۱۳۸۶ دی ۷, جمعه

Choose, Move, Use or Lose

با egg و eigenvalue و negation و negotiation و g-string آشنا هستم و می خواهم از زندگی لذت ببرم.

شب بیداری را دوست دارم و طراوت صبحگاهی برایم ضروری است.

ده دقیقه وقت آزاد دارم و می خواهم از لیست مقالاتی که از تلاش برای گنجاندن خرافه پرستی مدرن در مقابل نظریه تکامل در متون درسی مدارس فلوريدا تا موفقيت دانشمندان در توليد سلولهای بنیادی (stem cells) با استفاده از سلولهای عادی پوست گسترده اند و همه به نوعی برایم جالب به نظر می رسند، یکی را برای خواندن انتخاب کنم.

از فردا چیزی نمی دانم و بايد بين پروژه ای که شرايط مالی خوبی دارد و احتمالا لینک های کاری خوبی برايم ايجاد می کند از يک طرف و حفظ آزادی و سلامتی خود از طرف ديگر يکی را انتخاب کنم.

کمتر از 30 ثانیه فرصت دارم و بايد بين اعتراف به عقايد حقيقي خود و نجات دو سال از زندگی يکی را انتخاب کنم.

از صداقت، بينش، هوش، اعتماد به نفس، پرانرژی بودن، اجتماعی بودن و اورژينال بودن گرفته تا جذابيت چهره، شعور چشمها، خوش لباسی، ظرافت، هنر make up و کنترل وزن همه از پارامترهای موردنظر من برای انتخاب يک پارتنر است. اين ليست ساده شده يک ليست بلند بالا (که احتمالا در فضای فرشتگان و اجنه همه جوابی نداشت) تحت يک تبديل رئاليستی است که مثلا از بين انار و خيار و چنار ، باغ را انتخاب می کند!

خدا، ابليس، محمد بن عبدالله، وليد، روح الله خمینی، عمر خیام، رفيق چه گوارا، صادق هدايت، دی. جی. سالينجر، محمد خاتمی، حجه الاسلام حسنی، حسین شريعتمداری، حسين درخشان، محمود احمدی نژاد، همفری بوگارت، اسکارلت جوهانسون، رابرت دنیرو، سید بارت، فائقه آتشین، شهرام شب پره، محمد خرداديان، بامشاد، بل و سپاستين، کُپُل، مخمل و بقيه بچه های محله (که به دليل تنگی جا و نفس از آوردن اسم آنها معذورم)، همه و همه بچه هایی مشتی و لوطی بودند. کاش می شد يک عکس يادگاری با همه آنها بگيرم. کسی نمی خواهد در این هنری ترین عکس دنیا مشارکت داشته باشد؟ شاید بتوانید حداکثر یک شخصیت ويژه را هم همراه خود بياوريد.
Choose, Move, Use or Lose

با egg و eigenvalue و negation و negotiation و g-string آشنا هستم و می خواهم از زندگی لذت ببرم.

شب بیداری را دوست دارم و طراوت صبحگاهی برایم ضروری است.

ده دقیقه وقت آزاد دارم و می خواهم از لیست مقالاتی که از تلاش برای گنجاندن خرافه پرستی مدرن در مقابل نظریه تکامل در متون درسی مدارس فلوريدا تا موفقيت دانشمندان در توليد سلولهای بنیادی (stem cells) با استفاده از سلولهای عادی پوست گسترده اند و همه به نوعی برایم جالب به نظر می رسند، یکی را برای خواندن انتخاب کنم.

از فردا چیزی نمی دانم و بايد بين پروژه ای که شرايط مالی خوبی دارد و احتمالا لینک های کاری خوبی برايم ايجاد می کند از يک طرف و حفظ آزادی و سلامتی خود از طرف ديگر يکی را انتخاب کنم.

کمتر از 30 ثانیه فرصت دارم و بايد بين اعتراف به عقايد حقيقي خود و نجات دو سال از زندگی يکی را انتخاب کنم.

از صداقت، بينش، هوش، اعتماد به نفس، پرانرژی بودن، اجتماعی بودن و اورژينال بودن گرفته تا جذابيت چهره، شعور چشمها، خوش لباسی، ظرافت، هنر make up و کنترل وزن همه از پارامترهای موردنظر من برای انتخاب يک پارتنر است. اين ليست ساده شده يک ليست بلند بالا (که احتمالا در فضای فرشتگان و اجنه همه جوابی نداشت) تحت يک تبديل رئاليستی است که مثلا از بين انار و خيار و چنار ، باغ را انتخاب می کند!

خدا، ابليس، محمد بن عبدالله، وليد، روح الله خمینی، عمر خیام، رفيق چه گوارا، صادق هدايت، دی. جی. سالينجر، محمد خاتمی، حجه الاسلام حسنی، حسین شريعتمداری، حسين درخشان، محمود احمدی نژاد، همفری بوگارت، اسکارلت يوهانسون، رابرت دنیرو، سید بارت، فائقه آتشین، شهرام شب پره، محمد خرداديان، بامشاد، بل و سپاستين، کُپُل، مخمل و بقيه بچه های محله (که به دليل تنگی جا و نفس از آوردن اسم آنها معذورم)، همه و همه بچه هایی مشتی و لوطی بودند. کاش می شد يک عکس يادگاری با همه آنها بگيرم. کسی نمی خواهد در این هنری ترین عکس دنیا مشارکت داشته باشد؟ شاید بتوانید حداکثر یک شخصیت ويژه را هم همراه خود بياوريد.

۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

Oh Jesus, Oh Baby, We all need some fun
فکر کنم چگالی استرس زندگی به مرز بحرانی رسیده باشه.
فکر کنم استیو احتیاج داره بعد از یک سال بره حموم و خلایق رو از عطرنفس گیر خودش نجات بده.
فکر کنم میم و نون احتیاج دارند تا زمان بیشتری رو توی رختخواب بگذرونند تا در طول روز کمتر تو دانشکده باهم لاس بزنند.
فکر کنم کافه فروش Sub از وقت روغن کاریش کمی تا قسمتی گذشته باشه.
فکر کنم فروشنده ها احتیاج دارند جنس های بنجول خودشون رو به اسم باکسینگ دی به مردم قالب کنند.
فکر کنم پرزیدنت بوش از مقر خودش در کمپ دیوید با ده نفر از سربازان آمريکایی در عراق تماس گرفته و گفته نمی دونه چطور از اونها تشکر کنه. "ای سربازان من، شما زندگی آنها را به فاک داديد و ما زندگی شما را. اما من به شما نويد می دهم که همه ما فاک رفتنی هستيم"
فکر کنم مومنین لازم باشه برند به کلیساها و سنگ قبر خدایان خودشون رو گردگیری کنند.
فکر کنم آدما احتیاج دارند یه مدتی از چرخ گوشت زندگی ماشینی بیرون بیاند و علائم حیاتی خود واقعیشون رو چک کنند
فکر کنم من دلم واسه خودم خیلی تنگ شده باشه.
فکر کنم بیشتر آدما از کریسمس استقبال می کنند، بدون توجه به اينکه عیسی حاصل نزدیکی مریم و روح القدس بود یا یه لات خیابونی.
Oh Jesus, Oh Baby, We all need some fun
فکر کنم چگالی استرس زندگی به مرز بحرانی رسیده باشه.
فکر کنم استیو احتیاج داره بعد از یک سال بره حموم و خلایق رو از عطرنفس گیر خودش نجات بده.
فکر کنم میم و نون احتیاج دارند تا زمان بیشتری رو توی رختخواب بگذرونند تا در طول روز کمتر تو دانشکده باهم لاس بزنند.
فکر کنم کافه فروش Sub از وقت روغن کاریش کمی تا قسمتی گذشته باشه.
فکر کنم فروشنده ها احتیاج دارند جنس های بنجول خودشون رو به اسم باکسینگ دی به مردم قالب کنند.
فکر کنم پرزیدنت بوش از مقر خودش در کمپ دیوید با ده نفر از سربازان آمريکایی در عراق تماس گرفته و گفته نمی دونه چطور از اونها تشکر کنه. "ای سربازان من، شما زندگی آنها را به فاک داديد و ما زندگی شما را. اما من به شما نويد می دهم که همه ما فاک رفتنی هستيم"
فکر کنم مومنین لازم باشه برند به کلیساها و سنگ قبر خدایان خودشون رو گردگیری کنند.
فکر کنم آدما احتیاج دارند یه مدتی از چرخ گوشت زندگی ماشینی بیرون بیاند و علائم حیاتی خود واقعیشون رو چک کنند
فکر کنم من دلم واسه خودم خیلی تنگ شده باشه.
فکر کنم بیشتر آدما از کریسمس استقبال می کنند، بدون توجه به اينکه عیسی حاصل نزدیکی مریم و روح القدس بود یا یه لات خیابونی.

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه



On the Dilemmas of a Romantic Robot

+ اُه شت! اينجا کجاست ديگه؟ این غول بيابونی ها ديگه کي هستند؟
- اينها جونورایی از جنس خودت هستند. برای شناختنشون زیاد عجله نکن. اينجا هم جایی هستش که واسه وارد شدن بهش انقدر زور می زدی.

+ اين شکلاتها رو قرار بود ما باهم نصف کنیم. اون در نهایت نامردی همه رو کشید بالا.
- در این محیط "قدرت" می تونه هر قرار و قولی رو بی اثر کنه. هر چه زودتر اين اصل رو بپذيری، کارايی ت تو اين محیط بيشتر می شه.

+ سنکرون شدن ضربان قلب با محرکی مرموز، حس آرامش در حضور چشمان سياه پرنور ، وسوسه قمار زندگی با ریسک نامتناهی، عهد و پیمان های پرشور در زیر نور مهتاب، دزدانه فشردن دست ها دور از چشمان خورشید، اشک های تلخ جدایی و اشک های شیرین تسلیم، التهاب لحظه هایی به سنگینی کوه، هراس پریدن از خواب صبوحی در مقابل خالی واقعیت
- مطالعه علمی احساسی تحت عنوان "عشق به جنس مخالف" تا چند سال گذشته تنها در حيطه روانشناسی بود. با در نظرگرفتن نتايج تحقيقاتی بدست آمده از فيزيولوژی که دليل رفتارهای عام مشاهده شده در مراحل مختلف يک رابطه عشقی را با ترشح هورمونها توضيح می دهد، معلوم نيست چه بلايی بر سر اين احساس دردانه آدمیزاد خواهد آمد. با بالا رفتن آگاهی عمومی و با وارد شدن نتايج جديد در کتابهای درسی، نسل آينده هم شناخت واقعی تری نسبت به روابط جنسی خود خواهد داشت و هم از ترشحات عشقی قوم شاعرپيشه مصون خواهد ماند( خوب است که خيل شاعران عاشق پيشه به تاريخ پيوستند، وگرنه می بايست در اين روزگاران با شغل شريف شاعری وداع نموده و برای گذران زندگی به کاندوم فروشی روی آورند. شغلی که به هيچ وجه شاعرانه نيست!)

