۱۳۸۵ آذر ۲۶, یکشنبه

سالهای طولانی در مجاورت قطب شمال
باید صدها بار تب کرد. باید هزاران بار یخ زد.
باید رگ خواب میخوارگی خود را کشف کرد. باید به تحقیق و به تحليل حجم لازم شرابی را تعیین کرد که سرت را در طول مدت مهمانی گرم نگه دارد، خواب را به وقت مناسب بر بالينت حاضر کند و اول صبح به همه سلولهای خاکستری بيدارباش بدهد تا برای نبردی سخت با سوپروايزر اعظم آماده باشند.
بايد تفاوت اساسی زندگی در نگاه يک جهان سومی و يک جهان اولی را درک کرد. برای يکی لحظه لحظه زندگی مبارزه و برای ديگری همه آن يک بازی پرهيجان است. بايد به بديهيات زندگی يک کانادايی که هزينه بدست آوردنش برای تو چند سال تلاش مداوم است، عادت کرد. ولی انقدرها هم نبايد بدبين بود. همه اين سختی ها و محروميت ها می تواند در پای لذت يک افتخار مثل رنک يک شدن در بين هم دوره ايهایت قربانی شود.
*************************************
از نشانه های بزرگ شدن آدميزاد يکی همين رنگ باختن نفرت هایش است.
ديگر خواهر مادر مذهب و بويژه دين مبين اسلام و مقدساتش را روزی چندبار هوا نمی کنم (از شما چه پنهان بعضا در مناسبتهای مذهبی آنها را نوازش هم می کنم!)
ديگر آنقدرها هم به شعر آلرژی ندارم. بعضی آدمها دوست دارند بجای روشن و دقيق صحبت کردن، لرزان و رقصان صحبت کنند. همانگونه که بعضی ها دوست دارند بجای مستقيم قدم برداشتن، قر بدهند.
ديگر فاشيستهای نظامی جمهوری اسلامی در کابوسهای من حضور ندارند. فکر می کنی نظامی های آمريکایی، اسرايئلی و چينی از آنها نرمخو تر هستن؟ دنيا پر است از فاشيستهایی که در پشت نقابهای مختلف و با ابزاهای متفاوت سهم خود را از زندگی جستجو می کنند.
آن نگاه هيستريک و تک بعدی نسبت به تجربه های شکست خورده و منفی از زندگی جای خود را به يک نگاه آرام و عميق داده است. همه آنها جزئی از زندگی من بودند و در شکل گيری آدمی که امروز هستم، نقش داشته اند. تنها موقعی توانسته ام قدمی به جلو بردارم که واقعيتها را پذيرفته ام و برای جبران آنها تلاش کرده ام. و مگر داستان زندگی بشريت جز اين است؟ ما فقط می توانیم تجربيات خود را به هم منتقل کنيم و اميدوار باشيم نسل آينده حداقل در دامهای حماقتی که ما را گرفتار کردند، اسير نشود.
سالهای طولانی در مجاورت قطب شمال
باید صدها بار تب کرد. باید هزاران بار یخ زد.
باید رگ خواب میخوارگی خود را کشف کرد. باید به تحقیق و به تحليل حجم لازم شرابی را تعیین کرد که سرت را در طول مدت مهمانی گرم نگه دارد، خواب را به وقت مناسب بر بالينت حاضر کند و اول صبح به همه سلولهای خاکستری بيدارباش بدهد تا برای نبردی سخت با سوپروايزر اعظم آماده باشند.
بايد تفاوت اساسی زندگی در نگاه يک جهان سومی و يک جهان اولی را درک کرد. برای يکی لحظه لحظه زندگی مبارزه و برای ديگری همه آن يک بازی پرهيجان است. بايد به بديهيات زندگی يک کانادايی که هزينه بدست آوردنش برای تو چند سال تلاش مداوم است، عادت کرد. ولی انقدرها هم نبايد بدبين بود. همه اين سختی ها و محروميت ها می تواند در پای لذت يک افتخار مثل رنک يک شدن در بين هم دوره ايهایت قربانی شود.
*************************************
از نشانه های بزرگ شدن آدميزاد يکی همين رنگ باختن نفرت هایش است.
ديگر خواهر مادر مذهب و بويژه دين مبين اسلام و مقدساتش را روزی چندبار هوا نمی کنم (از شما چه پنهان بعضا در مناسبتهای مذهبی آنها را نوازش هم می کنم!)
ديگر آنقدرها هم به شعر آلرژی ندارم. بعضی آدمها دوست دارند بجای روشن و دقيق صحبت کردن، لرزان و رقصان صحبت کنند. همانگونه که بعضی ها دوست دارند بجای مستقيم قدم برداشتن، قر بدهند.
ديگر فاشيستهای نظامی جمهوری اسلامی در کابوسهای من حضور ندارند. فکر می کنی نظامی های آمريکایی، اسرايئلی و چينی از آنها نرمخو تر هستن؟ دنيا پر است از فاشيستهایی که در پشت نقابهای مختلف و با ابزاهای متفاوت سهم خود را از زندگی جستجو می کنند.
آن نگاه هيستريک و تک بعدی نسبت به تجربه های شکست خورده و منفی از زندگی جای خود را به يک نگاه آرام و عميق داده است. همه آنها جزئی از زندگی من بودند و در شکل گيری آدمی که امروز هستم، نقش داشته اند. تنها موقعی توانسته ام قدمی به جلو بردارم که واقعيتها را پذيرفته ام و برای جبران آنها تلاش کرده ام. و مگر داستان زندگی بشريت جز اين است؟ ما فقط می توانیم تجربيات خود را به هم منتقل کنيم و اميدوار باشيم نسل آينده حداقل در دامهای حماقتی که ما را گرفتار کردند، اسير نشود.

