۱۳۸۲ مهر ۷, دوشنبه

"کسی که خيال می کند همه ميوه ها همان هنگام می رسند که گيلاس، از توت فرنگی چيزی نمی داند!"

يه جمله تو يه گوشه از ذهنم از يه نويسنده ناشناس
"کسی که خيال می کند همه ميوه ها همان هنگام می رسند که گيلاس، از توت فرنگی چيزی نمی داند!"

يه جمله تو يه گوشه از ذهنم از يه نويسنده ناشناس

۱۳۸۲ مهر ۵, شنبه

پادشاه فصلها

فصل عشق بازی جنون آميز باد با پيکر نيمه عريان درخت،

فصل مشترک طبيعت و سرنوشت تراژيک انسان در خلقت،

فصل بی نيازی پرشکوه زمين از منت های آسمان،

فصل خش خش رخوت ناک برگها در پای پرسه های بی انتها،

فصل ورق خوردن ناخواسته چند برگ از کتاب زندگی با اولين وزش باد،

فصل تهوع ناشی از ميوه های بلاهت تابستانی(بجز انگور!)

فصل هجرت مرغهای دريايی از دلبستگيهای مردابی،

فصل رقص کفترها با بالهای نيمه باز بر بامهای اضطراب،

فصل پيمانه زدن با خاطرات راه راه در شبهای بی انتها،

فصل پناه بردن حقيرانه سگها به مطبخ ارباب،

فصل سرود آزادی گرگها در شب های کوهستانی،

فصل نجوای تلخ ويرانی در گوشهای خوش خيالی،

فصل زرد و قرمز و کهربايی،

پادشاه فصلها،

پاييز.
پادشاه فصلها

فصل عشق بازی جنون آميز باد با پيکر نيمه عريان درخت،
فصل مشترک طبيعت و سرنوشت تراژيک انسان در خلقت،
فصل بی نيازی پرشکوه زمين از منت های آسمان،
فصل خش خش رخوت ناک برگها در پای پرسه های بی انتها،
فصل ورق خوردن ناخواسته چند برگ از کتاب زندگی با اولين وزش باد،
فصل تهوع ناشی از ميوه های بلاهت تابستانی(بجز انگور!)
فصل هجرت مرغهای دريايی از دلبستگيهای مردابی،
فصل رقص کفترها با بالهای نيمه باز بر بامهای اضطراب،
فصل پيمانه زدن با خاطرات راه راه در شبهای بی انتها،
فصل پناه بردن حقيرانه سگها به مطبخ ارباب،
فصل سرود آزادی گرگها در شب های کوهستانی،
فصل نجوای تلخ ويرانی در گوشهای خوش خيالی،
فصل زرد و قرمز و کهربايی،
پادشاه فصلها،
پاييز.

۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

I remember the things

that used to make you mad

and i wish

I could turn back the time

and I wish ...

که اين هی بخونه و تو هی گوش بدی

و اين هی بخونه و تو هی گوش بدی

و دوباره و دوباره و تو اين دور احمقانه فقط حس می کنی

که جزئی از وجودت داره خراشيده می شه،

ولی تو ابايی ازش نداری

و اين هی بخونه و تو هی گوش بدی

و ...

و بقول باب مارلی :

"خوبی موسيقی يکيش اينه

که وقتی تو رو می زنه،

دردی احساس نمی کنی"



I remember the things
that used to make you mad
and i wish
I could turn back the time
and I wish ...

که اين هی بخونه و تو هی گوش بدی
و اين هی بخونه و تو هی گوش بدی
و دوباره و دوباره و تو اين دور احمقانه فقط حس می کنی
که جزئی از وجودت داره خراشيده می شه،
ولی تو ابايی ازش نداری
و اين هی بخونه و تو هی گوش بدی
و ...
و بقول باب مارلی :
"خوبی موسيقی يکيش اينه
که وقتی تو رو می زنه،
دردی احساس نمی کنی"


۱۳۸۲ شهریور ۲۱, جمعه

گاهی

گاهی به خوشبختی و عاقبت به خيری پاريکال در سريال "بی خانمان" حسودی می کنم!

گاهی وسطهای بازی حکم، با آن دو برگ ژوکر بيکاری که در قاب ورق ها جا مانده اند، احساس همذات پنداری می کنم.

