۱۳۸۳ دی ۱۱, جمعه

The hell is that your life goes on without you!

پوست اندازی خيلی خوبه. اين ويژگی بطرز عجيب غريبی تو بين موجودات زنده منتشر شده و تا حدی به بقای نسل گونه های مختلف کمک می کنه. به آدميزاد که رسيده(مثل خيلی از چيزهای ديگه) شکلش تغيير پيدا کرده و شده پوست اندازی روحی!

پوست اندازی خيلی خوبه! مخصوصا اگه بهش عادت کرده باشی، ديگه دردش بيشتر از چند روز باهات نيست. بعد می زنی زير همه چيز و می شی فرِش فرِش!

پوست اندازی خيلی خوبه، بشرطی که نخواسته باشی هر چند وقت يکبار جلوی آينه بايستی و دنبال خودت بگردی. دنبال پاره های وجودت که حالا زير خروارها خاک پوسيده، تجزيه شده و تو نمی دونی که کجا بايد خودت رو جستجو کنی. بری سر کدوم قبر واسه خودت فاتحه بخونی. نمی دونی دقيقا کی مردی:

شايد اون روزی که داشتی با آسانسور از اون برج ميومدی پايين و دلت می خواست اين آسانسور هيچوقت متوقف نشه و تا قعر زمين بره پايين،

شايد اون روزی که با شيفت ديليت دايرکتوری موزيک های قديميت رو پاک کردی و ديگه سراغ اونها نرفتی.

شايد وقتی همه اعتقادات مذهبيت رو ريختی تو توالت، روش سيفون کشيدی و شعله ايمان واسه هميشه تو قلبت خاموش شد،

شايد اون روزی که بخاطر رها شدن از دست اون فاشيست مجبور شدی غرورت رو له کنی و بعد هم باهاش دست بدی!

شايد اون روزی که يه آدم واسه هميشه تو ليست ميسنجرت به يک آدمک سرد و خاکستری تبديل شد و همزمان با اون برق چشمات واسه هميشه خاموش شد،

شايد اون شبی که از شدت تب مردی و بعد از اون ديگه هميشه تب داری، منتها يک تب سرد!

But the life goes on, with or without you!
The hell is that your life goes on without you!

پوست اندازی خيلی خوبه. اين ويژگی بطرز عجيب غريبی تو بين موجودات زنده منتشر شده و تا حدی به بقای نسل گونه های مختلف کمک می کنه. به آدميزاد که رسيده(مثل خيلی از چيزهای ديگه) شکلش تغيير پيدا کرده و شده پوست اندازی روحی!
پوست اندازی خيلی خوبه! مخصوصا اگه بهش عادت کرده باشی، ديگه دردش بيشتر از چند روز باهات نيست. بعد می زنی زير همه چيز و می شی فرِش فرِش!
پوست اندازی خيلی خوبه، بشرطی که نخواسته باشی هر چند وقت يکبار جلوی آينه بايستی و دنبال خودت بگردی. دنبال پاره های وجودت که حالا زير خروارها خاک پوسيده، تجزيه شده و تو نمی دونی که کجا بايد خودت رو جستجو کنی. بری سر کدوم قبر واسه خودت فاتحه بخونی. نمی دونی دقيقا کی مردی:
شايد اون روزی که داشتی با آسانسور از اون برج ميومدی پايين و دلت می خواست اين آسانسور هيچوقت متوقف نشه و تا قعر زمين بره پايين،
شايد اون روزی که با شيفت ديليت دايرکتوری موزيک های قديميت رو پاک کردی و ديگه سراغ اونها نرفتی.
شايد وقتی همه اعتقادات مذهبيت رو ريختی تو توالت، روش سيفون کشيدی و شعله ايمان واسه هميشه تو قلبت خاموش شد،
شايد اون روزی که بخاطر رها شدن از دست اون فاشيست مجبور شدی غرورت رو له کنی و بعد هم باهاش دست بدی!
شايد اون روزی که يه آدم واسه هميشه تو ليست ميسنجرت به يک آدمک سرد و خاکستری تبديل شد و همزمان با اون برق چشمات واسه هميشه خاموش شد،
شايد اون شبی که از شدت تب مردی و بعد از اون ديگه هميشه تب داری، منتها يک تب سرد!

But the life goes on, with or without you!

۱۳۸۳ آذر ۳۰, دوشنبه


Remind me my baby, remind me!

"There is no patch for stupidity!"


Remind me my baby, remind me!

"There is no patch for stupidity!"

۱۳۸۳ آذر ۲۸, شنبه

با اين کودن ِکوچولو ارتباط خیلی خوبی برقرار کردم!

با اين کودن ِکوچولو ارتباط خیلی خوبی برقرار کردم!

تهوع عظیمی پيش رو داشت. به تلافی حجم قابل توجهی از واقعيت که قورت داده بود!
تهوع عظیمی پيش رو داشت. به تلافی حجم قابل توجهی از واقعيت که قورت داده بود!

۱۳۸۳ مهر ۲۳, پنجشنبه

"عزيزم امشب نمی گذارم با رویای اشلی بخوابی"

امضا : روح سرگردان رت باتلر
"عزيزم امشب نمی گذارم با رویای اشلی بخوابی"

امضا : روح سرگردان رت باتلر

۱۳۸۳ مهر ۱۸, شنبه

نيک کيو يه جا می گه : "کم کم گرايشت را به مسائل غيرعقلانی از دست می دهی و می دانی انرژی ات کفاف همه خواسته های غيرمنطقی ات را نمی دهد.

پس از ميان ريل های وحشيگری خارج می شوی و به هر لحظه از زندگی چنگ می زنی تا چيزی از آن بدست آوری"

و اين به طرز عجيبی با آخرين يافته هات از زندگی همزمان می شه :

زندگی خيلی بزرگه. من هم واسه هضم کردنش خيلی کوچيکم.

تازه بعد از کلی پروسه گوارشی، آخرش چيزی که واست می مونه و ارزش جذب شدن رو داره، يه اپسيلون بيشتر نيست. بقيه ش می شه جزو فضولات زندگی و معلومه که چه مقصدی پيش رو داره!

اينه که بايد به تصوير مه گرفته اون cowboyدوست داشتنيت نيگاه کنی و بگی : "خداحافظ گاری کوپر"
نيک کيو يه جا می گه : "کم کم گرايشت را به مسائل غيرعقلانی از دست می دهی و می دانی انرژی ات کفاف همه خواسته های غيرمنطقی ات را نمی دهد.
پس از ميان ريل های وحشيگری خارج می شوی و به هر لحظه از زندگی چنگ می زنی تا چيزی از آن بدست آوری"
و اين به طرز عجيبی با آخرين يافته هات از زندگی همزمان می شه :

زندگی خيلی بزرگه. من هم واسه هضم کردنش خيلی کوچيکم.
تازه بعد از کلی پروسه گوارشی، آخرش چيزی که واست می مونه و ارزش جذب شدن رو داره، يه اپسيلون بيشتر نيست. بقيه ش می شه جزو فضولات زندگی و معلومه که چه مقصدی پيش رو داره!

اينه که بايد به تصوير مه گرفته اون cowboyدوست داشتنيت نيگاه کنی و بگی : "خداحافظ گاری کوپر"

۱۳۸۳ مهر ۱۶, پنجشنبه

"خوشحالم که حال درونی من به هیچ آشغال خارجی بستگی نداره!"

برای تو که به خوابم میای

و بهم می خندی

مليح و کثيف!
"خوشحالم که حال درونی من به هیچ آشغال خارجی بستگی نداره!"

برای تو که به خوابم میای
و بهم می خندی
مليح و کثيف!

۱۳۸۳ مهر ۸, چهارشنبه

سوگند به بغض، وقتی لحظاتی به شکستنش باقی است.

سوگند به غرور، وقتی برای قربانی شدن در پای تو سبکبال می شود.

سوگند به غم، وقتی با زخمهای روحت همنوا می شود.

سوگند به شادی، وقتی می کوشم تا آن را در گهواره چشمانت بخوابانم.

گاهی اوقات فقط سوگند می تونه تو رو تو زندگی غسل تعميد بده.
سوگند به بغض، وقتی لحظاتی به شکستنش باقی است.
سوگند به غرور، وقتی برای قربانی شدن در پای تو سبکبال می شود.
سوگند به غم، وقتی با زخمهای روحت همنوا می شود.
سوگند به شادی، وقتی می کوشم تا آن را در گهواره چشمانت بخوابانم.

گاهی اوقات فقط سوگند می تونه تو رو تو زندگی غسل تعميد بده.
"اصل زندگی همون نصفه شبهاست"

اين رو گفتم و مردمان فراوانی با علائق و روحيات و فرهنگهای مختلف به من گرويدند.

اگر می دانستم، زودتر ادعای پيغمبری می کردم!
"اصل زندگی همون نصفه شبهاست"

اين رو گفتم و مردمان فراوانی با علائق و روحيات و فرهنگهای مختلف به من گرويدند.
اگر می دانستم، زودتر ادعای پيغمبری می کردم!

۱۳۸۳ مهر ۶, دوشنبه

هنوز تهوع تلخ صبحگاهی از جلوی پرده چشمهات کنار نرفته که چهره لطيف و چرند صبح با صدای ابلهانه گوينده زن راديو هم آهنگ می شه : "بخند تا دنيا به روت بخنده" ، "زندگی هميشه به آدمهای اخمو اخم می کنه" ... (آخه نمی دونم اين گنداب رو چندبار و به چند زبون مختلف می شه قرقره کرد؟!)

بخودت ميای که می بينی تو تاکسی نشستی. چند روزه که صحنه سر بريده اون مرد آمريکايی با پس زمينه آدمهای سياه پوش و پرچمهای لااله الا الله از جلوی چشمهات کنار نمی ره. نمی دونم چرا دنبال قاتلين بالفطره اون آدم تو دور و بر خودم می گردم. نمی دونم!

چهره اکثر دانش آموزان و دانشجويان گرامی از قداست علم و دانش منور شده! یه پسر سفيدروی و تر و تميز دبستانی که به زحمت به 10 سال می رسه، يه مسير می گه. با ما هم مسير نيست، ولی راننده با لحن چندش آوری می خنده و می گه : "سوار شو بريم. د بيا بريم ديگه"

پسرک سوار نمی شه. به طرف صورت کريه ش برمی گردم. تازه متوجه می شوم افتخار مجاورت با يک سگ سبيل تمام عيار رو داشتم و تا حالا نمی دونستم. هرزگی از سر و صورتش می باره. فرصت خوبيه تا همه تهوعات انباشته شده رو تو صورتش بالا بيارم. نمی دونم اون ارزش عق زدن رو نداره يا واسه من نايی باقی نمونده! تصور می کنم چند سال ديگه م.آ با چه احتمالی تو يکی از همين خيابونها با چنين جونورهايی مواجه می شه.

دلم می خواد يه سوراخی، يه چاهی، يه چيزی گير بيارم توش تف کنم.
هنوز تهوع تلخ صبحگاهی از جلوی پرده چشمهات کنار نرفته که چهره لطيف و چرند صبح با صدای ابلهانه گوينده زن راديو هم آهنگ می شه : "بخند تا دنيا به روت بخنده" ، "زندگی هميشه به آدمهای اخمو اخم می کنه" ... (آخه نمی دونم اين گنداب رو چندبار و به چند زبون مختلف می شه قرقره کرد؟!)
بخودت ميای که می بينی تو تاکسی نشستی. چند روزه که صحنه سر بريده اون مرد آمريکايی با پس زمينه آدمهای سياه پوش و پرچمهای لااله الا الله از جلوی چشمهات کنار نمی ره. نمی دونم چرا دنبال قاتلين بالفطره اون آدم تو دور و بر خودم می گردم. نمی دونم!
چهره اکثر دانش آموزان و دانشجويان گرامی از قداست علم و دانش منور شده! یه پسر سفيدروی و تر و تميز دبستانی که به زحمت به 10 سال می رسه، يه مسير می گه. با ما هم مسير نيست، ولی راننده با لحن چندش آوری می خنده و می گه : "سوار شو بريم. د بيا بريم ديگه"
پسرک سوار نمی شه. به طرف صورت کريه ش برمی گردم. تازه متوجه می شوم افتخار مجاورت با يک سگ سبيل تمام عيار رو داشتم و تا حالا نمی دونستم. هرزگی از سر و صورتش می باره. فرصت خوبيه تا همه تهوعات انباشته شده رو تو صورتش بالا بيارم. نمی دونم اون ارزش عق زدن رو نداره يا واسه من نايی باقی نمونده! تصور می کنم چند سال ديگه م.آ با چه احتمالی تو يکی از همين خيابونها با چنين جونورهايی مواجه می شه.
دلم می خواد يه سوراخی، يه چاهی، يه چيزی گير بيارم توش تف کنم.

۱۳۸۳ شهریور ۳۰, دوشنبه

u used to fly so high

هر غروری هزينه ای داره. هزينه ش که پرداخت شد، می بينی که چطور نرم می شه. می دونم. يه جورايی اسفناکه. ولی اينو واسه اين می گم که دچار خود-نشکستنی-پنداری نشی و اگه یه روز يه عقاب تيزپرواز رو ديدی که ارتفاع کم کرده و واسه يه قالب پنير داره کلاغ وار قارقار می کنه، تو ذوقت نخوره.

غرور هزينه ای داره. هزينه ش که پرداخت شد ...
u used to fly so high
هر غروری هزينه ای داره. هزينه ش که پرداخت شد، می بينی که چطور نرم می شه. می دونم. يه جورايی اسفناکه. ولی اينو واسه اين می گم که دچار خود-نشکستنی-پنداری نشی و اگه یه روز يه عقاب تيزپرواز رو ديدی که ارتفاع کم کرده و واسه يه قالب پنير داره کلاغ وار قارقار می کنه، تو ذوقت نخوره.

غرور هزينه ای داره. هزينه ش که پرداخت شد ...

