۱۳۸۳ خرداد ۸, جمعه

ما ملتی هستيم!

و نوشته های بزرگمهر شرف الدين تو بخش گزارش ويژه چلچراغ رو دوست دارم. از انتخاب سوژه هاش و فضای فکری و طرز بيانش. هر چند خيلی ها او رو به تقليد از سبک ابراهيم افشار متهم می کنند، ولی من فکر می کنم با فرض صحت اين ادعا، وارث بحق و شايسته ای برای ابراهيم افشار هستش(و اين شايد تنها دليلی باشه که هنوز واسه خريدن چلچراغ پول می دم)

"ما قربانی تحريم های رسانه ای و دروغ های مطبوعاتی و سانسورهای خبری نيستيم. ما قربانی تنبلی و کرختی مزمنی بوده ايم که انگار از ابتدای تاريخ در کالبدمان وجود داشت تا روزها مغول ها دار و ندارمان را ببرند و ما شب ها سر زير کرسی هايمان فرو بريم و نفرين هايمان را فوت کنيم. که بخوانيم و از اينکه می دانيم به خود بباليم.

ما با شنيدن خبر افتتاح، تعطيلی، افتتاح مجدد يک فرودگاه حتی زحمت فرستادن يک ايميل هم به خودمان نداديم. درست در ماهی که طرفداران حقوق بشر در اعتراض به ژاک شيراک، ميل باکس سفارت های فرانسه را با ايميل های خود ترکاندند!"
ما ملتی هستيم!

و نوشته های بزرگمهر شرف الدين تو بخش گزارش ويژه چلچراغ رو دوست دارم. از انتخاب سوژه هاش و فضای فکری و طرز بيانش. هر چند خيلی ها او رو به تقليد از سبک ابراهيم افشار متهم می کنند، ولی من فکر می کنم با فرض صحت اين ادعا، وارث بحق و شايسته ای برای ابراهيم افشار هستش(و اين شايد تنها دليلی باشه که هنوز واسه خريدن چلچراغ پول می دم)
"ما قربانی تحريم های رسانه ای و دروغ های مطبوعاتی و سانسورهای خبری نيستيم. ما قربانی تنبلی و کرختی مزمنی بوده ايم که انگار از ابتدای تاريخ در کالبدمان وجود داشت تا روزها مغول ها دار و ندارمان را ببرند و ما شب ها سر زير کرسی هايمان فرو بريم و نفرين هايمان را فوت کنيم. که بخوانيم و از اينکه می دانيم به خود بباليم.
ما با شنيدن خبر افتتاح، تعطيلی، افتتاح مجدد يک فرودگاه حتی زحمت فرستادن يک ايميل هم به خودمان نداديم. درست در ماهی که طرفداران حقوق بشر در اعتراض به ژاک شيراک، ميل باکس سفارت های فرانسه را با ايميل های خود ترکاندند!"
فرار مغزها يا فرار انسانها؟

"من در اينجا از آن مغزها که به خارج می روند و چون بازار گرمتری برای "مغز" می بينند، می فروشند و می مانند، سخن نمی گويم که حتی به دشنام نمی ارزند و از اينان شريف تر، مغزهايي که با پول مردم و با اشغال سالها صندلی های محدود دانشگاه های ما طبيب و مهندس می شوند و می روند تا کارخانه های آلمان را بچرخانند و بيماران آمريکايی را شفا دهند. طبيعی است که وقتی يک "مغز" نه اصالت ملی داشته باشد و نه آرمان فکری، بصورت کالايی در می آيد که لاجرم به دست خريداری می افتد که پول بيشتری در کيسه دارد و شايد بهتر همان که چنين مغزهايی فرار کنند.

در بازار برده فروشی قرن ما خواجگان ديگر "بازوی غلامان" را نمی نگرند. چه ماشين آنان را از نيروی بازو بی نياز کرده است. "مغز" می خرند. مغزی که هيچ نداشته باشد و تنها بتواند ماشين شان را بچرخاند"(دکتر شريعتی)

اين حرفها هر چند دردمندانه و دلسوزانه گفته شدند، ولی بشدت آرمانگرايانه و تک بعدی هستند. در واقع می شه گفت اين تفسير از فرار افراد جامعه(که تا سرحد يک مغز تقليل داده شده اند) شايد فقط برای توصيف يک جامعه ساده، دموکراتيک و با قوانين پايدار کاربرد داشته باشه. بکاربردن چنين تفسيرهايی تو جامعه امروز به شدت تاريخ مصرف گذشته است. شايد اون وقتها مسئله به همين سادگی بوده، ولی الان واقعيت يک چيز ديگه است.

مسئله اينه که تو اين کشور اکثريت 80 درصدی مردم هيچ حقی برای تعيين سرنوشت خودشون ندارند.

مسئله دروغ و فريب و دغل بازيهايی است که تو سيستم اداری و دولتی اين کشور باهاش درگيری.

