قبل از تو؟ من کم کم داشتم از عشق در خارج از حیطه نوشتهها و بیرون از مرز خیال ناامید میشدم. من از این همه داستان ناتمام که برایم یادآور آدمهای نامرتبط یا شرایط نامناسب بود خسته بودم و دیگر فکر نمیکردم بتوانم دل به هیچ داستانی بدهم. من داشتم برای شروع دوباره سنگین و سنگین تر میشدم. من داشتم به این نتیجه میرسیدم که بعضی از آدمها مشکل سازگاری دارند، و من یکی از آنها هستم. انگار یک روز دیگر را نمیتوانستم با سعی نافرجام برای بودن با آدمی که قلبم را به تپش وا نمیدارد و غرورم را ارضا نمیکند یا تلاش مشمئز کننده برای وانمود کردن آدمی که نیستم، سپری کنم.
وقتی اومدی؟ حدیث مکرّر مواجه من با زندگی، به خصوص در مواقعی که به حساب خودم دست زندگی را خوانده بودم و تکلیفم را با آن مشخص کرده بودم و حاضر نبودم وارد داستان تکراری دیگری شوم، درس مشابهی بوده است: "اینکه زندگی از من بزرگتر است". این بار هم، من به طرز غریبی وارد داستانی شدم که در آن نه "زمان" با من یار بود و نه "مکان". ولی در آنسو، ناگاه زندگی بهترین چهره خود را به من نشان داد. انگار عشق از خواب آمده باشد و مرا با خود آشتی داده باشد، و من بعد مدتها چهره جدیدی از خودم را میدیدم که از چیزی نمیهراسد، انگار به غرور گذشته رسیده باشد. میتواند در داستان خود غرق شود و از آن لذت ببرد. میتواند با همه ناآرامیهای درونش، آغوش امنی باشد برای دیگری. انگار به "بهترین" خودش نزدیک شده باشد.
حالا؟ این وبلاگ دارد به ۱۰ سالگی نزدیک میشود. یک چیز که در باره این وبلاگ نمیپسندم این بوده که نوشتهها خیلی اوقات از وقایع زندگیم عقب بوده اند. از عاشقیت ها، از دوری ها، از فرازها و فرود ها. این بار میخواهم به پاس کاملترین عشقی که در زندگی پرورده ام، و خطاب به کسی که در مقابلش میتوانم خودم باشم، چه در دنیای واقعی و چه از ورای این نوشته ها، به موقع و در بطن ماجرا بگویم "دوستت دارم".
نمایش پستها با برچسب شخصی. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب شخصی. نمایش همه پستها
۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه
۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه
ما فاتحان شهرهای رفته بر فاکیم آیا؟!
بالاخره بعد از سه ساعت و نیم از من خواستند که بروم بیرون، در را بستند و حتی کرکره ها را هم تاریک کردند.
من داشتم قدم می زدم و فکر نمی کردم بیشتر از 10 دقیقه طول بکشد. نمی دانم از کجا بود که شروع کردم به سبک سنگین کردن. به اینکه در این سالها، چه را با چه معامله کرده ام.
نمی دانم چرا بی اختیار یاد آن چند شب ماراتن اوائل ژانویه امسال افتادم که شب تا صبح در آزمایشگاه کار می کردم و هر چند وقت یکبار که خواب داشت به چشمها مستولی می شد، بی اختیار خیره می شدم به عکس ه. روی میز کارم و خنده اش انگار روشنم می کرد، و بعد فکر می کردم چه زود شیرینی کودکانه اش دارد می گذرد و من انگار هیچ سهمی از آن ندارم.
بعد نمی دانم چرا محیط کسالت آور و خشکِ کاری این سالها جلوی چشمم آمد. محیط دانشجویی تقریبا گه مهندسی، از همان اوائل دوران لیسانس، وقتی نود درصد بچه های آن محیط را برای معاشرت آدمهای جالبی ندانی، و بعد پایت را از ایران بگذاری بیرون و بیایی گوشه یه گرد اسکول، و بعد فکر کن بعضی از چیزهای غیرقابل تحمل در فاکتور چند ضرب بشود و گزینه هایت برای یک رابطه به اپسیلون میل کند.
