت شيشه ببينمت؟ چه بغض بزرگی. ما هيچ گاه سکوت نکرديم. هيچ گاه.

ما سکوت نمی کنيم. نمی ناليم و خاموش نمی نشينيم. فرياد می زنيم. صدای قهقهه اش ويرانم می کند. تحقير نخواهيم شد. جرم هايش آزارم می دهد اما برجا خواهم ماند. چگونه فرياد بزنم. آوايم گنگ و خفه در ميان بغض گم می شود.

مرتد است. حبس اعدام است.

جوخه های اعدام در مقابلت تعظيم می کنند.

دلم تنگ است. يک ربع. يک ربع وقت ملاقات حضوری. بفرماييد.

فرياد نزن. اگر بخواهم صدايم رساست. حتی رساتر از صدای مردانه.

....

منتظر می مانيم. از انتظار متنفرم. که در آن صدای قلبم آزارم می دهد. که در آن قلبم تند می زند. که در آن قلبم می ايستد. من هزار بار می ميرم. پس کی خواهی آمد پدر؟

صدای فريادت می آمد. به سمت در اتاق می دوم.

ملاقات را نمی خواهی. می گويی کوتاه است. کيلومترها برای ديدنت و تنها 15 دقيقه. 15 تقسيم بر 8 سهم من تنها يک دقيقه است. پس از دو ماه 60 ثانيه می توانم ببينمت. 20 ثانيه نگاهت می کنم. 20 ثانيه سلام می کنم. 5 ثانيه عينکت را. 5 ثانيه پايت را. 5 ثانيه دستان بی قلمت و 5 ثانيه برايم صحبت کن. 5 ثانيه که هر ثانيه اش را با ولع خواهم بلعيد.

پدرم، ملاقات نکردی. نيامدی؟ برای اعتراض؟

مريم آقاجری- جامعه نو
کی خواهی آمد پدر ؟

ساعت 6 صبح است. يک چهارشنبه ديگر. از خواب برخاستم. متشکرم خدای بزرگ. يک بار ديگر می توان پدر را ديد.
با اميد لباس می پوشم. با اميد نفس می کشم. من هنوز با اميد زندگی می کنم.

جاده همدان :
بارها آن را طی کرده ام. بارها با او سخن گفته ام. با همه اشکهای من آشناست. من با او فکر کرده ام و با او آرام گرفته ام. من حتی می دانم که در ساوه چند چاله است و حتی می توانم تعداد درخت هايش را برايت بگويم. من بارها و ساعت ها به آن خيره شده ام و تنها فکر کرده ام.
چشمانم را می بندم تا تنها صدای ناله جاده گوشم را نوازش دهد.

روبروی دادگستری همدان هستيم. متنفرم از قدم زدن در راهروهای تاريک و استشمام بويی که همه چيز در آن آماده است. از هزار پست بازرسی می گذرم و هزار بار جيبهايم را می گردند و هزار بار دستانم را بالا می گيرم تا چيزی را که پنهان نکرده ام، پيدا کنند. ملاقات امروز کابينی است.

همه مبهوت می مانيم. پدر بعد از دو ما از پشت شيشه ببينمت؟ چه بغض بزرگی. ما هيچ گاه سکوت نکرديم. هيچ گاه.
ما سکوت نمی کنيم. نمی ناليم و خاموش نمی نشينيم. فرياد می زنيم. صدای قهقهه اش ويرانم می کند. تحقير نخواهيم شد. جرم هايش آزارم می دهد اما برجا خواهم ماند. چگونه فرياد بزنم. آوايم گنگ و خفه در ميان بغض گم می شود.
مرتد است. حبس اعدام است.
جوخه های اعدام در مقابلت تعظيم می کنند.
دلم تنگ است. يک ربع. يک ربع وقت ملاقات حضوری. بفرماييد.
فرياد نزن. اگر بخواهم صدايم رساست. حتی رساتر از صدای مردانه.
....
منتظر می مانيم. از انتظار متنفرم. که در آن صدای قلبم آزارم می دهد. که در آن قلبم تند می زند. که در آن قلبم می ايستد. من هزار بار می ميرم. پس کی خواهی آمد پدر؟
صدای فريادت می آمد. به سمت در اتاق می دوم.
ملاقات را نمی خواهی. می گويی کوتاه است. کيلومترها برای ديدنت و تنها 15 دقيقه. 15 تقسيم بر 8 سهم من تنها يک دقيقه است. پس از دو ماه 60 ثانيه می توانم ببينمت. 20 ثانيه نگاهت می کنم. 20 ثانيه سلام می کنم. 5 ثانيه عينکت را. 5 ثانيه پايت را. 5 ثانيه دستان بی قلمت و 5 ثانيه برايم صحبت کن. 5 ثانيه که هر ثانيه اش را با ولع خواهم بلعيد.
پدرم، ملاقات نکردی. نيامدی؟ برای اعتراض؟

مريم آقاجری- جامعه نو

۱۳۸۲ مهر ۲۹, سه‌شنبه

نمی دونم می تونيد با اين Lyric ارتباط برقرار کنيد يا نه، ولی اگه سليقه موسيقيايی تون به اندازه يک صدم با من اشتراک داشته باشه، حتما می تونيد با آهنگش ارتباط برقرار کنيد. تا وقتی نسخه با کيفيت ترش رو گير نياوردم، سعی کنيد صدا رو تو ذهنتون شبيه سازی کنيد!