۱۳۸۵ خرداد ۲۷, شنبه

کنام شیران و پلنگان
با آنکه از تدارکات ضعیف تیم خود خبر داریم، با آنکه از دعواهای خاله زنکی مدیران ورزشی خود مطلع هستیم، با وجوديکه بازی ناهماهنگ، بی برنامه و بزدلانه تیم فوتبال خود در بازی اول را ديده ایم، با آنکه اعداد و ارقام از جلوی چشمانمان رد می شوند و برتری محسوس حريف را به ما نشان می دهند، همه و همه اينها را می بينيم، ولی بازهم انتظار داريم برگ بازی برگردد و ما برنده اعلام شويم.
نگاه مردم ما به فوتبال بازتابی است از نگاه آنها به کليت زندگی. مردمی که هنوز به معجزه اعتقاد دارند، هنوز منتظرند که قدرتی پنهان برخلاف همه نيروهای طبيعی و واقعی نازل شود و همه چيز را به نفع آنها تغيير دهد. مردمی که نمی خواهند قبول کنند دودو تا می شود چهارتا. مردمی که می خواهند پله های ترقی را با با تکيه بر شانس يک شبه طی کنند. مردمی که هنوز دست به دامن مقدسات خود می شوند تا کمبود و ضعف خود را جبران کنند. مردمی که جادوگران هنوز در پس زمينه ذهنشان معنی دارند و به همين دليل جادوگری مانند علی کريمی محبوب قلب آنهاست. جادوگری که در عرض چند ثانیه با پاهای طلایی خود آنها را از حضیض ذلت به اوج عزت برساند.
دل بستن به اتفاقات ويژگی آدمهایی است که بدليل ضعف نمی خواهند به يک بازی باقاعده تن دهند، حالا اين بازی چه فوتبال باشد، چه زندگی.

پی نوشت : ای کاش اين سربازان وطن قبل از عزيمت به آلمان به جمکران مشرف می شدند و با داروی غيرت دوپينگ می کردند و يا ای کاش پرفسور برانکو ايوانکويچ اندکی از "هسته" دانشمندان هسته ای برخوردار بود. در اين صورت پیامهای تبريک جانانه ای که رهبران مملکت ما مرقوم فرموده بودند تا به محض پيروزی حق بر باطل از طريق رسانه های وطنی در بوق و کرنا کنند، باد هوا نمی شد!
کنام شیران و پلنگان
با آنکه از تدارکات ضعیف تیم خود خبر داریم، با آنکه از دعواهای خاله زنکی مدیران ورزشی خود مطلع هستیم، با وجوديکه بازی ناهماهنگ، بی برنامه و بزدلانه تیم فوتبال خود در بازی اول را ديده ایم، با آنکه اعداد و ارقام از جلوی چشمانمان رد می شوند و برتری محسوس حريف را به ما نشان می دهند، همه و همه اينها را می بينيم، ولی بازهم انتظار داريم برگ بازی برگردد و ما برنده اعلام شويم.
نگاه مردم ما به فوتبال بازتابی است از نگاه آنها به کليت زندگی. مردمی که هنوز به معجزه اعتقاد دارند، هنوز منتظرند که قدرتی پنهان برخلاف همه نيروهای طبيعی و واقعی نازل شود و همه چيز را به نفع آنها تغيير دهد. مردمی که نمی خواهند قبول کنند دودو تا می شود چهارتا. مردمی که می خواهند پله های ترقی را با با تکيه بر شانس يک شبه طی کنند. مردمی که هنوز دست به دامن مقدسات خود می شوند تا کمبود و ضعف خود را جبران کنند. مردمی که جادوگران هنوز در پس زمينه ذهنشان معنی دارند و به همين دليل جادوگری مانند علی کريمی محبوب قلب آنهاست. جادوگری که در عرض چند ثانیه با پاهای طلایی خود آنها را از حضیض ذلت به اوج عزت برساند.
دل بستن به اتفاقات ويژگی آدمهایی است که بدليل ضعف نمی خواهند به يک بازی باقاعده تن دهند، حالا اين بازی چه فوتبال باشد، چه زندگی.

پی نوشت : ای کاش اين سربازان وطن قبل از عزيمت به آلمان به جمکران مشرف می شدند و با داروی غيرت دوپينگ می کردند و يا ای کاش پرفسور برانکو ايوانکويچ اندکی از "هسته" دانشمندان هسته ای برخوردار بود. در اين صورت پیامهای تبريک جانانه ای که رهبران مملکت ما مرقوم فرموده بودند تا به محض پيروزی حق بر باطل از طريق رسانه های وطنی در بوق و کرنا کنند، باد هوا نمی شد!