من نمی دانم چرا وجودم پر شده بود از حسرت همه روزهای هیجان انگیزی که در این مسیر خواه ناخواه از تو دریغ می شود. حسرت همه لحظه هایی که می شد کار کرد و زندگی، توامان! آه، حداقل تا حدی دوشادوش! آدمهایی که هنر می خوانند، معماری، علوم اجتماعی و حتی پزشکی. من فکر می کنم هیچ چیز به اندازه پشت صحنه صنعت و تکنولوژی بودن با زندگی بیگانه نیست. حتی گورکن ها بیشتر از ما مجبورند زندگی را (حالا تو بگو برادرش مرگ را) لمس کنند!
من قدم می زدم و داشتم به یکی از حسرتها بزرگ زندگیم فکر می کردم. نواختن پیانو، که سالهاست منتظر فرصتی هستم که بروم دنبالش. و فکر کنم هیچ چیز به اندازه این مسیر تحصیلی دستش به خون این آرزوی من آلوده نباشد. متهم ردیف اول، در لحظاتی که حین گوش کردن به یک آهنگ انگار تک تک سلولهای بدنم علیه او به دادخواهی برمی خیزند.
من حتی اگر بیشتر وقت داشتم، شاید به جای خالی خیلی از نوشته ها در این وبلاگ فکر می کردم. به شبهایی که از یه حس، از یه خیال پر بودم و دوست داشتم بنویسم، ولی با تهدید برنامه کاری فردا کلمات را در نطفه خفه کردم/شدند.
من نمی دانم چرا در آن لحظات سوگوار همه هوای آزادی شدم که می شد در فضای بیرون نفس کشید و با هوای عبوس مسقف عوض شد. می توانست همآغوشی باشد و با زبان الکن چت تلف شد. می توانست هم آوازی در خیابان باشد و با هدفونهای گوش آزار به زنجیر کشیده شد. می توانست یک داستان واقعی هیجان انگیز، از شجاعت و شیطنت و شیدایی باشد و حالا قرار است تا چند ما دیگر بر صفحات یک تز دکترا نقش ببندد و به کنج خاک گرفته قفسه های یک کتابخانه برود.
قرار نبود انتظارم زیاد شود، شاید اگر سی دقیقه طول نمی کشید، من این همه فرصت خیالبافی و فاصله گرفتن از فضا را پیدا نمی کردم و با صدای تبریک گفتن های اساتید خیلی زود به آنجا بر می گشتم. ولی در آن شرایط، و در آن ملغمه ای از شادی و امید و خستگی و پوچی که به آن دچار شده بودم ( و انگار آرزوی موفقیت قبل از امتحان تو اثرش را از دست داده باشد)، بیش از هر چیز آغوشت را کم داشتم تا مرا از این همه خلا نجات بدهد.
من داشتم قدم می زدم و فکر نمی کردم بیشتر از 10 دقیقه طول بکشد. نمی دانم از کجا بود که شروع کردم به سبک سنگین کردن. به اینکه در این سالها، چه را با چه معامله کرده ام.
نمی دانم چرا بی اختیار یاد آن چند شب ماراتن اوائل ژانویه امسال افتادم که شب تا صبح در آزمایشگاه کار می کردم و هر چند وقت یکبار که خواب داشت به چشمها مستولی می شد، بی اختیار خیره می شدم به عکس ه. روی میز کارم و خنده اش انگار روشنم می کرد، و بعد فکر می کردم چه زود شیرینی کودکانه اش دارد می گذرد و من انگار هیچ سهمی از آن ندارم.