Your Favourite Toy

Only a game we used to play

Little tin soldiers after school

You had to win and I would say

"Now that I'm dead you've lost your fool"

I can hear you laughing

Wasn't I your favourite toy?

Only a life you threw away

Maybe you always played that game

Did you believe your luck would stay?

Didn't you stand too near the flame?

I can hear you laughing

I was just your favourite toy

I can hear you laughing

Wasn't I your favourite toy?

Only a feeling since you've gone

I'm not alone quite like before

If it's the game we played so long

Don't wanna lose it anymore


I can hear you laughing

I am still your favourite toy

نمی دونم می تونيد با اين Lyric ارتباط برقرار کنيد يا نه، ولی اگه سليقه موسيقيايی تون به اندازه يک صدم با من اشتراک داشته باشه، حتما می تونيد با آهنگش ارتباط برقرار کنيد. تا وقتی نسخه با کيفيت ترش رو گير نياوردم، سعی کنيد صدا رو تو ذهنتون شبيه سازی کنيد!


Your Favourite Toy

Only a game we used to play
Little tin soldiers after school
You had to win and I would say
"Now that I'm dead you've lost your fool"

I can hear you laughing
Wasn't I your favourite toy?

Only a life you threw away
Maybe you always played that game
Did you believe your luck would stay?
Didn't you stand too near the flame?

I can hear you laughing
I was just your favourite toy

I can hear you laughing
Wasn't I your favourite toy?

Only a feeling since you've gone
I'm not alone quite like before
If it's the game we played so long
Don't wanna lose it anymore


I can hear you laughing
I am still your favourite toy

بتهوون در قوطی يا همان نازنين مريم در آسانسور

بايد بشنومش.

صبحها وقتی از شدت عجله می خوام پر بزنم، بايد بشنومش.

شبها وقتی مثل جنازه متحرک دارم برمی گردم خونه، بايد بشنومش.

وقتی دارم مثل هميشه بوی گند عرق اين همسايمون (که انگار از پشت کوه اومده!) رو تحمل می کنم، بايد بشنومش.

نه تنها اين صدا را بايد بشنوم، بلکه صدای مضحک اون خانومه که بلافاصله بعد از توقف آسانسور تو يه طبقه شروع می کنه به تکرار اينکه : "لطفا مانع بسته شدن در نشويد"

يه مدت پيش داشتم به دوستم می گفتم که نسبت به يکی از ترانه های محبوب ايرانی خودم، فقط بخاطر استفاده های نابجا و هرز ملت ازش حساسيت پيدا کردم. همين آهنگ "نازنين مريم" رو می گم.

آهنگ انتظار تلفنها، آهنگ پس زمينه مجالس خشک و رسمی به اصطلاح شادی، صدای زنگ موبايلها کم بود. الان ديگه موزيک داخل آسانسورمون هم شده( با شعار هر روز و هر شب با نازنينِ مريم!!!)

فقط کم مونده که داخل توالت های چند مکان عمومی و به منظور ايجاد حس آرامش خاطر مراجعه کنندگان، اين آهنگ رو پخش کنند. شايد در اون صورت به اين نتيجه برسند که دين خودشون نسبت به يک آهنگ رو بطور کامل ادا کردند و دست از سرش بردارند.

يه مدت عقيده داشتم سليقه موسيقيايی آدمها رو نمی شه تحت تاثير قرار داد. ولی بهم ثابت شد که اينطور نيست. چند روز پيش يه يادداشت تو روزنامه شرق خوندم که بشدت با اين احساسم نزديک بود:

