۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

Not easy to dream anymore

دیگر هیچ چیز مثل گذشته نیست. قطعا اتفاقی افتاده است، جهشی، استحاله ای، دگردیسی ای، انقلاب مخملینی، چیزی شده است. وقتی که از فراخوانهای من برای شرکت شخصیت های خودساخته تحت فرمان اینجانب در هر داستان جدیدی با سردی استقبال می شود، باید پذیرفت که توطئه ای رخ داده است.

ژنرال دریادل که به تازگی به بادی بیلدینگ ایمان آورده است، می گوید حاضر نیست دوباره تن به یک مثلث عشقی بسپارد که در آن باید بار یک رابطه عاشقانه را به تنهایی به دوش بکشد تا در انتهای فیلم با چند دیالوگ پوشالی و نوایی تراژیک در مسلخ عشقی بی ثمر قربانی شود و نگاه سردش تا ابد به مدفن رویاهایش خیره بماند. او می گوید از نگاه کردن به ماهیچه های برآمده اش در آینه بیشتر احساس غرور می کند تا آفریدن حماسه در یک میدان عاشقانه.

پرنسس اسکارلت اوهارا می گوید از نقشهای تکراری و نامتعادل عروسک های متحرک توخالی یا آدمهای بیروح و پریشان چهره ای که استقلال فکری به قیمت افسردگی به آنها اعطا می شود و سرنوشتی بهتر از خودکشی در پایان داستان ندارند، خسته شده است. او می گوید از نگاه کردن به سینه های برآمده و ایستاده اش در آینه بیشتر احساس طنازی می کند تا مخاطب عاشقانه های تئاتری شدن.

سر آرتور بریوهارت می گوید ریسک سناریوی پیشنهادی که از قضا انتهای آن هنوز نوشته نشده، زیاد است. او فرمول جدیدی برای محاسبه میزان ریسک بر اساس ضریب نفوذ اکسید مهرورزی در الماس ، وقت شناسی غدد هورمونی و سرعت تخمیر احساسات دارد و می گوید با توجه به محدودیت های بیمه درمانی جدیدش حاضر نیست نقشی پرخطرتر از خوابیدن با فاحشه ها در یک داستان را بپذیرد.

سردار ایده آلوف به محض اینکه سناریو را می بیند و چشمش به کلماتی همچون "آرمان"، "اسلحه"، "اصلاح"، "مبارزه" و "اخلاق" می افتد، با لبخندی کشدار از آن استقبال می کند و می گوید جدی ترین نقشی که حاضر است در این ژانر ایفا کند نقش پیرمرد کاندوم فروش در داستان "مُسیو ابراهیم و گل های عترت و طهارت" است.

آری عزیزم، اینها همه گواهی می دهند که شرایط عوض شده است. پس وقتی به تو می گویم "دل همان دل بود، اما مست و بی پروا نبود" لطفا تیک ایت ایزی. یا وقتی از ادبیات فولکور مایه می گذارم و به تو می گویم "یه دونه ای، واسه نمونه ای، تو گلِ گلخونه ای"  درک کن که حتی همین گلواژه ها با عرق جبین و سعی مبسوط سروده شده است. پس لطفا یکی از همان ژست های خود-پرنسس-بینی ات را در مقابل من اکران کن تا خیال کنم آخرین شاهزاده زنده روزگاران را پس از یک نبرد صلیبی با همه قابیلیان زمان تصاحب کرده ام. لازم نیست در این شرایط اعتراف کنی که دستور پخت قرمه سبزی را در قصرت جا گذاشته ای چون ممکن است با تبر به قطعات میکروسکوپی تکثیر شوی. آری عزیزم، دیگر این روزها کسی حاضر نیست مفت و مجانی زندگیش را در این داستانها قمار کند. حالا من ببینم می توانم این آدمکهای خائن منقرض شده را در موزه تاریخ طبیعی نیویورک به حراج بگذارم و با پولش برای تعطیلات برویم گرند کنیون. شاید دلمان باز شود و تا مدتها نه به داستان احتیاج داشته باشیم و نه به قرمه سبزی!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

 






Le géant de papier
Didier Barbelivien
MB 2

مثل عقب نشینی مذبوحانه من می مونه از نبرد با زندگی به سنگر تنهایی. مثل اینکه اون پشت خط یه نفر هست که به محض اینکه چشمش به چشمم می افته، می فهمه چمه. رگ خوابم تو دستشه، می دونه کی باید بیاد جلو اون زخم رو قرچی تو دستش فشار بده و چرکش که بیرون رفت، صداش رو پس بندازه بگه : "همین بود قهرمان پوشالی؟!" می دونه کی می تونه جدی بحث کنه و اصل موضوع و همه حواشی رو با چند تا سوال ببره زیر رادیکال. می دونه گاهی اوقات باید دروغ های شیرین و سودمند بگه. گاهی هم که می بینه علائم حیاتیم در منطقه خیلی بحرانی بسر می برند، برمی گرده می گه : "سیگار ممنوعه عزیزم. رو تخت دراز بکش واست یه آهنگ می زارم"

