۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

A wandering mind is an unhappy mind

تخیل و سرگردانی مد عادی فعالیت مغزی آدمیزاد را تشکیل می دهد. این را اخیرا محققین روانشناس دانشگاه هاروارد نشان داده اند. آدمها بطور متوسط 46.9 زمان بیداری خود را به چیزی غیر از آنچه انجام می دهند،  فکر می کنند و این تخیل گرایی نتیجه اش اغلب ناراحتی است. علاوه بر این، تحقیقات آنها نشان می دهد که این تخیل گرایی علت ناراحتی است، و نه نتیجه آن. در این میان س.ک.س تنها استثناست که گویا جای تخیل اضافه ای را باقی نمی گذارد (مِیکس سِنس!) مثلا نتایج گویای این واقعیت است که آدمها بیشترین احساس شادمانی را در هنگام س.ک.س ، فعالیت ورزشی و صحبت کردن دارند، و کمترین میزان شادمانی هم به زمان استراحت، کار، و استفاده از کامپیوتر (دامن ایت!) تعلق دارد.

ولی مشخص نیست این توانایی چرا در آدمیزاد به این صورت توسعه یافته است، به خصوص که نتیجه خیلی از اوقات چیزی جز ناراحتی نیست؛ و دوم اینکه چرا آدمها از چنین توانایی ذهنی نمی توانند در جهت شاد کردن خودشان استفاده کنند. شاید بتوان تخیل گرایی را به طبع ایده آلیست آدمها ربط داد، که می خواهند از هر لحظه، نهایت آن را بچشند و چون خیلی از اوقات چنین چیزی امکان پذیر نیست، به خیال خود پناه می برند و سعی می کنند آن را در ذهن خود جستجو کنند. و در اینجاست که دچار نوستالژی گذشته، تهی بودن لحظه جاری و یا غیرقطعی بودن آینده می شوند، که احتمالا نمی تواند برایشان شادی به ارمغان بیاورد. این تحقیقات دارد نشان می دهد که بلندپروازی و عدم رضایت آدم از حال برایش هزینه های خیلی ملموس عاطفی دارد، طوری که می توان آن را در واحد زمان اندازه گرفت و چه بسا نتایج را در چشمش فرو کرد!

به جمع آدمها که نگاه کنیم، بیشتر اوقات شادترین شان آنهایی هستند که دارند لحظه را زندگی می کنند؛ در آن غرق شده اند؛ و به احتمال زیاد حال بقیه را می توان از روی فاصله شان از لحظه توضیح داد. خوب است که آدمها بدانند تخیل گرایی چیز عجیبی نیست و بقیه هم تا حد زیادی مثل خودشان هستند. خوب است که بدانیم شادی در همان لحظه نهفته است، هر چند کوچک، و اگر خواستیم شادی لحظه را به خوشبختی بزرگتر دورترها بفروشیم و یا اصلا لحظه را قابل زندگی کردن ندانستیم، بدانیم که کمترین هزینه اش خراشی است بر صورت احساس.

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

Struggle for Pleasure - Take II

گاهی هم می رسد که پس از تماشای یک فیلم در یک بعد از ظهر جمعه متعجب می شوی که بشر مگر کم در زندگی واقعی تراژدی دارد که برای آفرینش تراژدی های جدید به یک ایده تخیلی متوسل می شود؟ Never let me go فیلمی است خوش ساخت با بازیهای خوب، ولی در این روزگار که به هر طرف نگاه می کنی، انگار درامی را در فضا معلق می بینی آیا واقعا لازم بود؟ آن هم برای یک بعد از ظهر جمعه؟