"اثر زيبای بتهوون با ارزش تر از آن است که بوق و زنگ باشد. به دوستانتان هم پيشنهاد کنيد که آنرا از روی موبايل هايشان بردارند. برای زنگ موبايل چند نت ساده کفايت می کند."
بتهوون در قوطی يا همان نازنين مريم در آسانسور
بايد بشنومش.
صبحها وقتی از شدت عجله می خوام پر بزنم، بايد بشنومش.
شبها وقتی مثل جنازه متحرک دارم برمی گردم خونه، بايد بشنومش.
وقتی دارم مثل هميشه بوی گند عرق اين همسايمون (که انگار از پشت کوه اومده!) رو تحمل می کنم، بايد بشنومش.
نه تنها اين صدا را بايد بشنوم، بلکه صدای مضحک اون خانومه که بلافاصله بعد از توقف آسانسور تو يه طبقه شروع می کنه به تکرار اينکه : "لطفا مانع بسته شدن در نشويد"
يه مدت پيش داشتم به دوستم می گفتم که نسبت به يکی از ترانه های محبوب ايرانی خودم، فقط بخاطر استفاده های نابجا و هرز ملت ازش حساسيت پيدا کردم. همين آهنگ "نازنين مريم" رو می گم.
آهنگ انتظار تلفنها، آهنگ پس زمينه مجالس خشک و رسمی به اصطلاح شادی، صدای زنگ موبايلها کم بود. الان ديگه موزيک داخل آسانسورمون هم شده( با شعار هر روز و هر شب با نازنينِ مريم!!!)
فقط کم مونده که داخل توالت های چند مکان عمومی و به منظور ايجاد حس آرامش خاطر مراجعه کنندگان، اين آهنگ رو پخش کنند. شايد در اون صورت به اين نتيجه برسند که دين خودشون نسبت به يک آهنگ رو بطور کامل ادا کردند و دست از سرش بردارند.

يه مدت عقيده داشتم سليقه موسيقيايی آدمها رو نمی شه تحت تاثير قرار داد. ولی بهم ثابت شد که اينطور نيست. چند روز پيش يه يادداشت تو روزنامه شرق خوندم که بشدت با اين احساسم نزديک بود:
"اثر زيبای بتهوون با ارزش تر از آن است که بوق و زنگ باشد. به دوستانتان هم پيشنهاد کنيد که آنرا از روی موبايل هايشان بردارند. برای زنگ موبايل چند نت ساده کفايت می کند."
اصطکاک را به خاطر بسپار، تنهايمان سردشدنی است!
اصطکاک را به خاطر بسپار، تنهايمان سردشدنی است!

۱۳۸۲ مهر ۲۵, جمعه

چرخ گوشتِ زمان

بعد از اينکه مجبور شدم به جنون سرعتم مهار بزنم و به خودم قبولوندم که "طبيعت به آدم اجازه جهش رو نمی ده" و واژه هايي مثل "معجزه"، "اتفاق" و همه مفاهيم از اين قبيل رو تو Recycle Bin مغزم خالی کردم (هيچ واژه ای رو کامل از مغزم پاک نمی کنم!)، سعی کردم خيلی روشن و تحليلی نظريات خودم رو براشون تشريح کنم. اينکه به جبر تاريخ معتقدم و به نظريه خودآگاه بودن تاريخ حتی بيشتر از عاليجناب مارکس وفادارام. تو اين بين از وامگيری تئوری و سرقت ادبی و نقل قولهای مجاز و غيرمجاز ابايی نداشتم و در آخر حرفهام رو با يه سس تند و دلچسب تزيين کردم :

"آدميزاد هر چه انسان تر می شود، چشم براه تر می شود"

گفته بودند که در عرض ده روز جوابم رو می دند. سر موعد Agreement زير رو برام فرستادند :

متقاضی عزيز :

1 – رمز ورود به همه قسمتهای سيستم واژه شش حرفی انتظار است.

2 – با توجه به امکانات موجود شبکه، شما نمی توانيد بيش از يک SMS را در کمتر از 3 ثانيه پردازش کنيد و برای غلبه بر اين محدوديت حداقل بايد تا انتهای سال صبر کنيد.

3 – برای تبديل شدن آن عروسک سفارشی به يک آدم فهيم واقعی حداقل به 999 هزار سال

زمان نياز است.

4 – بنا به شواهد موجود، شما به يک يبوست حاد احساسی دچار شده ايد. برای آنکه کودک

احساستان اين بار ناقص متولد نشود، نبايد عجله کنيد.

5 – بنا بر محاسبات انجام شده تا n سال آينده هيچ ستاره دنباله داری در آسمان شهرتان

نمودار نخواهد شد.

6 – بنا بر قوانين وضع شده، مدت خدمت مقدس سربازی 21 ماه می باشد. شما برای خروج از

کشور و ادامه تحصيل بايد تا پايان اين مدت منتظر بمانيد.

7 – با توجه به بافت جامعه شما (تحجر، فقر و عدم آگاهی در لايه های پايينی و ساختار آلوده

قدرت در لايه های بالايی)، حداقل به 100 سال ديگر مبارزه فعالانه احتياج داريد تا به شاخص

های جامعه مدنی کشورهای جهان اول برسيد.

8 – صبور باشيد. هميشه يک ليوان آب خنک همواره خود داشته باشيد. هيچگاه زور خود را

بيهوده هدر ندهيد. ممکن است در مواقعی که به زور زدن احتياج داريد، کم بياوريد !

9 – به ماشين چرخ گوشت زمان خوش آمديد:)

10 – چرخ گوشت زمان به همه تعهدات خود شديدا پايبند است. چنانچه تا حصول همه

موارد توافق شده تاب نياورديد، باقيمانده ذرات وجودتان از دستگاه بازيابی شده و به

بازماندگانتان سپرده و يا در راه مورد نظرتان صرف خواهد شد.

