۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

ياوه های پراکنده دو عدد آدم منسجم !!

اولی : ببين يک چيز مهم !

دومی : چيه ؟!

اولی : تو از من چيزهای زيادی پرسيدی .از بعضی از سوالهات خيلی خوشم ميومده.پس با اشتياق بهت جواب می دادم. بعضی ها هم بودند که هميشه دلم می خواست ازشون فرار کنم ،ولی وقتی تو ازشون می پرسيدی،ديگه تسليم می شدم.من تو رو تا هرعمقی از وجودم که خودم دستم بهش می رسيده،بردم.هيچ نقطه ای رو برای تو مبهم نگذاشتم...

دومی :ازت ممنونم. می شه حرفت رو بزنی ؟!

اولی : تو يک سوال مهم رو هنوز از من نپرسيدی ؟!

دومی : خدا رو شکر که بقيه به نظرت مهم بودند! حالا اون سوال چيه؟

اولی : يعنی من واقعا نمی دونم چرا ...

دومی : چرا چی ؟!

اولی : هنوز از من نپرسيدی که چرا دوستت دارم!نمی تونم قبول کنم که پرسيدن اين سوال بايد انقدر به تعويق بيافته. نمی تونم قبول کنم که يادت رفته.نمی تونم قبول کنم که واست مهم نبوده...

دومی : حالا اگه بگم که آره ،چی می گی؟!

اولی : باور نمی کنم .چون درست نيست.

دومی : مگه تو خودت نمی خوای که خيلی از چيزها همين طور رازآلود بمونه.مگه هميشه نمی گی که يکی از چيزهايي که عطشت رو نسبت به يک چيزی زياد می کنه،اينه که واست ناشناخته و رازآلود باشه .حالا بگذار من هم گاهی اوقات اينطوری عمل کنم. بگذار اين هم بينمون ناشناخته بمونه.

اولی : ببين من گفتم که اينطوری هستم. ولی به اين خصوصيت خودم افتخار نمی کنم و ازش دفاع نکردم.درواقع اعتقاد دارم که اين خيلی از مواقع يک آفت می شه واسه تکامل آدم.

دومی : فکر می کنی که من نسبت به جواب اين سوال چه عکس العملی می تونم نشون بدم؟

اولی : يعنی اگه بگم واسه اينکه "خال کنار لبت منو به ياد عدسهای آخرين عدس پلويي که خوردم ،می ندازه" يا اينکه بگم "حرفهای نگفتنی منو می دونی ،بدون اينکه گفته باشم"،برات فرق نمی کنه؟

دومی : نگفتم فرق نمی کنه.ولی من مگه می تونم تعيين کنم که واسه چی منو دوست داشته باش.

اولی : ولی اينکه دونستن جواب يک سوال در عمل فرق چندانی نداشته باشه،نمی تونه اون سوال رو از تو ذهن آدم پاک کنه.

دومی : خب من می گم به اندازه کافی خودت واسه خودت تو اين ذهنت درگيری درست می کنی .ديگه من از بيرون شارژت نکنم.ولی اگه فکر می کنی که سوژه هات ته کشيدند ،خب اشکال نداره.می پرسم ازت.حالا مطمئنی که می تونی به اين سوال جواب بدی؟!

اولی : مهم تونستن يا نتونستن نيست. اين سوال مهمه و بالاخره بايد يک موقع بهش بپردازم.

دومی : باشه،پس همين الان بگو واسه چی منو دوست داری؟

اولی :ببين ...

دومی :خب!

اولی : ببين اصولا ...

دومی : خب دارم گوش می کنم..

اولی : (فکر می کند)

اولی :! (فکر می کند)

اولی :!!( هنوز دارد فکر می کند)

اولی : ...

اولی : ببين ،من بايد برم. فردا می بينمت. بعدا باهم بيشتر درباره ش بحث می کنيم.دوستت دارم(ماچهای فراوان و آتشين ردوبدل می شوند) بای بای!