گاهی به عربده ها و زهره چشم گيری های باريتعالی در کتاب آسمانی اش پوزخند می زنم.

گاهی به سنگدلی ام افتخار می کنم و برای خود در آينه غمزه های مردانه می آيم!

گاهی در جاده زندگی عقب گرد می کنم و تکه پاره های غرورم را جارو می زنم.

گاهی آنقدر خطرناک و جانی می شوم که ممکن است خوشرنگترين ماتيک منشی شرکتمان را به شرط بوسه ای طولانی از لبهايش به گروگان بگيرم!

گاهی سراغ نيمکت های ناپديد شده جلوی دانشکده را از چمن های زرد شده و برگهای پاييز زده می گيرم.

گاهی با معشوقه پرغرور خود در زير باران قدم می زنم و به او می فهمانم که برای ديدن چهره بی نقابش مشتاق نيستم.

گاهی با مشاهده کليک های ناشناس از يک منطقه نوستالژی زا به خود می پيچيم!

گاهی به "آری اينچنين بود ای برادر" گوش می دهم و از نفرت لبريز می شوم.

گاهی شديدا احتياج دارم به ديگران بفهمانم که بی کسی يک چيز است و تنهايی چيزی ديگر.

گاهی از قايم موشک بازی احمقانه خورشيد و ماه با يکديگر خسته می شوم.

گاهی فکر می کنم پرشکوه ترين خداحافظی با زندگی يک "خداحافظی طولانی" است. خداحافظی ای که هيچگاه به پايان نمی رسد.
گاهی
گاهی به خوشبختی و عاقبت به خيری پاريکال در سريال "بی خانمان" حسودی می کنم!
گاهی وسطهای بازی حکم، با آن دو برگ ژوکر بيکاری که در قاب ورق ها جا مانده اند، احساس همذات پنداری می کنم.
گاهی به عربده ها و زهره چشم گيری های باريتعالی در کتاب آسمانی اش پوزخند می زنم.
گاهی به سنگدلی ام افتخار می کنم و برای خود در آينه غمزه های مردانه می آيم!
گاهی در جاده زندگی عقب گرد می کنم و تکه پاره های غرورم را جارو می زنم.
گاهی آنقدر خطرناک و جانی می شوم که ممکن است خوشرنگترين ماتيک منشی شرکتمان را به شرط بوسه ای طولانی از لبهايش به گروگان بگيرم!
گاهی سراغ نيمکت های ناپديد شده جلوی دانشکده را از چمن های زرد شده و برگهای پاييز زده می گيرم.
گاهی با معشوقه پرغرور خود در زير باران قدم می زنم و به او می فهمانم که برای ديدن چهره بی نقابش مشتاق نيستم.
گاهی با مشاهده کليک های ناشناس از يک منطقه نوستالژی زا به خود می پيچيم!
گاهی به "آری اينچنين بود ای برادر" گوش می دهم و از نفرت لبريز می شوم.
گاهی شديدا احتياج دارم به ديگران بفهمانم که بی کسی يک چيز است و تنهايی چيزی ديگر.
گاهی از قايم موشک بازی احمقانه خورشيد و ماه با يکديگر خسته می شوم.
گاهی فکر می کنم پرشکوه ترين خداحافظی با زندگی يک "خداحافظی طولانی" است. خداحافظی ای که هيچگاه به پايان نمی رسد.

۱۳۸۲ شهریور ۱۹, چهارشنبه

بازهم چارلی چاپلين و اين نامه بشدت انسانی خطاب به دخترش جرالدين. بارها خوندمش و هر بار بيشتر جذبش شدم. بالاخره متن کاملش رو تو مجله فيلم اين ماه گير آوردم. اين هم يکی از نقاط اوج نامه از نظر من :

"به روی صحنه جز تکه ای حرير نازک چيزی تن تو را نمی پوشاند. به خاطر هنر می توان عريان روی صحنه رفت و پوشيده تر و پاکيزه تر بازگشت. اما هيچ چيز و هيچ کس ديگر در اين دنيا نيست که شايسته آن باشد. برهنگی بيماری عصر ماست. من پيرمردم و شايد حرفهاي خنده آور می زنم، اما به گمان من تن عريان تو بايد مال کسی باشد که روح عريانش را دوست می داری. بد نيست اگر انديشه تو در اين باره مال ده سال پيش باشد. مال دوران پوشيدگی، نترس اين ده سال تو را پيرتر نخواهد کرد، به هر حال اميدوارم تو آخرين کسی باشی که تبعه جزيره لختی ها می شود.