با تشکر، روابط عمومی چرخ گوشت زمان
چرخ گوشتِ زمان

بعد از اينکه مجبور شدم به جنون سرعتم مهار بزنم و به خودم قبولوندم که "طبيعت به آدم اجازه جهش رو نمی ده" و واژه هايي مثل "معجزه"، "اتفاق" و همه مفاهيم از اين قبيل رو تو Recycle Bin مغزم خالی کردم (هيچ واژه ای رو کامل از مغزم پاک نمی کنم!)، سعی کردم خيلی روشن و تحليلی نظريات خودم رو براشون تشريح کنم. اينکه به جبر تاريخ معتقدم و به نظريه خودآگاه بودن تاريخ حتی بيشتر از عاليجناب مارکس وفادارام. تو اين بين از وامگيری تئوری و سرقت ادبی و نقل قولهای مجاز و غيرمجاز ابايی نداشتم و در آخر حرفهام رو با يه سس تند و دلچسب تزيين کردم :
"آدميزاد هر چه انسان تر می شود، چشم براه تر می شود"

گفته بودند که در عرض ده روز جوابم رو می دند. سر موعد Agreement زير رو برام فرستادند :
متقاضی عزيز :
1 – رمز ورود به همه قسمتهای سيستم واژه شش حرفی انتظار است.
2 – با توجه به امکانات موجود شبکه، شما نمی توانيد بيش از يک SMS را در کمتر از 3 ثانيه پردازش کنيد و برای غلبه بر اين محدوديت حداقل بايد تا انتهای سال صبر کنيد.
3 – برای تبديل شدن آن عروسک سفارشی به يک آدم فهيم واقعی حداقل به 999 هزار سال
زمان نياز است.
4 – بنا به شواهد موجود، شما به يک يبوست حاد احساسی دچار شده ايد. برای آنکه کودک
احساستان اين بار ناقص متولد نشود، نبايد عجله کنيد.
5 – بنا بر محاسبات انجام شده تا n سال آينده هيچ ستاره دنباله داری در آسمان شهرتان
نمودار نخواهد شد.
6 – بنا بر قوانين وضع شده، مدت خدمت مقدس سربازی 21 ماه می باشد. شما برای خروج از
کشور و ادامه تحصيل بايد تا پايان اين مدت منتظر بمانيد.
7 – با توجه به بافت جامعه شما (تحجر، فقر و عدم آگاهی در لايه های پايينی و ساختار آلوده
قدرت در لايه های بالايی)، حداقل به 100 سال ديگر مبارزه فعالانه احتياج داريد تا به شاخص
های جامعه مدنی کشورهای جهان اول برسيد.
8 – صبور باشيد. هميشه يک ليوان آب خنک همواره خود داشته باشيد. هيچگاه زور خود را
بيهوده هدر ندهيد. ممکن است در مواقعی که به زور زدن احتياج داريد، کم بياوريد !
9 – به ماشين چرخ گوشت زمان خوش آمديد:)
10 – چرخ گوشت زمان به همه تعهدات خود شديدا پايبند است. چنانچه تا حصول همه
موارد توافق شده تاب نياورديد، باقيمانده ذرات وجودتان از دستگاه بازيابی شده و به
بازماندگانتان سپرده و يا در راه مورد نظرتان صرف خواهد شد.

با تشکر، روابط عمومی چرخ گوشت زمان
نوستالژی رنگی

به يه عفونت حاد چشمی دچار شده بودم. درست از فردای اختتاميه نمايشگاه. بعد از سه بار مراجعه به پزشکهای مختلف کاشف به عمل اومد که عفونت مربوط به يه باکتری خطرناک هستش که اگه جلوش گرفته نشه، ممکنه به تراخم منجر بشه!!!

پووووف، حيف که اهل آه و ناله و شرح ماوقع گفتن نيستم، وگرنه براتون تعريف می کردم که نزديک به 5 روز استفاده مداوم از قطره های مختلف آنتی بيوتيک (به فاصله زمانی 1 ساعت) و درد و سوزش آبريزش شديد و در آخر حساسيت پيدا کردن به آنتی بيوتيک و حساس شدن نسبت به نور چه ملغمه دردناکی می شه.

همه اين ها يه طرف، کابوسهای روحی که ناخودآگاه به سراغم ميومد يه طرف.

آينده نابينای خودم رو تو ذهنم مرور می کردم و احساس می کردم که نديدن چقدر می تونه جانکاه باشه.

تو يه صحنه عمه جون رو می ديدم که داره مثل دوران بچگی واسم کتاب می خونه،

تو يه صحنه ديگه از اينکه مدام سيمهای گيتارم رو با هم اشتباه می گيرم، به مرز ديوانگی رسيده بودم و يا خودمو يه موجود منزوی می ديدم که نگاه ترحم آميز ديگران رو بصورت ناخودآگاه احساس می کنه و از همه اجتماعات گريزونه.