۱۳۸۳ شهریور ۱۹, پنجشنبه

کدوم شعله؟


یه جورايی به قهرمانهای فيلمهای کيميايی حسوديم می شه. به اصطلاح مردای روزگار. از اين جهت که هنوز دليلی واسه مبارزه کردن تو زندگی دارند. ناموس بربادرفته، خاک برباد رفته، جوونی برباد رفته، عشق بربادرفته، ... پايان تلخ سرنوشت هاشون اصلا مهم نيست. به نظر من بازهم خيلی خوشبخت هستند. شعله ای که تو وجودشون زبونه می کشه، گاهی اوقات واسه زندگی خيلی لازمه. با وجوديکه که دردها و دغدغه هاشون يه جورايی واست خنده دار شده، اما سيب زمينی پشندی شدن هم کم خنده دار نيست. هی! می دونی چی می گم؟!

کدوم شعله؟




یه جورايی به قهرمانهای فيلمهای کيميايی حسوديم می شه. به اصطلاح مردای روزگار. از اين جهت که هنوز دليلی واسه مبارزه کردن تو زندگی دارند. ناموس بربادرفته، خاک برباد رفته، جوونی برباد رفته، عشق بربادرفته، ... پايان تلخ سرنوشت هاشون اصلا مهم نيست. به نظر من بازهم خيلی خوشبخت هستند. شعله ای که تو وجودشون زبونه می کشه، گاهی اوقات واسه زندگی خيلی لازمه. با وجوديکه که دردها و دغدغه هاشون يه جورايی واست خنده دار شده، اما سيب زمينی پشندی شدن هم کم خنده دار نيست. هی! می دونی چی می گم؟!

۱۳۸۳ شهریور ۱۲, پنجشنبه

"تا وقتی سيفون هست، می توان به زندگی ادامه داد"

حتی سهراب سپهری هم دوزاریش افتاده دیگه. من تعجب می کنم از این جماعت ابله!
"تا وقتی سيفون هست، می توان به زندگی ادامه داد"

حتی سهراب سپهری هم دوزاریش افتاده دیگه. من تعجب می کنم از این جماعت ابله!
در برهوت احساسات

بیادم آوردی

عاشق میوه تلخی بودم

نامش دلتنگی
در برهوت احساسات
بیادم آوردی
عاشق میوه تلخی بودم
نامش دلتنگی

۱۳۸۳ مرداد ۲, جمعه

قاصد تجربه های همه تلخ

"هر چه کتاب از ايرانی ها در آلمان درآمده تهيه کرده ام، ايرانی ها اما کتابخوان نيستند. ايرانی ها در مرگ و زلزله کمی به هم نزديک می شوند و خيلی زود فراموش می کنند. برای بخش فرهنگی و ادبی و هنری زندگيشان هزينه ای درنظر نمی گيرند. ايرانی ها نمی توانند مراقب نويسنده و هنرمندشان باشند. شناخت حمايت ندارد. توانش را البته دارند. اين از زمان صادق هدايت تا فردا ادامه دارد..."

اين حرفها رو تو وبلاگ عباس معروفی می خونم و دلتنگ می شم. ياد صادق هدايت می افتم که شايد طعم تلخ غربت بين مردم سرزمينش رو بيش از هر نويسنده و هنرمند ديگه ای چشيده بود. اخيرا از قول يکی از دوستان نزديکش تو کتاب "روی جاده نمناک" خوندم که چند ماه قبل از خودکشی ش تو پاريس درحاليکه شديدا عصبی بوده، سرش رو می کوبه به ديوار و می گه : "من اين حرفها رو دارم واسه اين مردم می نويسم. چرا کسی اين رو نمی فهمه؟!"

و گفتن اين حرف از جانب کسی که اصلا اهل درد و دل نبوده و جور زخمهاش رو تنهايی می کشيده، خيلی دردآوره.

باز هم دلتنگ می شم. مثل زمانی که داشتم موومان دوم از کتاب سمفونی مردگان رو می خوندم. برای آيدين که از ترس پدر و اياز پاسبان که می خواستند بعد از اتاق تنهايی، کتابها، شعرها و آروزهای بلندش، آخرين سرمايه زندگيش، يعنی روحش رو ازش بگيرند و او در کارگاهی در زيرزمين يک خانواده ارمنی مخفی شده بود و مشغول قابسازی بود :

"از آن پس آيدين تمام روز را به شوق يک ديدار آنی کار می کرد که سورمه شيشه مشجر سقف را می گشود و و تمامی خستگی آيدين را بر زمين می گذاشت. ديداری که انگار دريا را به تلاطم وامی داشت، زمان را کند می کرد و شور و عشقی پنهانی در دل آيدين می پروراند. هفته ها و ما ها گذشت و او خانواده اش را از ياد برد، شعرهايش را را هم به کلی فراموش کرد و باز لاغر و لاغرتر شد. يک روز کار و در پايان روز، يک لحظه ديدار. ديدار چشم هايی به رنگ عسل."

"وقتی عصرها براش روزنامه می بردم، مثل ماهيهای روی آب دهانش را باز می کرد."

"من دنبال چيزی می گشتم که گمش کرده ام. دارم رفته رفته تبديل به آدمی می شوم که به فکر کردن فکر می کند. حالا فکر کردن برای من عادت شده. هدف شده. همه اش دلم می خواد بنشينم و فکر کنم. مهم نيست دستهام به چه کاری مشغولند."

روزهای اول امسال بود و من تو مد مرگ بودم. به اصرار مامان تو سفر نوروزی شون به شمال همراهشون شده بودم. الان که فکر می کنم تقريبا هيچی از اون سفر يادم نمونده، جز کتاب سمفونی مردگان که اون رو مووان به مووان نفس کشيدم :

"کدام يک از ما آيدينی پيش رو نداشته است. روح هنرمندی که به کسوت سوجی ديوانه اش درآورده ايم، به قتلگاهش برده ايم و با اين همه او را جسته ايم. و تنها و تنها در ذهن اون زنده مانده ايم. کدام يک از ما؟"
قاصد تجربه های همه تلخ

"هر چه کتاب از ايرانی ها در آلمان درآمده تهيه کرده ام، ايرانی ها اما کتابخوان نيستند. ايرانی ها در مرگ و زلزله کمی به هم نزديک می شوند و خيلی زود فراموش می کنند. برای بخش فرهنگی و ادبی و هنری زندگيشان هزينه ای درنظر نمی گيرند. ايرانی ها نمی توانند مراقب نويسنده و هنرمندشان باشند. شناخت حمايت ندارد. توانش را البته دارند. اين از زمان صادق هدايت تا فردا ادامه دارد..."


اين حرفها رو تو وبلاگ عباس معروفی می خونم و دلتنگ می شم. ياد صادق هدايت می افتم که شايد طعم تلخ غربت بين مردم سرزمينش رو بيش از هر نويسنده و هنرمند ديگه ای چشيده بود. اخيرا از قول يکی از دوستان نزديکش تو کتاب "روی جاده نمناک" خوندم که چند ماه قبل از خودکشی ش تو پاريس درحاليکه شديدا عصبی بوده، سرش رو می کوبه به ديوار و می گه : "من اين حرفها رو دارم واسه اين مردم می نويسم. چرا کسی اين رو نمی فهمه؟!"
و گفتن اين حرف از جانب کسی که اصلا اهل درد و دل نبوده و جور زخمهاش رو تنهايی می کشيده، خيلی دردآوره.
باز هم دلتنگ می شم. مثل زمانی که داشتم موومان دوم از کتاب سمفونی مردگان رو می خوندم. برای آيدين که از ترس پدر و اياز پاسبان که می خواستند بعد از اتاق تنهايی، کتابها، شعرها و آروزهای بلندش، آخرين سرمايه زندگيش، يعنی روحش رو ازش بگيرند و او در کارگاهی در زيرزمين يک خانواده ارمنی مخفی شده بود و مشغول قابسازی بود :

"از آن پس آيدين تمام روز را به شوق يک ديدار آنی کار می کرد که سورمه شيشه مشجر سقف را می گشود و و تمامی خستگی آيدين را بر زمين می گذاشت. ديداری که انگار دريا را به تلاطم وامی داشت، زمان را کند می کرد و شور و عشقی پنهانی در دل آيدين می پروراند. هفته ها و ما ها گذشت و او خانواده اش را از ياد برد، شعرهايش را را هم به کلی فراموش کرد و باز لاغر و لاغرتر شد. يک روز کار و در پايان روز، يک لحظه ديدار. ديدار چشم هايی به رنگ عسل."

"وقتی عصرها براش روزنامه می بردم، مثل ماهيهای روی آب دهانش را باز می کرد."

"من دنبال چيزی می گشتم که گمش کرده ام. دارم رفته رفته تبديل به آدمی می شوم که به فکر کردن فکر می کند. حالا فکر کردن برای من عادت شده. هدف شده. همه اش دلم می خواد بنشينم و فکر کنم. مهم نيست دستهام به چه کاری مشغولند."


روزهای اول امسال بود و من تو مد مرگ بودم. به اصرار مامان تو سفر نوروزی شون به شمال همراهشون شده بودم. الان که فکر می کنم تقريبا هيچی از اون سفر يادم نمونده، جز کتاب سمفونی مردگان که اون رو مووان به مووان نفس کشيدم :

"کدام يک از ما آيدينی پيش رو نداشته است. روح هنرمندی که به کسوت سوجی ديوانه اش درآورده ايم، به قتلگاهش برده ايم و با اين همه او را جسته ايم. و تنها و تنها در ذهن اون زنده مانده ايم. کدام يک از ما؟"








Nothing,

But falling in live with an alian,

afraid of familiares.

Nothing else!


Nothing,
But falling in live with an alian,
afraid of familiares.
Nothing else!




۱۳۸۳ خرداد ۲۹, جمعه

غروب بتها

وقتی خام تر بودم و تب شريعتی خونی ام خيلی تندتر از اينها بود، شنيدن اين حرف از طرف يکی از هنرمندها(که از قضا اون هم شريعتی رو به عنوان معمار و تکان دهنده روح خودش بر می شمرد) که :

"شريعتی تا سی سالگی خوب است. بعدش ديگر حرفی برای ما-به بلوغ رسيدگان- ندارد"

برايم ثقيل می اومد و واسه خودم آينده ای جدای اين حرف در نظر می گرفتم.

شايد برای خيلی از اونهايی که منو از نزديک می شناسند يا کم و بيش اين وبلاگ رو می خوندند، عجيب باشه که بخوام بيام و روی اين حرف صحه بگذارم.

اما اين حقيقتی است که کم کم بهش رسيدم. منتها مثل خيلی از تغييرات ديگه تو افکار و نوع نگرشم به زندگی، در هيچ جايی گفته و مستند نشد.

اينکه تو اين مدت چه تغييری در برداشت من از افکار شريعتی بوجود اومد، شايد تو يک يا دو پست از وبلاگ قابل بيان نباشه. در ضمن دلم می خواد به يک حالت متعادل تری برسم و بعد دست به قلم بگيرم. به همين دليل خيلی دلم می خواست يه جورايي برگه های تقويم از 29 خرداد امسال بگذرند، ولی با همه "خود به کوچه علی چپ زنيها" و شيطنتهای بخشهايي از وجودم، يک تن برخاست و دلش خواست حرفهايی رو (اتفاقا تو همين تاريخ) ثبت کنه.

***************************************************

شايد بتونم اين تجربه مشترک رو با همه اونهايی که تو مرحله ای از زندگی روحشون رو به افسون شريعتی سپردند، قسمت کنم و اون اينکه : "هم پرواز شدن با شريعتی دارای دو هجی است: ويران شدن و آباد شدن. دنيا را کوير ديدن و برای ساختن آن دست به کار شدن. همه راهها را نفی کردن و سپس راهی درست را برگزيدن. ار هواهای عفن زندگی دلگيرشدن و به اتوپيای دوردست اميدوار بودن."

شريعتی به عنوان يک شوکران تلخ، شق اول رو بخوبی واسه من بازی کرد. نوشته های کويری ش رو که می خوندم، احساس می کردم واسه نوشتن هر جمله، انگار قلمش رو بجای مرکب تو سم فرو برده و بعد نوک قلمش رو بيرحمانه تو قلب مخاطبش فرو می کنه. اما در شق دوم باهاش مشکل پيدا کردم. شايد بهتر بگم با خودم، با زندگی، با واقعيت و با همه چيز مشکل پيدا کردم. دری که شريعتی برای فرار از زندان پيش روی من گذاشته بود، "مذهب" بود و مقصدش اتوپيايی نامعلوم. و اين راه منو ارضا نمی کرد. گاهی با خودم فکر می کردم اگه انتهای اين همه بحرانها و جان کندنها همون اتوپيای مبهم دوردست بود، ای کاش تو همون خوشبختی احمقانه خودم و بين همون گله مردمان آرام و راضی، روزگار می گذروندم!

از شريعتی بخاطر گرفتن آرامش و اميد نسبت به زندگی و عريان کردن واقعيت های پليدش شاکی نيستم. فقط نمی دونم آدکی که از اين مرحله عبور کنه و تهوع و تلخی عميقی روی همه لحظه های زندگيش سنگينی کنه، چطور می تونه با نسخه زهوار در رفته ای بنام مذهب درمان بشه. چطور می تونه به اميد ظهور امامی غائب در آخرالزمان، "انتظاری اعتراض آميز" داشته باشه؟

دوست دارم شريعتی رو با همون "نه" های بزرگ و عميقش بشناسم، نه با "آری" های مبهم و رمزآلود.

***************************************************

دکتر يه جمله غريبی داره که اون رو از مدتها پيش که خونده بودم، هميشه کنج مغز و قلبم نگه داشتم(چون می دونستم به کار هر دو تاشون مياد!):

"هر چيزی عاقبت عليه خودش می ايستد!"

و من هم عاقبت عليه خودم ايستادم. همونطور که شريعتی عليه شريعتی برخاست!

آخرين بت غروب کرد

و ديگر هيچ کس نبود!

