۱۳۸۰ دی ۸, شنبه

بالاخره بعدازمدتها از ترک سينما خارج شدم(آخه چندتا امتحان مهم داشتم که مثلا درتعيين سرنوشت آينده مهم تلقی مي شد.)اون هم با چه فيلمی ،سگ کشي استاد.

جالبه يا شايد مسخره که يکی از دلايلي که من کمتر به سينماهای عمومی ميرم اينه که اصولا خلايق با انضمامات تشريف مي آرندو ديدن اين صحنه هااين شخصيت رو که مثل کرگدن تنها سفر مي کنه ،وارد مد خاصی ميکنه(بدون اينکه بخوام اونها رو تحقير کنم يا اينکه دلم بخواد جای اونها باشم)در نتيجه سعی مي کنم من هم با يک انضمام(ازجنس خودم)به سينما برم، چون تنهايی فيلم ديدن تو اين محيطها واقعا کوفت آدم ميشه!

بااين وجود فيلمهای خاصی هستند که واسه ديدن اونها همه اين احساسات رو ناديده انگاشته و تنها و پرغرور به ساحت سينما قدم ميگذارم و سگ کشی هم به چنين مرحله ای رسيده بود.

آره خلاصه فيلم رو ديدم.هنوز فکر مي کنم خيلی از حرفهاي فيلم رو نگرفته باشم، ولي به عنوان برداشت اول اين چيزها رو مي تونم بگم. اگه بخوام فيلم رو در يک جمله خلاصه کنم ،بايد بگم "واقعيت محض" بود.يعني شايد به جرات بشه گفت که هيچ صحنه ای از فيلم نبود که فکر کنی از عالم افکار کارگردان به فيلم اضافه شده يا از حربه تحريک احساسات مخاطب استفاده شده.چنين اثری در جامعه ما که ازعدم شفافيت عجيبی رنج ميبره، طوری که حتی در برخوردباخودمون دچار سانسور می شيم،يک غنيمت گرانبها محسوب ميشه.تعداد صحنه هايی از فيلم که لبخند می زدی ،متعجب می شدی،غمگين مي شدی يا به خنده می افتادی بسيار کم بود.اما اگر واقعا واسه ديدن فيلم رفته بودی تو اين 2 ساعت چشمهات به پرده سينما خيره بود و ذهنت با شخصيتهاي فيلم همسفر. وقتی هم از سالن سينما بيرون مي اومدی ميديدی کارگردان تورو نخندونده، نگريونده ،حيرت زده نکرده ، دلت رو گرم نکرده، ولی اعتراف می کردی که واقعيت رو بهت گفته ،هر چند تلخ و باعث شده در راه بازگشت(اگه انضمامات تو رو همراهی نکنند!)به اين سوالها فکر کنی :

-چرا نگاه مردان جامعه ما به زن(در معنای انتزاعيش)اينقدرآلوده ست.تجربه 2 سال برقرای قوانين اسلام(بابرداشت خاص آقايان)در اين جامعه چه حاصلی جز هرزه تر کردن و حريص تر کردن نگاه مردان به زنان و راه يافتن سکس درعادی ترين رابطه های اجتماعی داشته؟چه بخوايم چه نخوايم ،بايد قبول کرد که محدوديتهای ايجاد شده در جامعه باعث شده که حتی رابطه های عادی اجتماعی بين مرد و زن در جامعه ما، کمی تا قسمت زيادی در پايين تنه سير کنه.(بجز اون اقليت امامزاده صفرکيلومتر که با عرض پوزش از همه اونها بايد بگم که اکثريت اونها بخاطر "ببويی" خودشون به اين صفت ويژه آراسته شده اند.طفلک ها شايد هم اونقدر سرشون شلوغ بوده که هنوز فرصت نکردند پلاستيک "عضو شريف" رو باز کنند!"