...

و خلاصه با يه نوستالژی رنگی آزار دهنده ای دست و پنجه نرم می کردم.

در کمال تعجب منحنی رشد بيماری که تا روز پنجم به طور فاجعه آميزی صعودی بود، تنزل فرموده و چشمهای ما دوباره با رنگها آشتی کردند(زندگی شيرين میشود)

در پايان از همه دست اندرکاران تشکر می کنم:

از مامان، بابا، آبجی خانوم و عمه جون به خاطر زحمتها و مهربونی هاشون.

از خواننده های فعال در اين مدت بويژه خانم ها Anna Vissi و Tatu و همه موزيک های بی کلام در دسترس، که از هر مسکنی بهتر بودند.

و جيرجيرکهای ناپيدای دوست داشتنی که بجای من تو اين مدت شب زنده داری می کردند

و حتی از اون انترن دست و پاچلفتی، بی سواد و حيف نون اورژانس که درمانم رو 2 روز کامل به تعويق انداخت!

پ. ن : تو اساطير و داستانهای قديمی خونده بودم که از چشم های بعضی از جمعيت نسوان تيرهایِ غمزه ناک ِ عفونت زا به سمت بينندگان پرتاب می شه، ولی فکر نمی کردم تو دنيای واقعی هم ممکنه بشه تجربه ش کرد. شما فعلا پيدا کنيد پرتغال فروش را تا من دوران نقاهت رو کامل طی کنم.
نوستالژی رنگی
به يه عفونت حاد چشمی دچار شده بودم. درست از فردای اختتاميه نمايشگاه. بعد از سه بار مراجعه به پزشکهای مختلف کاشف به عمل اومد که عفونت مربوط به يه باکتری خطرناک هستش که اگه جلوش گرفته نشه، ممکنه به تراخم منجر بشه!!!
پووووف، حيف که اهل آه و ناله و شرح ماوقع گفتن نيستم، وگرنه براتون تعريف می کردم که نزديک به 5 روز استفاده مداوم از قطره های مختلف آنتی بيوتيک (به فاصله زمانی 1 ساعت) و درد و سوزش آبريزش شديد و در آخر حساسيت پيدا کردن به آنتی بيوتيک و حساس شدن نسبت به نور چه ملغمه دردناکی می شه.

همه اين ها يه طرف، کابوسهای روحی که ناخودآگاه به سراغم ميومد يه طرف.
آينده نابينای خودم رو تو ذهنم مرور می کردم و احساس می کردم که نديدن چقدر می تونه جانکاه باشه.
تو يه صحنه عمه جون رو می ديدم که داره مثل دوران بچگی واسم کتاب می خونه،
تو يه صحنه ديگه از اينکه مدام سيمهای گيتارم رو با هم اشتباه می گيرم، به مرز ديوانگی رسيده بودم و يا خودمو يه موجود منزوی می ديدم که نگاه ترحم آميز ديگران رو بصورت ناخودآگاه احساس می کنه و از همه اجتماعات گريزونه.
...
و خلاصه با يه نوستالژی رنگی آزار دهنده ای دست و پنجه نرم می کردم.
در کمال تعجب منحنی رشد بيماری که تا روز پنجم به طور فاجعه آميزی صعودی بود، تنزل فرموده و چشمهای ما دوباره با رنگها آشتی کردند(زندگی شيرين میشود)

در پايان از همه دست اندرکاران تشکر می کنم:
از مامان، بابا، آبجی خانوم و عمه جون به خاطر زحمتها و مهربونی هاشون.
از خواننده های فعال در اين مدت بويژه خانم ها Anna Vissi و Tatu و همه موزيک های بی کلام در دسترس، که از هر مسکنی بهتر بودند.
و جيرجيرکهای ناپيدای دوست داشتنی که بجای من تو اين مدت شب زنده داری می کردند
و حتی از اون انترن دست و پاچلفتی، بی سواد و حيف نون اورژانس که درمانم رو 2 روز کامل به تعويق انداخت!

پ. ن : تو اساطير و داستانهای قديمی خونده بودم که از چشم های بعضی از جمعيت نسوان تيرهایِ غمزه ناک ِ عفونت زا به سمت بينندگان پرتاب می شه، ولی فکر نمی کردم تو دنيای واقعی هم ممکنه بشه تجربه ش کرد. شما فعلا پيدا کنيد پرتغال فروش را تا من دوران نقاهت رو کامل طی کنم.
آی چشمم!!!

۱۳۸۲ مهر ۱۱, جمعه

زن، زيبايی، exhibition و چند چيز ديگر

در ميزگرد برنامه ريزی برای نمايشگاه حلقه زده می باشيم. آقاي بيزينس ما را اينچنين نصيحت مال می کنند :

"لطفا با مراجعه کنندگان با حوصله برخورد کنيد.

"آقايان اصلاح هر روزه صورت فراموش نشود.

خواهشمندم سر وقت در غرفه های خود حاضر شويد.