+ نویسنده ای با طناب خفه می شود. پیکر مثله شده دو فعال سیاسی در خانه شان پيدا می شود. سریال ادامه دار می شود. روزنامه ای تعطیل می شود. هزاران فرياد به اعتراض بلند می شود. سنگی پرتاب می شود. گلوله ای شلیک می شود. جوانی به خاک می افتد. فرمانی صادر می شود. کوی تخلیه می شود. آدمها و اشیا از ارتفاع پرتاب می شوند. یک ریش تراش برقی هم گم می شود. امت چماق دار بسیج می شود. تظاهرات سرکوب می شود. رهبری گریان می شود. رئیس جمهوری خفه می شود. دادگاهی تشکیل می شود. حکمی صادر می شود. سربازی به جرم ربودن ریش تراش جریمه می شود. میله زندان به روی رهبران تظاهرات بسته می شود. شهر امن و امان می شود.
- يک حرکت سیاسی را می توان با کمی تقریب با يک مسئله برنامه ریزی خطی (LP) مدل کرد که برآيند نیروهای بين گروه های مختلف جامعه بايد شروط خاصی (Constraints) را ارضا کنند و هر گروه می خواهد میزان سود (Interest) خود را تحت شرایط موجود ماکزیمم کند. اين جنبش دانشجویی با در نظر گرفتن محدودیت های موجود در اين جامعه نمی توانست سودی بیشتر از آنچه حاصل شد، داشته باشد. به زبان ديگر، اين جنبش يک خیزش پخته نشده به سمت دموکراسی بود که با توجه به میزان وفاداری و بهره وری بافت های جامعه از دموکراسی نمی توانست موفق شود.

+ امپراطوری اين آخوندهای امل رو تموم لحظه های زندگیم سنگينی می کرد. من از حکمرانی تحکم آمیز، غیر علمی و مصلحت طلبانه مذهب بر جامعه خسته بودم. من از تصاعد بیحرمانه کلاهبرداری، دروغگویی، بی شرفی و بی قانونی در اين مملکت خسته بودم. فرار برای خود راهی بود، ولی با دلبستگيهایی که پاره هایی از بودن من بودند می بایست چه کنم؟
- تصمیم گیری در مورد ماندن و تغییر دادن يک محیط یا ترک کردن آن مستلزم مقایسه تخمینی بین دو پارامتر زیر است: 1) هزینه و زمان لازم برای تغییر محیط کنونی. 2) هزینه و زمان لازم برای بدست آوردن خواسته ها در يک محيط ديگر. مشخصا راهی که هزینه و زمان کمتری را می طلبد؛ به عنوان راه بعدی انتخاب می شود. توانایی بريدن از محیط کنونی و سازگار شدن با محیط جديد در صورت نیاز يک توانمندی مفيد در يک زندگی پویاست. بعضی از وابستگیها را بايد حفظ کرد، بعضی را بايد با وابستگيهای مشابه در محیط جديد جايگزين کرد و بالاخره بايد بعضی را به کلی فراموش نمود.

+ مرگ زندگی رو از اونی که هست تراژيک تر می کنه
- در زندگی يک روبات هيچ حادثه تراژيکی وجود نداره. هر اتفاقی نتيجه يک پروسه (هر چند اتفاقی) هستش. مرگ هم سرانجام زندگیه.


On the Dilemmas of a Romantic Robot

+ اُه شت! اينجا کجاست ديگه؟ این غول بيابونی ها ديگه کي هستند؟
- اينها جونورایی از جنس خودت هستند. برای شناختنشون زیاد عجله نکن. اينجا هم جایی هستش که واسه وارد شدن بهش انقدر زور می زدی.

+ اين شکلاتها رو قرار بود ما باهم نصف کنیم. اون در نهایت نامردی همه رو کشید بالا.
- در این محیط "قدرت" می تونه هر قرار و قولی رو بی اثر کنه. هر چه زودتر اين اصل رو بپذيری، کارايی ت تو اين محیط بيشتر می شه.

+ سنکرون شدن ضربان قلب با محرکی مرموز، حس آرامش در حضور چشمان سياه پرنور ، وسوسه قمار زندگی با ریسک نامتناهی، عهد و پیمان های پرشور در زیر نور مهتاب، دزدانه فشردن دست ها دور از چشمان خورشید، اشک های تلخ جدایی و اشک های شیرین تسلیم، التهاب لحظه هایی به سنگینی کوه، هراس پریدن از خواب صبوحی در مقابل خالی واقعیت
- مطالعه علمی احساسی تحت عنوان "عشق به جنس مخالف" تا چند سال گذشته تنها در حيطه روانشناسی بود. با در نظرگرفتن نتايج تحقيقاتی بدست آمده از فيزيولوژی که دليل رفتارهای عام مشاهده شده در مراحل مختلف يک رابطه عشقی را با ترشح هورمونها توضيح می دهد، معلوم نيست چه بلايی بر سر اين احساس دردانه آدمیزاد خواهد آمد. با بالا رفتن آگاهی عمومی و با وارد شدن نتايج جديد در کتابهای درسی، نسل آينده هم شناخت واقعی تری نسبت به روابط جنسی خود خواهد داشت و هم از ترشحات عشقی قوم شاعرپيشه مصون خواهد ماند( خوب است که خيل شاعران عاشق پيشه به تاريخ پيوستند، وگرنه می بايست در اين روزگاران با شغل شريف شاعری وداع نموده و برای گذران زندگی به کاندوم فروشی روی آورند. شغلی که به هيچ وجه شاعرانه نيست!)