بعد نمی دانم چرا محیط کسالت آور و خشکِ کاری این سالها جلوی چشمم آمد. محیط دانشجویی تقریبا گه مهندسی، از همان اوائل دوران لیسانس، وقتی نود درصد بچه های آن محیط را برای معاشرت آدمهای جالبی ندانی، و بعد پایت را از ایران بگذاری بیرون و بیایی گوشه یه گرد اسکول، و بعد فکر کن بعضی از چیزهای غیرقابل تحمل در فاکتور چند ضرب بشود و گزینه هایت برای یک رابطه به اپسیلون میل کند.
من نمی دانم چرا وجودم پر شده بود از حسرت همه روزهای هیجان انگیزی که در این مسیر خواه ناخواه از تو دریغ می شود. حسرت همه لحظه هایی که می شد کار کرد و زندگی، توامان! آه، حداقل تا حدی دوشادوش! آدمهایی که هنر می خوانند، معماری، علوم اجتماعی و حتی پزشکی. من فکر می کنم هیچ چیز به اندازه پشت صحنه صنعت و تکنولوژی بودن با زندگی بیگانه نیست. حتی گورکن ها بیشتر از ما مجبورند زندگی را (حالا تو بگو برادرش مرگ را) لمس کنند!
من قدم می زدم و داشتم به یکی از حسرتها بزرگ زندگیم فکر می کردم. نواختن پیانو، که سالهاست منتظر فرصتی هستم که بروم دنبالش. و فکر کنم هیچ چیز به اندازه این مسیر تحصیلی دستش به خون این آرزوی من آلوده نباشد. متهم ردیف اول، در لحظاتی که حین گوش کردن به یک آهنگ انگار تک تک سلولهای بدنم علیه او به دادخواهی برمی خیزند.
من حتی اگر بیشتر وقت داشتم، شاید به جای خالی خیلی از نوشته ها در این وبلاگ فکر می کردم. به شبهایی که از یه حس، از یه خیال پر بودم و دوست داشتم بنویسم، ولی با تهدید برنامه کاری فردا کلمات را در نطفه خفه کردم/شدند.
من نمی دانم چرا در آن لحظات سوگوار همه هوای آزادی شدم که می شد در فضای بیرون نفس کشید و با هوای عبوس مسقف عوض شد. می توانست همآغوشی باشد و با زبان الکن چت تلف شد. می توانست هم آوازی در خیابان باشد و با هدفونهای گوش آزار به زنجیر کشیده شد. می توانست یک داستان واقعی هیجان انگیز، از شجاعت و شیطنت و شیدایی باشد و حالا قرار است تا چند ما دیگر بر صفحات یک تز دکترا نقش ببندد و به کنج خاک گرفته قفسه های یک کتابخانه برود.
قرار نبود انتظارم زیاد شود، شاید اگر سی دقیقه طول نمی کشید، من این همه فرصت خیالبافی و فاصله گرفتن از فضا را پیدا نمی کردم و با صدای تبریک گفتن های اساتید خیلی زود به آنجا بر می گشتم. ولی در آن شرایط، و در آن ملغمه ای از شادی و امید و خستگی و پوچی که به آن دچار شده بودم ( و انگار آرزوی موفقیت قبل از امتحان تو اثرش را از دست داده باشد)، بیش از هر چیز آغوشت را کم داشتم تا مرا از این همه خلا نجات بدهد.
۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه
Struggle for Pleasure - Take II
گاهی هم می رسد که پس از تماشای یک فیلم در یک بعد از ظهر جمعه متعجب می شوی که بشر مگر کم در زندگی واقعی تراژدی دارد که برای آفرینش تراژدی های جدید به یک ایده تخیلی متوسل می شود؟ Never let me go فیلمی است خوش ساخت با بازیهای خوب، ولی در این روزگار که به هر طرف نگاه می کنی، انگار درامی را در فضا معلق می بینی آیا واقعا لازم بود؟ آن هم برای یک بعد از ظهر جمعه؟
************
در یک جمع دوستانه نشسته ام و سرها تا حدی سنگین و بحث ها بی هدف و شاد و سرخوش. ناگهان یک شبح می آید و خرخره ام را می گیرد و می گوید : "من می خواهم تنها باشم، همین الان". روی صندلی آفیس نشسته ام و با مسئله ای کلنجار می روم و شاید چند ساعت است با کسی حرف نزده ام. چند ساعت! ناگهان دلم می خواهد برگردم به شلوغی شش-هفت سال پیش در شرکت، چقدر دلم صدای آدمها را می خواهد. حتی با لحن غر و شکوه و ناله. چطور آن روزها از صدای آدمها خسته می شدم؟ از پنجره داخل اتاق دارم بیرون را نگاه می کنم و حال سبک خوبی دارم. کافیست با یک احتمال ناچیز موهای بلند یک عابر از پشت مرا به یاد تو بیندازد. مگر می شود هوست را نکرد؟ هوس چنگ زدن در خرمن خرمایی موهایت. هوس نجوا کردن در لاله گوشهایت. هوس اسپویل کردنت در حد پرنسس ها و آنقدر زیاده روی کردن که خودت برگردی بگویی "غلط کردی!" مگر می شود از سر تا پایت را میس نکرد در همچین وقتهایی لعنتی؟شریعتی یه جا می گوید "آدمها هر چه بزرگتر می شوند، تنهاتر می شوند". من فکر می کنم، آدمها هر چی بیشتر متکثر می شوند، باز هم تنهاتر می شوند.
************
بلند شو از اینجا بریم. باید از اینجا فرار کنیم! اینا دارن همه چی رو با کمیستری، ژنتیک و در نهایت تکامل توضیح می دن. فکر کن پیچش موها، برگشتگی مژه ها، چاله روی گونه ها موقع خنده، و همه فانتزی های رفتار و چهره، متریالایز بشه در قالب یه جدول بی قواره که ترکیبات شیمیایی رو به این ویژگیها ربط می ده. فکر کن این همه فانتزی، رمانس و تعلق خاطر طولانی به این دلیل در آدما تکامل پیدا کرده تا بتونند به اندازه کافی باهم باشند و از عهده بزرگ کردن بچه ها بر بیان.
فکر کن همه این فراز و نشیب ها هیچی نیست جز تغییر در دوز هورمونها. فکر کن هر چی از عشق لبریز و خالی شدیم، در واقع بازیچه ناتوان هورمونها بودیم. جدیدا هم یک تحقیق شروع شده برای رکورد کردن رویاهای آدمها. فکر کن بتونند رویاهات رو ثبت کنند و روی یک اسلاید شروع کنند به تحلیل. شِت! بلند شو، تا دستشون به خون رویاهامون آلوده نشده، از اینجا بریم. من از اینجا خسته م. ما به یک فریب بزرگتر احتیاج دارم. دیگه شورش رو در آوردند! باید فرار کنیم.
************
بنده از دیدن آدمهایی که سلیقه موسیقیایی مشترکی با آنها دارم، مشعوف می شوم. حالا اگر چند نفر از این آدمها بروند یک وبلاگ راه بیندازند به نام Single Therapy و در آن کلی موزیک خوب آپلود کنند، من مشعوف تر می شوم! این وبلاگ را باید دنبال کرد. مثلا می شود از آهنگ Lovers Dream شروع کرد! ببینید چقدر صدای این دو نفر خوب در هم تنیده شده است. چه مود خوب ِ سبک ِ بی آه و ناله ِ امیدواری دارد این آهنگ. آنقدر خوب که وقتی خانم Anna Ternheim به اینجا می رسد که "گاد آی ویتد سو لانگ، تو واک بای یور ساید" آدم می خواهد برود ایشان را بغل و بوسباران کند!