در صورتيکه بحث فنی در گرفت، به هيچ وجه سعی نکنيد مخاطب خود را کنف کنيد!"

و با نگاه های کج و معوج به سمت اينجانب در انتهای کلام نورانی خود به همه می فهماند که بنده برای گوش سپردن به اين نصايح محتاج ترين می باشم.

در هنگام زمان بندی حضور افراد در غرفه ها، قوانين زير را وضع می کنند :

1 – آقای دکتر مهربان.

2 – يک نفر از گروه فنی.

3 – يک عدد خانم خوش چهره!!!

و خانم چهره که در کنار اينجانب نشسته است، مقاديری ذوق مرگ می شود که تنها خوش چهره حاضر در جلسه می باشد. آقای بيزينس نصيحت هايش را با اين جمله به پايان می رساند :

"بياييد دست در دست همديگر بگذاريم تا ... "

نصيحت آخرش ما را پسند می افتد. دستان خانم چهره را جستجو می کنيم تا به آن عمل کرده باشيم!
زن، زيبايی، exhibition و چند چيز ديگر

در ميزگرد برنامه ريزی برای نمايشگاه حلقه زده می باشيم. آقاي بيزينس ما را اينچنين نصيحت مال می کنند :
"لطفا با مراجعه کنندگان با حوصله برخورد کنيد.
"آقايان اصلاح هر روزه صورت فراموش نشود.
خواهشمندم سر وقت در غرفه های خود حاضر شويد.
در صورتيکه بحث فنی در گرفت، به هيچ وجه سعی نکنيد مخاطب خود را کنف کنيد!"
و با نگاه های کج و معوج به سمت اينجانب در انتهای کلام نورانی خود به همه می فهماند که بنده برای گوش سپردن به اين نصايح محتاج ترين می باشم.

در هنگام زمان بندی حضور افراد در غرفه ها، قوانين زير را وضع می کنند :
1 – آقای دکتر مهربان.
2 – يک نفر از گروه فنی.
3 – يک عدد خانم خوش چهره!!!

و خانم چهره که در کنار اينجانب نشسته است، مقاديری ذوق مرگ می شود که تنها خوش چهره حاضر در جلسه می باشد. آقای بيزينس نصيحت هايش را با اين جمله به پايان می رساند :
"بياييد دست در دست همديگر بگذاريم تا ... "
نصيحت آخرش ما را پسند می افتد. دستان خانم چهره را جستجو می کنيم تا به آن عمل کرده باشيم!
تو غرفه خودمون مستقر شديم. غرفه روبرو واسه سرگرم کردن ما به اندازه کافی جذاب هست. به لطف همسايگی با اونها ما فهميديم که می شه واسه دموی تنها يک محصول از 8 دختر خانم و 2 عدد آقا استفاده کرد. خانم های محترمه در اکثر اوقات يا مشغول خنديدن هستند يا مشغول خوردن يا مشغول عکس انداختن از همديگه. آقايون هم رسالت شريف گوش کردن به فرامين خانم ها رو بر عهده گرفتند.

از آقای دکتر مهربان می پرسم: "ما چرا انقدر شنگول و ذوق زده نيستيم. بريم پش خانمها واسه مشاوره؟!"

دکتر خيلی ريلکس برمی گرده می گه : "اه عزيزم، تعجب نکن. زنها اصولا exhibitionist هستند.by nature!"

*****

در ميون مراجعه کننده های رنگارنگ، غرفه مون ميزبان يه پدر و مادر و يه دختربچه سه چهار ساله فلفلی(بخونيد يه توله نمک!) با موهای طلايی، چشم های سبز و يه کوله پشتی عروسکی می شه. خانم چهره اولين نفريه که برايش غش و ضعف می کنه. آقای دکتر مهربان هم با دوربينش مشغول عکسبرداری می شه. من هم سرکيسه احساسات خودم رو شل می کنم و سه تا از شکلات های سفارشی رو بهش تعارف می کنم. با يه حالت ملوسی قبول می کنه. شانس مياره به کشيدن لپش اکتفا می کنم و لب و دهن و اون دندونهای يکی در ميونش رو يه جا قورت نمی دم.