+ نویسنده ای با طناب خفه می شود. پیکر مثله شده دو فعال سیاسی در خانه شان پيدا می شود. سریال ادامه دار می شود. روزنامه ای تعطیل می شود. هزاران فرياد به اعتراض بلند می شود. سنگی پرتاب می شود. گلوله ای شلیک می شود. جوانی به خاک می افتد. فرمانی صادر می شود. کوی تخلیه می شود. آدمها و اشیا از ارتفاع پرتاب می شوند. یک ریش تراش برقی هم گم می شود. امت چماق دار بسیج می شود. تظاهرات سرکوب می شود. رهبری گریان می شود. رئیس جمهوری خفه می شود. دادگاهی تشکیل می شود. حکمی صادر می شود. سربازی به جرم ربودن ریش تراش جریمه می شود. میله زندان به روی رهبران تظاهرات بسته می شود. شهر امن و امان می شود.
- يک حرکت سیاسی را می توان با کمی تقریب با يک مسئله برنامه ریزی خطی (LP) مدل کرد که برآيند نیروهای بين گروه های مختلف جامعه بايد شروط خاصی (Constraints) را ارضا کنند و هر گروه می خواهد میزان سود (Interest) خود را تحت شرایط موجود ماکزیمم کند. اين جنبش دانشجویی با در نظر گرفتن محدودیت های موجود در اين جامعه نمی توانست سودی بیشتر از آنچه حاصل شد، داشته باشد. به زبان ديگر، اين جنبش يک خیزش پخته نشده به سمت دموکراسی بود که با توجه به میزان وفاداری و بهره وری بافت های جامعه از دموکراسی نمی توانست موفق شود.

+ امپراطوری اين آخوندهای امل رو تموم لحظه های زندگیم سنگينی می کرد. من از حکمرانی تحکم آمیز، غیر علمی و مصلحت طلبانه مذهب بر جامعه خسته بودم. من از تصاعد بیحرمانه کلاهبرداری، دروغگویی، بی شرفی و بی قانونی در اين مملکت خسته بودم. فرار برای خود راهی بود، ولی با دلبستگيهایی که پاره هایی از بودن من بودند می بایست چه کنم؟
- تصمیم گیری در مورد ماندن و تغییر دادن يک محیط یا ترک کردن آن مستلزم مقایسه تخمینی بین دو پارامتر زیر است: 1) هزینه و زمان لازم برای تغییر محیط کنونی. 2) هزینه و زمان لازم برای بدست آوردن خواسته ها در يک محيط ديگر. مشخصا راهی که هزینه و زمان کمتری را می طلبد؛ به عنوان راه بعدی انتخاب می شود. توانایی بريدن از محیط کنونی و سازگار شدن با محیط جديد در صورت نیاز يک توانمندی مفيد در يک زندگی پویاست. بعضی از وابستگیها را بايد حفظ کرد، بعضی را بايد با وابستگيهای مشابه در محیط جديد جايگزين کرد و بالاخره بايد بعضی را به کلی فراموش نمود.

+ مرگ زندگی رو از اونی که هست تراژيک تر می کنه
- در زندگی يک روبات هيچ حادثه تراژيکی وجود نداره. هر اتفاقی نتيجه يک پروسه (هر چند اتفاقی) هستش. مرگ هم سرانجام زندگیه.

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

"خوب، بد، زشت" های يک نسل تماما مخصوص

حلاجی آدمها از نقطه نظر تناقضهایی که بين باورهای تحميلی از طرف جامعه و ايده آلهای اکتسابی آنها وجود دارد و تلاشی که برای مبارزه با ارزشهای تحميلی و ساختن انسان ايده آل خود می کنند، همواره از دل مشغولیهای من بوده است. و صدالبته که برای سرگرمی خود به نزديکترین شخص به خويشتن پناه می برم. بخصوص در اين مدت که بعد از مدتها بدون دغدغه به محل تولد خودم برگشتم و هوا و رنگ و بو و صدا و آب و خاک همه مشغول نبش قبر خاطره های دور و نزدیک من هستند.

مذهب

برای من (و خيلی از هم نسلان من) بدون ترديد مذهب اولين ارزش تحميلی جامعه محسوب می شود. ارزشی که با اعمالی ساده همچون نماز خواندن و سينه و زنجيرزدن از سنين کودکی با ما عجين می شد و قرار بود به عبادات والاتری همچون جهاد منتهی شود. نطفه موجودی بنام خدا از همان ابتدا در ذهنمان شکل می گرفت و در هاله ای مقدس پرورش می یافت و می بایست به تنها فرمانروای ذهن و غايت زندگی تبديل شود. موجودی که از فهم و پرسش فربه تر بود و ترديد را برنمی تافت. عصيان عليه مذهب بزرگترين و دشوارترين عصيان من در زندگی محسوب می شود. عصيانی که در نتيجه تحصيل در يک نظام آموزشی وابسته، زندگی در ميان مردمی اکثرا مذهبی و زير سايه يک دولت ايدئولوژيک سالها به تاخير افتاد. وقتی به ساعتهای طولانی درگيريهای ذهنی، مطالعه کتابهای به اصطلاح ضاله و بن بست های زندگی واقعی خود فکر می کنم، می بينم که از مسير پرهزينه ای گذشته ام. تنشهايي که در نهايت مرا به مسيری از زندگی رساندند که در آن هيچ امری مقدس نيست.

دنيازدگی
"دنيا و همه ارزشهای مادی آن فانی هستند" ،"آلوده شدن به ارزشهای دنيوی انسان را از سير و تعالی در مسير ارزشهای والاتر باز می دارد." ، "در دايره قسمت، ما نقطه پرگاريم لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی"
اينها تنها مشتی از خرمن باورهای عرفانی است که نه تنها خاستگاه اجتماعی دارند، بلکه از طرف حکومت هم تبليغ می شوند تا دنيا را امری پست و ذليل جلوه دهند و آدمی را به اتوپيای نامعلوم وعده دهند. ريشه يابی تاريخی اين تفکرات نشان می دهد که چه خوراک مناسبی برای تداوم حکومت های پادشاهی و تسکين زخمهای مردمی که اجانب زندگيشان را به تاراج برده است، بوده اند. عرفان طبيعتا دام مناسبی برای ذهن ايده آليست من بود. آلوده بودن بتهای ذهنی گذشته من (از جمله شريعتی و مولوی) به اين مرض دليل ديگری بود تا اسارت من در اين دام طولانی تر شود. مبارزه با اين رسوب ذهنی برای من با نوعی افراط همراه بود تا جایی که می توانم بگویم در حال حاضر فاصله زيادی با يک ماترياليست واقعی ندارم و به عنوان يک عارضه نسبت به ستاره های آسمان شعر پارسی از جمله مولوی، حافظ و سعدی و باقی کون گشادهای تاريخ آلرژی پيدا کرده ام.