غروب بتها

وقتی خام تر بودم و تب شريعتی خونی ام خيلی تندتر از اينها بود، شنيدن اين حرف از طرف يکی از هنرمندها(که از قضا اون هم شريعتی رو به عنوان معمار و تکان دهنده روح خودش بر می شمرد) که :
"شريعتی تا سی سالگی خوب است. بعدش ديگر حرفی برای ما-به بلوغ رسيدگان- ندارد"
برايم ثقيل می اومد و واسه خودم آينده ای جدای اين حرف در نظر می گرفتم.
شايد برای خيلی از اونهايی که منو از نزديک می شناسند يا کم و بيش اين وبلاگ رو می خوندند، عجيب باشه که بخوام بيام و روی اين حرف صحه بگذارم.
اما اين حقيقتی است که کم کم بهش رسيدم. منتها مثل خيلی از تغييرات ديگه تو افکار و نوع نگرشم به زندگی، در هيچ جايی گفته و مستند نشد.
اينکه تو اين مدت چه تغييری در برداشت من از افکار شريعتی بوجود اومد، شايد تو يک يا دو پست از وبلاگ قابل بيان نباشه. در ضمن دلم می خواد به يک حالت متعادل تری برسم و بعد دست به قلم بگيرم. به همين دليل خيلی دلم می خواست يه جورايي برگه های تقويم از 29 خرداد امسال بگذرند، ولی با همه "خود به کوچه علی چپ زنيها" و شيطنتهای بخشهايي از وجودم، يک تن برخاست و دلش خواست حرفهايی رو (اتفاقا تو همين تاريخ) ثبت کنه.

***************************************************

شايد بتونم اين تجربه مشترک رو با همه اونهايی که تو مرحله ای از زندگی روحشون رو به افسون شريعتی سپردند، قسمت کنم و اون اينکه : "هم پرواز شدن با شريعتی دارای دو هجی است: ويران شدن و آباد شدن. دنيا را کوير ديدن و برای ساختن آن دست به کار شدن. همه راهها را نفی کردن و سپس راهی درست را برگزيدن. ار هواهای عفن زندگی دلگيرشدن و به اتوپيای دوردست اميدوار بودن."
شريعتی به عنوان يک شوکران تلخ، شق اول رو بخوبی واسه من بازی کرد. نوشته های کويری ش رو که می خوندم، احساس می کردم واسه نوشتن هر جمله، انگار قلمش رو بجای مرکب تو سم فرو برده و بعد نوک قلمش رو بيرحمانه تو قلب مخاطبش فرو می کنه. اما در شق دوم باهاش مشکل پيدا کردم. شايد بهتر بگم با خودم، با زندگی، با واقعيت و با همه چيز مشکل پيدا کردم. دری که شريعتی برای فرار از زندان پيش روی من گذاشته بود، "مذهب" بود و مقصدش اتوپيايی نامعلوم. و اين راه منو ارضا نمی کرد. گاهی با خودم فکر می کردم اگه انتهای اين همه بحرانها و جان کندنها همون اتوپيای مبهم دوردست بود، ای کاش تو همون خوشبختی احمقانه خودم و بين همون گله مردمان آرام و راضی، روزگار می گذروندم!

از شريعتی بخاطر گرفتن آرامش و اميد نسبت به زندگی و عريان کردن واقعيت های پليدش شاکی نيستم. فقط نمی دونم آدکی که از اين مرحله عبور کنه و تهوع و تلخی عميقی روی همه لحظه های زندگيش سنگينی کنه، چطور می تونه با نسخه زهوار در رفته ای بنام مذهب درمان بشه. چطور می تونه به اميد ظهور امامی غائب در آخرالزمان، "انتظاری اعتراض آميز" داشته باشه؟

دوست دارم شريعتی رو با همون "نه" های بزرگ و عميقش بشناسم، نه با "آری" های مبهم و رمزآلود.

***************************************************

دکتر يه جمله غريبی داره که اون رو از مدتها پيش که خونده بودم، هميشه کنج مغز و قلبم نگه داشتم(چون می دونستم به کار هر دو تاشون مياد!):
"هر چيزی عاقبت عليه خودش می ايستد!"

و من هم عاقبت عليه خودم ايستادم. همونطور که شريعتی عليه شريعتی برخاست!

آخرين بت غروب کرد
و ديگر هيچ کس نبود!


به شريعتی و پروژه او به اشکال متفاوتی می توان پرداخت... اما ظاهرا نمی شود او را به روی خود نياورد. او همچنان هست. چه به عنوان علت العلل شوربختی های ما، چه به مثابه طبيب جمله علت های ما...

************************************************

بسياری از پيرترها هر وقت ياد جوانی شان می افتند، ياد شريعتی می کنند. برخی با نوستالژی، عده ای با خشم :

""برخی خشن بوده اند و بيزار از اين همه خشم بياد می آورند که شريعتی آنها را جنين خواسته بود. برخی متشرع بوده اند و امروز سرخورده از آن به ياد می آورند که دست پرودگان او بوده اند. برخی صوفی مسلک بوده اند و به ياد می آورند که شريعتی آنها را به زندگی خوانده است. برخی تندرو بوده اند و به ياد می آورند که شريعتی به آنها گفته برای عمل کردن هيچ وقت دير نيست. بی مايه فطير است. برخی بی دين بوده اندو به ياد می آورند که شريعتی آنها را به صراط مستقيم دعوت کرده است. کسانی سر در روزمرگی داشته اند و به ياد می آورند که شريعتی جشمانشان را به ديگری و سرنوشت او باز کرده است. برخی با حج شده اند حاحی. کسانی با پس از شهادت شده اند چريک. قليلی با پدر، مادر، ما متهميم سر برداشته و به جنگ با سنتهای موهوم برخاسته اند. بسياری با امت و امامت شده اند سربازان نظام ولايی. به نام حسين وارث آدم برخاسته اند و به يمن مذهب عليه مذهب پشت کرده اند به قدرت. هستند کسانی که با هبوط افتاده اند به کوير تنهايی و خلوت و سالها سر در گفت و گوهای تنهايی خود دارند. همه اين تجربه های زيست شده، به رغم تفاوت ها و گاه تناقضات تراژيکی که با يکديگر دارند در يک چيز مشترکند و آن حرکت است، جابجا شدن. از نقطه ای به نقطه ای رفتن. جرکتی که زاييده دلهره و اضطراب در جان و روان افراد بوده است. ميل به متفاوت بودن، آن قبلی نبودن. جور ديگری بودن. بد و خوبش موضوع ديگری است. نفس بودن، نه فقط نفس کشيدن. شدن، نه ماندن.

*******************************************************

انديشه شريعتی يک امکان است. يک دعوت است. لم ندادن در هيچ قطعيتی. طرح مدام از کجا معلوم است. تلنگر است. آدم ناراضی اما اميدوار بار آوردن است. به هيچ صراطی مستقيم نشدن است و در جستجوی راه هايی که روندگان آن کمند. انديشه اقليت است، مشکوک به هر اکثريتی. مشکوک به هر مد و آلامدی، چه متشرعانه، چه عالمانه، چه روشنفکرانه.

همين است که برای بقای خود هيج نيازی به اجماع ندارد.

بخشهايی از مقاله "شريعتی، مرتد يا منحط"، سوسن شريعتی، روزنامه شرق


به شريعتی و پروژه او به اشکال متفاوتی می توان پرداخت... اما ظاهرا نمی شود او را به روی خود نياورد. او همچنان هست. چه به عنوان علت العلل شوربختی های ما، چه به مثابه طبيب جمله علت های ما...

************************************************

بسياری از پيرترها هر وقت ياد جوانی شان می افتند، ياد شريعتی می کنند. برخی با نوستالژی، عده ای با خشم :
""برخی خشن بوده اند و بيزار از اين همه خشم بياد می آورند که شريعتی آنها را جنين خواسته بود. برخی متشرع بوده اند و امروز سرخورده از آن به ياد می آورند که دست پرودگان او بوده اند. برخی صوفی مسلک بوده اند و به ياد می آورند که شريعتی آنها را به زندگی خوانده است. برخی تندرو بوده اند و به ياد می آورند که شريعتی به آنها گفته برای عمل کردن هيچ وقت دير نيست. بی مايه فطير است. برخی بی دين بوده اندو به ياد می آورند که شريعتی آنها را به صراط مستقيم دعوت کرده است. کسانی سر در روزمرگی داشته اند و به ياد می آورند که شريعتی جشمانشان را به ديگری و سرنوشت او باز کرده است. برخی با حج شده اند حاحی. کسانی با پس از شهادت شده اند چريک. قليلی با پدر، مادر، ما متهميم سر برداشته و به جنگ با سنتهای موهوم برخاسته اند. بسياری با امت و امامت شده اند سربازان نظام ولايی. به نام حسين وارث آدم برخاسته اند و به يمن مذهب عليه مذهب پشت کرده اند به قدرت. هستند کسانی که با هبوط افتاده اند به کوير تنهايی و خلوت و سالها سر در گفت و گوهای تنهايی خود دارند. همه اين تجربه های زيست شده، به رغم تفاوت ها و گاه تناقضات تراژيکی که با يکديگر دارند در يک چيز مشترکند و آن حرکت است، جابجا شدن. از نقطه ای به نقطه ای رفتن. جرکتی که زاييده دلهره و اضطراب در جان و روان افراد بوده است. ميل به متفاوت بودن، آن قبلی نبودن. جور ديگری بودن. بد و خوبش موضوع ديگری است. نفس بودن، نه فقط نفس کشيدن. شدن، نه ماندن.

*******************************************************

انديشه شريعتی يک امکان است. يک دعوت است. لم ندادن در هيچ قطعيتی. طرح مدام از کجا معلوم است. تلنگر است. آدم ناراضی اما اميدوار بار آوردن است. به هيچ صراطی مستقيم نشدن است و در جستجوی راه هايی که روندگان آن کمند. انديشه اقليت است، مشکوک به هر اکثريتی. مشکوک به هر مد و آلامدی، چه متشرعانه، چه عالمانه، چه روشنفکرانه.
همين است که برای بقای خود هيج نيازی به اجماع ندارد.

بخشهايی از مقاله "شريعتی، مرتد يا منحط"، سوسن شريعتی، روزنامه شرق

۱۳۸۳ خرداد ۲۲, جمعه

سیلوان، یه وبلاگ دوست داشتنی. اونقدر که بنشینی همه وبلاگش رو چند ساعته بخوونی!

"دیشب بعد از مدتهای خیلی زیاد موقع درس خوندن یه موجودی اونقدر تو سرم چرخید و چرخید و منو با خودش برد که وقتی به خودم اومدم دیدم بدون اینکه حتی گذر یک ثانیه اش رو حس کنم بیشتر از بیست دقیقه گذشته! دلم برای این حال و هوا، برای اونروزها، برای این حواس پرتیهای لذتبخش تنگ شده بود. وقتی به خودم اومدم خنده ام گرفت. "
سیلوان، یه وبلاگ دوست داشتنی. اونقدر که بنشینی همه وبلاگش رو چند ساعته بخوونی!

"دیشب بعد از مدتهای خیلی زیاد موقع درس خوندن یه موجودی اونقدر تو سرم چرخید و چرخید و منو با خودش برد که وقتی به خودم اومدم دیدم بدون اینکه حتی گذر یک ثانیه اش رو حس کنم بیشتر از بیست دقیقه گذشته! دلم برای این حال و هوا، برای اونروزها، برای این حواس پرتیهای لذتبخش تنگ شده بود. وقتی به خودم اومدم خنده ام گرفت. "
بی خانمان


از همان چند روز پيش که رفت و آمد کاميون ها و لودرها و آدمها در اطراف اين ساختمان متروکه بيشتر شده بود، احساس خطر کرده بود. شايد پارس های نيمه شبش که برخلاف معمول بيشتر طول می کشيد، به نوعی از احساس ناامنی او حکايت می کرد.

امروز صبح، رسما خانه خرابش کردند. لودرها آخرين ديوارها و پستوهای اين خانه متروک را درهم کوبيدند. شوکه شده بود. نيم ساعتی در وسط خيابان رو به ويرانه های خانه اش ايستاده بود و بی وقفه پارس می کرد. دستش به هيچ چيز و هيچ کس نمی رسيد تا خشمش را بر سر آنها خالی کند.

از پشت پنجره او را می نگريستم. شايد اولين باری بود که فحش و نفرين نثارش نمی کردم و نمی خواستم خاموش شود.

کاری از دستش ساخته نبود. امشب بايد به فکر لانه ای ديگر برای خود می بود. سرپناهی که بتواند در خود کز کند و استخوان تنهايی اش را ليس بزند.

خداحافظ بی خانمان!

بی خانمان


از همان چند روز پيش که رفت و آمد کاميون ها و لودرها و آدمها در اطراف اين ساختمان متروکه بيشتر شده بود، احساس خطر کرده بود. شايد پارس های نيمه شبش که برخلاف معمول بيشتر طول می کشيد، به نوعی از احساس ناامنی او حکايت می کرد.
امروز صبح، رسما خانه خرابش کردند. لودرها آخرين ديوارها و پستوهای اين خانه متروک را درهم کوبيدند. شوکه شده بود. نيم ساعتی در وسط خيابان رو به ويرانه های خانه اش ايستاده بود و بی وقفه پارس می کرد. دستش به هيچ چيز و هيچ کس نمی رسيد تا خشمش را بر سر آنها خالی کند.
از پشت پنجره او را می نگريستم. شايد اولين باری بود که فحش و نفرين نثارش نمی کردم و نمی خواستم خاموش شود.
کاری از دستش ساخته نبود. امشب بايد به فکر لانه ای ديگر برای خود می بود. سرپناهی که بتواند در خود کز کند و استخوان تنهايی اش را ليس بزند.
خداحافظ بی خانمان!


فلسفه چيست؟

ديديد حس نويسنده ای رو که داره تو غرفه نمايشگاه از آخرين شاهکارش واسه يه خانوم خوشگل صحبت می کنه؟ شاید در این گفتگو به کلی تصورش از شاهکارش عوض شه

يادتونه قهرمان درخت گلابی رو که از عشق دست نيافتنی دوران کودکيش، ميم، رسيد به سياست، آرمان، مبارزه و آخرش باز رسيد به اون درخت گلابی؟ يک درخت به ظاهر پربار که از درون پوکيده بود.

ديديد قافله تمدن بشريت رو که شهره ترين و وفاردارترين دست پرورده هاش رو بعد از گذشتن تاريخ مصرفشون چطور زير پا له می کنه و می گذره؟ انگار که از روی پشکل خودش گذشته باشه.

