احساس می کنم که حکايت سرگردونی من تو همه اين سالها حکايت زندونی ای می مونه که معنی آزادی رو می فهمه ،اما چون به زنجير و ديوارش عادت کرده و زندابانش رو دوست داره،نمی خواد آزاد بشه.می خواد همچنان تو اين قفس زندونی باشه.
آزادی و آگاهی و ديگر هيچ! ای کاش اين دو معبود من اونقدر منو سيراب می کردند که ديگه هيچ عطشی رو احساس نکنم.ای کاش اين دو اونقدر منو لبريز می کردند که ديگه جای خالی عشق رو تو وجودم احساس نکنم!
تو فکر اينم آيا می شه بعضی از مسيرها رو دور زد و واسشون هزينه ای پرداخت نکرد؟!