************
تا یک زمانی زندگی آدمها مثل یک داستان خطی پیوسته است. پرش به گذشته و آینده نیست، یا اگر هم هست در روند داستان خللی ایجاد نمی کند. همینطور ذهن آدمها. یک روند پیوسته نسبتا مطمئن هدفمند را دنبال می کند. بعد معلوم نیست از چه زمانی این ذهن ترک بر می دارد. گسسته می شود. شاید همزمان با ترکهایی که آدمها در زندگی می خورند. بعد انگار هر ترک برای خودش اعلام استقلال می کند، جمهوری یا دیکتاتوری خودش را تشکیل می دهد و آرمان خودش را در سر می پروراند. بعد از یک جایی ذهن آدمها می شود صحنه تقابل این ترک ها. بعد دیگر تعیین هدف و مسیر و راه درست و غلط همه مفاهیمی از جنس ماقبل تاریخ محسوب خواهند شد.
چه بسا بعضی پست های وبلاگی هم صحنه نمایش همین گسستگی ها باشند!
************
در یک جمع دوستانه نشسته ام و سرها تا حدی سنگین و بحث ها بی هدف و شاد و سرخوش. ناگهان یک شبح می آید و خرخره ام را می گیرد و می گوید : "من می خواهم تنها باشم، همین الان". روی صندلی آفیس نشسته ام و با مسئله ای کلنجار می روم و شاید چند ساعت است با کسی حرف نزده ام. چند ساعت! ناگهان دلم می خواهد برگردم به شلوغی شش-هفت سال پیش در شرکت، چقدر دلم صدای آدمها را می خواهد. حتی با لحن غر و شکوه و ناله. چطور آن روزها از صدای آدمها خسته می شدم؟ از پنجره داخل اتاق دارم بیرون را نگاه می کنم و حال سبک خوبی دارم. کافیست با یک احتمال ناچیز موهای بلند یک عابر از پشت مرا به یاد تو بیندازد. مگر می شود هوست را نکرد؟ هوس چنگ زدن در خرمن خرمایی موهایت. هوس نجوا کردن در لاله گوشهایت. هوس اسپویل کردنت در حد پرنسس ها و آنقدر زیاده روی کردن که خودت برگردی بگویی "غلط کردی!" مگر می شود از سر تا پایت را میس نکرد در همچین وقتهایی لعنتی؟شریعتی یه جا می گوید "آدمها هر چه بزرگتر می شوند، تنهاتر می شوند". من فکر می کنم، آدمها هر چی بیشتر متکثر می شوند، باز هم تنهاتر می شوند.
************
بلند شو از اینجا بریم. باید از اینجا فرار کنیم! اینا دارن همه چی رو با کمیستری، ژنتیک و در نهایت تکامل توضیح می دن. فکر کن پیچش موها، برگشتگی مژه ها، چاله روی گونه ها موقع خنده، و همه فانتزی های رفتار و چهره، متریالایز بشه در قالب یه جدول بی قواره که ترکیبات شیمیایی رو به این ویژگیها ربط می ده. فکر کن این همه فانتزی، رمانس و تعلق خاطر طولانی به این دلیل در آدما تکامل پیدا کرده تا بتونند به اندازه کافی باهم باشند و از عهده بزرگ کردن بچه ها بر بیان.
فکر کن همه این فراز و نشیب ها هیچی نیست جز تغییر در دوز هورمونها. فکر کن هر چی از عشق لبریز و خالی شدیم، در واقع بازیچه ناتوان هورمونها بودیم. جدیدا هم یک تحقیق شروع شده برای رکورد کردن رویاهای آدمها. فکر کن بتونند رویاهات رو ثبت کنند و روی یک اسلاید شروع کنند به تحلیل. شِت! بلند شو، تا دستشون به خون رویاهامون آلوده نشده، از اینجا بریم. من از اینجا خسته م. ما به یک فریب بزرگتر احتیاج دارم. دیگه شورش رو در آوردند! باید فرار کنیم.