ديديد آدمی رو که تو بحبوحه تلاش آدمها واسه فرار از خشم زمين، دنبال چيزی می گرده که بهش دل بسته باشه و حالا واسش نگران باشه. يا واسه زنده موندن خودش فرار کنه؟

يادتون مياد اون گروه موسيقی فوق العاده مشهور يک کنسرت برگزار کرد که عنوان پر سر و صدا ترين آهنگش بود: "پول، چرکِ کفِ دست است"؟ و بعد يک قرون از درآمد کنسرت رو واسه اهداف غيرشخصی و انجمن های خيريه خرج نکرد؟


فلسفه چيست؟
ديديد حس نويسنده ای رو که داره تو غرفه نمايشگاه از آخرين شاهکارش واسه يه خانوم خوشگل صحبت می کنه؟ شاید در این گفتگو به کلی تصورش از شاهکارش عوض شه

يادتونه قهرمان درخت گلابی رو که از عشق دست نيافتنی دوران کودکيش، ميم، رسيد به سياست، آرمان، مبارزه و آخرش باز رسيد به اون درخت گلابی؟ يک درخت به ظاهر پربار که از درون پوکيده بود.

ديديد قافله تمدن بشريت رو که شهره ترين و وفاردارترين دست پرورده هاش رو بعد از گذشتن تاريخ مصرفشون چطور زير پا له می کنه و می گذره؟ انگار که از روی پشکل خودش گذشته باشه.

ديديد آدمی رو که تو بحبوحه تلاش آدمها واسه فرار از خشم زمين، دنبال چيزی می گرده که بهش دل بسته باشه و حالا واسش نگران باشه. يا واسه زنده موندن خودش فرار کنه؟

يادتون مياد اون گروه موسيقی فوق العاده مشهور يک کنسرت برگزار کرد که عنوان پر سر و صدا ترين آهنگش بود: "پول، چرکِ کفِ دست است"؟ و بعد يک قرون از درآمد کنسرت رو واسه اهداف غيرشخصی و انجمن های خيريه خرج نکرد؟


رانندهه، همون راننده پير و خسته، داشت با چه دردی واسه اون دو تا زوج جوون که رو صندلی کناريش نشسته بودند، می گفت :

"6 تا بچه داشتم. 35 سال کار کردم. همشون رو فرستادم دنبال خونه زندگيشون. الان بايد از صبح تا شب دنبال چندرغاز پول تو خيابونها ولگردی کنم. اگه بجاش 6 تا درخت گردو کاشته بودم، الان می تونستم بنشينم زير سايه ش و هم می تونستم خرج خودم رو بدم!"

و اون دو تا زوج جوون با يه حالت احمقانه ای به هم نگاه کردند.

من که اون پشت نشسته بودم و همه چيز رو می ديدم و می شنيدم، فهميدم که :

"اين قصه ادامه دارد!"
رانندهه، همون راننده پير و خسته، داشت با چه دردی واسه اون دو تا زوج جوون که رو صندلی کناريش نشسته بودند، می گفت :
"6 تا بچه داشتم. 35 سال کار کردم. همشون رو فرستادم دنبال خونه زندگيشون. الان بايد از صبح تا شب دنبال چندرغاز پول تو خيابونها ولگردی کنم. اگه بجاش 6 تا درخت گردو کاشته بودم، الان می تونستم بنشينم زير سايه ش و هم می تونستم خرج خودم رو بدم!"
و اون دو تا زوج جوون با يه حالت احمقانه ای به هم نگاه کردند.
من که اون پشت نشسته بودم و همه چيز رو می ديدم و می شنيدم، فهميدم که :
"اين قصه ادامه دارد!"

۱۳۸۳ خرداد ۱۴, پنجشنبه

تعطيلی های اينجا بوی خون می دند، بوی مرگ می دند، بوی ارتجاع می دند. حالمو بهم می زنند. به همين خاطر از روی اجبار هم شده، حتما بلند می شم ميام سر کارم.سعی می کنم خودم روح زندگی رو تو کالبدم تزريق کنم. واسه اينکه تف کنم تو صورت جمهوری اسلامی و اين روشهای تحميق توده!

تو تلويزيون يه گله آدم رو نشون می داد که واسه بزرگداشت به اصطلاح ارتحال خمينی کبير و تجديد ميثاق با جنايتهاش به تهران اومده بودند. همشون از ملت ما گشنه تر، از ملت ما بدبخت تر. آدمهای پلشت، سياه، کج و معوج و درب و داغون. تو بينشون يه دونه آدم حسابی نمی تونستی گير بياری.
تعطيلی های اينجا بوی خون می دند، بوی مرگ می دند، بوی ارتجاع می دند. حالمو بهم می زنند. به همين خاطر از روی اجبار هم شده، حتما بلند می شم ميام سر کارم.سعی می کنم خودم روح زندگی رو تو کالبدم تزريق کنم. واسه اينکه تف کنم تو صورت جمهوری اسلامی و اين روشهای تحميق توده!
تو تلويزيون يه گله آدم رو نشون می داد که واسه بزرگداشت به اصطلاح ارتحال خمينی کبير و تجديد ميثاق با جنايتهاش به تهران اومده بودند. همشون از ملت ما گشنه تر، از ملت ما بدبخت تر. آدمهای پلشت، سياه، کج و معوج و درب و داغون. تو بينشون يه دونه آدم حسابی نمی تونستی گير بياری.

۱۳۸۳ خرداد ۸, جمعه

ما ملتی هستيم!

و نوشته های بزرگمهر شرف الدين تو بخش گزارش ويژه چلچراغ رو دوست دارم. از انتخاب سوژه هاش و فضای فکری و طرز بيانش. هر چند خيلی ها او رو به تقليد از سبک ابراهيم افشار متهم می کنند، ولی من فکر می کنم با فرض صحت اين ادعا، وارث بحق و شايسته ای برای ابراهيم افشار هستش(و اين شايد تنها دليلی باشه که هنوز واسه خريدن چلچراغ پول می دم)

"ما قربانی تحريم های رسانه ای و دروغ های مطبوعاتی و سانسورهای خبری نيستيم. ما قربانی تنبلی و کرختی مزمنی بوده ايم که انگار از ابتدای تاريخ در کالبدمان وجود داشت تا روزها مغول ها دار و ندارمان را ببرند و ما شب ها سر زير کرسی هايمان فرو بريم و نفرين هايمان را فوت کنيم. که بخوانيم و از اينکه می دانيم به خود بباليم.

ما با شنيدن خبر افتتاح، تعطيلی، افتتاح مجدد يک فرودگاه حتی زحمت فرستادن يک ايميل هم به خودمان نداديم. درست در ماهی که طرفداران حقوق بشر در اعتراض به ژاک شيراک، ميل باکس سفارت های فرانسه را با ايميل های خود ترکاندند!"
ما ملتی هستيم!

و نوشته های بزرگمهر شرف الدين تو بخش گزارش ويژه چلچراغ رو دوست دارم. از انتخاب سوژه هاش و فضای فکری و طرز بيانش. هر چند خيلی ها او رو به تقليد از سبک ابراهيم افشار متهم می کنند، ولی من فکر می کنم با فرض صحت اين ادعا، وارث بحق و شايسته ای برای ابراهيم افشار هستش(و اين شايد تنها دليلی باشه که هنوز واسه خريدن چلچراغ پول می دم)
"ما قربانی تحريم های رسانه ای و دروغ های مطبوعاتی و سانسورهای خبری نيستيم. ما قربانی تنبلی و کرختی مزمنی بوده ايم که انگار از ابتدای تاريخ در کالبدمان وجود داشت تا روزها مغول ها دار و ندارمان را ببرند و ما شب ها سر زير کرسی هايمان فرو بريم و نفرين هايمان را فوت کنيم. که بخوانيم و از اينکه می دانيم به خود بباليم.
ما با شنيدن خبر افتتاح، تعطيلی، افتتاح مجدد يک فرودگاه حتی زحمت فرستادن يک ايميل هم به خودمان نداديم. درست در ماهی که طرفداران حقوق بشر در اعتراض به ژاک شيراک، ميل باکس سفارت های فرانسه را با ايميل های خود ترکاندند!"
فرار مغزها يا فرار انسانها؟

"من در اينجا از آن مغزها که به خارج می روند و چون بازار گرمتری برای "مغز" می بينند، می فروشند و می مانند، سخن نمی گويم که حتی به دشنام نمی ارزند و از اينان شريف تر، مغزهايي که با پول مردم و با اشغال سالها صندلی های محدود دانشگاه های ما طبيب و مهندس می شوند و می روند تا کارخانه های آلمان را بچرخانند و بيماران آمريکايی را شفا دهند. طبيعی است که وقتی يک "مغز" نه اصالت ملی داشته باشد و نه آرمان فکری، بصورت کالايی در می آيد که لاجرم به دست خريداری می افتد که پول بيشتری در کيسه دارد و شايد بهتر همان که چنين مغزهايی فرار کنند.

در بازار برده فروشی قرن ما خواجگان ديگر "بازوی غلامان" را نمی نگرند. چه ماشين آنان را از نيروی بازو بی نياز کرده است. "مغز" می خرند. مغزی که هيچ نداشته باشد و تنها بتواند ماشين شان را بچرخاند"(دکتر شريعتی)

اين حرفها هر چند دردمندانه و دلسوزانه گفته شدند، ولی بشدت آرمانگرايانه و تک بعدی هستند. در واقع می شه گفت اين تفسير از فرار افراد جامعه(که تا سرحد يک مغز تقليل داده شده اند) شايد فقط برای توصيف يک جامعه ساده، دموکراتيک و با قوانين پايدار کاربرد داشته باشه. بکاربردن چنين تفسيرهايی تو جامعه امروز به شدت تاريخ مصرف گذشته است. شايد اون وقتها مسئله به همين سادگی بوده، ولی الان واقعيت يک چيز ديگه است.

مسئله اينه که تو اين کشور اکثريت 80 درصدی مردم هيچ حقی برای تعيين سرنوشت خودشون ندارند.

مسئله دروغ و فريب و دغل بازيهايی است که تو سيستم اداری و دولتی اين کشور باهاش درگيری.

مسئله توهين به شخصيت و غرور جامعه فرهنگی اين مرز و بوم توسط يک سری حکام احمق و عمال بی سواد اونهاست.

مسئله زندگی کردن تو کشوری هستش که بهای آزادی از مزد گورکن کمتره

مسئله حريم شخصی و آزاديهای فردی توست که به هيچ انگاشته می شه.

مسئله اينه که انتظار آدمها از زندگی متفاوته.

مسئله اينه که فقط يکبار می تونی زندگی کنی.
فرار مغزها يا فرار انسانها؟
"من در اينجا از آن مغزها که به خارج می روند و چون بازار گرمتری برای "مغز" می بينند، می فروشند و می مانند، سخن نمی گويم که حتی به دشنام نمی ارزند و از اينان شريف تر، مغزهايي که با پول مردم و با اشغال سالها صندلی های محدود دانشگاه های ما طبيب و مهندس می شوند و می روند تا کارخانه های آلمان را بچرخانند و بيماران آمريکايی را شفا دهند. طبيعی است که وقتی يک "مغز" نه اصالت ملی داشته باشد و نه آرمان فکری، بصورت کالايی در می آيد که لاجرم به دست خريداری می افتد که پول بيشتری در کيسه دارد و شايد بهتر همان که چنين مغزهايی فرار کنند.
در بازار برده فروشی قرن ما خواجگان ديگر "بازوی غلامان" را نمی نگرند. چه ماشين آنان را از نيروی بازو بی نياز کرده است. "مغز" می خرند. مغزی که هيچ نداشته باشد و تنها بتواند ماشين شان را بچرخاند"(دکتر شريعتی)

اين حرفها هر چند دردمندانه و دلسوزانه گفته شدند، ولی بشدت آرمانگرايانه و تک بعدی هستند. در واقع می شه گفت اين تفسير از فرار افراد جامعه(که تا سرحد يک مغز تقليل داده شده اند) شايد فقط برای توصيف يک جامعه ساده، دموکراتيک و با قوانين پايدار کاربرد داشته باشه. بکاربردن چنين تفسيرهايی تو جامعه امروز به شدت تاريخ مصرف گذشته است. شايد اون وقتها مسئله به همين سادگی بوده، ولی الان واقعيت يک چيز ديگه است.
مسئله اينه که تو اين کشور اکثريت 80 درصدی مردم هيچ حقی برای تعيين سرنوشت خودشون ندارند.
مسئله دروغ و فريب و دغل بازيهايی است که تو سيستم اداری و دولتی اين کشور باهاش درگيری.
مسئله توهين به شخصيت و غرور جامعه فرهنگی اين مرز و بوم توسط يک سری حکام احمق و عمال بی سواد اونهاست.
مسئله زندگی کردن تو کشوری هستش که بهای آزادی از مزد گورکن کمتره
مسئله حريم شخصی و آزاديهای فردی توست که به هيچ انگاشته می شه.
مسئله اينه که انتظار آدمها از زندگی متفاوته.
مسئله اينه که فقط يکبار می تونی زندگی کنی.
مسئله اصلی مذهبی بودن يا مذهبی نبودن نيست. مسئله اينه که تو مذهب حل شده باشی يا اينکه مذهب رو تو خودت حل کرده باشی!
مسئله اصلی مذهبی بودن يا مذهبی نبودن نيست. مسئله اينه که تو مذهب حل شده باشی يا اينکه مذهب رو تو خودت حل کرده باشی!

۱۳۸۳ خرداد ۵, سه‌شنبه

نه!

در ميان فايلهاي config بيشمار Linux

در ميان قوانين گيج كننده iptables

در ميان كدهاي اسپاگتي مانند php

در ميان الگوريتمهاي تسليم ناپذير رمزنگاري

در ميان ادعاهاي بلندپروازانه FreeBSD

(نه اينكه شاكي باشم ها، به كارم عشق مي ورزم، ولي ...)

حس مبهمي به من مي گويد:

"زندگي جاي ديگري است"

از الينه شدن مي هراسم!

نه، هرگز!
نه!

در ميان فايلهاي config بيشمار Linux
در ميان قوانين گيج كننده iptables
در ميان كدهاي اسپاگتي مانند php
در ميان الگوريتمهاي تسليم ناپذير رمزنگاري
در ميان ادعاهاي بلندپروازانه FreeBSD
(نه اينكه شاكي باشم ها، به كارم عشق مي ورزم، ولي ...)
حس مبهمي به من مي گويد:
"زندگي جاي ديگري است"

از الينه شدن مي هراسم!
نه، هرگز!
تقديم به كرمهايي كه در وجودم مي لولند!