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۵, جمعه

به قرن بیست و یک وارد شده ایم. روح های خود را از تن درآورید!

بايد از لاک بیرون اومد. هرچند آدم باورش نمی شه این زمین هم بتونه بعد از یه زمستون طولانی از خواب بیدار شه.
دنبال کلاف گمشده درونیم می گردم. شاید این تعبیر محترمانه افسار چیزی باشه به اسم روح که تو بیرحمانه ترین شکنجه گاههای زندگیم تلفش کردم و الان مثل یک مترسگ براش دلتنگی می کنم. همونی که یه روزی سنگینیش رو دلیل کندی حرکتم تو زندگی احساس می کردم و مدام بهش سرکوفت می زدم. همون سیگنال نامرئی که با نوساناتش کسالت زندگی خطیم رو ازم می گرفت.
این احساس وحشت، این سکوت سنگین، فقدان یک چیزی رو جلوی چشمم میاره. فقدان آدمی که می تونستم ساعتها تو خودم باهاش خلوت کنم و منو از همه دنیای بیرونی بی نیاز می کرد.
این وحشت قرینه ترسی است که سالها پیش از روبرو شدن با دنیای بیرون داشتم و حالا همون غریبگی رو با خالی وجودم دارم. نوسان مدام بین دو نقطه نامتعادل! قصه تکراری آدمهایی که دوست دارند در اکسترمال ها زندگی کنند.
هوشیاری آزاردهنده خود را با بخاطرسپاری بدقلق ترین کلمات فرانسوی تحلیل می برم. بعضا از روی گذشته ام که با خاطراتی عمیق مین گذاری شده، با احتیاط می گذرم. به نمودار شتروار پیشرفتم فکر می کنم، شاید بتوانم هیجانی لحظه ای در خود ایجاد کنم.
نمی خواهم سوگوار کسی یا چیزی باشم.

**********************************************************
دیگه برای این دل پیچه های روحی نه فرصتی هست، نه حوصله ای و نه خریداری!
امروز مسئله مردم ما، انتخاب بین سگ های وطنی است یا شغال های اجنبی. این دانکی ها هم در مثلث خوشبختی خود، پول و سکس و شراب، محاط اند. از قهرمانهای فانتزی ما هم چیزی باقی نمانده است.
فرانی و زوئی از دل داستانهای سرد و تاریک سالینجر بیرون آمده اند و دارند بر سر ارثیه اجدادی شان باهم مشاجره می کنند!
لنی دیگر آنقدر احمق (همان آنارشیست سابق!) نیست تا آغوش گرم جس را رها کند و دربدر کوهستانها شود. او مدتها پیش با گاری کوپر در همان قله آرزوهایش وداع کرده بود.
ژان پل سارتر و سیمین دوبوار از فروش کتابهای خود میلیونر شده اند و تعطیلات تابستان را با نوه های خود در سواحل هاوایی می گذرانند.
نگاه کن، حتی پاپ هم از نشئگی معنویت خود سر برآورده و برای حل شدن مسئله هسته ای ایران دعا کرده است!
قرن بیست و یکم، قرن هر کوفت و زهرماری که باشد، قرن یبوست های روحی نیست!
به قرن بیست و یک وارد شده ایم. روح های خود را از تن درآورید!

بايد از لاک بیرون اومد. هرچند آدم باورش نمی شه این زمین هم بتونه بعد از یه زمستون طولانی از خواب بیدار شه.
دنبال کلاف گمشده درونیم می گردم. شاید این تعبیر محترمانه افسار چیزی باشه به اسم روح که تو بیرحمانه ترین شکنجه گاههای زندگیم تلفش کردم و الان مثل یک مترسگ براش دلتنگی می کنم. همونی که یه روزی سنگینیش رو دلیل کندی حرکتم تو زندگی احساس می کردم و مدام بهش سرکوفت می زدم. همون سیگنال نامرئی که با نوساناتش کسالت زندگی خطیم رو ازم می گرفت.
این احساس وحشت، این سکوت سنگین، فقدان یک چیزی رو جلوی چشمم میاره. فقدان آدمی که می تونستم ساعتها تو خودم باهاش خلوت کنم و منو از همه دنیای بیرونی بی نیاز می کرد.
این وحشت قرینه ترسی است که سالها پیش از روبرو شدن با دنیای بیرون داشتم و حالا همون غریبگی رو با خالی وجودم دارم. نوسان مدام بین دو نقطه نامتعادل! قصه تکراری آدمهایی که دوست دارند در اکسترمال ها زندگی کنند.
هوشیاری آزاردهنده خود را با بخاطرسپاری بدقلق ترین کلمات فرانسوی تحلیل می برم. بعضا از روی گذشته ام که با خاطراتی عمیق مین گذاری شده، با احتیاط می گذرم. به نمودار شتروار پیشرفتم فکر می کنم، شاید بتوانم هیجانی لحظه ای در خود ایجاد کنم.
نمی خواهم سوگوار کسی یا چیزی باشم.