وقتی از غرفه مون می رند بيرون، به اين نتيجه می رسيم که ما تنها غرفه ای نبوديم که با ديدن اون دختر بچه از کار بيکار شديم. من و خانم چهره در حاليکه تا منتها درجه رويت با او بای بای می کنيم، وارد اين بحث شيرين می شيم که زيبايي ظاهری چه تاثيری تو زندگی زنها داره.
تو غرفه خودمون مستقر شديم. غرفه روبرو واسه سرگرم کردن ما به اندازه کافی جذاب هست. به لطف همسايگی با اونها ما فهميديم که می شه واسه دموی تنها يک محصول از 8 دختر خانم و 2 عدد آقا استفاده کرد. خانم های محترمه در اکثر اوقات يا مشغول خنديدن هستند يا مشغول خوردن يا مشغول عکس انداختن از همديگه. آقايون هم رسالت شريف گوش کردن به فرامين خانم ها رو بر عهده گرفتند.
از آقای دکتر مهربان می پرسم: "ما چرا انقدر شنگول و ذوق زده نيستيم. بريم پش خانمها واسه مشاوره؟!"
دکتر خيلی ريلکس برمی گرده می گه : "اه عزيزم، تعجب نکن. زنها اصولا exhibitionist هستند.by nature!"
*****
در ميون مراجعه کننده های رنگارنگ، غرفه مون ميزبان يه پدر و مادر و يه دختربچه سه چهار ساله فلفلی(بخونيد يه توله نمک!) با موهای طلايی، چشم های سبز و يه کوله پشتی عروسکی می شه. خانم چهره اولين نفريه که برايش غش و ضعف می کنه. آقای دکتر مهربان هم با دوربينش مشغول عکسبرداری می شه. من هم سرکيسه احساسات خودم رو شل می کنم و سه تا از شکلات های سفارشی رو بهش تعارف می کنم. با يه حالت ملوسی قبول می کنه. شانس مياره به کشيدن لپش اکتفا می کنم و لب و دهن و اون دندونهای يکی در ميونش رو يه جا قورت نمی دم.

وقتی از غرفه مون می رند بيرون، به اين نتيجه می رسيم که ما تنها غرفه ای نبوديم که با ديدن اون دختر بچه از کار بيکار شديم. من و خانم چهره در حاليکه تا منتها درجه رويت با او بای بای می کنيم، وارد اين بحث شيرين می شيم که زيبايي ظاهری چه تاثيری تو زندگی زنها داره.
نگاه مثبت :

يک دختر زيبا در اکثر جاها مرکز ثقل توجه می شه.

چنين کسی برای اعلام وجود (که يکی از نيازهای اصلی هر آدمی به خصوص در دوران جوانی و نوجوانی هستش) هيچ انرژی اضافه ای مصرف کنه.

نتيجتا اين توجه، تو زندگی شانس ها و موقعيت های بيشتری واسه پيشترفت در اختيارش قرار می ده. علاوه بر اين زيبايی می تونه در ايجاد اعتماد به نفس واسه حضور در اجتماع خيلی موثر باشه.

نگاه منفی :

مالکيت! يه دختر زيبا مجبوره سنگينی اين واژه رو بيش از هر کس ديگه ای تو زندگی تحمل کنه. از قربون صدقه رفتن های پدر و مادر و اطرافيان تو دوران کودکی گرفته (که هر کدوم زيبايی يه قسمت از چهره ش رو به خودشون ربط می دند) تا حساسيت های همسر آينده. (اين يک واقعيت غيرقابل انکاره که هر چی زيبايی يک زن بيشتر تو چشم بزنه، تمايل همسرش برای اثبات مالکيت رو اون بيشتر می شه. شايد از روی ترس!)

جالب اينجاست که خيلی اوقات لايه های اجتماعی ديگه هم نسبت به اين زيبايی ادعای مالکيت می کنند. زندگينامه پرفراز و نشيب گوگوش يک نمونه از آدمی رو نشون می ده که تو زندگی از واژه مالکيت لطمه خورده و حتی در برهه ای از زندگی مثل عروسک خيمه شب بازی بين کارگردان ها و صاحبان کاباره ها دست به دست می شد. آدمهايی که تو طلاقش از بهروز وثوقی و حضور ناخواسته ش تو فيلم "در امتداد شب" تاثير زيادی داشتند.

يک دختر زيبا مجبوره ابراز توجه و انرژی مثبتی رو که از اطرافش می گيره، به نحوی پاسخ بده. و معمولا يک پاسخ مثبت رو انتخاب می کنه. يعنی سعی می کنه خودش رو به چيزی که ديگران ازش تو ذهن خوشون ساختند، نزديک کنه. چنين آدمی به ظاهر همه اين توجهات رو مجانی بدست مياره، ولی در واقع به قيمت تنهايی و آزادی شخصيش تموم می شه. اين آدم فرصت کمی برای عميق شدن در زندگی و شناختن خودش داره. به همين دليل احساس نياز جدی به علم، هنر، ادبيات، نوشتن و خيلی مقولات ديگه رو پيدا نمی کنه.

مثلا به نظر من اين موضوع اتفاقی نيست که می گند "تو فلان دانشگاه هر 10 سال يکبار ممکنه فقط يک دختر ظهور کنه که زيبايي آنچنانی داشته باشه" يا "اولين زن زيبا و متفکر واقعی را بايد در موزه نگه داشت"

و اما اين زيبايی وقتی با بلاهت ترکيب می شه، حاصلش معجونی می شه از غرور کاذب.

راستی آدما چطور می تونند نسبت به خصوصيتی که کوچکترين تاثيری در بدست آوردنش نداشتند، احساس تفاخر کنند؟!