-فلسفه حجب و حيای زن واقعا چيه؟چرا بايد از گوهرهاي خود (هرگونه سوءاستفاده ممنوع!)محافظت کنه ؟به خاطر عمل به تکليف شرعی ،بخاطراينکه اگه خطا کنه باباش يا شوهرش فلانش می کنند؟بخاطرحفاظت از عضوک شريفه؟ بخاطر پيمان بستن با شريک زندگی ؟بخاطر اينکه خلافش با عرف جامعه سازگار نيست؟يا اصلا :

" بخاطر احترام به خود، بخاطر اينکه ثابت کند او چيزی بيشتر از پايين تنه اش است که اينهمه مورد توجه و علاقه مذکران واقع شده، براي اينکه ثابت کنه از نگاههای هرزه و آلوده ديگران به خودش متنفره"(همون چيزي که شخصيت اصلی داستان تو يکی از صحنه های برخورد با يکی از گرگهای هرزه صفت فيلم تکرار ميکنه"نقل به مضمون")
بالاخره بعدازمدتها از ترک سينما خارج شدم(آخه چندتا امتحان مهم داشتم که مثلا درتعيين سرنوشت آينده مهم تلقی مي شد.)اون هم با چه فيلمی ،سگ کشي استاد.
جالبه يا شايد مسخره که يکی از دلايلي که من کمتر به سينماهای عمومی ميرم اينه که اصولا خلايق با انضمامات تشريف مي آرندو ديدن اين صحنه هااين شخصيت رو که مثل کرگدن تنها سفر مي کنه ،وارد مد خاصی ميکنه(بدون اينکه بخوام اونها رو تحقير کنم يا اينکه دلم بخواد جای اونها باشم)در نتيجه سعی مي کنم من هم با يک انضمام(ازجنس خودم)به سينما برم، چون تنهايی فيلم ديدن تو اين محيطها واقعا کوفت آدم ميشه!
بااين وجود فيلمهای خاصی هستند که واسه ديدن اونها همه اين احساسات رو ناديده انگاشته و تنها و پرغرور به ساحت سينما قدم ميگذارم و سگ کشی هم به چنين مرحله ای رسيده بود.
آره خلاصه فيلم رو ديدم.هنوز فکر مي کنم خيلی از حرفهاي فيلم رو نگرفته باشم، ولي به عنوان برداشت اول اين چيزها رو مي تونم بگم. اگه بخوام فيلم رو در يک جمله خلاصه کنم ،بايد بگم "واقعيت محض" بود.يعني شايد به جرات بشه گفت که هيچ صحنه ای از فيلم نبود که فکر کنی از عالم افکار کارگردان به فيلم اضافه شده يا از حربه تحريک احساسات مخاطب استفاده شده.چنين اثری در جامعه ما که ازعدم شفافيت عجيبی رنج ميبره، طوری که حتی در برخوردباخودمون دچار سانسور می شيم،يک غنيمت گرانبها محسوب ميشه.تعداد صحنه هايی از فيلم که لبخند می زدی ،متعجب می شدی،غمگين مي شدی يا به خنده می افتادی بسيار کم بود.اما اگر واقعا واسه ديدن فيلم رفته بودی تو اين 2 ساعت چشمهات به پرده سينما خيره بود و ذهنت با شخصيتهاي فيلم همسفر. وقتی هم از سالن سينما بيرون مي اومدی ميديدی کارگردان تورو نخندونده، نگريونده ،حيرت زده نکرده ، دلت رو گرم نکرده، ولی اعتراف می کردی که واقعيت رو بهت گفته ،هر چند تلخ و باعث شده در راه بازگشت(اگه انضمامات تو رو همراهی نکنند!)به اين سوالها فکر کنی :

-چرا نگاه مردان جامعه ما به زن(در معنای انتزاعيش)اينقدرآلوده ست.تجربه 2 سال برقرای قوانين اسلام(بابرداشت خاص آقايان)در اين جامعه چه حاصلی جز هرزه تر کردن و حريص تر کردن نگاه مردان به زنان و راه يافتن سکس درعادی ترين رابطه های اجتماعی داشته؟چه بخوايم چه نخوايم ،بايد قبول کرد که محدوديتهای ايجاد شده در جامعه باعث شده که حتی رابطه های عادی اجتماعی بين مرد و زن در جامعه ما، کمی تا قسمت زيادی در پايين تنه سير کنه.(بجز اون اقليت امامزاده صفرکيلومتر که با عرض پوزش از همه اونها بايد بگم که اکثريت اونها بخاطر "ببويی" خودشون به اين صفت ويژه آراسته شده اند.طفلک ها شايد هم اونقدر سرشون شلوغ بوده که هنوز فرصت نکردند پلاستيک "عضو شريف" رو باز کنند!"