مسئله توهين به شخصيت و غرور جامعه فرهنگی اين مرز و بوم توسط يک سری حکام احمق و عمال بی سواد اونهاست.

مسئله زندگی کردن تو کشوری هستش که بهای آزادی از مزد گورکن کمتره

مسئله حريم شخصی و آزاديهای فردی توست که به هيچ انگاشته می شه.

مسئله اينه که انتظار آدمها از زندگی متفاوته.

مسئله اينه که فقط يکبار می تونی زندگی کنی.
فرار مغزها يا فرار انسانها؟
"من در اينجا از آن مغزها که به خارج می روند و چون بازار گرمتری برای "مغز" می بينند، می فروشند و می مانند، سخن نمی گويم که حتی به دشنام نمی ارزند و از اينان شريف تر، مغزهايي که با پول مردم و با اشغال سالها صندلی های محدود دانشگاه های ما طبيب و مهندس می شوند و می روند تا کارخانه های آلمان را بچرخانند و بيماران آمريکايی را شفا دهند. طبيعی است که وقتی يک "مغز" نه اصالت ملی داشته باشد و نه آرمان فکری، بصورت کالايی در می آيد که لاجرم به دست خريداری می افتد که پول بيشتری در کيسه دارد و شايد بهتر همان که چنين مغزهايی فرار کنند.
در بازار برده فروشی قرن ما خواجگان ديگر "بازوی غلامان" را نمی نگرند. چه ماشين آنان را از نيروی بازو بی نياز کرده است. "مغز" می خرند. مغزی که هيچ نداشته باشد و تنها بتواند ماشين شان را بچرخاند"(دکتر شريعتی)

اين حرفها هر چند دردمندانه و دلسوزانه گفته شدند، ولی بشدت آرمانگرايانه و تک بعدی هستند. در واقع می شه گفت اين تفسير از فرار افراد جامعه(که تا سرحد يک مغز تقليل داده شده اند) شايد فقط برای توصيف يک جامعه ساده، دموکراتيک و با قوانين پايدار کاربرد داشته باشه. بکاربردن چنين تفسيرهايی تو جامعه امروز به شدت تاريخ مصرف گذشته است. شايد اون وقتها مسئله به همين سادگی بوده، ولی الان واقعيت يک چيز ديگه است.
مسئله اينه که تو اين کشور اکثريت 80 درصدی مردم هيچ حقی برای تعيين سرنوشت خودشون ندارند.
مسئله دروغ و فريب و دغل بازيهايی است که تو سيستم اداری و دولتی اين کشور باهاش درگيری.
مسئله توهين به شخصيت و غرور جامعه فرهنگی اين مرز و بوم توسط يک سری حکام احمق و عمال بی سواد اونهاست.
مسئله زندگی کردن تو کشوری هستش که بهای آزادی از مزد گورکن کمتره
مسئله حريم شخصی و آزاديهای فردی توست که به هيچ انگاشته می شه.
مسئله اينه که انتظار آدمها از زندگی متفاوته.
مسئله اينه که فقط يکبار می تونی زندگی کنی.
مسئله اصلی مذهبی بودن يا مذهبی نبودن نيست. مسئله اينه که تو مذهب حل شده باشی يا اينکه مذهب رو تو خودت حل کرده باشی!
مسئله اصلی مذهبی بودن يا مذهبی نبودن نيست. مسئله اينه که تو مذهب حل شده باشی يا اينکه مذهب رو تو خودت حل کرده باشی!

۱۳۸۳ خرداد ۵, سه‌شنبه

نه!

در ميان فايلهاي config بيشمار Linux

در ميان قوانين گيج كننده iptables

در ميان كدهاي اسپاگتي مانند php

در ميان الگوريتمهاي تسليم ناپذير رمزنگاري

در ميان ادعاهاي بلندپروازانه FreeBSD

(نه اينكه شاكي باشم ها، به كارم عشق مي ورزم، ولي ...)

حس مبهمي به من مي گويد:

"زندگي جاي ديگري است"

از الينه شدن مي هراسم!

نه، هرگز!
نه!

در ميان فايلهاي config بيشمار Linux
در ميان قوانين گيج كننده iptables
در ميان كدهاي اسپاگتي مانند php
در ميان الگوريتمهاي تسليم ناپذير رمزنگاري
در ميان ادعاهاي بلندپروازانه FreeBSD
(نه اينكه شاكي باشم ها، به كارم عشق مي ورزم، ولي ...)
حس مبهمي به من مي گويد:
"زندگي جاي ديگري است"

از الينه شدن مي هراسم!
نه، هرگز!
تقديم به كرمهايي كه در وجودم مي لولند!

توجه شما را به يك گزارش تاريخ مصرف گذشته جلب مي كنم :

به حق يك عمر همنشيني با اين موجودات عجيب غريب هم كه شده، لازمه حداقل سالي يكبار واسشون جشن تولد بگيرم. وگرنه بايد منتظر باشم كه اونا واسه من مجلس ختم بگيرند!

