برای يک دوست عزيز که حرفهاش خيلی دل نشينه!
آ قا يک سوال ناگهانی از ما شد که کلی تکونمون داد.ازمون پرسيدن که "اگه بخواهی تو تموم کتابهای دکتر شريعتی ، سوگلی حرفهاش رو انتخاب کنی ،چی می گی؟! "
خب فرض کنيد 8 سال هی کتابهای يکی رو بخونی ،(بعضی ها رو 10 بار ،20 بار) و حرفهاش رو بو کنی و حس کنی و بفرستيشون تو عميق ترين لايه های قلبت که تا حالا حتی دست خودت هم بهش نرسيده.اصلا تو رو هم اونجا راه نمی دند.انگار مثل ساير اجزای بدن،تحت فرمان تو نيستند و واسه خودشون يک امپراطوری جداگونه دارند.(البته من شک دارم که قلبم تنها جرءای باشه که تو دست خودم نيست!) بعد تو مجبور بشی لباس غواصی بپوشی، بری اون تو که ناب ترين اونها رو استخراج کنی بياری بيرون. به هر حال اصلا آسون نبود.هر کدوم رو که می ديدی ،نه می تونستی ازشون بگذری و از طرف ديگه می گفتی شايد از اين ناب تر هم باشه.ولی خب ما دست خالی برنگشتيم.با يک کوله بار پر برگشتيم.تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد!
توضيح : تيترها و پارازيتهای تو پرانتز رو يک شاگرد جاهل واسه خودش اضافه کرده.زياد جديشون نگيريد!
اين جمله رو فقط دکتر می تونسته گفته باشه .فقط و فقط!
حرفهايي هست برای "گفتن"
که اگر گوشی نبود،نمی گوييم.
و حرفهايي هست برای "نگفتن"
حرف هايي که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند..
حرف هايي شگفت، زيبا و اهورايي همين هايند.
و سرمايه ی ماورايي هر کسی
به اندازه حرفهايي است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی تاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بی قرار آتشند.
و کلماتش هر يک انفجاری را به بند کشيده اند.
کلماتی که پاره های "بودن" آدمی اند...
اينان هماره در جستجوی مخاطب خويشند،
اگر يافتند، يافته می شوند ...
و در صميم "وجدان" او آرام می گيرند.
و اگر مخاطب خويش را نيافتند،نيستند.
و اگر او را گم کردند،
روح را از درون به آتش می کشند
و دمادم حريق های دهشتناک عذاب بر می افروزند.
(می فهممت .می فهممت . اساسی!)
عاشقانه ترين جمله های دکتر :
عشق تنها کار بی چرای عالم است،
چه آفرينش بدان پايان می گيرد.
معشوق من چنان لطيف است
که خود را به "بودن" نيالوده است
که اگر جامه ی وجود برتن می کرد
نه معشوق من بود.
(در حال حاضر بهتره تصور کنم که معشوق من هم همينطوريه.آره!)
مگر غرورها را برای آن نمی پروريم که آن را بر سر راه مسافری که چشم براه آمدنش هستيم ،قربانی کنيم.
(چرا ،چرا، دقيقا.فقط يک سوال. غرور دست دوم مگه اصلا قابل هستش که بخواهيم قربونی کنيم.)
مانا ترين نيايش دکتر :
خدايا ،به هر که دوست می داری بياموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و
به هرکه دوست تر می داری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر.
(پس خداوند منو فقط دوست داشته و دوست تر نداشته! تا بعدها ببينيم چی ميشه!)
عميق ترين رنج بودن :
باور نمی کنم،
هرگز باور نمی کنم که سال های سال
همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.
يک کاری خواهد شد.
زيستن مشکل شده است.
و لحظات چنان به سختی و سنگينی
بر من گام می نهند و دير می گذرند
که احساس می کنم،خفه می شوم.
هيچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس ديگری به درونم پا گذاشته است
و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است.
احساس می کنم ديگر نمی توانم درخودم بگنجم ،
در خودم بيارامم.
از "بودن" خويش بزرگتر شده ام
و اين جامه بر من تنگی می کند.
اين کفش بر من تنگی می کند.
اين کفش تنگ و بی تابی فرار!
عشق آن سفر بزرگ!...
اوه، چه می کشم!
چه خيال انگيز و جان بخش است "اينجا نبودن"
(خدا بعضی ها رو می شناخته که بهشون پر پرواز نداده! دکتر،منو با خودت ببر.)
بهتر است يک انسان تنها(و نه لزوما بی کس!) اينها را بداند.بخصوص اگر نمی خواهد از راهی برود که ديگران رفته اند!
اگر تنهاترين تنها ها شوم،باز هم خدا هست،او جانشين همه نداشتن هاست.
نفرين و آفرين ها بی ثمر است.
اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند و از آسمان ،هول و کينه بر سر من ببارد،تو مهربان جاويد آسيب ناپذير من هستی.
ای پناهگاه ابدی! تو ميتوانی جانشين همه بی پناهی های من شوی.
(اين جمله ها تو بعضی از دوران و لحظه ها بدجوری به موندن من کمک کرده.بدجوری!)