-فلسفه حجب و حيای زن واقعا چيه؟چرا بايد از گوهرهاي خود (هرگونه سوءاستفاده ممنوع!)محافظت کنه ؟به خاطر عمل به تکليف شرعی ،بخاطراينکه اگه خطا کنه باباش يا شوهرش فلانش می کنند؟بخاطرحفاظت از عضوک شريفه؟ بخاطر پيمان بستن با شريک زندگی ؟بخاطر اينکه خلافش با عرف جامعه سازگار نيست؟يا اصلا :
" بخاطر احترام به خود، بخاطر اينکه ثابت کند او چيزی بيشتر از پايين تنه اش است که اينهمه مورد توجه و علاقه مذکران واقع شده، براي اينکه ثابت کنه از نگاههای هرزه و آلوده ديگران به خودش متنفره"(همون چيزي که شخصيت اصلی داستان تو يکی از صحنه های برخورد با يکی از گرگهای هرزه صفت فيلم تکرار ميکنه"نقل به مضمون")

۱۳۸۰ دی ۳, دوشنبه

نمی دونم اصولا نسبت به کار روزمره (که واسه اون تعهدی نسبت به يک شخص غير از خود داريد)که کم کم به يک نظم طاقت فرسا در زندگی تبديل ميشه ،چه احساسی داريد و چگونه با اون کتار می آييد؟

در دنيای جديد آدم هر چند بخواد آزاد و وحشی زندگی کنه ،بسختی می تونه بدون کنار اومدن باهاش از "غم نان"فارغ بشه.ولی برای شخص من اين موضوع علاوه بر فلسفه وجوديش ،که لزوم آن را در زندگی خود پذيرفته ام، ازجهت ديگری هم قابل توجه هست. اينکه يک آدم چندبعدی(که روح سرگردانش دائما می خواد از اين زندان "نظم و سقف و تکرار" که اسمشو زندگی گذاشتند ،فرار کنه )چه جوری بايد خودشو به ميز کارش بچسبونه و کار کنه؟

ما که کلي واسه خودمون لالايی خونده بوديم که آره بابا ،کار high class می کنيم ،تو زندگی خشن ترين چيزی که لمس می کنيم دکمه های keyboard هه ،تازه می تونيم همزمان با کار mp3 هم گوش بديم .به به! ولی انگار اين امکانات رفاهی هم بلای جون ما شده. امروز هرچی سعی کردم به زور Favorite Music هام خودم رو به ميز کارم بچسبونم ،نشد که نشد.از Chris de burgh به گوگوش ،از گوگوش به Scorpion ،از Scorpion به Metallica ،نمی دونم .فکر کنم تو اين 7 ،8 ساعت کاريم، در مجموع 30 خط کد هم ننوشتم.
نمی دونم اصولا نسبت به کار روزمره (که واسه اون تعهدی نسبت به يک شخص غير از خود داريد)که کم کم به يک نظم طاقت فرسا در زندگی تبديل ميشه ،چه احساسی داريد و چگونه با اون کتار می آييد؟
در دنيای جديد آدم هر چند بخواد آزاد و وحشی زندگی کنه ،بسختی می تونه بدون کنار اومدن باهاش از "غم نان"فارغ بشه.ولی برای شخص من اين موضوع علاوه بر فلسفه وجوديش ،که لزوم آن را در زندگی خود پذيرفته ام، ازجهت ديگری هم قابل توجه هست. اينکه يک آدم چندبعدی(که روح سرگردانش دائما می خواد از اين زندان "نظم و سقف و تکرار" که اسمشو زندگی گذاشتند ،فرار کنه )چه جوری بايد خودشو به ميز کارش بچسبونه و کار کنه؟