می دانم که پدران و فرزندان هميشه جنگ جاودانی با هم دارند. با انديشه های من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطيع خوشم نمی آيد…"
بازهم چارلی چاپلين و اين نامه بشدت انسانی خطاب به دخترش جرالدين. بارها خوندمش و هر بار بيشتر جذبش شدم. بالاخره متن کاملش رو تو مجله فيلم اين ماه گير آوردم. اين هم يکی از نقاط اوج نامه از نظر من :
"به روی صحنه جز تکه ای حرير نازک چيزی تن تو را نمی پوشاند. به خاطر هنر می توان عريان روی صحنه رفت و پوشيده تر و پاکيزه تر بازگشت. اما هيچ چيز و هيچ کس ديگر در اين دنيا نيست که شايسته آن باشد. برهنگی بيماری عصر ماست. من پيرمردم و شايد حرفهاي خنده آور می زنم، اما به گمان من تن عريان تو بايد مال کسی باشد که روح عريانش را دوست می داری. بد نيست اگر انديشه تو در اين باره مال ده سال پيش باشد. مال دوران پوشيدگی، نترس اين ده سال تو را پيرتر نخواهد کرد، به هر حال اميدوارم تو آخرين کسی باشی که تبعه جزيره لختی ها می شود.
می دانم که پدران و فرزندان هميشه جنگ جاودانی با هم دارند. با انديشه های من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطيع خوشم نمی آيد…"
بعد از چند سال اوليه زندگی، سکان هدايت آدميزاد از غرايز (که کار خودشون رو بصورت ناخودآگاه انجام می دند) به سلولهای خاکستری مغز سپرده می شه. در اين برهه از زندگی، فرمانروای وجود آدم کنجکاوترين بخش مغزشه. بخشی که تشنه فهميدن، شناختن و پرسيدن درباره دنيای اطراف بيرونيه. (البته همه اين ها با سس هيجان واسه اونها خيلی قابل هضم تره) دنيای بچه ها همين دنياست. دنيای هيجان ها. دنيای عکس العمل ها و تصميم گيری های سريع، دنيای بی صبری ها.

اين می تونه ادامه پيدا کنه و سلولهای خاکستری دوست داشتنی مزبور با کسب شناخت بيشتر از دنيای بيرون، کم کم به فرمانرواهای بی چون و چرا و قابل اعتماد آدميزاد تبديل می شند!

يه جلسه مشاعره رو در نظر بگيريد که اولی يه شعر بی نمک از سعدی رو می خونه. دومی اصلا به اين فکر نمی کنه که مشاعره رو با يه شعر بی نمک تر از ناصرخسرو ادامه بده يا با يه شعر انسانی از گلسرخی.

وقتی هم تو يه امتحان تستی زماندار نشستيم، همچنان زير چتر فرمانروايی همين حاکم هستيم و به نفعمونه که حتی يه لحظه هم از فرامينش سرپيچی نکنيم. اين حاکم هم سريعترين و در عين حال سطحی ترين سربازان خودش رو می فرسته به ميدون نبرد.(طبيعيه که الان فرصت عميق شدن و کشف های آنچنانی نيست)

نمی دونم چطور، نمی دونم کجا، نمی دونم کی، احتمالا نه در يک لحظه آنی بلکه طی گذر زمان، آدمها کم کم به دنيای درون خودشون پا می گذارند. بعضی ها به همين تماس سطحی اکتفا می کنند، ولی بعضی های ديگه که بيشتر عميق می شند، می بينند که به يه دنيای جديد، با قواعد و قوانين متفاوت از دنيای بيرون پا گذاشتند. لازم نيست که مثل کريستف کلمب همه دنيا رو خبر دار کنند، فقط خودشون به اين باور می رسند که اين دنيای جديد به اندازه دنيای بيرون(و بلکه بيشتر از اون) براشون جذابيت داره.
بعد از چند سال اوليه زندگی، سکان هدايت آدميزاد از غرايز (که کار خودشون رو بصورت ناخودآگاه انجام می دند) به سلولهای خاکستری مغز سپرده می شه. در اين برهه از زندگی، فرمانروای وجود آدم کنجکاوترين بخش مغزشه. بخشی که تشنه فهميدن، شناختن و پرسيدن درباره دنيای اطراف بيرونيه. (البته همه اين ها با سس هيجان واسه اونها خيلی قابل هضم تره) دنيای بچه ها همين دنياست. دنيای هيجان ها. دنيای عکس العمل ها و تصميم گيری های سريع، دنيای بی صبری ها.
اين می تونه ادامه پيدا کنه و سلولهای خاکستری دوست داشتنی مزبور با کسب شناخت بيشتر از دنيای بيرون، کم کم به فرمانرواهای بی چون و چرا و قابل اعتماد آدميزاد تبديل می شند!

