۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۱, شنبه

من خب گاهی اوقات خيلی خوش به حالم می شه که احساس می کنم که کلی کتاب خون و کتاب شناس هستم.ولی وقتی رفتم و اينجا و اينجا و اينجا رو ديدم،يک خورده زيادی تو ذوقم خورد و حسوديم درد گرفت.حالا از اين نکته بگذريم که اين روزها من دارم با جيب خالی و پزعالی روزگار می گذرونم و زياد نمی تونستم تو نمايشگاه ناپرهيزی کنم.ولی خب پيش خودم می گفتم تو اين 6 ، 7 ساعت تو نمايشگاه چی کار می کردی؟تازه چند تا کتاب بودند که من بشدت دنبالشون می گشتم و اونها رو نه تو اون غرفه ها ،بلکه تو ليست های بلند بالای شخصيت های فوق الذکر پيدا کردم.تازه ليست خيلی ها رو هنوز نديدم که بيشتر شارژ شم.نمی دونم چشمهام(که خيلی هم بهشون می نازم) کجا کار می کرده .نمی دونم .شايد مشکل از مغزم بوده. شايد به خاطر خوبی آب و هوای (!) اون روز نمايشگاه بوده. نمی دونم.الله اعلم.ولی به هر حال بقول يک دوست عزيزم آدم هميشه احتياج داره بدونه که هيچی نمی دونه.

هنوز شبح ليستش رو نداده.خيلی دلم می خواد بدونم که اين موجود ،ببخشيد اين شبح چه تيپ کتابهايي می خونه.هر چند فکر کنم اون احتياجی به رفتن به نمايشگاه و خريدن کتاب نداشته باشه.آخه می تونه بدون اينکه کسی بفهمه بره کتابها رو برداره،بخونه و بعد بگذاره سر جاشون.اگه هم برنگردوند ،اشکال نداره.بر اشباح حرجی نيست.