۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۷, جمعه

اين شعر رو که آيدا تو بلاگش آورده بود ،خونديد :

...روی کوچهء برفی
رد پاییست که برنگشته
انگار قصهء توست.
من و تو چشمان یک صورتیم
با همیم و چه تنهاییم
برای پخته شدن رو به عشق آوردیم
سوختیم.
...
آنکه خداحافظ را ساخت
خود ، هرگز بر زبان نبرد.
...
قفس با بال همزمان متولد شد
ما ماندیم و حسرت پرواز...


خب اين از آيدای اين کاره زياد بعيد نبودش.اما اين نوشته رو چی ؟
خونديد؟می خوام بگم که اين هميشه يکی از مشکلات درونی من بوده.از اينکه يک"نگاه طبقاتی" به جامعه و آدمهای اطرفم داشته باشم،متنفرم.ولی هر چی تلاش می کنم که ريشه های اين طرز نگاه رو تو خودم کشف کنم و اونها رو بخشکونم،می بينم که هنوز خيلی کار داره.خيلی!
در ضمن اين نوشته ها بشدت خورشيد گونه نوشته شده بودند.خيلی خوبه که تو اين خورشيد گرفتگی ،دوستان دارند انرژی نورانی و حرارتی بلاگستان رو فراهم می کنند! ولی آيدا،بالاخره اقرار کردی که هميشه نمی شه CARPE DIEM ی زندگی کرد.حتی اگه متولد CARPE DIEM باشی!مگه نه ؟ ;)