يه جلسه مشاعره رو در نظر بگيريد که اولی يه شعر بی نمک از سعدی رو می خونه. دومی اصلا به اين فکر نمی کنه که مشاعره رو با يه شعر بی نمک تر از ناصرخسرو ادامه بده يا با يه شعر انسانی از گلسرخی.
وقتی هم تو يه امتحان تستی زماندار نشستيم، همچنان زير چتر فرمانروايی همين حاکم هستيم و به نفعمونه که حتی يه لحظه هم از فرامينش سرپيچی نکنيم. اين حاکم هم سريعترين و در عين حال سطحی ترين سربازان خودش رو می فرسته به ميدون نبرد.(طبيعيه که الان فرصت عميق شدن و کشف های آنچنانی نيست)

نمی دونم چطور، نمی دونم کجا، نمی دونم کی، احتمالا نه در يک لحظه آنی بلکه طی گذر زمان، آدمها کم کم به دنيای درون خودشون پا می گذارند. بعضی ها به همين تماس سطحی اکتفا می کنند، ولی بعضی های ديگه که بيشتر عميق می شند، می بينند که به يه دنيای جديد، با قواعد و قوانين متفاوت از دنيای بيرون پا گذاشتند. لازم نيست که مثل کريستف کلمب همه دنيا رو خبر دار کنند، فقط خودشون به اين باور می رسند که اين دنيای جديد به اندازه دنيای بيرون(و بلکه بيشتر از اون) براشون جذابيت داره.
چقدر وصف کردن اين دنيا سخته. حتی ابزار شناختش هم دقيقا مشخص نيست. وجدان؟ اشراق؟ احساس؟ خيال؟ مديتيشن؟ ولی هر چی باشه، اينجا ديگه سلولهای خاکستری مغز، حاکم بی چون و چرا نيستند و چه بسا در مواردی کاملا بی رنگ و بی اثر باشند.

اينجا دريای بی تابی است. اينجا بيابان حيرت است. اينجا سرزمين جستجوهای بی انتهاست. تنها قانون اين دنيا بی قانونی است. تنها مرز اين سرزمين در بی نهايت پهن شده است.

تو اين دنيا گاهی لازمه که "پارو نزد. وا داد. شايد هم دل رو به دريا داد"

ممکنه تو اين دنيا ساعتها تنها بنشينی و به "بوی پيراهن يوسف" گوش کنی. بعد احساس کنی اين کاملترين هارمونی خلقته. تازه به اين نتيجه هم برسی که دنيا می تونه آخر همين هارمونی تموم بشه. آره. همينجا!

تو اين دنيا ممکنه آدمی(*) رو ببينی که بعد از مدتی از روزنامه نگاری روزمره زده می شه! احساس می کنه که برای گفتن بهترين حرفهاش به زمان و تمرکز بيشتری احتياج داره که بايد و نبايدهای هر روزه اين اجازه رو بهش نمی ده. روزنامه نگاری رو رها می کنه، به عالم نويسندگی خودش برمی گرده و شاهکاری خلق می کنه به اسم "پيرمرد و دريا"

تو اين دنيا، برای درک بعضی عوالم و نوشته ها شايد لازم باشه به توصيه نويسنده ش گوش بدی. اونجا که می گه : "پيش از آنکه بينديشی تا چه بگويی، بينديش که چه می گويم!"

آره، برای فهميدن کوير لازمه که حداقل يکبار اونو از دريچه نگاه نويسنده ش ديد. حس کرد.

*ارنست همينگوی
چقدر وصف کردن اين دنيا سخته. حتی ابزار شناختش هم دقيقا مشخص نيست. وجدان؟ اشراق؟ احساس؟ خيال؟ مديتيشن؟ ولی هر چی باشه، اينجا ديگه سلولهای خاکستری مغز، حاکم بی چون و چرا نيستند و چه بسا در مواردی کاملا بی رنگ و بی اثر باشند.