ارتباط با جنس مخالف

جمهوری اسلامی در ارتجاع مثال زدنی خود در انطباق روابط جنسی با بايد و نبايدهای مذهبی، شادی و طراوت را از زندگی حداقل دو نسل از جوانان گرفت. نظامی که ارتباط با جنس مخالف را تنها پس از ازدواج مجاز می داند، در عمل به سمت پرورش نسلی می رود که جنس مخالف برای آنها در سکس خلاصه می شود. پرهيز نامعقول از ارتباط با جنس مخالف، برقراری ارتباط به قيمت پذيرفتن انگ های نامطلوب اجتماع، خبره شدن در انواع روشهای خودارضایی و دست و پنجه نرم کردن با ساير عقده های جنسی کمترین ثمره آنهایی بود که نمی خواستند تن به يک ازدواج سنتی بدهند. به عنوان فردی که در چنين جامعه ای رشد کرده، عليرغم اينکه از شر همه تابوهای ذهنی نجات يافته ام، همچنان خود را يک مستضعف جنسی می دانم.

رقابت در مقابل مشارکت
نمی دانم بايد چه سهمی را به نظام آموزشی، چه سهمی را به خانواده و چه سهمی را به خصوصيات درونی خود نسبت بدهم، ولی مجموعه اين عوامل از من آدمی ساختند که بازدهی بيشتری در يک فعاليت رقابتی دارد تا فعاليت مشارکتی. آن بازيکن بی بذل و بخششی که در بازی فوتبال به کسی پاس نمی داد تا افتخار يک گل را به نام خود ثبت کند و آن دانش آموزی که می خواست در همه امتحانها و رقابتها بهترين باشد درسهای بزرگی از زندگی آموخت که نمی توان در همه جا بهترین بود و از آن مهمتر بايد بخوبی تشخيص داد که در کجا بايد با ديگران رقابت کرد و در کجا مشارکت.

خشونت لفظی
کم ظرفيتی در شنيدن نظرهای مخالف و بعضا پناه بردن به خشونت لفظی آفت ديگری بود که از طرف محيط به من منتقل شد تا جايی که خيلی زود فهميدم ظرفيت تحمل من حتی از ميانگين جامعه خودم کمتر است. جامعه ای که نه تنها در سطح مردم عامی کوچه و بازار، بلکه در بين طبقه تحصيلکرده خود از چنين آفتی رنج می برد. کافی است ادبيات بکار رفته در بحث و جدلهای بين طبقه روشنفکر در روزنامه ها، وبلاگها و فوروم های اينترنتی را بررسی کرد تا دريافت ما چقدر زود از تقابل ايده ها خسته می شويم و شخصيت و شعور يکديگر را هدف قرار می دهيم.
دو سال زندگی در کانادا به من نشان داد تا چه حد آداب گفتگو در آن جامعه با ايران متفاوت است. در آن کشور به ندرت می توانی صحنه ای را ببينی که در آن دو نفر با لحن تندی با هم صحبت می کنند. جايی که در آن حتی اشتباهات طرف مقابل بصورت غيرمستقيم به او گوشزد می شود (توسل به خشونت لفظی پيشکش). دو سال تلاش اينجانب برای انطباق با استانداردهای محيط جديد نتايج قابل توجهی داشته است، تا جايی که در يکی از آخرين جلسات پروژه وقتی "ويو" داشت به طرز فلاکت باری مزايای طراحی تخمی-تخيلی خودش رو بر می شمرد، به جای گلباران کردن سر و صورتش آرام به خود گفتم : “ايت واز دفنتلی اِ کول شِت”
"خوب، بد، زشت" های يک نسل تماما مخصوص

حلاجی آدمها از نقطه نظر تناقضهایی که بين باورهای تحميلی از طرف جامعه و ايده آلهای اکتسابی آنها وجود دارد و تلاشی که برای مبارزه با ارزشهای تحميلی و ساختن انسان ايده آل خود می کنند، همواره از دل مشغولیهای من بوده است. و صدالبته که برای سرگرمی خود به نزديکترین شخص به خويشتن پناه می برم. بخصوص در اين مدت که بعد از مدتها بدون دغدغه به محل تولد خودم برگشتم و هوا و رنگ و بو و صدا و آب و خاک همه مشغول نبش قبر خاطره های دور و نزدیک من هستند.

مذهب

برای من (و خيلی از هم نسلان من) بدون ترديد مذهب اولين ارزش تحميلی جامعه محسوب می شود. ارزشی که با اعمالی ساده همچون نماز خواندن و سينه و زنجيرزدن از سنين کودکی با ما عجين می شد و قرار بود به عبادات والاتری همچون جهاد منتهی شود. نطفه موجودی بنام خدا از همان ابتدا در ذهنمان شکل می گرفت و در هاله ای مقدس پرورش می یافت و می بایست به تنها فرمانروای ذهن و غايت زندگی تبديل شود. موجودی که از فهم و پرسش فربه تر بود و ترديد را برنمی تافت. عصيان عليه مذهب بزرگترين و دشوارترين عصيان من در زندگی محسوب می شود. عصيانی که در نتيجه تحصيل در يک نظام آموزشی وابسته، زندگی در ميان مردمی اکثرا مذهبی و زير سايه يک دولت ايدئولوژيک سالها به تاخير افتاد. وقتی به ساعتهای طولانی درگيريهای ذهنی، مطالعه کتابهای به اصطلاح ضاله و بن بست های زندگی واقعی خود فکر می کنم، می بينم که از مسير پرهزينه ای گذشته ام. تنشهايي که در نهايت مرا به مسيری از زندگی رساندند که در آن هيچ امری مقدس نيست.