توجه شما را به يك گزارش تاريخ مصرف گذشته جلب مي كنم :

به حق يك عمر همنشيني با اين موجودات عجيب غريب هم كه شده، لازمه حداقل سالي يكبار واسشون جشن تولد بگيرم. وگرنه بايد منتظر باشم كه اونا واسه من مجلس ختم بگيرند!

از سيب زميني سرخ كرده، كوله پشتي سنگين، شلوغي چمران، دست و پاي شكسته و نمايشگاه عكس فجيع زلزله بم كه بگذريم، حاصل نمايشگاه كتاب امسال واسه من همين هديه هاي تولدي بود كه واسه رفقاي كرموي خودم گرفتم.

****************************

خداحافظ گاري كوپر(رومن گاري)

فراني و زويي(جي دي سالينجر)

1984(جورج اورول)

ايزابل بروژ(كريستيان بوبن)

مسخ(فرانتس كافكا)

بيگانه(آلبركامو)

پاكت ها(ريموند كارور)

برف هاي كليمانجارو(مجموعه داستان)

****************************

سال بلوا(عباس معروفي)

ترلان(فريبا وفي)

دوباره از همان خيابان ها(بيژن نجدي)

شازده احتجاب(هوشنگ گلشيري)

يك كاسه عسل(ناظم حكمت)

خفته در تنگنا(درباره فريدون فروغي)

آقاجري(متن كامل سخنراني، لايحه دفاعيه و متن كيفرخواست)

و يك پوستر اختصاصي صادق هدايت، هديه اختصاصي يك كرم مرموز كه هر وقت در اتاقم رو مي بندم و تنها مي شم، بهم يادآوري كنه :

"همه از مرگ مي ترسند، من از زندگي سمج خودم"

قراره تا آخر سال با اين رفقاي كرموي خودم بنشينيم و اين كتابها رو ببلعيم!
تقديم به كرمهايي كه در وجودم مي لولند!

توجه شما را به يك گزارش تاريخ مصرف گذشته جلب مي كنم :
به حق يك عمر همنشيني با اين موجودات عجيب غريب هم كه شده، لازمه حداقل سالي يكبار واسشون جشن تولد بگيرم. وگرنه بايد منتظر باشم كه اونا واسه من مجلس ختم بگيرند!
از سيب زميني سرخ كرده، كوله پشتي سنگين، شلوغي چمران، دست و پاي شكسته و نمايشگاه عكس فجيع زلزله بم كه بگذريم، حاصل نمايشگاه كتاب امسال واسه من همين هديه هاي تولدي بود كه واسه رفقاي كرموي خودم گرفتم.
****************************
خداحافظ گاري كوپر(رومن گاري)
فراني و زويي(جي دي سالينجر)
1984(جورج اورول)
ايزابل بروژ(كريستيان بوبن)
مسخ(فرانتس كافكا)
بيگانه(آلبركامو)
پاكت ها(ريموند كارور)
برف هاي كليمانجارو(مجموعه داستان)
****************************
سال بلوا(عباس معروفي)
ترلان(فريبا وفي)
دوباره از همان خيابان ها(بيژن نجدي)
شازده احتجاب(هوشنگ گلشيري)
يك كاسه عسل(ناظم حكمت)
خفته در تنگنا(درباره فريدون فروغي)
آقاجري(متن كامل سخنراني، لايحه دفاعيه و متن كيفرخواست)

و يك پوستر اختصاصي صادق هدايت، هديه اختصاصي يك كرم مرموز كه هر وقت در اتاقم رو مي بندم و تنها مي شم، بهم يادآوري كنه :
"همه از مرگ مي ترسند، من از زندگي سمج خودم"

قراره تا آخر سال با اين رفقاي كرموي خودم بنشينيم و اين كتابها رو ببلعيم!

۱۳۸۳ خرداد ۲, شنبه

عكس يه فنجون قهوه، يه عنوان طراحي وبلاگ، شخصي و گروهي !، و آدرس يه وب سايت.

اين مي شه يه بيزينس تو كشور ما! به همين سادگي

به قول اون مرد شريفي كه الان اسمش دقيق تو ذهنم نيست:

"ياد اون دوران به خير كه برنامه نويس هاي كامپيوتر يه پا مرد بودند و خودشون واسه خودشون درايور مي نوشتند!"
عكس يه فنجون قهوه، يه عنوان طراحي وبلاگ، شخصي و گروهي !، و آدرس يه وب سايت.
اين مي شه يه بيزينس تو كشور ما! به همين سادگي
به قول اون مرد شريفي كه الان اسمش دقيق تو ذهنم نيست:
"ياد اون دوران به خير كه برنامه نويس هاي كامپيوتر يه پا مرد بودند و خودشون واسه خودشون درايور مي نوشتند!"

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

وقتي اين آگهي رو مي بيني و مجبوري باهاش احساس همذات پنداري كني!

"به مقداري انرژي اكتيواسيون جهت پرش به لايه هاي بالاتر نيازمنديم"

يك الكترون خسته بلاتكليف
وقتي اين آگهي رو مي بيني و مجبوري باهاش احساس همذات پنداري كني!

"به مقداري انرژي اكتيواسيون جهت پرش به لايه هاي بالاتر نيازمنديم"
يك الكترون خسته بلاتكليف

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

Your daily dose of Acetaminophen

"زندگي مثل اقيانوس مي مونه

هر چقدر هم كه توش بشاشند، باز هم زيبا به نظر مي رسه!"
Your daily dose of Acetaminophen

"زندگي مثل اقيانوس مي مونه
هر چقدر هم كه توش بشاشند، باز هم زيبا به نظر مي رسه!"
بدون شرح

وبلاگ احمد شاملو
بدون شرح

وبلاگ احمد شاملو

۱۳۸۳ فروردین ۳۰, یکشنبه

دوست دارم ديدن را بياموزد

اين رو فقط يک نگرانی ساده پدرانه نسبت به آينده فرزندش نمی دونم. اين درد خيلی عميق تر از اين حرفهاست. اين زخم فروخورده نسل سوخته ايست که دلش نمی خواد سرنوشت خودش رو تو پيشونی نسل آينده بخونه. بارها اينو می خونم و باهاش به شدت همدردی می کنم و دغدغه های قديمی و هميشگی خودم رو مرور می کنم. به نظام آموزشی ای فکر می کنم که به اكثريت ماها تحميل شده بود.

يک نظام آموزشی که پاسخ همه سوالها رو لقمه کرده تو دهن بچه ها می گذاره.

يک نظام آموزشی که جسارت دونستن و تجربه کردن رو از اونها می گيره.

يک نظام آموزشی که بچه ها رو به صندوقچه هايی برای حمل محفوظات تبديل می کنه.

يک نظام آموزشی که کم کم "چرا گفتن" ، اين کليدواژه دونستن رو از فرهنگ لغات بچه ها حذف می کنه.

مدرسه هايی که بقول يک محقق جامعه شناسی، "تبديل به مکانهايی شده اند که در ساعاتی از روز پدر و مادرها، فرزندان خود را در آنجا پارک می کنند!" پارکينگ های مدرن، مطمئن و مجهز!

اين فقط جنبه آموزشی قضيه رو تشکيل می ده. تراژدی وقتی کاملتر می شه که فرهنگ رسمی و مذهبی تبليغ شده از طرف حکومت به کمک آموزش مياد تا فرايند ذبح شرعی انسانيت و شستشوی مغزی رو تکميل کنه. سايه شوم مذهب رسمی بر سر آموزش و تربيت!

******************************

منو ياد درد و دل خانم يکی از آشناهامون می ندازه که از اولين روزی صحبت می کرد که مجبور بود تنها دخترش رو به يکی از اين دبستان ها، همين پارکينگ های اسلامی، بفرسته. می گفت پدرش صبح که صورت گرد و کوچولوی دخترش رو تو اون مقنعه يغور و پلشت ديد، حسابی کفری شده بود. اونقدر که نمی تونست دخترش رو تو ذوق و شوق روز اول مدرسه ياری کنه. اونقدر که نمی تونست مثل هر روز صبح دخترش رو ببوسه و باهاش شوخی کنه. اونقدر که وقتی دخترش ازش می پرسيد: "بابايي، لباسهام خوشگله؟" فقط بغضش رو فرو می خورد و آروم می گفت: "آره، عزيزم!" (برخلاف پدرهای ساده لوح و سبک مغزی که اينجور موقعها قربون صدقه دخترهاشون می رند! )

می گفت پدرش بعد از اينکه دخترک رو رسونده مدرسه، برخلاف هميشه برگشته خونه، رفته تو اتاقش و تا شب پشت سرهم سيگار دود کرده. که شايد تو تنهايی، دور از چشم همسر و دخترش، بتونه بغضش رو تخليه کنه.

برای دخترکش گريه کنه. دخترکی که هنوز نمی دونه که اين حصار تحجر تا مدت نامعلومی بين او و زندگی فاصله می ندازه. برای دخترکی که نمی دونه اين تازه اولين حق مسلمشه که بصورت رسمی ازش دريغ داشته می شه. برای دخترکی که نمی دونه واسه انسان موندن و مستقل بار اومدن تو اين جامعه از چه شانس کمی برخورداره!
دوست دارم ديدن را بياموزد

اين رو فقط يک نگرانی ساده پدرانه نسبت به آينده فرزندش نمی دونم. اين درد خيلی عميق تر از اين حرفهاست. اين زخم فروخورده نسل سوخته ايست که دلش نمی خواد سرنوشت خودش رو تو پيشونی نسل آينده بخونه. بارها اينو می خونم و باهاش به شدت همدردی می کنم و دغدغه های قديمی و هميشگی خودم رو مرور می کنم. به نظام آموزشی ای فکر می کنم که به اكثريت ماها تحميل شده بود.
يک نظام آموزشی که پاسخ همه سوالها رو لقمه کرده تو دهن بچه ها می گذاره.
يک نظام آموزشی که جسارت دونستن و تجربه کردن رو از اونها می گيره.
يک نظام آموزشی که بچه ها رو به صندوقچه هايی برای حمل محفوظات تبديل می کنه.
يک نظام آموزشی که کم کم "چرا گفتن" ، اين کليدواژه دونستن رو از فرهنگ لغات بچه ها حذف می کنه.

مدرسه هايی که بقول يک محقق جامعه شناسی، "تبديل به مکانهايی شده اند که در ساعاتی از روز پدر و مادرها، فرزندان خود را در آنجا پارک می کنند!" پارکينگ های مدرن، مطمئن و مجهز!
اين فقط جنبه آموزشی قضيه رو تشکيل می ده. تراژدی وقتی کاملتر می شه که فرهنگ رسمی و مذهبی تبليغ شده از طرف حکومت به کمک آموزش مياد تا فرايند ذبح شرعی انسانيت و شستشوی مغزی رو تکميل کنه. سايه شوم مذهب رسمی بر سر آموزش و تربيت!

******************************

منو ياد درد و دل خانم يکی از آشناهامون می ندازه که از اولين روزی صحبت می کرد که مجبور بود تنها دخترش رو به يکی از اين دبستان ها، همين پارکينگ های اسلامی، بفرسته. می گفت پدرش صبح که صورت گرد و کوچولوی دخترش رو تو اون مقنعه يغور و پلشت ديد، حسابی کفری شده بود. اونقدر که نمی تونست دخترش رو تو ذوق و شوق روز اول مدرسه ياری کنه. اونقدر که نمی تونست مثل هر روز صبح دخترش رو ببوسه و باهاش شوخی کنه. اونقدر که وقتی دخترش ازش می پرسيد: "بابايي، لباسهام خوشگله؟" فقط بغضش رو فرو می خورد و آروم می گفت: "آره، عزيزم!" (برخلاف پدرهای ساده لوح و سبک مغزی که اينجور موقعها قربون صدقه دخترهاشون می رند! )

می گفت پدرش بعد از اينکه دخترک رو رسونده مدرسه، برخلاف هميشه برگشته خونه، رفته تو اتاقش و تا شب پشت سرهم سيگار دود کرده. که شايد تو تنهايی، دور از چشم همسر و دخترش، بتونه بغضش رو تخليه کنه.
برای دخترکش گريه کنه. دخترکی که هنوز نمی دونه که اين حصار تحجر تا مدت نامعلومی بين او و زندگی فاصله می ندازه. برای دخترکی که نمی دونه اين تازه اولين حق مسلمشه که بصورت رسمی ازش دريغ داشته می شه. برای دخترکی که نمی دونه واسه انسان موندن و مستقل بار اومدن تو اين جامعه از چه شانس کمی برخورداره!
روزهاي ترانه و اندوه

من كتاب مي خوانم

او ناخنهايش را مي جود

من از چشمان خود مي كاهم

او از فسفرهايش

و هر دو از روزهاي عمرمان

ما خدمت مي كنيم!
روزهاي ترانه و اندوه

من كتاب مي خوانم
او ناخنهايش را مي جود
من از چشمان خود مي كاهم
او از فسفرهايش
و هر دو از روزهاي عمرمان
ما خدمت مي كنيم!

۱۳۸۲ اسفند ۲۹, جمعه

اين يک بهاريه نيست

بهاريه های دو قشر از مردم جامعه بيش از همه برايم جالب بوده است(اصلا انگار اين واژه بهاريه را بايد به نام مبارک آنها سند زد)

گروه اول شاعران و قلم مزد بگيرهای درباری که شرح حال اسلاف آنها با ريشخندی تند در نوشته های شريعتی آمده است:

"شاعر هم يکی از همين ها بوده. اين بهاريه هايی که می سروده اند و زمين و آسمان و دل ها و دماغ ها را همه خوش و شاد نشان می داده اند از نوع پريدن و آفتابه آب کردن و تاس و لگن آوردن اطرافيان بوده است. قاآنی بيچاره را نگاه کنيد. بدبخت چه زوری می زند! از او بهترها هم بدتر از او:

(از سعدی)

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند

بهار آمد و شد جهان چون بهشت

به خاک سيه بر، فلک لاله کشت

(خدا مرگت بده که تو شاعر قرن هفتمی؟ قرنی که مغول ها از شرق و صليبی ها از غرب، اين سرزمين را حمام خون ساخته اند!)"