**********************************************************
دیگه برای این دل پیچه های روحی نه فرصتی هست، نه حوصله ای و نه خریداری!
امروز مسئله مردم ما، انتخاب بین سگ های وطنی است یا شغال های اجنبی. این دانکی ها هم در مثلث خوشبختی خود، پول و سکس و شراب، محاط اند. از قهرمانهای فانتزی ما هم چیزی باقی نمانده است.
فرانی و زوئی از دل داستانهای سرد و تاریک سالینجر بیرون آمده اند و دارند بر سر ارثیه اجدادی شان باهم مشاجره می کنند!
لنی دیگر آنقدر احمق (همان آنارشیست سابق!) نیست تا آغوش گرم جس را رها کند و دربدر کوهستانها شود. او مدتها پیش با گاری کوپر در همان قله آرزوهایش وداع کرده بود.
ژان پل سارتر و سیمین دوبوار از فروش کتابهای خود میلیونر شده اند و تعطیلات تابستان را با نوه های خود در سواحل هاوایی می گذرانند.
نگاه کن، حتی پاپ هم از نشئگی معنویت خود سر برآورده و برای حل شدن مسئله هسته ای ایران دعا کرده است!
قرن بیست و یکم، قرن هر کوفت و زهرماری که باشد، قرن یبوست های روحی نیست!

۱۳۸۵ فروردین ۱۹, شنبه

شبها قبل از خواب، آرمانهایتان را ببوسید. شاید آخرین بوسه باشد!

تناقض های نوباوگان سیاست امروز جمهوری اسلامی انقدر تو چشم می زنه که فداییان ولایت رو هم از خواب بيدار کرده. نگاه کنید این شعارها چطور مرگ اصولگرایی دیروز رو به سخره گرفتن:
"ما مهرورزی مان را به تمام دنیا صادر می کنیم. مخصوصا به برادر بوش!"، "می جنگیم، می میریم، مذاکره هم می کنیم!"
این جوانک ها شاید هنوز به این فکر نکردند اولین نسلی نیستند که شاهد به تاراج رفتن آرمانهاشون می شند. قبل از اون جد و آقا و مرادشون پس از 8 سال کوبیدن در طبل جنگی که اون را برای مردم نعمت می دونست(!) و بر باد دادن جون هزاران نفر از جوونهای این مملکت آخرش با خفت جام زهر رو سر کشید و یه مدت بعد ریق رحمت رو . اونها هم می خواستند "نماز ظهررا در کربلا بخوانند و نماز شام را در بیت المقدس." هاها!
و تاریخی که حالا دیگه موزه ای شده از جسد آرمانها و اصولگرایی ها!

در این کارزار است که سردمداران جمهوری اسلامی برای حفظ منافع مردم عراق، خواهش آیت الله سیستانی را برای مذاکره با آمریکا می پذیرند. جدا از ساختگی بودن این سناریو، اون هم در شرایطی که ایران بخاطر مسئله هسته ای در ضعیف ترین موضع خودش قرار داره، کسی نیست به این سوال جواب بده که این دیپلماسی چطور برای مردم عراق جواب می ده و برای خود مردم ایران نه و سوال کلیدی در بین جماعت اصولگرا همچنان اینه که آیا در این گذرگاه سخت تاریخ، ما مصداق حسن هستیم که با معاویه عروسی کنیم یا همچون حسین به ارتش کفر بتازیم و دهن خود و خانواده خود را سرویس نماییم. آخ که با این تصمیم کبری چه کنیم؟!
به نظر من شما هم مصداق حسن هستید و هم حسین! امروز تظاهراتی خودجوش برپا می کنید و پرچمهای آمریکا را آتش می زنید و فردا پشت میز مذاکره با آمريکا می نشینید و به نمایندگان خود گوشزد می کنید اگرحین مذاکره نماینده ای از شیطان بزرگ شیطنت کرد و از زیر میز شما را انگشت هم نمود، برای مصالح "اسلام عزیز" آخ نگویید!

************************************

قبول که سخته. حتی در مقياس يک آدم حداقل به يک دوره پوست اندازی احتياجه و قاعدتا پذيرفتن تغییرات در سطح یک جامعه و کشور خیلی سخت تره. اینکه مدتها عشق به یک مکتب، عشق به خدا، عشق به یک انسان دیگه معنی زندگیت شده باشه و براش هزینه زیادی داده باشی و تا آخرش اومده باشی و یهو به یه دلیلی متوجه بشی سراب بوده. موهومی بوده. اون چیزی که فکر می کردی نبوده. دلت می خواد بمیری و با حقیقت روبرو نشی.
تنها راه واسه پیشگیری از این خالی شدن ها اینه که آدم خودش رو به اندازه کافی انعطاف پذیر نسبت به اصول زندگيش نشون بده(حتی نسبت به پایه ای ترین اونها) و بدون تعصب اجازه بده باورهای سیالش همراه با زمان تغییر کنند. در این صورت حتی ملکه فنانشدنی دیروز قلبت، امروز به یک دوست ساده تبديل می شه و فردا به يک آدم معمولی.
مادامیکه زندگی برات معنی و هدف مشخصی داره، خیلی راحت تری. این احساس سبکی و رهاشدگی از وقتی شروع می شه که زندگی در نظرت بالنفسه بی معنی می شه. در اون صورت مجبوری به هر روز زندگیت، خودت معنی بدی و با تناقض بزرگ وجودیت بسازی: تناقض بین میل به زندگی و بی معنی دیدن کل زندگی . تناقض بین رود سیال بودن و سرچشمه و سرانجام نداشتن.
شبها قبل از خواب، آرمانهایتان را ببوسید. شاید آخرین بوسه باشد!