ما که کلي واسه خودمون لالايی خونده بوديم که آره بابا ،کار high class می کنيم ،تو زندگی خشن ترين چيزی که لمس می کنيم دکمه های keyboard هه ،تازه می تونيم همزمان با کار mp3 هم گوش بديم .به به! ولی انگار اين امکانات رفاهی هم بلای جون ما شده. امروز هرچی سعی کردم به زور Favorite Music هام خودم رو به ميز کارم بچسبونم ،نشد که نشد.از Chris de burgh به گوگوش ،از گوگوش به Scorpion ،از Scorpion به Metallica ،نمی دونم .فکر کنم تو اين 7 ،8 ساعت کاريم، در مجموع 30 خط کد هم ننوشتم.

۱۳۸۰ دی ۱, شنبه

خصوصی:

واسه اين آخر هفته چه برنامه ها که نداشتم. از رفتن به کوه گرفته که از شدت باحالی و سرزندگی دوستان، از 7 يا 8 نفری که اول هفته با خونگرمی وعده همسفر شدن با ما را داده بودند ،تا ظهر پنجشنبه فقط خودم و سايه مو و ...باقی مونده بوديم، تا رسيدگی به درسهای عقب مانده (که اين صفت عقب مانده را سالهاست با خود يدک می کشد.)تمرين گيتار ،مطالعه شونصدتا کتاب ونوشتن Blog آخر هفته (که احتمالا بايد Blog ويژه ای باشد).

با منتفی شدن مورد اول ،پيش خودم گفتم : مگه خدا چند تا آدم باحال مثل من آفريده ،اين دوست های ما اصولا اين مدلی هستند، بي خيالشون،مثل هميشه بجای صعودهای جسمانی تو اتاقم می نشينم و به معراج روحانی مي رم!(اينکه کجاها ميرم ،بماند.)اينجوری به همسفر هم احتياج ندارم.

ازبين item های باقيمانده ،معلومه که شخصيت مرتب و منظمی(!) مثل من به درسهايش بيش از هر چيز ديگر اهميت می ده.در نتيجه سعی ميکنه کارهای ديگرشو هرچه زودتر تمام کنه تا به معشوق خودش برسه.

لازم به توضيح که اين شخصيت علاوه بر اينکه خيلی منظمه ،داراي يک ضمانت اجرايی خيلی قوی هم هست ،لذا اکنون که ساعت 4 صبح شده و فقط 5 ساعت تا شروع روزمرگی باقی ،فقط تونسته ظرف اين 10 ،12 ساعت يک قسمت از کتاب گفتن يا نگفتن "صادق زيباکلام" رو بخونه(بعدا واستون بيشتر ازش صحبت ميکنم)و الان هم که می بينيد ،با Blog عزيزش خلوت کرده و داره نوازشش ميکنه.

راستی تا يادم نرفته ،بايد از خورشيدخانم بخاطر لطفی که در حق من کردند و SOP منو review کردند و اشکالاتش رو خيلی شيک برطرف کردند ،تشکر کنم.کمترين اثر کارشون اين بود که من مجور نشدم برم دست به...

(ببخشيد دامن)رفيقهای نارفيق خودم (که متاسفانه آدم چهره شونو بيشتر از هر کس ديگه می بينه)بشم.غلاوه براين فکر می کنم شرمندگي الکترونيکی از شرمندگي فيزيکی(!)و حضوری خيلی بهتر باشه.ولی خودمونيم ها ،آدمها تو Email های رسمی شون چقدر جدی و امامزاده می شند!!!

شخصيت هفته : صادق زيباکلام (بعدا واسه تون ميگم چرا به اين مهم دست يافتند!)