اينجا دريای بی تابی است. اينجا بيابان حيرت است. اينجا سرزمين جستجوهای بی انتهاست. تنها قانون اين دنيا بی قانونی است. تنها مرز اين سرزمين در بی نهايت پهن شده است.
تو اين دنيا گاهی لازمه که "پارو نزد. وا داد. شايد هم دل رو به دريا داد"
ممکنه تو اين دنيا ساعتها تنها بنشينی و به "بوی پيراهن يوسف" گوش کنی. بعد احساس کنی اين کاملترين هارمونی خلقته. تازه به اين نتيجه هم برسی که دنيا می تونه آخر همين هارمونی تموم بشه. آره. همينجا!
تو اين دنيا ممکنه آدمی(*) رو ببينی که بعد از مدتی از روزنامه نگاری روزمره زده می شه! احساس می کنه که برای گفتن بهترين حرفهاش به زمان و تمرکز بيشتری احتياج داره که بايد و نبايدهای هر روزه اين اجازه رو بهش نمی ده. روزنامه نگاری رو رها می کنه، به عالم نويسندگی خودش برمی گرده و شاهکاری خلق می کنه به اسم "پيرمرد و دريا"

تو اين دنيا، برای درک بعضی عوالم و نوشته ها شايد لازم باشه به توصيه نويسنده ش گوش بدی. اونجا که می گه : "پيش از آنکه بينديشی تا چه بگويی، بينديش که چه می گويم!"
آره، برای فهميدن کوير لازمه که حداقل يکبار اونو از دريچه نگاه نويسنده ش ديد. حس کرد.

*ارنست همينگوی
زندگی شايد نوسان مداوم انسان در اين دو عالم يا اين دو حالت روحی باشه.

تو دنيايی که اگر فقط 10 روز از محيط بيرون زندگيت غافل باشی، بعد از اون مدت ممکنه احساس يه آدم ماقبل تاريخ رو داشته باشی که به آينده سفر کرده!

يا از اون طرف آدمهايی رو ببينی که اوج درک شون از انسان به استخوان و پوست و ماهيچه و چربی و حواس پنجگانه و آلات چندگانه و حالات پيش از آميزش و احوال پس از گوارش و نهايت شناختشون از انسانيت به منشور حقوق بشر سازمان ملل ختم می شه.

خيلی خيلی سخته که بتونی نقشت رو بجا و به موقع و کامل تو هر دو جا بازی کنی.
زندگی شايد نوسان مداوم انسان در اين دو عالم يا اين دو حالت روحی باشه.
تو دنيايی که اگر فقط 10 روز از محيط بيرون زندگيت غافل باشی، بعد از اون مدت ممکنه احساس يه آدم ماقبل تاريخ رو داشته باشی که به آينده سفر کرده!
يا از اون طرف آدمهايی رو ببينی که اوج درک شون از انسان به استخوان و پوست و ماهيچه و چربی و حواس پنجگانه و آلات چندگانه و حالات پيش از آميزش و احوال پس از گوارش و نهايت شناختشون از انسانيت به منشور حقوق بشر سازمان ملل ختم می شه.

خيلی خيلی سخته که بتونی نقشت رو بجا و به موقع و کامل تو هر دو جا بازی کنی.

۱۳۸۲ شهریور ۱۴, جمعه

وقتی برای مدتی از دوستت هيچ خبری نداشته باشی، دستت می لرزه که تلفن رو برداری و بخوای احوالش رو بپرسی.

وقتی برای مدتی به ساز دوست داشتنيت نزديک نمی شی، می بينی که کلی باهمديگه غريبه شديد.

وقتی برای مدتی دست به قلم نبرده باشی، می بينی با همه واژه ها و معانی غريبه شدی.

وقتی برای مدتی وبلاگ خودت رو هم باز نکنی، تازه باورت می شه که آدم می تونه با وبلاگ خودش هم غريبه بشه.(بعد از اين همه مدت بايد يه بار ديگه از خودت بپرسی: ارتباط اين وبلاگ با تو چيه؟ قراره اينجا چی بنويسی؟ کی قراره اينجا رو بخونه؟)

وقتی نزديک به دو هفته وقت اينو نداشته باشی که حتی به اندازه نيم ساعت هم با خودت خلوت کنی، احساس می کنی که با خودت هم غريبه شدی. خيلی غريبه.