تناقض های نوباوگان سیاست امروز جمهوری اسلامی انقدر تو چشم می زنه که فداییان ولایت رو هم از خواب بيدار کرده. نگاه کنید این شعارها چطور مرگ اصولگرایی دیروز رو به سخره گرفتن:
"ما مهرورزی مان را به تمام دنیا صادر می کنیم. مخصوصا به برادر بوش!"، "می جنگیم، می میریم، مذاکره هم می کنیم!"
این جوانک ها شاید هنوز به این فکر نکردند اولین نسلی نیستند که شاهد به تاراج رفتن آرمانهاشون می شند. قبل از اون جد و آقا و مرادشون پس از 8 سال کوبیدن در طبل جنگی که اون را برای مردم نعمت می دونست(!) و بر باد دادن جون هزاران نفر از جوونهای این مملکت آخرش با خفت جام زهر رو سر کشید و یه مدت بعد ریق رحمت رو . اونها هم می خواستند "نماز ظهررا در کربلا بخوانند و نماز شام را در بیت المقدس." هاها!
و تاریخی که حالا دیگه موزه ای شده از جسد آرمانها و اصولگرایی ها!

در این کارزار است که سردمداران جمهوری اسلامی برای حفظ منافع مردم عراق، خواهش آیت الله سیستانی را برای مذاکره با آمریکا می پذیرند. جدا از ساختگی بودن این سناریو، اون هم در شرایطی که ایران بخاطر مسئله هسته ای در ضعیف ترین موضع خودش قرار داره، کسی نیست به این سوال جواب بده که این دیپلماسی چطور برای مردم عراق جواب می ده و برای خود مردم ایران نه و سوال کلیدی در بین جماعت اصولگرا همچنان اینه که آیا در این گذرگاه سخت تاریخ، ما مصداق حسن هستیم که با معاویه عروسی کنیم یا همچون حسین به ارتش کفر بتازیم و دهن خود و خانواده خود را سرویس نماییم. آخ که با این تصمیم کبری چه کنیم؟!
به نظر من شما هم مصداق حسن هستید و هم حسین! امروز تظاهراتی خودجوش برپا می کنید و پرچمهای آمریکا را آتش می زنید و فردا پشت میز مذاکره با آمريکا می نشینید و به نمایندگان خود گوشزد می کنید اگرحین مذاکره نماینده ای از شیطان بزرگ شیطنت کرد و از زیر میز شما را انگشت هم نمود، برای مصالح "اسلام عزیز" آخ نگویید!

************************************

قبول که سخته. حتی در مقياس يک آدم حداقل به يک دوره پوست اندازی احتياجه و قاعدتا پذيرفتن تغییرات در سطح یک جامعه و کشور خیلی سخت تره. اینکه مدتها عشق به یک مکتب، عشق به خدا، عشق به یک انسان دیگه معنی زندگیت شده باشه و براش هزینه زیادی داده باشی و تا آخرش اومده باشی و یهو به یه دلیلی متوجه بشی سراب بوده. موهومی بوده. اون چیزی که فکر می کردی نبوده. دلت می خواد بمیری و با حقیقت روبرو نشی.
تنها راه واسه پیشگیری از این خالی شدن ها اینه که آدم خودش رو به اندازه کافی انعطاف پذیر نسبت به اصول زندگيش نشون بده(حتی نسبت به پایه ای ترین اونها) و بدون تعصب اجازه بده باورهای سیالش همراه با زمان تغییر کنند. در این صورت حتی ملکه فنانشدنی دیروز قلبت، امروز به یک دوست ساده تبديل می شه و فردا به يک آدم معمولی.
مادامیکه زندگی برات معنی و هدف مشخصی داره، خیلی راحت تری. این احساس سبکی و رهاشدگی از وقتی شروع می شه که زندگی در نظرت بالنفسه بی معنی می شه. در اون صورت مجبوری به هر روز زندگیت، خودت معنی بدی و با تناقض بزرگ وجودیت بسازی: تناقض بین میل به زندگی و بی معنی دیدن کل زندگی . تناقض بین رود سیال بودن و سرچشمه و سرانجام نداشتن.