************

در یک جمع دوستانه نشسته ام و سرها تا حدی سنگین و بحث ها بی هدف و شاد و سرخوش. ناگهان یک شبح می آید و خرخره ام را می گیرد و می گوید : "من می خواهم تنها باشم، همین الان". روی صندلی آفیس نشسته ام و با مسئله ای کلنجار می روم و شاید چند ساعت است با کسی حرف نزده ام. چند ساعت! ناگهان دلم می خواهد برگردم به شلوغی شش-هفت سال پیش در شرکت، چقدر دلم صدای آدمها را می خواهد. حتی با لحن غر و شکوه و ناله. چطور آن روزها از صدای آدمها خسته می شدم؟ از پنجره داخل اتاق دارم بیرون را نگاه می کنم و حال سبک خوبی دارم. کافیست با یک احتمال ناچیز موهای بلند یک عابر از پشت مرا به یاد تو بیندازد. مگر می شود هوست را نکرد؟ هوس چنگ زدن در خرمن خرمایی موهایت. هوس نجوا کردن در لاله گوشهایت. هوس اسپویل کردنت در حد پرنسس ها و آنقدر زیاده روی کردن که خودت برگردی بگویی "غلط کردی!" مگر می شود از سر تا پایت را میس نکرد در همچین وقتهایی لعنتی؟شریعتی یه جا می گوید "آدمها هر چه بزرگتر می شوند، تنهاتر می شوند". من فکر می کنم، آدمها هر چی بیشتر متکثر می شوند، باز هم تنهاتر می شوند.

************

بلند شو از اینجا بریم. باید از اینجا فرار کنیم! اینا دارن همه چی رو با کمیستری، ژنتیک و در نهایت تکامل توضیح می دن. فکر کن پیچش موها، برگشتگی مژه ها، چاله روی گونه ها موقع خنده، و همه فانتزی های رفتار و چهره، متریالایز بشه در قالب یه جدول بی قواره که ترکیبات شیمیایی رو به این ویژگیها ربط می ده. فکر کن این همه فانتزی، رمانس و تعلق خاطر طولانی  به این دلیل در آدما تکامل پیدا کرده تا بتونند به اندازه کافی باهم باشند و از عهده بزرگ کردن بچه ها بر بیان.
فکر کن همه این فراز و نشیب ها هیچی نیست جز تغییر در دوز هورمونها. فکر کن هر چی از عشق لبریز و خالی شدیم، در واقع بازیچه ناتوان هورمونها بودیم. جدیدا هم یک تحقیق شروع شده برای رکورد کردن رویاهای آدمها. فکر کن بتونند رویاهات رو ثبت کنند و روی یک اسلاید شروع کنند به تحلیل. شِت!  بلند شو، تا دستشون به خون رویاهامون آلوده نشده، از اینجا بریم. من از اینجا خسته م. ما به یک فریب بزرگتر احتیاج دارم. دیگه شورش رو در آوردند! باید فرار کنیم.

************

بنده از دیدن آدمهایی که سلیقه موسیقیایی مشترکی با آنها دارم، مشعوف می شوم. حالا اگر چند نفر از این آدمها بروند یک وبلاگ راه بیندازند به نام Single Therapy و در آن کلی موزیک خوب آپلود کنند، من مشعوف تر می شوم! این وبلاگ را باید دنبال کرد. مثلا می شود از آهنگ Lovers Dream شروع کرد! ببینید چقدر صدای این دو نفر خوب در هم تنیده شده است. چه مود خوب ِ سبک ِ بی آه و ناله ِ امیدواری  دارد این آهنگ. آنقدر خوب که وقتی خانم Anna Ternheim به اینجا می رسد که "گاد آی ویتد سو لانگ، تو واک بای یور ساید" آدم می خواهد برود ایشان را بغل و بوسباران کند!

************

تا یک زمانی زندگی آدمها مثل یک داستان خطی پیوسته است. پرش به گذشته و آینده نیست، یا اگر هم هست در روند داستان خللی ایجاد نمی کند. همینطور ذهن آدمها. یک روند پیوسته نسبتا مطمئن هدفمند را دنبال می کند. بعد معلوم نیست از چه زمانی این ذهن ترک بر می دارد. گسسته می شود. شاید همزمان با ترکهایی که آدمها در زندگی می خورند. بعد انگار هر ترک برای خودش اعلام استقلال می کند، جمهوری یا دیکتاتوری خودش را تشکیل می دهد و آرمان خودش را در سر می پروراند. بعد از یک جایی ذهن آدمها می شود صحنه تقابل این ترک ها. بعد دیگر تعیین هدف و مسیر و راه درست و غلط همه مفاهیمی از جنس ماقبل تاریخ محسوب خواهند شد.
چه بسا بعضی پست های وبلاگی هم صحنه نمایش همین گسستگی ها باشند!