از سيب زميني سرخ كرده، كوله پشتي سنگين، شلوغي چمران، دست و پاي شكسته و نمايشگاه عكس فجيع زلزله بم كه بگذريم، حاصل نمايشگاه كتاب امسال واسه من همين هديه هاي تولدي بود كه واسه رفقاي كرموي خودم گرفتم.

****************************

خداحافظ گاري كوپر(رومن گاري)

فراني و زويي(جي دي سالينجر)

1984(جورج اورول)

ايزابل بروژ(كريستيان بوبن)

مسخ(فرانتس كافكا)

بيگانه(آلبركامو)

پاكت ها(ريموند كارور)

برف هاي كليمانجارو(مجموعه داستان)

****************************

سال بلوا(عباس معروفي)

ترلان(فريبا وفي)

دوباره از همان خيابان ها(بيژن نجدي)

شازده احتجاب(هوشنگ گلشيري)

يك كاسه عسل(ناظم حكمت)

خفته در تنگنا(درباره فريدون فروغي)

آقاجري(متن كامل سخنراني، لايحه دفاعيه و متن كيفرخواست)

و يك پوستر اختصاصي صادق هدايت، هديه اختصاصي يك كرم مرموز كه هر وقت در اتاقم رو مي بندم و تنها مي شم، بهم يادآوري كنه :

"همه از مرگ مي ترسند، من از زندگي سمج خودم"

قراره تا آخر سال با اين رفقاي كرموي خودم بنشينيم و اين كتابها رو ببلعيم!
تقديم به كرمهايي كه در وجودم مي لولند!

توجه شما را به يك گزارش تاريخ مصرف گذشته جلب مي كنم :
به حق يك عمر همنشيني با اين موجودات عجيب غريب هم كه شده، لازمه حداقل سالي يكبار واسشون جشن تولد بگيرم. وگرنه بايد منتظر باشم كه اونا واسه من مجلس ختم بگيرند!
از سيب زميني سرخ كرده، كوله پشتي سنگين، شلوغي چمران، دست و پاي شكسته و نمايشگاه عكس فجيع زلزله بم كه بگذريم، حاصل نمايشگاه كتاب امسال واسه من همين هديه هاي تولدي بود كه واسه رفقاي كرموي خودم گرفتم.
****************************
خداحافظ گاري كوپر(رومن گاري)
فراني و زويي(جي دي سالينجر)
1984(جورج اورول)
ايزابل بروژ(كريستيان بوبن)
مسخ(فرانتس كافكا)
بيگانه(آلبركامو)
پاكت ها(ريموند كارور)
برف هاي كليمانجارو(مجموعه داستان)
****************************
سال بلوا(عباس معروفي)
ترلان(فريبا وفي)
دوباره از همان خيابان ها(بيژن نجدي)
شازده احتجاب(هوشنگ گلشيري)
يك كاسه عسل(ناظم حكمت)
خفته در تنگنا(درباره فريدون فروغي)
آقاجري(متن كامل سخنراني، لايحه دفاعيه و متن كيفرخواست)

و يك پوستر اختصاصي صادق هدايت، هديه اختصاصي يك كرم مرموز كه هر وقت در اتاقم رو مي بندم و تنها مي شم، بهم يادآوري كنه :
"همه از مرگ مي ترسند، من از زندگي سمج خودم"

قراره تا آخر سال با اين رفقاي كرموي خودم بنشينيم و اين كتابها رو ببلعيم!

۱۳۸۳ خرداد ۲, شنبه

عكس يه فنجون قهوه، يه عنوان طراحي وبلاگ، شخصي و گروهي !، و آدرس يه وب سايت.

اين مي شه يه بيزينس تو كشور ما! به همين سادگي

به قول اون مرد شريفي كه الان اسمش دقيق تو ذهنم نيست:

"ياد اون دوران به خير كه برنامه نويس هاي كامپيوتر يه پا مرد بودند و خودشون واسه خودشون درايور مي نوشتند!"
عكس يه فنجون قهوه، يه عنوان طراحي وبلاگ، شخصي و گروهي !، و آدرس يه وب سايت.
اين مي شه يه بيزينس تو كشور ما! به همين سادگي
به قول اون مرد شريفي كه الان اسمش دقيق تو ذهنم نيست:
"ياد اون دوران به خير كه برنامه نويس هاي كامپيوتر يه پا مرد بودند و خودشون واسه خودشون درايور مي نوشتند!"

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

وقتي اين آگهي رو مي بيني و مجبوري باهاش احساس همذات پنداري كني!

"به مقداري انرژي اكتيواسيون جهت پرش به لايه هاي بالاتر نيازمنديم"

يك الكترون خسته بلاتكليف
وقتي اين آگهي رو مي بيني و مجبوري باهاش احساس همذات پنداري كني!

"به مقداري انرژي اكتيواسيون جهت پرش به لايه هاي بالاتر نيازمنديم"
يك الكترون خسته بلاتكليف