آهنگ هفته : ( natasha dance ( Chris De Burgh

سوال هفته : عاشق تر از من چه کسي؟
واسه اين آخر هفته چه برنامه ها که نداشتم. از رفتن به کوه گرفته که از شدت باحالی و سرزندگی دوستان، از 7 يا 8 نفری که اول هفته با خونگرمی وعده همسفر شدن با ما را داده بودند ،تا ظهر پنجشنبه فقط خودم و سايه مو و ...باقی مونده بوديم، تا رسيدگی به درسهای عقب مانده (که اين صفت عقب مانده را سالهاست با خود يدک می کشد.)تمرين گيتار ،مطالعه شونصدتا کتاب ونوشتن Blog آخر هفته (که احتمالا بايد Blog ويژه ای باشد).
با منتفی شدن مورد اول ،پيش خودم گفتم : مگه خدا چند تا آدم باحال مثل من آفريده ،اين دوست های ما اصولا اين مدلی هستند، بي خيالشون،مثل هميشه بجای صعودهای جسمانی تو اتاقم می نشينم و به معراج روحانی مي رم!(اينکه کجاها ميرم ،بماند.)اينجوری به همسفر هم احتياج ندارم.

ازبين item های باقيمانده ،معلومه که شخصيت مرتب و منظمی(!) مثل من به درسهايش بيش از هر چيز ديگر اهميت می ده.در نتيجه سعی ميکنه کارهای ديگرشو هرچه زودتر تمام کنه تا به معشوق خودش برسه.
لازم به توضيح که اين شخصيت علاوه بر اينکه خيلی منظمه ،داراي يک ضمانت اجرايی خيلی قوی هم هست ،لذا اکنون که ساعت 4 صبح شده و فقط 5 ساعت تا شروع روزمرگی باقی ،فقط تونسته ظرف اين 10 ،12 ساعت يک قسمت از کتاب گفتن يا نگفتن "صادق زيباکلام" رو بخونه(بعدا واستون بيشتر ازش صحبت ميکنم)و الان هم که می بينيد ،با Blog عزيزش خلوت کرده و داره نوازشش ميکنه.

راستی تا يادم نرفته ،بايد از خورشيدخانم بخاطر لطفی که در حق من کردند و SOP منو review کردند و اشکالاتش رو خيلی شيک برطرف کردند ،تشکر کنم.کمترين اثر کارشون اين بود که من مجور نشدم برم دست به...
(ببخشيد دامن)رفيقهای نارفيق خودم (که متاسفانه آدم چهره شونو بيشتر از هر کس ديگه می بينه)بشم.غلاوه براين فکر می کنم شرمندگي الکترونيکی از شرمندگي فيزيکی(!)و حضوری خيلی بهتر باشه.ولی خودمونيم ها ،آدمها تو Email های رسمی شون چقدر جدی و امامزاده می شند!!!

شخصيت هفته : صادق زيباکلام (بعدا واسه تون ميگم چرا به اين مهم دست يافتند!)
آهنگ هفته : ( natasha dance ( Chris De Burgh
سوال هفته : عاشق تر از من چه کسي؟

۱۳۸۰ آذر ۲۸, چهارشنبه

خصوصی:

من با دنياي شما Blog نويس ها، با لينکي که يکي از سايت ها به بلاگ يکي از دوستان( خورشيدخانم ) داده بود ،آشنا شدم.هر چند با نوشتن گفتگوهاي تنهايي خود چندان هم بيگانه نيستم ،ولي آشنايي با اين شکل جديد ارتباط يعني Web Log برايم خيلي جالب بود.چرا که مي توانيم صادقانه ترين و با عظمت ترين حرفهاي خود را ،حرفهايي را که از عميق ترين و پنهان ترين لايه هاي وجودمان حکايت مي کنند را ،رک و بي پرده ،با خود و با مخاطب هاي آشناي خود در ميان بگذاريم. خاصيت ديگر اين نوشته ها که خيلي براي من جالب است، همان عدم تبعيت و دربندي آنها در يک قالب و شکل مشخص است. مخاطب اين حرفها را هم نمي شناسيم(بجز خودمان) ،ولي مي دانيم که حرفهاي ما را حس مي کند.همين بي حد و مرزي هاست که اينگونه حرفها را از حرفهاي کليشه اي و صدمن يک غاز روزمره متمايز مي کند و نوشتن و خواندن آنها را جذاب مي کند.