۱۳۸۴ اسفند ۲۹, دوشنبه

نوروز در وطن صدپاره ما

سرعت وفق پذیری با شرايط جديد مثل خیلی از ويژگی های نسل جديد ايرانيان خيره کننده است. امروز برای مشاهده اونهایی که با نوروز در غربت به سادگی کنار مياند، نبايد به سراغ نسل اول يا نسل دوم مهاجرین بريد. در ميان همين نسل سوم آدمهایی رو می شناسم که در روز سال تحويل تا پايان ساعت کاری در دانشگاه هستند، پس از اون در عرض کمتر از 1 ساعت همه وسائل رو برای يک مهمونی 30 نفره خريداری و آماده می کنند و تا نیمه های شب خودشون رو از رقص و شادی خفه می کنند.(کف مرتب به افتخار خودم که نگذاشتم دلتنگی از فاصله n کيلومتری بهم نزديک شه.)

نسل جدید ما به طرز شگفت انگيزی عاشقان سینه چاک علم و تحقیق شدن، دانشجوهای لیسانس به جای پروژه پایان ترم خودشون مقاله تحقیقاتی در کنفرانس ارائه می دند(همونهایی که روزگاری پس از افتادن از درس موردنظر تازه به فکر انجام تمرینهای از موعد گذشته می افتادند) دانشجوهای فوق لیسانس به کمتر از مقاله ژورنال راضی نمی شند و الخ! در این میان فقط خواجه حافظ شیراز نمی دونه که مهمترین کارکرد علم در ایران امروز کاتالیزور مهاجرت است. این مسئله حتی در بین اساتید دانشگاه هایی که پذیرای تعداد قابل ملاحظه ای از دانشجویان ایرانی است، پذیرفته شده است (کاش کسی داوطلب می شد و یک کار تحقیقاتی خوب روی این مسئله انجام می داد.) نمی گم همه اونهایی که به این طرف مياند، مغزهای درخشان تشريف دارند، ولی حداقل بايد پذيرفت که بسياری از مغزها که سرمايه های اون مملکت هستند، به احتمال زياد برای هميشه اون مملکت را ترک می کنند. ولی انگار این مسئله برای همه عادی شده. بچه ها به جستجوی زندگی بهتر(و بعضا يک وجب آزادی) خودشون رو توجبه میکنند. خانواده ها برای آينده اونها و دولت جمهوری اسلامی هم اگر به ظاهر به اين مسئله اقرار نکنه، مخالفت چندانی با اين روند نداره. کمترین سود این اتفاق برای جمهوری اسلامی این هستش که جمعیت مهاجر را بنا به طبقه و وابستگی های فکری موی دماغ خودش می دونه و دوم این که از نظر ارزشی اونها را مشتی موجود خائن و نخاله!
پرونده ایران آخرین مراحل خودشو تو شورای امنیت سپری می کنه، ولی برای ما اتفاقی عادی شده. مثل طلوع و غروب خورشید! و کار به جایی رسیده که دیگه شعار"انرژی هسته ای، حق مسلم ماست" نمک گفتگوهامون شده.
از نصف جمعيت ايران تنها کمتر از 100 نفر جرات می کنند که برای دفاع از حقوق بديهی خودشون به گوشه پارکی پناه ببرند و بعد از سرکوب وحشيانه توسط پليس شاهد اين باشند که مردم عادی مثل فيلم سينمایی نظاره گر ماجرا هستند.
دانشگامون رو قبرستون می کنند، با بیل و باتوم به جون دختر و پسر می افتند و اونها را مورد ضرب و شتم قرار می دند. ما وبلاگ تشکیل می ديم و جز جمع آوری لينک ها کاری نمی تونیم انجام بديم(البته مقاومت بچه های دانشگاه توی این فضای رعب و وحشت قابل ستایشه.به شدت! )

شاید مهمترین اتفاق مشترک بین ما همین نوروزه. اتفاقی که ترک و لر و کرد و فارس نمی شناسه، مذهبی و غیرمذهبی باهاش مشکلی ندارن و این اتفاق هم تا حد زیادی سمبلیک. شايد فقط برای اینکه دل تنگ این مردم رو بازتر کنه برای بلعیدن غم ها و تنهایی های بزرگتر.

و متاسفانه فکر کنم خطرناک ترين تاثيری که اين رژیم روی مردم این سرزمين گذاشت این بود که همه اتفاقهای مضر و ويران کننده برای يک اجتماع رو برای مردم عادی کرد و اونها رو صدپاره کرد. تا جایی که جز برای نوروز قلبهامون یک رنگ و یکصدا نمی شه و دستهای همديگه رو به نشانه اشتراک فرهنگی و ملی خودمون فشار نمیديم.جای قوم شاعرپيشه خالی که تو آخر اجتماعات و بعد از خوندن قطعنامه های آنچنانی دست های همديگر رو بگيرند و بخونند: "دوباره می سازمت وطن" (کاش می تونستم بگم چقدر نسبت به شعر و شاعری آلرژی پيدا کردم)
نوروز در وطن صدپاره ما

سرعت وفق پذیری با شرايط جديد مثل خیلی از ويژگی های نسل جديد ايرانيان خيره کننده است. امروز برای مشاهده اونهایی که با نوروز در غربت به سادگی کنار مياند، نبايد به سراغ نسل اول يا نسل دوم مهاجرین بريد. در ميان همين نسل سوم آدمهایی رو می شناسم که در روز سال تحويل تا پايان ساعت کاری در دانشگاه هستند، پس از اون در عرض کمتر از 1 ساعت همه وسائل رو برای يک مهمونی 30 نفره خريداری و آماده می کنند و تا نیمه های شب خودشون رو از رقص و شادی خفه می کنند.(کف مرتب به افتخار خودم که نگذاشتم دلتنگی از فاصله n کيلومتری بهم نزديک شه.)