دنيازدگی
"دنيا و همه ارزشهای مادی آن فانی هستند" ،"آلوده شدن به ارزشهای دنيوی انسان را از سير و تعالی در مسير ارزشهای والاتر باز می دارد." ، "در دايره قسمت، ما نقطه پرگاريم لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی"
اينها تنها مشتی از خرمن باورهای عرفانی است که نه تنها خاستگاه اجتماعی دارند، بلکه از طرف حکومت هم تبليغ می شوند تا دنيا را امری پست و ذليل جلوه دهند و آدمی را به اتوپيای نامعلوم وعده دهند. ريشه يابی تاريخی اين تفکرات نشان می دهد که چه خوراک مناسبی برای تداوم حکومت های پادشاهی و تسکين زخمهای مردمی که اجانب زندگيشان را به تاراج برده است، بوده اند. عرفان طبيعتا دام مناسبی برای ذهن ايده آليست من بود. آلوده بودن بتهای ذهنی گذشته من (از جمله شريعتی و مولوی) به اين مرض دليل ديگری بود تا اسارت من در اين دام طولانی تر شود. مبارزه با اين رسوب ذهنی برای من با نوعی افراط همراه بود تا جایی که می توانم بگویم در حال حاضر فاصله زيادی با يک ماترياليست واقعی ندارم و به عنوان يک عارضه نسبت به ستاره های آسمان شعر پارسی از جمله مولوی، حافظ و سعدی و باقی کون گشادهای تاريخ آلرژی پيدا کرده ام.

ارتباط با جنس مخالف

جمهوری اسلامی در ارتجاع مثال زدنی خود در انطباق روابط جنسی با بايد و نبايدهای مذهبی، شادی و طراوت را از زندگی حداقل دو نسل از جوانان گرفت. نظامی که ارتباط با جنس مخالف را تنها پس از ازدواج مجاز می داند، در عمل به سمت پرورش نسلی می رود که جنس مخالف برای آنها در سکس خلاصه می شود. پرهيز نامعقول از ارتباط با جنس مخالف، برقراری ارتباط به قيمت پذيرفتن انگ های نامطلوب اجتماع، خبره شدن در انواع روشهای خودارضایی و دست و پنجه نرم کردن با ساير عقده های جنسی کمترین ثمره آنهایی بود که نمی خواستند تن به يک ازدواج سنتی بدهند. به عنوان فردی که در چنين جامعه ای رشد کرده، عليرغم اينکه از شر همه تابوهای ذهنی نجات يافته ام، همچنان خود را يک مستضعف جنسی می دانم.

رقابت در مقابل مشارکت
نمی دانم بايد چه سهمی را به نظام آموزشی، چه سهمی را به خانواده و چه سهمی را به خصوصيات درونی خود نسبت بدهم، ولی مجموعه اين عوامل از من آدمی ساختند که بازدهی بيشتری در يک فعاليت رقابتی دارد تا فعاليت مشارکتی. آن بازيکن بی بذل و بخششی که در بازی فوتبال به کسی پاس نمی داد تا افتخار يک گل را به نام خود ثبت کند و آن دانش آموزی که می خواست در همه امتحانها و رقابتها بهترين باشد درسهای بزرگی از زندگی آموخت که نمی توان در همه جا بهترین بود و از آن مهمتر بايد بخوبی تشخيص داد که در کجا بايد با ديگران رقابت کرد و در کجا مشارکت.

خشونت لفظی
کم ظرفيتی در شنيدن نظرهای مخالف و بعضا پناه بردن به خشونت لفظی آفت ديگری بود که از طرف محيط به من منتقل شد تا جايی که خيلی زود فهميدم ظرفيت تحمل من حتی از ميانگين جامعه خودم کمتر است. جامعه ای که نه تنها در سطح مردم عامی کوچه و بازار، بلکه در بين طبقه تحصيلکرده خود از چنين آفتی رنج می برد. کافی است ادبيات بکار رفته در بحث و جدلهای بين طبقه روشنفکر در روزنامه ها، وبلاگها و فوروم های اينترنتی را بررسی کرد تا دريافت ما چقدر زود از تقابل ايده ها خسته می شويم و شخصيت و شعور يکديگر را هدف قرار می دهيم.
دو سال زندگی در کانادا به من نشان داد تا چه حد آداب گفتگو در آن جامعه با ايران متفاوت است. در آن کشور به ندرت می توانی صحنه ای را ببينی که در آن دو نفر با لحن تندی با هم صحبت می کنند. جايی که در آن حتی اشتباهات طرف مقابل بصورت غيرمستقيم به او گوشزد می شود (توسل به خشونت لفظی پيشکش). دو سال تلاش اينجانب برای انطباق با استانداردهای محيط جديد نتايج قابل توجهی داشته است، تا جايی که در يکی از آخرين جلسات پروژه وقتی "ويو" داشت به طرز فلاکت باری مزايای طراحی تخمی-تخيلی خودش رو بر می شمرد، به جای گلباران کردن سر و صورتش آرام به خود گفتم : “ايت واز دفنتلی اِ کول شِت”

۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه

Everything is gonna change at −459 °F


چه بيهوده رفتار خود را تابعی از بن مايه روحی خود می دانستی:


"اين جماعت از صبح تا شب به دنبال چه در همديگر و در زندگی می لولند؟ اوه که با چه شاد و با چه غمگین می شوند! آه که من از جنس و طبع و رنگ ديگرم!"



و چه ساده لوحانه اثر محيط بر خويشتن را از ياد برده بودی.