ولي حداقل يکي از ويزگيهايي که اين پروتکل (Web Log) به قالب قديمي يادداشت هاي روزانه اضافه کرده است، اين است که مي توانيم آنها را در صرف کمترين زمان با ديگران قسمت کنيم. حرفهايي که قبلا برروي کاغذهاي پراکنده و غبارگرفته در گوشه اتاقمان زنداني بودند و شايد سالها مي گذشت و کسي از آنها آگاه نمي شد،اکنون بربالهاي Blog ها سوار ميشوند و خود مخاطب خود را جستجو مي کنند.

يعني با نوشتن، وحشت تنهايي و غربت خود را فرياد مي زنيم و با يافتن مخاطب خود(با کمک Blog ) کمي تسکين مي يابيم.

اي مخاطب عزيز و ناآشنا ،از امروز سعي مي کنم هميشه با تو صحبت کنم .شايد فردا به مخاطب آشناي من تبديل شوي. از تو هم مي خواهم که براي من ،براي ما بنويسي ،از

پنهان ترين احساساتت، از عميق ترين دردهايت و از نگفتني ترين حرفهايت ،که:

"ارزش هر انساني به اندازه حرفهايي است که براي نگفتن دارد"
من با دنياي شما Blog نويس ها، با لينکي که يکي از سايت ها به بلاگ يکي از دوستان( خورشيدخانم ) داده بود ،آشنا شدم.هر چند با نوشتن گفتگوهاي تنهايي خود چندان هم بيگانه نيستم ،ولي آشنايي با اين شکل جديد ارتباط يعني Web Log برايم خيلي جالب بود.چرا که مي توانيم صادقانه ترين و با عظمت ترين حرفهاي خود را ،حرفهايي را که از عميق ترين و پنهان ترين لايه هاي وجودمان حکايت مي کنند را ،رک و بي پرده ،با خود و با مخاطب هاي آشناي خود در ميان بگذاريم. خاصيت ديگر اين نوشته ها که خيلي براي من جالب است، همان عدم تبعيت و دربندي آنها در يک قالب و شکل مشخص است. مخاطب اين حرفها را هم نمي شناسيم(بجز خودمان) ،ولي مي دانيم که حرفهاي ما را حس مي کند.همين بي حد و مرزي هاست که اينگونه حرفها را از حرفهاي کليشه اي و صدمن يک غاز روزمره متمايز مي کند و نوشتن و خواندن آنها را جذاب مي کند.
ولي حداقل يکي از ويزگيهايي که اين پروتکل (Web Log) به قالب قديمي يادداشت هاي روزانه اضافه کرده است، اين است که مي توانيم آنها را در صرف کمترين زمان با ديگران قسمت کنيم. حرفهايي که قبلا برروي کاغذهاي پراکنده و غبارگرفته در گوشه اتاقمان زنداني بودند و شايد سالها مي گذشت و کسي از آنها آگاه نمي شد،اکنون بربالهاي Blog ها سوار ميشوند و خود مخاطب خود را جستجو مي کنند.
يعني با نوشتن، وحشت تنهايي و غربت خود را فرياد مي زنيم و با يافتن مخاطب خود(با کمک Blog ) کمي تسکين مي يابيم.
اي مخاطب عزيز و ناآشنا ،از امروز سعي مي کنم هميشه با تو صحبت کنم .شايد فردا به مخاطب آشناي من تبديل شوي. از تو هم مي خواهم که براي من ،براي ما بنويسي ،از
پنهان ترين احساساتت، از عميق ترين دردهايت و از نگفتني ترين حرفهايت ،که:
"ارزش هر انساني به اندازه حرفهايي است که براي نگفتن دارد"

۱۳۸۰ آذر ۲۱, چهارشنبه

نوشتن براي فراموس کردن است نه براي به خاطر آوردن.
نوشتن براي فراموس کردن است نه براي به خاطر آوردن.
و بالاخره آغاز برنامه های ما شروع شد!
اين نوشته ها را جدي نگيريد.