و باز می رسيم به يکی از تناقض های تلخ و شيرين خلقت آدم،

وقتی می بينيم نعمت بزرگی مثل زيبايی می تونه (بصورت مستقيم يا غير مستقيم) حصار تکامل آدم بشه،

و يا وقتی محروميت از اين نعمت می تونه (بازهم به صورت مستقيم يا غير مستقيم) بهونه بزرگ شدن روح آدم بشه.
نگاه مثبت :
يک دختر زيبا در اکثر جاها مرکز ثقل توجه می شه.
چنين کسی برای اعلام وجود (که يکی از نيازهای اصلی هر آدمی به خصوص در دوران جوانی و نوجوانی هستش) هيچ انرژی اضافه ای مصرف کنه.
نتيجتا اين توجه، تو زندگی شانس ها و موقعيت های بيشتری واسه پيشترفت در اختيارش قرار می ده. علاوه بر اين زيبايی می تونه در ايجاد اعتماد به نفس واسه حضور در اجتماع خيلی موثر باشه.

نگاه منفی :
مالکيت! يه دختر زيبا مجبوره سنگينی اين واژه رو بيش از هر کس ديگه ای تو زندگی تحمل کنه. از قربون صدقه رفتن های پدر و مادر و اطرافيان تو دوران کودکی گرفته (که هر کدوم زيبايی يه قسمت از چهره ش رو به خودشون ربط می دند) تا حساسيت های همسر آينده. (اين يک واقعيت غيرقابل انکاره که هر چی زيبايی يک زن بيشتر تو چشم بزنه، تمايل همسرش برای اثبات مالکيت رو اون بيشتر می شه. شايد از روی ترس!)
جالب اينجاست که خيلی اوقات لايه های اجتماعی ديگه هم نسبت به اين زيبايی ادعای مالکيت می کنند. زندگينامه پرفراز و نشيب گوگوش يک نمونه از آدمی رو نشون می ده که تو زندگی از واژه مالکيت لطمه خورده و حتی در برهه ای از زندگی مثل عروسک خيمه شب بازی بين کارگردان ها و صاحبان کاباره ها دست به دست می شد. آدمهايی که تو طلاقش از بهروز وثوقی و حضور ناخواسته ش تو فيلم "در امتداد شب" تاثير زيادی داشتند.

يک دختر زيبا مجبوره ابراز توجه و انرژی مثبتی رو که از اطرافش می گيره، به نحوی پاسخ بده. و معمولا يک پاسخ مثبت رو انتخاب می کنه. يعنی سعی می کنه خودش رو به چيزی که ديگران ازش تو ذهن خوشون ساختند، نزديک کنه. چنين آدمی به ظاهر همه اين توجهات رو مجانی بدست مياره، ولی در واقع به قيمت تنهايی و آزادی شخصيش تموم می شه. اين آدم فرصت کمی برای عميق شدن در زندگی و شناختن خودش داره. به همين دليل احساس نياز جدی به علم، هنر، ادبيات، نوشتن و خيلی مقولات ديگه رو پيدا نمی کنه.
مثلا به نظر من اين موضوع اتفاقی نيست که می گند "تو فلان دانشگاه هر 10 سال يکبار ممکنه فقط يک دختر ظهور کنه که زيبايي آنچنانی داشته باشه" يا "اولين زن زيبا و متفکر واقعی را بايد در موزه نگه داشت"

و اما اين زيبايی وقتی با بلاهت ترکيب می شه، حاصلش معجونی می شه از غرور کاذب.
راستی آدما چطور می تونند نسبت به خصوصيتی که کوچکترين تاثيری در بدست آوردنش نداشتند، احساس تفاخر کنند؟!

و باز می رسيم به يکی از تناقض های تلخ و شيرين خلقت آدم،
وقتی می بينيم نعمت بزرگی مثل زيبايی می تونه (بصورت مستقيم يا غير مستقيم) حصار تکامل آدم بشه،
و يا وقتی محروميت از اين نعمت می تونه (بازهم به صورت مستقيم يا غير مستقيم) بهونه بزرگ شدن روح آدم بشه.
"مقدم سردار سرتيپ پاسدار خلبان دکتر قاليباف را ...."

اگه بشه تعيين کرد که چه مقدار بلاهت در اين پيشوند ترکيبی نهفته هستش؟!

اگه بشه تصور کرد از ترکيب چنين عناصری (سردار+ سرتيپ + پاسدار + خلبان +دکتر) چه جونوری به عمل مياد؟!

اگه بشه!
"مقدم سردار سرتيپ پاسدار خلبان دکتر قاليباف را ...."

اگه بشه تعيين کرد که چه مقدار بلاهت در اين پيشوند ترکيبی نهفته هستش؟!
اگه بشه تصور کرد از ترکيب چنين عناصری (سردار+ سرتيپ + پاسدار + خلبان +دکتر) چه جونوری به عمل مياد؟!
اگه بشه!