اگر فکر می کنيد نسل اين حضرات منقرض شده است، بشدت اشتباه می کنيد. کافی است در اين روزها به چهره های بزک کرده و ادبيات ويژه مجری های تازه بدوران رسيده صدا و سيما نگاهی بيندازيد.

و در طيف مقابل، نويسندگان و روشنفکران سياه بين، که از قضا با استشمام بوی بهار، مدرنيته خونشان بشدت بالا می زند و عامه مردم را بجرم اجرای آيين و سنتهای ملی خود به زير باد انتقاد و توهين می گيرند.

ناگفته پيداست دلم می خواهد با اين هر دو طيف مرزبندی روشنی داشته باشم.

*********************************************

براستی يک بهاريه جايگاه چه سخنانی می تواند باشد؟(صد البته منظور بهاريه خودم است)

نه حس و زبان رمانتيکی دارم که فهم الاغ را به يونجه های سبزشده يا بازگشت پرستوهای اسفندی را به درخت خاکستری پنجره ام ربط دهم،

نه دلم برای کسی يا جايی تنگ است که سفره نوستالژی خود را با ديگران تقسيم کنم،

و نه به سبک مصلحت انديشان روزگار حوصله سبک سنگين کردن گذشته را دارم،

و نه برای آينده خط و نشان کشيده ام.

روزها و شبها به اجبار از کنار مردم اين شهر می گذرم. به صفهای طولانی و خريدهای عجيب غريب آنها می نگرم. به ذوق و شوقها و ديالوگهای رد و بدل شده پس از آن خريدها گوش می دهم. از خود می پرسم براستی اين همه هياهو برای چيست؟ اين مردم دلشان را به چه چيزهايی می توانند خوش کنند؟ آيا واقعا من بيمارم که حتی يک قلم جنس هم برای سال نو نخريده ام؟ نمی دانم بخاطر جوگيرشدن است يا برای دهن کجی به آن همه هيجان کاذب، که راه خودم را به سمت کتابفروشی موردعلاقه ام در خيابان لارستان کج می کنم و تا آخرين اسکناس در دسترس کتاب می خرم. دست آخر مجبور می شوم با مترو و به سختی به خانه برگردم.

*********************************************

به نظرم احمقانه ترين و بيهوده ترين کار اين است که يک آدم بخواهد به اتفاقات کاملا طبيعی و تکراری نگاهی فيلسوفانه و حکيمانه داشته باشد(مثل همين کاری که من زور می زنم انجام بدم!)

زمين آبستن رويشی دوباره است. شايد کمترين و مهمترين پيام بهار همين باشد. بايد بارها و بارها پژمرد و روييد. بايد بارها و بارها ويران شد و از نو به پا خاست. بايد تمام کرد و آغاز شد.

ولی در بين اين تکرارها و تسلسل فصلها، شايد تنهايی انسان در طبيعت بيش از همه به غربت و سرنوشت تراژيک اين درخت شبيه باشد:

بهار گفت به نجوا :

كه برگ ، سبز و شكوفاست .

خزان به خشم در آمد :

كه خشك و زرد و غم افزاست .

به خنده گفت زمستان :

كه برگ چيست ؟

سبز و زرد كجاست ؟

در اين جدال

كسي پاسخ از درخت نخواست !
اين يک بهاريه نيست

بهاريه های دو قشر از مردم جامعه بيش از همه برايم جالب بوده است(اصلا انگار اين واژه بهاريه را بايد به نام مبارک آنها سند زد)
گروه اول شاعران و قلم مزد بگيرهای درباری که شرح حال اسلاف آنها با ريشخندی تند در نوشته های شريعتی آمده است:
"شاعر هم يکی از همين ها بوده. اين بهاريه هايی که می سروده اند و زمين و آسمان و دل ها و دماغ ها را همه خوش و شاد نشان می داده اند از نوع پريدن و آفتابه آب کردن و تاس و لگن آوردن اطرافيان بوده است. قاآنی بيچاره را نگاه کنيد. بدبخت چه زوری می زند! از او بهترها هم بدتر از او:
(از سعدی)
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سيه بر، فلک لاله کشت
(خدا مرگت بده که تو شاعر قرن هفتمی؟ قرنی که مغول ها از شرق و صليبی ها از غرب، اين سرزمين را حمام خون ساخته اند!)"

اگر فکر می کنيد نسل اين حضرات منقرض شده است، بشدت اشتباه می کنيد. کافی است در اين روزها به چهره های بزک کرده و ادبيات ويژه مجری های تازه بدوران رسيده صدا و سيما نگاهی بيندازيد.

و در طيف مقابل، نويسندگان و روشنفکران سياه بين، که از قضا با استشمام بوی بهار، مدرنيته خونشان بشدت بالا می زند و عامه مردم را بجرم اجرای آيين و سنتهای ملی خود به زير باد انتقاد و توهين می گيرند.

ناگفته پيداست دلم می خواهد با اين هر دو طيف مرزبندی روشنی داشته باشم.
*********************************************

براستی يک بهاريه جايگاه چه سخنانی می تواند باشد؟(صد البته منظور بهاريه خودم است)
نه حس و زبان رمانتيکی دارم که فهم الاغ را به يونجه های سبزشده يا بازگشت پرستوهای اسفندی را به درخت خاکستری پنجره ام ربط دهم،
نه دلم برای کسی يا جايی تنگ است که سفره نوستالژی خود را با ديگران تقسيم کنم،
و نه به سبک مصلحت انديشان روزگار حوصله سبک سنگين کردن گذشته را دارم،
و نه برای آينده خط و نشان کشيده ام.
روزها و شبها به اجبار از کنار مردم اين شهر می گذرم. به صفهای طولانی و خريدهای عجيب غريب آنها می نگرم. به ذوق و شوقها و ديالوگهای رد و بدل شده پس از آن خريدها گوش می دهم. از خود می پرسم براستی اين همه هياهو برای چيست؟ اين مردم دلشان را به چه چيزهايی می توانند خوش کنند؟ آيا واقعا من بيمارم که حتی يک قلم جنس هم برای سال نو نخريده ام؟ نمی دانم بخاطر جوگيرشدن است يا برای دهن کجی به آن همه هيجان کاذب، که راه خودم را به سمت کتابفروشی موردعلاقه ام در خيابان لارستان کج می کنم و تا آخرين اسکناس در دسترس کتاب می خرم. دست آخر مجبور می شوم با مترو و به سختی به خانه برگردم.
*********************************************

به نظرم احمقانه ترين و بيهوده ترين کار اين است که يک آدم بخواهد به اتفاقات کاملا طبيعی و تکراری نگاهی فيلسوفانه و حکيمانه داشته باشد(مثل همين کاری که من زور می زنم انجام بدم!)
زمين آبستن رويشی دوباره است. شايد کمترين و مهمترين پيام بهار همين باشد. بايد بارها و بارها پژمرد و روييد. بايد بارها و بارها ويران شد و از نو به پا خاست. بايد تمام کرد و آغاز شد.

ولی در بين اين تکرارها و تسلسل فصلها، شايد تنهايی انسان در طبيعت بيش از همه به غربت و سرنوشت تراژيک اين درخت شبيه باشد:

بهار گفت به نجوا :
كه برگ ، سبز و شكوفاست .

خزان به خشم در آمد :
كه خشك و زرد و غم افزاست .

به خنده گفت زمستان :
كه برگ چيست ؟
سبز و زرد كجاست ؟

در اين جدال
كسي پاسخ از درخت نخواست !

۱۳۸۲ اسفند ۸, جمعه

چه بگويم؟

دريای بيتاب چشمانت

در قاب کوچک هايکوی من نمی گنجد!
چه بگويم؟
دريای بيتاب چشمانت
در قاب کوچک هايکوی من نمی گنجد!
اين روزها…

اين روزها به تجربه دو ماه گذشته، که حاصل آن چيزی جز اسارت، بطالت، تحقير، نکبت و بيماری نبود، بسيار می انديشم. بين سرگيجه های گذشته که حاصل غوطه ور شدن در فضای پيچ در پيچ انديشه ها بود، تا سردردهای مزمن فعلی، از اتاق تنهايی من تا پادگانی نظامی در گوشه ای از کوير سرد و خشک فاصله است!

اين روزها نوايی آرام و پيوسته در وجودم طنين انداز است و می خواهد عميق ترين "من"ِ وجودم را که با اجبار به خوابی زمستانی فرو رفته بود، از خواب بيدار کند. انگار هنوز به آن رويای بچگانه شيرين و دور روزهای گذشته می انديشد که آرزو می کرد هيچگاه مجبور نشود از محيط لطيف دانشگاه پای به محيط جامعه پرفريب و ريا بگذارد.

اين روزها کمتر به دکه های روزنامه فروشی می روم. در عوض به دورانی فکر می کنم که با "جامعه" شروع شد و با "شرق" و "ياس نو" پايان يافت.(به نظر شما پناه بردن به روزنامه های خوانده نشده قبلی در شرايط فعلی نوعی انفعال نيست؟!)

اين روزها به آينده سياسی- اجتماعی کشورم بسيار می انديشم. اقرار می کنم در هيچ دوره ای از زندگی تا اين حد از نظر اجتماعی احساس سرخوردگی و انفعال نکرده ام. همه مبارزات، پيروزيها، شکست ها، خيانت ها، آری گفتن ها، نه گفتن ها،... زندانها، شکنجه ها، اعدام ها، پاکسازی ها، تحقيرها،... شعارها، اميدها، آرمانها، حسرتها، دريغ ها، افسوس ها...پلاکها، بمبها، ترکشها، تابوتها،... مصدق ها، گلسرخی ها، شاملوها، شريعتی ها، ... نواب صفوی ها، خلخالی ها، سعيدامامی ها، سعيد عسگرها،... کتابها، پوسترها، روزنامه ها،... ايسم ها،... ديروزها، فرداها... همه و همه در ذهن پرتلاطم من پيچ و تاب می خورند. گاهی در يک تصوير مبهم از ذهنم، پسرکی را می بينم که سر بر زانويش گذاشته و در مرکز حلقه ای قرار دارد که آدم های دور و بر آن مشغول بازی عمو زنجيرباف هستند. همهمه ای از جمع می خواهد به او بگويد: "زياد سخت نگير! اين فقط يه بازيه. ما هم يه روز جای تو نشسته بوديم. يه روز تو هم بايد سر از زانوعی غم برداری و بيای تو حلقه ما!"

عمو نوروز برامون عيدی بيار

حاجی فيروز شادی و خنده بيار!!!

اين روزها شباهتی می بينم بين وضع زندگی شخصی خود و اوضاع سياسی-اجتماعی کشورم.

اين روزها با عطش بی پايانی در لحظه ها جاری می شوم.

اين روزها آزادی را در هر جايی، حتی در چارچوب تنگ و کوتاه آسانسور، نفس می کشم.

اين روزها، حسی به من می گويد که فردا تاريخ بين لبهای دوخته و حنجره پرفرياد جامعه قضاوت خواهد کرد.
اين روزها…
اين روزها به تجربه دو ماه گذشته، که حاصل آن چيزی جز اسارت، بطالت، تحقير، نکبت و بيماری نبود، بسيار می انديشم. بين سرگيجه های گذشته که حاصل غوطه ور شدن در فضای پيچ در پيچ انديشه ها بود، تا سردردهای مزمن فعلی، از اتاق تنهايی من تا پادگانی نظامی در گوشه ای از کوير سرد و خشک فاصله است!

اين روزها نوايی آرام و پيوسته در وجودم طنين انداز است و می خواهد عميق ترين "من"ِ وجودم را که با اجبار به خوابی زمستانی فرو رفته بود، از خواب بيدار کند. انگار هنوز به آن رويای بچگانه شيرين و دور روزهای گذشته می انديشد که آرزو می کرد هيچگاه مجبور نشود از محيط لطيف دانشگاه پای به محيط جامعه پرفريب و ريا بگذارد.

اين روزها کمتر به دکه های روزنامه فروشی می روم. در عوض به دورانی فکر می کنم که با "جامعه" شروع شد و با "شرق" و "ياس نو" پايان يافت.(به نظر شما پناه بردن به روزنامه های خوانده نشده قبلی در شرايط فعلی نوعی انفعال نيست؟!)

اين روزها به آينده سياسی- اجتماعی کشورم بسيار می انديشم. اقرار می کنم در هيچ دوره ای از زندگی تا اين حد از نظر اجتماعی احساس سرخوردگی و انفعال نکرده ام. همه مبارزات، پيروزيها، شکست ها، خيانت ها، آری گفتن ها، نه گفتن ها،... زندانها، شکنجه ها، اعدام ها، پاکسازی ها، تحقيرها،... شعارها، اميدها، آرمانها، حسرتها، دريغ ها، افسوس ها...پلاکها، بمبها، ترکشها، تابوتها،... مصدق ها، گلسرخی ها، شاملوها، شريعتی ها، ... نواب صفوی ها، خلخالی ها، سعيدامامی ها، سعيد عسگرها،... کتابها، پوسترها، روزنامه ها،... ايسم ها،... ديروزها، فرداها... همه و همه در ذهن پرتلاطم من پيچ و تاب می خورند. گاهی در يک تصوير مبهم از ذهنم، پسرکی را می بينم که سر بر زانويش گذاشته و در مرکز حلقه ای قرار دارد که آدم های دور و بر آن مشغول بازی عمو زنجيرباف هستند. همهمه ای از جمع می خواهد به او بگويد: "زياد سخت نگير! اين فقط يه بازيه. ما هم يه روز جای تو نشسته بوديم. يه روز تو هم بايد سر از زانوعی غم برداری و بيای تو حلقه ما!"
عمو نوروز برامون عيدی بيار
حاجی فيروز شادی و خنده بيار!!!

اين روزها شباهتی می بينم بين وضع زندگی شخصی خود و اوضاع سياسی-اجتماعی کشورم.
اين روزها با عطش بی پايانی در لحظه ها جاری می شوم.
اين روزها آزادی را در هر جايی، حتی در چارچوب تنگ و کوتاه آسانسور، نفس می کشم.
اين روزها، حسی به من می گويد که فردا تاريخ بين لبهای دوخته و حنجره پرفرياد جامعه قضاوت خواهد کرد.
فصل ِ بدِ خاکستری

تسلیم و بیصدا گذشت

چه قلب بی سخاوتی

حریم من بود

روح بزرگوار ِ من!

