۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۱, شنبه

ديروز سر يک مسئله کلی دمق شدم.اصولا معاشرت با اطرافيان(حالا به هر دليلی که ما رو به هم پيوند بده)هميشه يکی از مشکلات کلاسيک من بوده.يکيش همين رفت و آمدهای خانوادگی هستش.چون تو خانواده مثلا به عنوان بچه درسخون شناخته می شم،هميشه بهونه لازم برای فرار کردن از رفت و آمدهای بعضا بی معنی خانوادگی رو داشتم.تا جايي که عبارت "پروژه دارم" رو همه فاميل به عنوان بهونه کلاسيک من می شناسند و حتی واسه شوخی پروژه منو به همون پروژه ای که پرويز پرستويي تو فيلم "مرد عوضی" واسه غيبت های شبانه ش تحويل زنهاش می داد،تشبيه می کنند.يکی از خاله هام که يه خورده لات تره، تو اينجور مواقع قبل از اينکه شروع به حرف زدن کنم ،ميگه : "چيه عزيزم! باز رو پروژه ت دمر شدی!!!"
جدا از اينکه بعضی اوقات اينجانب واقعا پروژه (از نوع سالم و سازنده!!!) دارم، خيلی از وقت ها هم پيش مياد که اصلا روحيه و حسش رو ندارم که بخوام برم تو اين محيط ها.با وجود اينکه خاله هام خيلی مهربون و دوست داشتنی هستند و تو بين اين دخترخاله ،پسرخاله هام انواع موجودات شيطون و شوخ پيدا می شه،در مجموع جز داييم کسی نيست که باهاش بشه بحثی خارج از روزمرگی کرد.بقيه شون هم اگه تحصيلات عاليه داشته باشند،فقط تو همون تخصص خودشون مطالعه دارند که در نتيجه نمی تونی باهاشون زبون مشترک داشته باشی.درمورد داييم هم سعی می کنم که زياد باهاش قاطی نشم.آخه اين دايي شريف ما بشدت ليبرال تشريف داره و نمی دونم کی بهش گفته که اگه با ايده های شريعتی مخالف باشه و انديشه ايدئولوژيک اين انقلاب رو بپای اون ببنده،ژست ليبراليش کاملتر می شه.اينجانب هم که احتياج به توضيح نداره که فحش به دکتر برام از فحش ناموس بدتره.(البته تو بحث ها سعی می کنم که حساب احساس و عقلم رو از هم جدا کنم.حالا اينکه تا چه حد موفقم ،ديگه نمی دونم!؟)چند بار بحث هامون به جاهای باريک کشيده که خب با وساطت ريش سفيدهای خانواده به خير گذشته بود.
با چنين شرايطی من فقط و فقط در مواقعی که شارژِ شارژ هستم يا اينکه ديگه واسه يه نفرخيلی دلم تنگ بشه ،تو اين جمع ها آفتابی می شم.هميشه از اين می ترسيدم که ديگران اينو به حساب خودخواهی من بگذارند و فکر کنند که خودم رو تافته جدا بافته از ديگران تصور می کنم!در حاليکه به غير از اون مواردی که واقعا از نظر روحی به تنها بودن احتياج دارم،در خيلی از اوقات هم دلم می خواد که با اونها قاطی شم.ولی برام سخته.يعنی نمی تونم يک لحظه از اين دنيای مجازی رو که با کتاب و موسيقی و نوشتن و اينترنت واسه خودم ساختم،با هيچ چيز ديگه عوض کنم.با اينکه از آفت ها و تبعات اين احساس تا حدی آگاه هستم،ولی هنوز نتونستم به يک تعادل تو رفتارهام برسم.شايد اين يک نوع غرور کاذب روشنفکری باشه.نمی دونم!
ديروز خونه داييم اينها دعوت بوديم.زنداييم با ماشين اومده بود که ما رو ببره تو اون برجش معروفشون.من هم ديروز اصلا حوصله خودم رو نداشتم،چه برسه به اين مهمونی! به هر حال عذرخواهی کردم.ولی اين دختر دايي کوچولوم(که 90% ناشنوايي داره) وقتی فهميد که نميام، اومده بود جلوم و با اون حرکات دست و اشاراتش داشت بهم می گفت که :"حال بيا بريم ،ناهار بخور.برت می گردونيم!"
آی من داغون شدم ها !تا مدتها بعد از رفتنشون همين طور چهره اش با اون چشمهای سبز خوشگلش و اون روسری ش که تازه اونو خريده بود و از من می پرسيد که رنگش قشنگه يا نه،جلوی چشمم بود و به خودم بخاطر اين رفتارهام فحش می دادم.(به شما هم حق می دم که اين کار رو بکنيد!)شايد اگه واسه شاد کردن دل اون می رفتم اون روز خونشون و چند تا از cd های گيم خودم رو می بردم و رو کامپيوترش نصب کنم،خيلی بهتر از اين بود که لش خودم رو بندازم رو اين صندلی و تا آخر شب يک ذره کار مفيد هم انجام ندم!!!

دکتر شريعتی يکجا که داره از استاد خودش ماسينيون صحبت می کنه،می گه: "من بزرگترين درسهای اين استاد رو نه در دانشگاه سوربن و نه در سمينارها و کنفرانس های علمی و در بين اساتيد واکس زده و اتوکرده ،بلکه تو اون لحظه ای که رو زمين و در کنار مسلمانان الجزايری و مصری نشسته بود و داشت قنوت رو به اونها ياد می داد ،فرا گرفتم."(نقل به مضمون)
يا مثلا تصور کنيد که پيغمبر چطور می تونسته يک شب بره به معراج و فرداش برگرده و باز با اين عربهای جاهل سوسمار خور و وحشی قاطی بشه و مشغول انجام رسالتش بشه.يک نويسنده غربی که الان اسمش يادم نيست در اين باره گفته :"محمد به معراج رفت و به زمين برگشت.اگر من به جای او بودم،بازنمی گشتم!!!" (باهاش موافقم.فکر کنم من هم برنمی گشتم.يا اگه هم برمی گشتم ،واسه اون بود که اونهايي رو که خيلی دوست دارم با خودم ببرم!! )

نمی دونم.به هر حال اين هميشه يکی از سوالها و دغدغه های من بوده که هنوز نتونستم جوابی براش پيدا کنم. شايد هنوز بايد خيلی پرظرفيت تر بشم.شايد اصلا اين حرفهای گنده به من نيومده .شايد من اگه تا اين موقع شب بيدار نمونم که به اين چيزها فکر کنم و بجاش به فکر اون پروژه م باشم،هم واسه سلامتی خودم بهتر باشه و هم واسه سلامتی شما و هم سايت بلاگر جفتمون رو دعا کنه!!!
شب بخير.