 



بايد دست روزگار تو را فرسنگ ها از آشيانه آسايشت دور می کرد تا بفهمی که هميشه نمی توان در هوای بارانی "چترها را بست و زير باران رفت"
بايد دوری جغرافيایی مجموعه همه دوستان بالقوه ات را به کمتر از 20 کاهش می داد تا متوجه شوی هميشه نمی توان خاص ترين آنها را از بين مجموعه ای بزرگ انتخاب کنی. گاهی هم بايد با آدمهایی به اصطلاح
shallow بر سر سفره غربت خود بنشينی و ياد بگيری که بودن آنها غنيمت بزرگی است.
بايد برای يک شادی مصنوعی در هر ماه به انواع نوشيدنی متوسل شوی تا حسرت پرهیزکردن از پارتیها در ايران را بخوری.
بايد سرما تا مغز استخوانت را بسوزاند تا به هنگام انتخاب يک اتاق بجای وارسی "نمای" پنجره ها، قبل از هر چيز از بسته بودن منفذهای آنها مطمئن شوی.
بايد زندگی و آينده ات آنقدر به نتيجه تحقيقاتت بستگی داشته باشد تا اثبات درستی الگوريتمت از اثبات وجود خدا و زندگی پس از مرگ مهمتر باشد.
بايد مجبور شوی در عرض 3 ماه خودت را برای يک مصاحبه به زبان فرانسه آماده کنی تا بفهمی که زبان فرانسه فقط آن عشقولانه هایی نيست که از حنجره طلایی خانم
Lara Fabian ساطع می شود.
بايد به "کارآيی" اين جماعت در پايه ريزی، پيشبرد، بهره برداری و بعضا خاتمه يک رابطه توجه کنی تا مطمئن شوی رابطه عاشقانه بدون يک رابطه جنسی چيزی بيشتر از يک بيماری روحی ناشی از محدوديت های فرهنگ بيمار ما نيست.
آري، و اينگونه است که در اين محيط ارزشها و ضد ارزشها، غمها و شاديها، ناگهان همه واقعی می شوند و ما نيز بدون آنکه بفهميم، از آدمکهای فانتزی به روباتهایی جنگجو تبديل می شويم و از بهشت کاغذی خود به روی زمين هبوط می کنیم.

Everything is gonna change at −459 °F

چه بيهوده رفتار خود را تابعی از بن مايه روحی خود می دانستی:

"اين جماعت از صبح تا شب به دنبال چه در همديگر و در زندگی می لولند؟ اوه که با چه شاد و با چه غمگین می شوند! آه که من از جنس و طبع و رنگ ديگرم!"

و چه ساده لوحانه اثر محيط بر خويشتن را از ياد برده بودی.

بايد دست روزگار تو را فرسنگ ها از آشيانه آسايشت دور می کرد تا بفهمی که هميشه نمی توان در هوای بارانی "چترها را بست و زير باران رفت"
بايد دوری جغرافيایی مجموعه همه دوستان بالقوه ات را به کمتر از 20 کاهش می داد تا متوجه شوی هميشه نمی توان خاص ترين آنها را از بين مجموعه ای بزرگ انتخاب کنی. گاهی هم بايد با آدمهایی به اصطلاح
shallow بر سر سفره غربت خود بنشينی و ياد بگيری که بودن آنها غنيمت بزرگی است.
بايد برای يک شادی مصنوعی در هر ماه به انواع نوشيدنی متوسل شوی تا حسرت پرهیزکردن از پارتیها در ايران را بخوری.
بايد سرما تا مغز استخوانت را بسوزاند تا به هنگام انتخاب يک اتاق بجای وارسی "نمای" پنجره ها، قبل از هر چيز از بسته بودن منفذهای آنها مطمئن شوی.
بايد زندگی و آينده ات آنقدر به نتيجه تحقيقاتت بستگی داشته باشد تا اثبات درستی الگوريتمت از اثبات وجود خدا و زندگی پس از مرگ مهمتر باشد.
بايد مجبور شوی در عرض 3 ماه خودت را برای يک مصاحبه به زبان فرانسه آماده کنی تا بفهمی که زبان فرانسه فقط آن عشقولانه هایی نيست که از حنجره طلایی خانم
Lara Fabian ساطع می شود.
بايد به "کارآيی" اين جماعت در پايه ريزی، پيشبرد، بهره برداری و بعضا خاتمه يک رابطه توجه کنی تا مطمئن شوی رابطه عاشقانه بدون يک رابطه جنسی چيزی بيشتر از يک بيماری روحی ناشی از محدوديت های فرهنگ بيمار ما نيست.
آري، و اينگونه است که در اين محيط ارزشها و ضد ارزشها، غمها و شاديها، ناگهان همه واقعی می شوند و ما نيز بدون آنکه بفهميم، از آدمکهای فانتزی به روباتهایی جنگجو تبديل می شويم و از بهشت کاغذی خود به روی زمين هبوط می کنیم.


تقديم به همه ارزشهای والای زندگی، با مهر و نکبت!


انگار که سالها گذشته است. سالهایی که زنده ماندی و زندگی نکردی. روزگاری جماعت اطراف خود را نکوهش می کردی که چگونه می توانند در یک و تنها يک هدف خلاصه شوند و آن هم "بقا"!


 



برایت عجیب بود که چگونه انسانها می توانند همه هستی خود را برای باقی ماندن در شرایطی خاص خلاصه کنند. انگی بنام "الیناسیون" در دسترست بود و آنرا لایق کسانی می دانستی که روح کوچکی دارند و سرشان را می شود براحتی با يک سودا مشغول کرد.