احساس می کنی که اينطوری زندگی چقدر سريع، راحت و در عين حال پوچ می گذره. اينه که می گند آدما حاضرند درباره هر چيزی عميق بشند جز خودشون.

احساس می کنی به همون اندازه که با خودت غريبه شدی، از مدار انسانيت هم خارج شدی.

احساس می کنی بی دليل نيست لحظات ناخودآگاه زندگی رو اصلا جزء زندگی آدما حساب نمی کنند.

احساس می کنی چقدر خوبه که اين روز آخر هفته تنهايی.

می تونی تو انبوه کتابهای خونده نشده، روزنامه ها و مجله های انباشته شده و فيلم های ديده نشده غرق بشی و از بين اين خروار حرف و واژه و ايده و صدا و تصوير، يهو يه حس و درد مشترک تا عمق وجودت نفوذ کنه :

می بينم صورتمو تو آينه

با لبی خسته می پرسم از خودم

اين غريبه کيه از من چی می خواد

اون به من يا من به اون خيره شدم

باورم نمی شه هر چی می بينم

چشامو يه لحظه رو هم می ذارم

به خودم می گم که اين صورتکه

می تونم از صورتم ورش دارم

می کشم دستمو روی صورتم

هر چی بايد بدونم دستم می گه

منو توی آينه نشون می ده

می گه اين تويی نه هيچکس ديگه



آينه می گه تو همونی که يه روز

می خواستی خورشيدو با دست بگيری
*

*مرحوم فرهاد فروغی-چلچراغ- شماره 63
وقتی برای مدتی از دوستت هيچ خبری نداشته باشی، دستت می لرزه که تلفن رو برداری و بخوای احوالش رو بپرسی.
وقتی برای مدتی به ساز دوست داشتنيت نزديک نمی شی، می بينی که کلی باهمديگه غريبه شديد.
وقتی برای مدتی دست به قلم نبرده باشی، می بينی با همه واژه ها و معانی غريبه شدی.
وقتی برای مدتی وبلاگ خودت رو هم باز نکنی، تازه باورت می شه که آدم می تونه با وبلاگ خودش هم غريبه بشه.(بعد از اين همه مدت بايد يه بار ديگه از خودت بپرسی: ارتباط اين وبلاگ با تو چيه؟ قراره اينجا چی بنويسی؟ کی قراره اينجا رو بخونه؟)
وقتی نزديک به دو هفته وقت اينو نداشته باشی که حتی به اندازه نيم ساعت هم با خودت خلوت کنی، احساس می کنی که با خودت هم غريبه شدی. خيلی غريبه.
احساس می کنی که اينطوری زندگی چقدر سريع، راحت و در عين حال پوچ می گذره. اينه که می گند آدما حاضرند درباره هر چيزی عميق بشند جز خودشون.
احساس می کنی به همون اندازه که با خودت غريبه شدی، از مدار انسانيت هم خارج شدی.
احساس می کنی بی دليل نيست لحظات ناخودآگاه زندگی رو اصلا جزء زندگی آدما حساب نمی کنند.

احساس می کنی چقدر خوبه که اين روز آخر هفته تنهايی.
می تونی تو انبوه کتابهای خونده نشده، روزنامه ها و مجله های انباشته شده و فيلم های ديده نشده غرق بشی و از بين اين خروار حرف و واژه و ايده و صدا و تصوير، يهو يه حس و درد مشترک تا عمق وجودت نفوذ کنه :

می بينم صورتمو تو آينه
با لبی خسته می پرسم از خودم
اين غريبه کيه از من چی می خواد
اون به من يا من به اون خيره شدم
باورم نمی شه هر چی می بينم
چشامو يه لحظه رو هم می ذارم
به خودم می گم که اين صورتکه
می تونم از صورتم ورش دارم
می کشم دستمو روی صورتم
هر چی بايد بدونم دستم می گه
منو توی آينه نشون می ده
می گه اين تويی نه هيچکس ديگه

آينه می گه تو همونی که يه روز
می خواستی خورشيدو با دست بگيری
*

*مرحوم فرهاد فروغی-چلچراغ- شماره 63