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

برام لالایی بگو، لالایی ِبرابری


داستان فیلم در اواخرحکومت کمونیستی آلنده در شیلی حادث می شود و بخشی از زندگی دو پسربچه از دو طبقه مرفه و فقیر را در مواجهه با شکاف عمیق طبقاتی جامعه آن روز شیلی در آستانه کودتای نظامی اگوستو پینوشه روایت می کند. گونزالو، دانش آموز مرفه عاجز از درک تفاوتهای ناخواسته ای که از طرف جامعه به آنها تحمیل می شود، سعی می کند با پدرو ماچوکا، همکلاسی اش که از خاستگاه اجتماعی پستی برخوردار است و در مدرسه مرفهین مثل نجاست با او برخورد می شود، رابطه ای دوستانه برقرار کند و در این میان تعلق خاطری به سیلوانا، دختری در همسایگی خانه پدرو، احساس می کند.
دوستی آنها همزمان است با آخرین نفس های کمونیسم در شیلی که از عملی ساختن وعده های رنگین عدالت و برابری ناتوان است و کشور را وارد بحران اقتصادی عمیقی کرده است. مثل همیشه جنبه های بنیادی زندگی مانند اقتصاد و جنسیت بهترین آزمایش برای ارزیابی رویکرد مکاتبی است که در ظاهر شعارهای پرطمطراقی به لب دارند. از قضا این بحران اقتصادی به کمونیسم می فهماند که در این شرایط نه می تواند روی طبقات فرومایه اجتماع به عنوان حامیان کلاسیک خود حساب کند (صحنه فروختن همزمان پرچم ها به طرفداران و مخالفان کمونیست ها در تظاهرات از طرف خانواده ماچوکا یکی از بهترین صحنه های فیلم است) و نه باید مقاومت بالانشین ها برای حفظ منافعشان را دست کم بگیرد. گونزالو ممکن است با پدور روی یک نیمکت بنشیند، یا پدرو را به پارتی خانوادگی خودشان ببرد و او را با مظاهری از تمدن آشنا کند و یا حتی عطش نارسش به سیلوانا را با بوسه ای به او ابراز کند، اما پتک سربازان منادی کودتا او را از رویای بچگانه اش بیدار می کند. "به کفشهایم نگاه کن". او از هیچ تلاشی برای اثبات عدم تعلقش به طبقه فقیرنشین ها و فرار از دست سربازانی که برای جدا کردن حامیان کمونیست ها آمده اند، دریغ نمی کند.
فیلم روایت خیلی روان و پایان بسیار تاثیرگذاری دارد. تاجایی که تا چند دقیقه پس از پایان فیلم نفسهای رفقا در سینه حبس مانده بود و فقط توانستیم کلاهمان را به نشانه تعظیم از سر برداریم.

نتیجه اخلاقی : در زندگانی فیلم هایی هستند که خاصیت مستی-پرانی بالایی از مغزهای نیمه سیال دارند، ولی چه بسا ارزشش را دارند که الکل ضایع شده را حلالشان کرد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

میان اندوه های همیشه، لبخند تو نفَس تازه ایست

اون تغییر چهره ت با تقریب خوبی شبیه به چیزی بود که روی کاغذ نوشته می شد "لبخند" و روی لبهای من تلفظ می شد "نفَس" و تعبیر من از اون یه هنر ناب بود، هماغوشی سیال شیطنت و معصومیت، و بلکه یه تصویر کامل و بی نقص از زندگی، اِلا اینکه من مخاطبش نبودم. این رو بگذار در کنار حرفهای ما که هیچ راهی برای فرار از روزمرگی هامون پیدا نمی کنند و بعد هر دو رو بگذار در کنار اون علامت های خطر نامرئی که از دریچه چشمات آویزون شده و انگاری خیلی ریلکس داره با من اتمام حجت می کنه که در مقابل انتهای راه هیچ تضمینی نمی ده و بعد همه رو بگذار در کنار تبحرت در انتقال حقایق تلخ تر از زهرمار به طرف مقابلت در کمترین زمان و (ظاهرا) بدون درد و خونریزی، و بعد انتظار داری که من این صحنه ها رو کنار هم بگذارم و با چشم غیرمسلح بهشون نگاه کنم و تازه از غصه دق نکنم! هرگز، ای دژ تسخیر ناپذیر من، ای کعبه آمال من، در زندگی آینده ام همچون "غول غارنشین" بر تو نازل شده و تو را فتح خواهم کرد. تا آن زمان وظیفه محافظت از تو را از شر سپاهیان ابرهه به کلاغهای مقرب بارگاهم می سپارم.