دلگیرم از حجاب تو.

من برگشتم. می گن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره و از این جور چیزها!

خیلی چیزها میگن که علی الاصول همه چیز به روال سابق برگشته و خیلی چیزها میگن نُچ!

پ. ن : با تشکر ویژه از اشکان، هر چند همچنان می تونه اینجا رو خونه خودش به حساب بیاره.
فصل ِ بدِ خاکستری
تسلیم و بیصدا گذشت
چه قلب بی سخاوتی
حریم من بود
روح بزرگوار ِ من!
دلگیرم از حجاب تو.

من برگشتم. می گن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره و از این جور چیزها!
خیلی چیزها میگن که علی الاصول همه چیز به روال سابق برگشته و خیلی چیزها میگن نُچ!

پ. ن : با تشکر ویژه از اشکان، هر چند همچنان می تونه اینجا رو خونه خودش به حساب بیاره.

۱۳۸۲ اسفند ۱, جمعه

1 اسفند مرگ رسمي جمهوريت و آغاز استبداد مطلق فقيه

نه ، من هرگز نمی نالم . قرنها ناليدن بس است. می خواهم فرياد کنم. اگر نتوانستم ، سکوت می کنم. خاموش مردن بهتر از ناليدن است. ناليدن فرزندان ماکياولی پير را مغرور می کند.

سکوت نوميد و غمرنگ مغرب آرام و سنگين پيش می آيد و مرا همچون «سايه ی آواره ای در اين کوير» ، در خود محو می کند و آفرينش باز در اقيانوسی از شب غرق می شود و شب چنان بر عالم می نشيند که گويی هيچگاه برنخواهد خواست.

(هبوط در کوير ، قسمت معبد ، صفحات 495 و 497 )

--------------------------------------------------------------

به جای آنکه به تاريکی لعنت بفرستيد ، يک شمع روشن کنيد. (کنفوسيوس)
1 اسفند مرگ رسمي جمهوريت و آغاز استبداد مطلق فقيه

نه ، من هرگز نمی نالم . قرنها ناليدن بس است. می خواهم فرياد کنم. اگر نتوانستم ، سکوت می کنم. خاموش مردن بهتر از ناليدن است. ناليدن فرزندان ماکياولی پير را مغرور می کند.
سکوت نوميد و غمرنگ مغرب آرام و سنگين پيش می آيد و مرا همچون «سايه ی آواره ای در اين کوير» ، در خود محو می کند و آفرينش باز در اقيانوسی از شب غرق می شود و شب چنان بر عالم می نشيند که گويی هيچگاه برنخواهد خواست.
(هبوط در کوير ، قسمت معبد ، صفحات 495 و 497 )

--------------------------------------------------------------
به جای آنکه به تاريکی لعنت بفرستيد ، يک شمع روشن کنيد. (کنفوسيوس)

۱۳۸۲ بهمن ۲۴, جمعه

منتظرم ....

از 2 دی که آقا رضا رفته « خدمت » تا امروز که 24 بهمن هستش 52 روز می شود ... پس منطقی است که منتظرش باشم ... امیدوارم که باهام تماس بگیره ... می خواهم امانتی را بگردانم ...

-------------------------------------------------------------------------

(( نمی توان کمال بشری را با کمال فنی جمع کرد. اگر یکی از این دو را می خواهیم بایست دیگری را فدا کنیم ))

{ ارنست یونگر . زنبورهای شیشه ای . ذکر شده از کتاب «عبور از خط» ترجمه جلال آل احمد }

شما چه فکر می کنید ؟
منتظرم ....

از 2 دی که آقا رضا رفته « خدمت » تا امروز که 24 بهمن هستش 52 روز می شود ... پس منطقی است که منتظرش باشم ... امیدوارم که باهام تماس بگیره ... می خواهم امانتی را بگردانم ...

-------------------------------------------------------------------------
(( نمی توان کمال بشری را با کمال فنی جمع کرد. اگر یکی از این دو را می خواهیم بایست دیگری را فدا کنیم ))
{ ارنست یونگر . زنبورهای شیشه ای . ذکر شده از کتاب «عبور از خط» ترجمه جلال آل احمد }

شما چه فکر می کنید ؟

۱۳۸۲ بهمن ۱۸, شنبه

موقع نوشتن است ... كويري نوشتن

البته من اهل كوير نبوده ام و نيستم ، زادگاهم و موطنم شهر است ، اما آنچه ديده ام كوير بوده است و هيچستاني فراخ . گلزار و گلستان را همه هيچ ديدن و كوير ديدن ، كويري بودن ، نامش چيست ؟ بدبيني ؟ اگر بدبيني است ، پس اميد در من چيست ؟ از كجا آمده است ؟ آيا از بدبيني آمده است ؟ مگر بدبيني باعث يأس ، افسردگي و كناره گيري نمي شود ؟ پس اميد من از كجاست ؟ پس آيا

بدبينم ؟

كوير جاي ايستادن و ماندن نيست ، نقطه ي قوتش هم همين است ، تو كه به كوير رسيدي

نمي تواني در آن بماني ، بايد پيش بروي ، اگر بماني مي سوزي و نابود مي شوي . وقتي ابتداي كويري ، بايد شروع كني كه پيش بروي ، شايد تنها ، نه حتماً تنها ، هميشه انسان در كوير تنها گير مي افتد و خودش تنها بايد طي راه كند.

پيش رفتن و پيش رفتن و مدام خسته شدن و خسته شدن و مدام اميد را از دست دادن و مأيوس و دلسرد شدن و دوباره عزم را جزم كردن و به راه افتادن با همان اميد اوليه ، با همان عطش اوليه براي جستجوي سايه درختي ، چاه آبي و در عوض همه ي اينها سراب ديدن . براي جستجوي آبادي اي رفتن و آنگاه خراب آباد ديدن ...

و هي بايد بروي ... بايد بروي ، تا كجا ؟ تا چه زماني ؟ ... تا جايي و زماني كه اميدي هست و ... آنگاه كه از رسيدن به جايي مأيوس شدي و ديگر باور كردي كه همه جا كوير است ، باز هم بايد بروي ، اين بار كجا ؟ بايد خودت بسازي آنچه را كه مي خواستي ، آنچه خواستي يافت نشد پس بايد خودت بسازي و تازه اول راهي و خسته ، اما بايد ادامه دهي ... كوير جاي ايستادن نيست ...

« من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند كوير

ديده ام ، مولوي از اين مرحله گذشته است و بر اين كوير مرتع آباد يك زندگي را ساخته است ، كاشته و رويانيده است ... »
موقع نوشتن است ... كويري نوشتن

البته من اهل كوير نبوده ام و نيستم ، زادگاهم و موطنم شهر است ، اما آنچه ديده ام كوير بوده است و هيچستاني فراخ . گلزار و گلستان را همه هيچ ديدن و كوير ديدن ، كويري بودن ، نامش چيست ؟ بدبيني ؟ اگر بدبيني است ، پس اميد در من چيست ؟ از كجا آمده است ؟ آيا از بدبيني آمده است ؟ مگر بدبيني باعث يأس ، افسردگي و كناره گيري نمي شود ؟ پس اميد من از كجاست ؟ پس آيا
بدبينم ؟

كوير جاي ايستادن و ماندن نيست ، نقطه ي قوتش هم همين است ، تو كه به كوير رسيدي
نمي تواني در آن بماني ، بايد پيش بروي ، اگر بماني مي سوزي و نابود مي شوي . وقتي ابتداي كويري ، بايد شروع كني كه پيش بروي ، شايد تنها ، نه حتماً تنها ، هميشه انسان در كوير تنها گير مي افتد و خودش تنها بايد طي راه كند.
پيش رفتن و پيش رفتن و مدام خسته شدن و خسته شدن و مدام اميد را از دست دادن و مأيوس و دلسرد شدن و دوباره عزم را جزم كردن و به راه افتادن با همان اميد اوليه ، با همان عطش اوليه براي جستجوي سايه درختي ، چاه آبي و در عوض همه ي اينها سراب ديدن . براي جستجوي آبادي اي رفتن و آنگاه خراب آباد ديدن ...
و هي بايد بروي ... بايد بروي ، تا كجا ؟ تا چه زماني ؟ ... تا جايي و زماني كه اميدي هست و ... آنگاه كه از رسيدن به جايي مأيوس شدي و ديگر باور كردي كه همه جا كوير است ، باز هم بايد بروي ، اين بار كجا ؟ بايد خودت بسازي آنچه را كه مي خواستي ، آنچه خواستي يافت نشد پس بايد خودت بسازي و تازه اول راهي و خسته ، اما بايد ادامه دهي ... كوير جاي ايستادن نيست ...

« من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند كوير
ديده ام ، مولوي از اين مرحله گذشته است و بر اين كوير مرتع آباد يك زندگي را ساخته است ، كاشته و رويانيده است ... »

۱۳۸۲ بهمن ۱۵, چهارشنبه

من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند ، كوير ديده ام .

اگر بهشتم جايي بود در آن سوي مرگ و آخرتم جهاني در آن سوي دنيا ، راه روشن بود و مي رفتم و مي دانستم چگونه بروم و مي پرسيدم كه چگونه بايد رفت اما دنياي من خود منم ، همين كه اكنون هستم و آخرتم ، بهشتم ، آنكه بايد باشم و ميان اين دو راهي است به درازاي ابديت ، چه مي گويم ؟ ابديت ، لايتناهي راهي است كه هرچه مي رويم به انتها نمي رسيم اما اين راه چنان است كه هرچه مي رويم طولاني تر مي شود و هرچه نزديك تر مي شوم دورتر و اساساً به اعتقاد من به سوي خدا رفتن اينچنين است .

(هبوط در كوير ، چاپ هيجدهم ، قسمت دوستان عزيزم ، صفحات 617 و 618)
من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند ، كوير ديده ام .

اگر بهشتم جايي بود در آن سوي مرگ و آخرتم جهاني در آن سوي دنيا ، راه روشن بود و مي رفتم و مي دانستم چگونه بروم و مي پرسيدم كه چگونه بايد رفت اما دنياي من خود منم ، همين كه اكنون هستم و آخرتم ، بهشتم ، آنكه بايد باشم و ميان اين دو راهي است به درازاي ابديت ، چه مي گويم ؟ ابديت ، لايتناهي راهي است كه هرچه مي رويم به انتها نمي رسيم اما اين راه چنان است كه هرچه مي رويم طولاني تر مي شود و هرچه نزديك تر مي شوم دورتر و اساساً به اعتقاد من به سوي خدا رفتن اينچنين است .
(هبوط در كوير ، چاپ هيجدهم ، قسمت دوستان عزيزم ، صفحات 617 و 618)

۱۳۸۲ بهمن ۱۲, یکشنبه

كرا منبر نسازد ، دار سازد ... كرا خرما نسازد ، خار سازد

« من از اين پروا نمي كردم كه در انديشه هايم غريب باشم ، اما ناگهان به اين غريب بودن ، رسيدم.

باشد، اين غريب بودن ، همسفر‏ راهي است كه ما پيش گرفته ايم. »
كرا منبر نسازد ، دار سازد ... كرا خرما نسازد ، خار سازد
« من از اين پروا نمي كردم كه در انديشه هايم غريب باشم ، اما ناگهان به اين غريب بودن ، رسيدم.
باشد، اين غريب بودن ، همسفر‏ راهي است كه ما پيش گرفته ايم. »

۱۳۸۲ بهمن ۹, پنجشنبه

كوير ، سرزمين تفتيده ي عطشي كه هرچه بيشتر مي نوشي ، عطشان تر مي شوي !

ـ «مردم» همه ناچار نيستند «آبادي» را ترك كنند و سر به برهوت وحشت و حيرت كوير بگذارند. بايد با مردم صميمي و صادق بود و از هم آغاز صاف و پوست كنده گفت كه : « راه نيست ، بي سويي حيرت است و سرزمين مصيبت و آتش و عطش ! طوفان خيز و بي اميد و پايان ناپذير ! تنهايي و سكوت و وحشت . با زميني كه گياه از سر برآوردن مي هراسد و هوايي كه ، از دهانه ي كف آلود و جوشان خورشيد ، به دوزخ گشوده مي شود و تو ، با پاهاي نازكت كه نه براي «رفتن» ـ براي «بر حرير رقصيدن» ـ پرورده شده اند و با پيشاني لطيفت كه ـ نه براي آن است تا بر طوفان سپر شود ـ براي آن پرداخته شده است تا بر «شانه» اي تكيه كند ، و چهره ي ناز و پيكر ناز پرورد تنعمت ـ كه خواهش بوسه دارد و نياز نوازش ـ نه تحمل تندبادي كه صفير تازيانه اش به ديواره هاي افق مي خورد و سيلي رملهاي پريشاني كه از طوفانهاي جنون گرفته مي گريزند .... آري اي ... «خوشبخت» ! اي «در خويشتن آرام گرفته» ، اي «به خود، خو كرده » ! تو به زندگيت بپرداز ، غمها و شاديهاي «زيستن» ـ دنيا ـ تو را بس است ، آخرت‏ِ «بودن» سخت و سهمگين است .