در اولین تجربه ای که مجبور شدم دست به مصالحه ای عجیب با زندگی بزنم، به دوران خدمتم مربوط می شود. زندگی به مدت دو ماه در يک محیط نظامی در زیرفرمان آدمهایی که قطعا عادی نیستند، موقعیت خوبی برای آزمایش میل انسان به زندگی است. در محیطی که يک فرمانده خطاب به سربازی که در آستانه تشنج است می گوید : "جمع کن برو جلوی یه گروهان دیگه بیفت بمیر، کسی نیست اينجا جمعت کنه!"، کسی دیگر نمی تواند به این موضوع فکر کند : "آوخ که من چگونه می توانم دو ماه را بدون شنيدن موزیک بسر کنم!". آن دوران با همه سختيهایش بر من گذشت و من نه تنها توانستم زندگی بی موسیقی را تاب بياورم، بلکه متوجه شدم که می توانم در شرايط اضطراری با آدمهایی "از جنس لجن" روابطی نسبتا حسنه برقرار کنم!


دومین برخورد مصالحه آميز با زندگی را در این سرزمين تجربه کردم. دو سال زندگی در شرايطی که آگاهانه يا ناآگاهانه عليه همه عادتها و ميلهای درونی خودم ايستادم. هنوز نمی توانم تصور کنم که نزديک به دو سال را بدون هيچ کتاب يا فيلمی گذراندم ( و البته اين بار بدون اجبار). اين قطعا برای آدمی که در گذشته ای نه چندان دور حداقل يک ساعت در روز مطالعه می کرد، کمی تا قسمتی سنگين است.


نمی خواهم ارزش چيزهایی را که بدست آوردم با آنچه را که از دست دادم مقايسه کنم، ولی اين تجربه به من ثابت کرد که ميل به زندگی (حتی در نازل ترين سطح آن وقتی که بقا ختم می شود) در من خيلی از آنچه انتظارش را داشتم بيشتر است. به گونه ای که می تواند (آگاهانه يا ناآگاهانه) همه ارزشهای به اصطلاح متعالی زندگی را در مقابل ماندن و ادامه يافتن قربانی کند. فکر می کنم وقتش باشد که همه ارزشهای مرده و زنده خود در زندگي را در برابرم احضار کنم و صادقانه به اين حقيقت تلخ، مذبوحانه و دوست نداشتی اعتراف کنم: ماندن و زندگی کردن (حتی با همان تعريف فيزيولوژيکی اش) برایم از همه شما والاتر است. حتی برای شما ای سوگلی ارزشهای من : آزادی! اينجانب به مدت دو سال، پی در پی و شب و روز، همچون يک کارگر انفورماتيک حريص همه آزادی خود را برای کسب تخصص در رشته ام قربانی کردم!


تقديم به همه ارزشهای والای زندگی، با مهر و نکبت!

انگار که سالها گذشته است. سالهایی که زنده ماندی و زندگی نکردی. روزگاری جماعت اطراف خود را نکوهش می کردی که چگونه می توانند در یک و تنها يک هدف خلاصه شوند و آن هم "بقا"!

برایت عجیب بود که چگونه انسانها می توانند همه هستی خود را برای باقی ماندن در شرایطی خاص خلاصه کنند. انگی بنام "الیناسیون" در دسترست بود و آنرا لایق کسانی می دانستی که روح کوچکی دارند و سرشان را می شود براحتی با يک سودا مشغول کرد.

در اولین تجربه ای که مجبور شدم دست به مصالحه ای عجیب با زندگی بزنم، به دوران خدمتم مربوط می شود. زندگی به مدت دو ماه در يک محیط نظامی در زیرفرمان آدمهایی که قطعا عادی نیستند، موقعیت خوبی برای آزمایش میل انسان به زندگی است. در محیطی که يک فرمانده خطاب به سربازی که در آستانه تشنج است می گوید : "جمع کن برو جلوی یه گروهان دیگه بیفت بمیر، کسی نیست اينجا جمعت کنه!"، کسی دیگر نمی تواند به این موضوع فکر کند : "آوخ که من چگونه می توانم دو ماه را بدون شنيدن موزیک بسر کنم!". آن دوران با همه سختيهایش بر من گذشت و من نه تنها توانستم زندگی بی موسیقی را تاب بياورم، بلکه متوجه شدم که می توانم در شرايط اضطراری با آدمهایی "از جنس لجن" روابطی نسبتا حسنه برقرار کنم!

دومین برخورد مصالحه آميز با زندگی را در این سرزمين تجربه کردم. دو سال زندگی در شرايطی که آگاهانه يا ناآگاهانه عليه همه عادتها و ميلهای درونی خودم ايستادم. هنوز نمی توانم تصور کنم که نزديک به دو سال را بدون هيچ کتاب يا فيلمی گذراندم ( و البته اين بار بدون اجبار). اين قطعا برای آدمی که در گذشته ای نه چندان دور حداقل يک ساعت در روز مطالعه می کرد، کمی تا قسمتی سنگين است.

نمی خواهم ارزش چيزهایی را که بدست آوردم با آنچه را که از دست دادم مقايسه کنم، ولی اين تجربه به من ثابت کرد که ميل به زندگی (حتی در نازل ترين سطح آن وقتی که بقا ختم می شود) در من خيلی از آنچه انتظارش را داشتم بيشتر است. به گونه ای که می تواند (آگاهانه يا ناآگاهانه) همه ارزشهای به اصطلاح متعالی زندگی را در مقابل ماندن و ادامه يافتن قربانی کند. فکر می کنم وقتش باشد که همه ارزشهای مرده و زنده خود در زندگي را در برابرم احضار کنم و صادقانه به اين حقيقت تلخ، مذبوحانه و دوست نداشتی اعتراف کنم: ماندن و زندگی کردن (حتی با همان تعريف فيزيولوژيکی اش) برایم از همه شما والاتر است. حتی برای شما ای سوگلی ارزشهای من : آزادی! اينجانب به مدت دو سال، پی در پی و شب و روز، همچون يک کارگر انفورماتيک حريص همه آزادی خود را برای کسب تخصص در رشته ام قربانی کردم!