نسل جدید ما به طرز شگفت انگيزی عاشقان سینه چاک علم و تحقیق شدن، دانشجوهای لیسانس به جای پروژه پایان ترم خودشون مقاله تحقیقاتی در کنفرانس ارائه می دند(همونهایی که روزگاری پس از افتادن از درس موردنظر تازه به فکر انجام تمرینهای از موعد گذشته می افتادند) دانشجوهای فوق لیسانس به کمتر از مقاله ژورنال راضی نمی شند و الخ! در این میان فقط خواجه حافظ شیراز نمی دونه که مهمترین کارکرد علم در ایران امروز کاتالیزور مهاجرت است. این مسئله حتی در بین اساتید دانشگاه هایی که پذیرای تعداد قابل ملاحظه ای از دانشجویان ایرانی است، پذیرفته شده است (کاش کسی داوطلب می شد و یک کار تحقیقاتی خوب روی این مسئله انجام می داد.) نمی گم همه اونهایی که به این طرف مياند، مغزهای درخشان تشريف دارند، ولی حداقل بايد پذيرفت که بسياری از مغزها که سرمايه های اون مملکت هستند، به احتمال زياد برای هميشه اون مملکت را ترک می کنند. ولی انگار این مسئله برای همه عادی شده. بچه ها به جستجوی زندگی بهتر(و بعضا يک وجب آزادی) خودشون رو توجبه میکنند. خانواده ها برای آينده اونها و دولت جمهوری اسلامی هم اگر به ظاهر به اين مسئله اقرار نکنه، مخالفت چندانی با اين روند نداره. کمترین سود این اتفاق برای جمهوری اسلامی این هستش که جمعیت مهاجر را بنا به طبقه و وابستگی های فکری موی دماغ خودش می دونه و دوم این که از نظر ارزشی اونها را مشتی موجود خائن و نخاله!
پرونده ایران آخرین مراحل خودشو تو شورای امنیت سپری می کنه، ولی برای ما اتفاقی عادی شده. مثل طلوع و غروب خورشید! و کار به جایی رسیده که دیگه شعار"انرژی هسته ای، حق مسلم ماست" نمک گفتگوهامون شده.
از نصف جمعيت ايران تنها کمتر از 100 نفر جرات می کنند که برای دفاع از حقوق بديهی خودشون به گوشه پارکی پناه ببرند و بعد از سرکوب وحشيانه توسط پليس شاهد اين باشند که مردم عادی مثل فيلم سينمایی نظاره گر ماجرا هستند.
دانشگامون رو قبرستون می کنند، با بیل و باتوم به جون دختر و پسر می افتند و اونها را مورد ضرب و شتم قرار می دند. ما وبلاگ تشکیل می ديم و جز جمع آوری لينک ها کاری نمی تونیم انجام بديم(البته مقاومت بچه های دانشگاه توی این فضای رعب و وحشت قابل ستایشه.به شدت! )

شاید مهمترین اتفاق مشترک بین ما همین نوروزه. اتفاقی که ترک و لر و کرد و فارس نمی شناسه، مذهبی و غیرمذهبی باهاش مشکلی ندارن و این اتفاق هم تا حد زیادی سمبلیک. شايد فقط برای اینکه دل تنگ این مردم رو بازتر کنه برای بلعیدن غم ها و تنهایی های بزرگتر.

و متاسفانه فکر کنم خطرناک ترين تاثيری که اين رژیم روی مردم این سرزمين گذاشت این بود که همه اتفاقهای مضر و ويران کننده برای يک اجتماع رو برای مردم عادی کرد و اونها رو صدپاره کرد. تا جایی که جز برای نوروز قلبهامون یک رنگ و یکصدا نمی شه و دستهای همديگه رو به نشانه اشتراک فرهنگی و ملی خودمون فشار نمیديم.جای قوم شاعرپيشه خالی که تو آخر اجتماعات و بعد از خوندن قطعنامه های آنچنانی دست های همديگر رو بگيرند و بخونند: "دوباره می سازمت وطن" (کاش می تونستم بگم چقدر نسبت به شعر و شاعری آلرژی پيدا کردم)

۱۳۸۴ اسفند ۵, جمعه

خصوصی:

ساکت، ساکت، لطفا ساکت! می ترسم از خواب بيدار شود.
این سرما برایش خوب است. وسوسه های زندگی در سرما کمرنگ تر از آن است که خواب او را آشفته کند.
آرام، آرام، نه از زخم های گذشته بگو نه از دغدغه فردا. خاطره و هراس برای او سم اند.
چه اهميتی دارد سقف آرزوهایم همین دو مقاله ای باشد که شب و روزم را برايش گذاشته ام و مهمترين حسرتم وقتهایی که در گذشته برای هيچ و پوچ هدر دادم، آن هم در دانشگاهی که هنوز با همه دنيا عوضش نمی کنم.
در نبود او می توان به همین زندگی مصلحت آمیز با حضرت سوپروایزر ادامه داد و به امید بهره مندی دائم از مواجب همه نبوغ داشته و نداشته خود را در بارگاه ملکوتی ایشان قربانی نبود.
آرام، آرام، نه بوی متعفن اسلام و امت بدوی محمد را به مشامم برسان و نه از من بخواه این قلب خالی را از خدای موهومی دیگری پر کنم.
ساکت، ساکت، نه از جادوگرهای زشت و امل جمهوری اسلامی صحبت کن و نه از بی تفاوتی من، ما، این بی فایده ترين و بی معرفت ترين نسل برای مردم سرزمين خود. ديگر ياد گرفته ایم هم کوری را بخاطر آرامش تحمل می کنیم و هم کری را و در عوض روشنفکری برای همديگر نشخوار کنیم.
آرام، آرام، نه حوصله قرقره کردن نوستالژی و چس ناله های غربت را دارم و نه می توانم چشمانم را به هرزگی خیره شدن به چاک سینه های این نمک میوه ها عادت دهم.
بار زندگیم را نه کم کن و نه زیاد، هر دو برايم تحمل ناپذير است.
آرام، آرام، بگذار همه در درونم بخوابند و تنها من بيدار باشم. آدمی که يک نفر است، تنهایی را احساس نمی کند. تنهایی تازه از زمانی آغاز می شود که پایت را به اتاق تاريک می گذاری، چراغ را روشن می کنی، در کنار آينه می ايستی، یک نفر در آينه سربر می آورد و سراغ خالی چشمانش را از تو می گیرد.
آرام، آرام، زندگیم را با همین شعله گرم نگه می دارم. می دانم که او متعادل نیست. اگر بيدار شود، يا وجودم را به شوق تمنایی به آتش می کشد يا مرا با زهر افسردگی مسموم می کند.ساکت، ساکت، می ترسم از خواب بيدار شود. ببرِ درونم را می گویم. به سختی خوابش کرده ام.
ساکت، ساکت، لطفا ساکت! می ترسم از خواب بيدار شود.
این سرما برایش خوب است. وسوسه های زندگی در سرما کمرنگ تر از آن است که خواب او را آشفته کند.
آرام، آرام، نه از زخم های گذشته بگو نه از دغدغه فردا. خاطره و هراس برای او سم اند.
چه اهميتی دارد سقف آرزوهایم همین دو مقاله ای باشد که شب و روزم را برايش گذاشته ام و مهمترين حسرتم وقتهایی که در گذشته برای هيچ و پوچ هدر دادم، آن هم در دانشگاهی که هنوز با همه دنيا عوضش نمی کنم.
در نبود او می توان به همین زندگی مصلحت آمیز با حضرت سوپروایزر ادامه داد و به امید بهره مندی دائم از مواجب همه نبوغ داشته و نداشته خود را در بارگاه ملکوتی ایشان قربانی نبود.
آرام، آرام، نه بوی متعفن اسلام و امت بدوی محمد را به مشامم برسان و نه از من بخواه این قلب خالی را از خدای موهومی دیگری پر کنم.
ساکت، ساکت، نه از جادوگرهای زشت و امل جمهوری اسلامی صحبت کن و نه از بی تفاوتی من، ما، این بی فایده ترين و بی معرفت ترين نسل برای مردم سرزمين خود. ديگر ياد گرفته ایم هم کوری را بخاطر آرامش تحمل می کنیم و هم کری را و در عوض روشنفکری برای همديگر نشخوار کنیم.
آرام، آرام، نه حوصله قرقره کردن نوستالژی و چس ناله های غربت را دارم و نه می توانم چشمانم را به هرزگی خیره شدن به چاک سینه های این نمک میوه ها عادت دهم.
بار زندگیم را نه کم کن و نه زیاد، هر دو برايم تحمل ناپذير است.
آرام، آرام، بگذار همه در درونم بخوابند و تنها من بيدار باشم. آدمی که يک نفر است، تنهایی را احساس نمی کند. تنهایی تازه از زمانی آغاز می شود که پایت را به اتاق تاريک می گذاری، چراغ را روشن می کنی، در کنار آينه می ايستی، یک نفر در آينه سربر می آورد و سراغ خالی چشمانش را از تو می گیرد.
آرام، آرام، زندگیم را با همین شعله گرم نگه می دارم. می دانم که او متعادل نیست. اگر بيدار شود، يا وجودم را به شوق تمنایی به آتش می کشد يا مرا با زهر افسردگی مسموم می کند.ساکت، ساکت، می ترسم از خواب بيدار شود. ببرِ درونم را می گویم. به سختی خوابش کرده ام.