( گفتگوهاي تنهايي ، بخش دوم ، چاپ هفتم ، صفحه ي 1014)
كوير ، سرزمين تفتيده ي عطشي كه هرچه بيشتر مي نوشي ، عطشان تر مي شوي !
ـ «مردم» همه ناچار نيستند «آبادي» را ترك كنند و سر به برهوت وحشت و حيرت كوير بگذارند. بايد با مردم صميمي و صادق بود و از هم آغاز صاف و پوست كنده گفت كه : « راه نيست ، بي سويي حيرت است و سرزمين مصيبت و آتش و عطش ! طوفان خيز و بي اميد و پايان ناپذير ! تنهايي و سكوت و وحشت . با زميني كه گياه از سر برآوردن مي هراسد و هوايي كه ، از دهانه ي كف آلود و جوشان خورشيد ، به دوزخ گشوده مي شود و تو ، با پاهاي نازكت كه نه براي «رفتن» ـ براي «بر حرير رقصيدن» ـ پرورده شده اند و با پيشاني لطيفت كه ـ نه براي آن است تا بر طوفان سپر شود ـ براي آن پرداخته شده است تا بر «شانه» اي تكيه كند ، و چهره ي ناز و پيكر ناز پرورد تنعمت ـ كه خواهش بوسه دارد و نياز نوازش ـ نه تحمل تندبادي كه صفير تازيانه اش به ديواره هاي افق مي خورد و سيلي رملهاي پريشاني كه از طوفانهاي جنون گرفته مي گريزند .... آري اي ... «خوشبخت» ! اي «در خويشتن آرام گرفته» ، اي «به خود، خو كرده » ! تو به زندگيت بپرداز ، غمها و شاديهاي «زيستن» ـ دنيا ـ تو را بس است ، آخرت‏ِ «بودن» سخت و سهمگين است .
( گفتگوهاي تنهايي ، بخش دوم ، چاپ هفتم ، صفحه ي 1014)

۱۳۸۲ بهمن ۶, دوشنبه

حرف همين است كه مردمي را كه اكنون سراپا غرقه در «دلهره هاي حياتي » اند ، غرق «دلهره هاي وجودي» نيز كنيم ، خدمت كرده ايم ؟

به هر حال شما معتقديد كه بايد ميوه ي ممنوع را به «مردم» نداد ؟ يعني مردم نبايد به «خودآگاهي» برسند.

ـ چرا ، اما اول مردم ما بايد «آگاهي» پيدا كنند و سپس «خودآگاهي» ، به ياد داريد كه آدم ، در بهشت ( نه بهشت موعود ، اين بهشت زادگاه ، يك «باغ» است ، يك باغ طبيعي ) از همه ي ميوه ها برخوردار بود ، همه ي ميوه هاي باغ برايش مجاز بود ، همه نعمات باغ در دسترسش بود ، فقط يك ميوه بود كه برايش منع شده بود.

اما آدميزاده هاي سرزمين ما ، هنوز از اكثر ميوه هاي باغ محروم اند ، ميوه هاي «مجاز» ، برايشان «ممنوع» شده است ، ابتدا بايد در اين باغ ، داراي حقوق آميت شوند ، از همه ي ميوه هاي اين باغ برخوردار شوند ، در بهشت ، آدم شوند ، «ميوه هاي مجاز» را به دست آرند ، بچشند ، آنگاه به «ميوه ممنوع» خواهد رسيد ، مردمي را كه «آب قنات» ندارند، به جستجوي «آب حيات» ، در پي اسكندر روانه كردن و قصه ي خضر بر گوششان خواندن ، شيطنت بدي است . آنها كه «عشق» را در زندگي خلق ، جانشين «نان» مي كنند ، فريبكارانند كه نام فريبشان را «زهد» گذاشته اند. روشنفكران ! مسأله ي ما ، مسأله ي خوراندن «ميوه ممنوع» به آدمهاي اين بهشت نيست ، مسأله ، خوراندن «ميوه هاي مجاز» است.

( گفتگوهاي تنهايي ، بخش دوم ، چاپ هفتم ، صفحه ي 1017)
حرف همين است كه مردمي را كه اكنون سراپا غرقه در «دلهره هاي حياتي » اند ، غرق «دلهره هاي وجودي» نيز كنيم ، خدمت كرده ايم ؟
به هر حال شما معتقديد كه بايد ميوه ي ممنوع را به «مردم» نداد ؟ يعني مردم نبايد به «خودآگاهي» برسند.
ـ چرا ، اما اول مردم ما بايد «آگاهي» پيدا كنند و سپس «خودآگاهي» ، به ياد داريد كه آدم ، در بهشت ( نه بهشت موعود ، اين بهشت زادگاه ، يك «باغ» است ، يك باغ طبيعي ) از همه ي ميوه ها برخوردار بود ، همه ي ميوه هاي باغ برايش مجاز بود ، همه نعمات باغ در دسترسش بود ، فقط يك ميوه بود كه برايش منع شده بود.
اما آدميزاده هاي سرزمين ما ، هنوز از اكثر ميوه هاي باغ محروم اند ، ميوه هاي «مجاز» ، برايشان «ممنوع» شده است ، ابتدا بايد در اين باغ ، داراي حقوق آميت شوند ، از همه ي ميوه هاي اين باغ برخوردار شوند ، در بهشت ، آدم شوند ، «ميوه هاي مجاز» را به دست آرند ، بچشند ، آنگاه به «ميوه ممنوع» خواهد رسيد ، مردمي را كه «آب قنات» ندارند، به جستجوي «آب حيات» ، در پي اسكندر روانه كردن و قصه ي خضر بر گوششان خواندن ، شيطنت بدي است . آنها كه «عشق» را در زندگي خلق ، جانشين «نان» مي كنند ، فريبكارانند كه نام فريبشان را «زهد» گذاشته اند. روشنفكران ! مسأله ي ما ، مسأله ي خوراندن «ميوه ممنوع» به آدمهاي اين بهشت نيست ، مسأله ، خوراندن «ميوه هاي مجاز» است.
( گفتگوهاي تنهايي ، بخش دوم ، چاپ هفتم ، صفحه ي 1017)



۱۳۸۲ بهمن ۳, جمعه

بايد «آدم» بودن را در خود به ياد آوريم

ببينيم كه خود شريعتي درباره «كوير» چه مي گويد :

(( كوير ، مي كوشد تا به ياد تو كه غرقه در آب و آبادي زندگي شهري ، آورد كه :

اي خو كرده به غربت ، غرقه در روزمرگي ، دنيا ، اي به صدها بند نياز چسبيده به خاك ! اي در بهشت بي دردي و نابينايي دل خوش كرده و خود را قطعه قطعه ، نواله ي سگهاي هار لحظه ها و نيازهاي دروغين كرده ، اي قرباني مصرف ! كالاي مصرفي مصرفهايت ! اي غربت ، زندگي بورژوازي و فلسفه مصرف ، عطش عزيزت را فرو ننشانند ! شعله ي عشق را در جنسيت فرو نكشند ، آب كم جو ، تشنگي آور بدست ! چه آرامش مرده و برخورداري مرداري ! عطش ، دغدغه ، عشق ، جدايي ، غربت ، بيگانگي از خويش ... همه يعني : « خودآگاهي » ! آنچه در آباديها از آدم مي گيرند ، در كوير مي توان بدست آورد. ))

( گفتگوهاي تنهايي ، بخش دوم ، چاپ هفتم ، صفحه ي 1032)
بايد «آدم» بودن را در خود به ياد آوريم
ببينيم كه خود شريعتي درباره «كوير» چه مي گويد :
(( كوير ، مي كوشد تا به ياد تو كه غرقه در آب و آبادي زندگي شهري ، آورد كه :
اي خو كرده به غربت ، غرقه در روزمرگي ، دنيا ، اي به صدها بند نياز چسبيده به خاك ! اي در بهشت بي دردي و نابينايي دل خوش كرده و خود را قطعه قطعه ، نواله ي سگهاي هار لحظه ها و نيازهاي دروغين كرده ، اي قرباني مصرف ! كالاي مصرفي مصرفهايت ! اي غربت ، زندگي بورژوازي و فلسفه مصرف ، عطش عزيزت را فرو ننشانند ! شعله ي عشق را در جنسيت فرو نكشند ، آب كم جو ، تشنگي آور بدست ! چه آرامش مرده و برخورداري مرداري ! عطش ، دغدغه ، عشق ، جدايي ، غربت ، بيگانگي از خويش ... همه يعني : « خودآگاهي » ! آنچه در آباديها از آدم مي گيرند ، در كوير مي توان بدست آورد. ))
( گفتگوهاي تنهايي ، بخش دوم ، چاپ هفتم ، صفحه ي 1032)

۱۳۸۲ بهمن ۱, چهارشنبه

چرا باز هم شريعتي ؟

كساني كه امروز از شريعتي سخن مي گويند و از راه يا شخصيت او تمجيد مي كنند يا به هر نحوي از او به عنوان آلترناتيوي در اين دوران ياد مي كنند ، در برابر انتقاد بسيار بزرگي قرار دارند و اينكه (( چرا باز هم شريعتي ؟ )) ، منتقدان مي گويند كه او در زماني مي زيست كه ديگر گذشته است ، پس راهش و حرفهايش نيز گذشته است ، ديگر نمي توان بر راه او رفت . بسياري از روشنفكران به اصطلاح چپ گشته (هم در تفكر ، هم در سياست ، هم از نظر مقامهاي دولتي و حكومتي )

مي گويند كه آنچه از شريعتي باقي مانده است ، كويريات (جنبة عرفاني ) اوست . از طرفي هم توجه بيشتر نسل جوان به همين قسمت از آثارش سخن آنان را واقعي نشان مي دهد . اما آنچه كه شريعتي در كويرياتش برجا نهاده بيش از عرفان مجرد و انتزاعي است ، عرفان او دست اندر كار ساخت انساني مي شود كه تمام تاريخ را درنورديده و با تجربه اي از تمام ادوار تاريخ ، تمام فلسفه ها و راهها ، تمام شكستها و پيروزيها ، كوشش مي كند تا جامعه اي انساني بسازد . عرفان او از عدالت اجتماعي سخن مي گويد ، عرفان او از فلسفه ها سخن مي گويد ، عرفان او از مدرنيسم و بورژوازي و سرمايه داري سخن مي گويد. عرفان او نه تنها از آزادي انساني (كه دغدغه ديرين عرفان است) ، بلكه از آزادي اجتماعي مي گويد. عرفان او از ((خدا)) شروع مي كند و با ((انسان)) پايان مي يابد ، عرفان او آتش زننده است نه آرامش دهنده . اينجاست كه حرف آن روشنفكران كاملاً دچار تناقض مي شود ، آيا اين نسل به دنبال عرفان مجرد كننده است يا منبعي براي ساختن خويش ؟ كه شايد از اين راه به آرامش وجودي برسد.

به نظر من عرفان او همان دعوت مولوي است كه مي گويد :

(( بيا ! آخر تا چند بيگانه اي در ميان تشويشها و سوداها ؟ ))

آيا همين دليلي نيست براي نياز اين عصر و اين نسل به شريعتي ؟
چرا باز هم شريعتي ؟
كساني كه امروز از شريعتي سخن مي گويند و از راه يا شخصيت او تمجيد مي كنند يا به هر نحوي از او به عنوان آلترناتيوي در اين دوران ياد مي كنند ، در برابر انتقاد بسيار بزرگي قرار دارند و اينكه (( چرا باز هم شريعتي ؟ )) ، منتقدان مي گويند كه او در زماني مي زيست كه ديگر گذشته است ، پس راهش و حرفهايش نيز گذشته است ، ديگر نمي توان بر راه او رفت . بسياري از روشنفكران به اصطلاح چپ گشته (هم در تفكر ، هم در سياست ، هم از نظر مقامهاي دولتي و حكومتي )
مي گويند كه آنچه از شريعتي باقي مانده است ، كويريات (جنبة عرفاني ) اوست . از طرفي هم توجه بيشتر نسل جوان به همين قسمت از آثارش سخن آنان را واقعي نشان مي دهد . اما آنچه كه شريعتي در كويرياتش برجا نهاده بيش از عرفان مجرد و انتزاعي است ، عرفان او دست اندر كار ساخت انساني مي شود كه تمام تاريخ را درنورديده و با تجربه اي از تمام ادوار تاريخ ، تمام فلسفه ها و راهها ، تمام شكستها و پيروزيها ، كوشش مي كند تا جامعه اي انساني بسازد . عرفان او از عدالت اجتماعي سخن مي گويد ، عرفان او از فلسفه ها سخن مي گويد ، عرفان او از مدرنيسم و بورژوازي و سرمايه داري سخن مي گويد. عرفان او نه تنها از آزادي انساني (كه دغدغه ديرين عرفان است) ، بلكه از آزادي اجتماعي مي گويد. عرفان او از ((خدا)) شروع مي كند و با ((انسان)) پايان مي يابد ، عرفان او آتش زننده است نه آرامش دهنده . اينجاست كه حرف آن روشنفكران كاملاً دچار تناقض مي شود ، آيا اين نسل به دنبال عرفان مجرد كننده است يا منبعي براي ساختن خويش ؟ كه شايد از اين راه به آرامش وجودي برسد.
به نظر من عرفان او همان دعوت مولوي است كه مي گويد :
(( بيا ! آخر تا چند بيگانه اي در ميان تشويشها و سوداها ؟ ))
آيا همين دليلي نيست براي نياز اين عصر و اين نسل به شريعتي ؟

۱۳۸۲ دی ۱۱, پنجشنبه

سلام خدمت دوستان

من « اشكان » از دوستان « آقا رضا » هستم ، كه در اين مدت كه ايشان نيستند مسووليت اين وبلاگ به عهده من مي باشد.

قرار شده بود كه آقا رضا مشخصات وبلاگ ( رمز ورود ) را به من بدهند كه وقتي اعزام شدند ، ديدم خبري از رمز نيست ،حدود يك هفته بعد رمز توسط mail به دستم رسيد و حالا در خدمت شما دوستان هستم . فكر مي كنم بيشتر از دكتر شريعتي خواهم نوشت . و دوست دارم كه از نظر شما مطلع شوم .

(( جهان دروازه اي است

گشوده به صحاري گسترده در سردي و خاموشي .

اي كه گم كرده اي يك بار

ترا گم كرده چيست ، اي بيقرار ؟ )) ـ نيچه ـ
سلام خدمت دوستان
من « اشكان » از دوستان « آقا رضا » هستم ، كه در اين مدت كه ايشان نيستند مسووليت اين وبلاگ به عهده من مي باشد.
قرار شده بود كه آقا رضا مشخصات وبلاگ ( رمز ورود ) را به من بدهند كه وقتي اعزام شدند ، ديدم خبري از رمز نيست ،حدود يك هفته بعد رمز توسط mail به دستم رسيد و حالا در خدمت شما دوستان هستم . فكر مي كنم بيشتر از دكتر شريعتي خواهم نوشت . و دوست دارم كه از نظر شما مطلع شوم .
(( جهان دروازه اي است
گشوده به صحاري گسترده در سردي و خاموشي .
اي كه گم كرده اي يك بار
ترا گم كرده چيست ، اي بيقرار ؟ )) ـ نيچه ـ