**********

واقعا فکر کرده ای هنوز مثل قبل ها از ناتمام مردن یا نفله شدن می ترسم؟ یا مثلا فکر کرده ای ریزعلی وار مردن در راه نجات جان مردم سرزمینم خیلی برایم باعزت تر از مردن در رختخواب به مرض اسهال است؟ نه، واقعا فکر کرده ای هنوز دوره آن خوابهای شیرین آرمانگرایانه است که در آن چگونه مردن می تواند به زندگی آدمها اصالت ببخشد؟ زهی خیال باطل! در نظر من همه مرگها برابرند، ولی خوب تا مدتها توهم ناکانه تصور می کردم بعضی از مرگها از بعضی دیگه برابرترند که در چند مورد سعی کردم اون رو به سمع و نظر دنیا برسونم، یکیش وقتی بوده که به تو گفتم "تو دریای من بودی آغوش وا کن........که می خواهد این قوی تنها بمیرد" و دیگری وقتی بود که تو سرت رو گذاشتی روی سینه م و من گفتم: "زندگی می تونه بعد از اینکه تو اینجا خوابت برد، به پایان برسه و من هیچ اعتراضی نسبت به این موضوع ندارم." و تو زرتی برگشتی گفتی : "وای خفه شی الهی، سریال شروع شد بیدارم کنی ها" و من فکر کنم واقعا خفه شدم چرا که بعد از اون دیگه زبونم به هیچ شعری باز نشد!

**********

یا فکر کردی مثلا در مونولوگ پایانی من با زندگی، می شه ردپایی از حسرت عشقهای ناتمام یا دنیایی که می تونست انسانی تر باشه یا انسانی که می تونست انقدر واهی نباشه، سراغ گرفت. نه عزیزم، من در جدی ترین حالت زندگی رو مثل یه طفل شوخ چشمِ حرام زاده خطاب قرار خواهم داد: "ای زندگی، می دونم که بدون من هیچی کم نخواهی داشت. در واقع من هم من بدون تو دیگه مجبور نیستم هیچ نوع داروی ضدخارشی مصرف کنم . بهونه واسه متنفر بودن از تو زیاده، ولی باید اقرار کنم که در مجموع دوستت داشتم بخاطر موزیک های محشری که ازشون مست شدم و خیالبافی هایی که با اون سعی کردم عقب ماندگی های تو رو جبران کنم و دخترکانی که بهشون عاشق شدم و هر کدوم در برهه ای معنی زندگیم شدند و جای "سبکی تحمل ناپذیر" تو رو پر کردند و تو هم باید منو دوست داشته باشی، چون در مجموع سعی کردم تو رو همون گهی که هستی، بپذیرم و باهات کنار بیام. امیدوارم بار دیگه که ملاقاتت می کنم، پدر مادر و کس و کارت را پیدا کرده باشی و یه خورده دقیقتر بدونی که می خوای چه گهی بخوری."

**********

تو می خندی و من دوستت دارم. اگر بیشتر بخندی، دوست تر دارمت. بیشتر از دیروز، فردا و همیشه. تو که جای خود داری. من حتی به اندازه راهی که از آدمک تراژدی پرست وجودم به سمت پیام آور شادی ذهنم هجرت کرده ام، به خودم عشق می ورزم. تراژدی سرایی از زندگی هنر نیست. زندگی به خودی خود، وقتی با چشم غیر مسلح به اون نگاه می کنی، یک تراژدی کامله. یک نقطه تصادفی از کره جغرافیا و یک برهه تصادفی تر از تاریخ رو نشانه بگیر و خیلی بعیده که زندگی قصه تلخی از پلشتی هستی انسانها واست نداشته باشه. در این بین، طنز قطعا یک خلاقیت دردانه آدمیزاد در مواجهه با حقیقت زندگی خودش هست که برخلاف تصور نه چشم بستن بر حقیقت، بلکه هضم کردن آن و رویاندن شادی و شوق زندگی بر ورای آن حقیقت است. طنز همون گوهری هستش که وودی آلن را از خیلی از کارگردان های بورینگ عالم سینما متمایز می کنه و خواندن مصاحبه هاش را به یکی از شیرین ترین کارها در زندگانی مبدل می کنه. حالا می دونی چرا من با چشم غیر مسلح برای مدت طولانی به زندگی خیره نمی شم. صحنه های زندگی پتانسیل فراوانی برای تبدیل شدن به تراژدی و زایل نمودن شوق زیستن دارند و در این صورت دیگر نه کاری از لبخند تو ساخته ست و نه از وودی آلن.