۱۳۸۱ خرداد ۴, شنبه

خصوصی:

يک روز می ری دانشگاه که مثل خيلی از آدمهای هدفدار و زرنگ (!) کارهات رو انجام بدی.کارهای مهم! هيچی بهونه پنهانی نداری.منتظر هيچی کی نيستی.ديگه از اينکه چهره ها غريبه هستند و تو بين هر صد نفر شايد به يک آشنا بربخوری ،دلت نمی گيره.زياد به اطراف نگاه نمی کنی.اصلا کاری نداری.دليلی نداره که بری چند دقيقه تو کلاس تالارخوارزمی قدم بزنی.دليلی نداره که بری تابلوی آزاد دانشکده رو بخونی.کلوپ فيلم هم که قدغنه رفتنش.وقت فيلم ديدن رو نداری ديگه. مرکز مطالعات فرهنگی رو که نگو.از ديدن بچه هاش خجالت می کشی. اصولا کار داری.وقت نداری!

کارهات هم يکی بعد از ديگری انجام می شه.خدا اين اساتيد عزيز رو عمر بده.کی می گه اينها فسيل شدند.هيئت علمی به اين فعالی و نازی! از سرشما دانشجوها هم زيادند.

از در دانشکده ميای بيرون که مثل يک بچه سر به زير(!) بری خونه که اون شخصيت رو می بينی.اون هم داره می ره بيرون.آروم و خرامان خرامان.مثل هميشه! سعی می کنی بهش نگاه نکنی.می بينی که يک لحظه بر می گرده و پشت رو نگاه می کنه.عينک دودی رو چشاته.ولی مطمئنی که فهميده تويی.

نمی دونی داره به چی فکر می کنه.شايد به اينکه آيا هنوز انقدر خز هستی که بری طرفش و بخوای اون رفتارهای غيرقابل تحملش رو يکبار ديگه تجربه کنی؟به هر حال می دونی که اگه از ديدن تو خوشحال نشه ،از اينکه تو اونو ديدی مطمئنا ناراحت نيست.

به ريش خودت و اونو و همه دانشگاه می خندی. مثل ديوونه ها سرعتت رو زياد می کنی. از کنارش می گذری و از دانشگاه می ری بيرون.شايد واسه اينکه اعتراضت رو به اون و همه عالميان اعلام کنی! اين آرامشش لجت رو در مياره .چقدر دلت می خواد که بزنی اين آرامشش رو داغون کنی.چه فايده! اون که باور نمی کنه.اگه بايستم جلوش و بهش فحش هم بدم،باور نمی کنه که راست می گم.

خوبه که هنوز روزنامه امروزت رو نگرفتی.تا دکه های ميدون آزادی هم هنوز زياد فاصله هست.می تونی تا اونجا رو همين طور مثل اسب بری.کاش از آزادی به آرياشهر هم ماشين نداشت. چقدر اينطور راه رفتن رو دوست داری.می خوای هيج وقت به خونه نرسی. تا حالا چند بار شده که داری با اين فرمت دانشگاه رو ترک می کنی؟هنوز چند بار ديگه مونده ؟

نمی دونم اصلا من واسه چی هر وقت ميام دانشگاه، بايد اينو ببينم؟هان؟

نمی دونم آخه اون آفريدگار توانا و محترم نمی تونست يک دگمه reset رو به اين بدن مبارک ما اضافه کنه که وقتی آدم داشت بالا مياورد،فشارش بده و صفحه حافظه ش رو از هر چی بود و نبوده پاک کنه؟! آخه آدم گاهی اوقات بدجوری به يک حافظه refresh شده احتياج داره.بد جوری.شايد من شعورم نمی رسه ،ولی اينو از حقوق اوليه و طبيعی هر آدم می دونم.

وای که چقدر دلم می خواد برم از اينجا. جايي که همه چيز جديد باشه.هيچ چهره آشنايي نباشه.حتی اگه زبونشون رو هم نفهميدم،اشکالی نداره.حتی اگه وحشی هم بودند،باز هم اشکال نداره!ولی خب می خوام همه غريبه باشند.همه! اونجا ديگه دانشگاش اينطوری نباشه.انقدر سرد نباشه.همه چی به صفر و يک خلاصه نشه. می خوام رنگ آجر ساختموناش قرمز نباشه.می خوام يک دانشکده توش نباشه که تو بين اين همه ساختمون با آجرهای قرمز،ديوارهای سيمانی سفيد رنگ داشته باشه.می خوام ...

می خوام از اينجا برم.بايد از اينجا برم.نمی تونم اينجا بمونم.دارم خفه می شم.يک بار ديگه از نو.يک بار ديگه از نو. يکبار ديگه از نو.ولی ديگه اينجوری نه.اينجوری نه! می فهمی؟