************
بنده از دیدن آدمهایی که سلیقه موسیقیایی مشترکی با آنها دارم، مشعوف می شوم. حالا اگر چند نفر از این آدمها بروند یک وبلاگ راه بیندازند به نام Single Therapy و در آن کلی موزیک خوب آپلود کنند، من مشعوف تر می شوم! این وبلاگ را باید دنبال کرد. مثلا می شود از آهنگ Lovers Dream شروع کرد! ببینید چقدر صدای این دو نفر خوب در هم تنیده شده است. چه مود خوب ِ سبک ِ بی آه و ناله ِ امیدواری دارد این آهنگ. آنقدر خوب که وقتی خانم Anna Ternheim به اینجا می رسد که "گاد آی ویتد سو لانگ، تو واک بای یور ساید" آدم می خواهد برود ایشان را بغل و بوسباران کند!
************
تا یک زمانی زندگی آدمها مثل یک داستان خطی پیوسته است. پرش به گذشته و آینده نیست، یا اگر هم هست در روند داستان خللی ایجاد نمی کند. همینطور ذهن آدمها. یک روند پیوسته نسبتا مطمئن هدفمند را دنبال می کند. بعد معلوم نیست از چه زمانی این ذهن ترک بر می دارد. گسسته می شود. شاید همزمان با ترکهایی که آدمها در زندگی می خورند. بعد انگار هر ترک برای خودش اعلام استقلال می کند، جمهوری یا دیکتاتوری خودش را تشکیل می دهد و آرمان خودش را در سر می پروراند. بعد از یک جایی ذهن آدمها می شود صحنه تقابل این ترک ها. بعد دیگر تعیین هدف و مسیر و راه درست و غلط همه مفاهیمی از جنس ماقبل تاریخ محسوب خواهند شد.
چه بسا بعضی پست های وبلاگی هم صحنه نمایش همین گسستگی ها باشند!
۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه
ک.ه.ر.ی.ز.ک
جاده ای که شما را به سمت فرودگاه امام می برد، به شما فرصت می دهد که روی صندلی عقب بنشینید و همه شادیها و غمها، همه ترسها و امیدها، همه این خداحافظ گفتن ها و به امید دیدار ماندن ها، همه چه زود تمام شدن ها و دوباره تنها شدن ها، همه تلنگر قوی ماندن ها، و همه خاطره های ناتمام را برای خود مرور کنید. بعد ناگهان به یک خروجی می رسید که رویش نوشته کهریزک. بعد یک بی رحمی، خشونت، و وحشتی در این کلمه نهفته است که بی اختیار شما را می شکند. از درون. مثل خنجری است که از بیرون می خورید وقتی که دارید با ضعفهای درونتان کشمکش می کنید. بعد ناگهان خالی می شوید. بغضتان در نطفه خفه می شود. بعد به این فکر می کنید اگر خانواده یکی از قربانیان کهریزک در همین حال بخواهد وطنش را ترک کند و ناگهان با این تابلو مواجه شود، به چه حالی می افتد؟ بعد یادتان می آید که در چه دنیای وحشی ای زندگی می کنید و غمهای خودتان را فراموش می کنید. خوبیش این است که تا روشناییهای فرودگاه فرصت دارید که همان نقاب آدم آهنی را روی صورتتان نقاشی کنید و در هیاهوی فرودگاه منکر همه چیز شوید.
۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه
Perfectionism is the enemy of creation
چندی پیش یه نقل قول کوتاه توی گودر شر شده بود با این مضمون که کمال گرایی دشمن آفرینش است. برای بررسی صحت این حرف لازم نیست رجوع کنیم به تاریخ ادیان یا مشاهیر یا سری تلویزیونی راز بقا را مجددا مرور کنیم. این را همکلاسی 9 سال دوران پیش از دانشگاه من میتواند گواهی دهد وقتی با وجود استعداد خارق العاده، از پاس کردن درسهای دانشکده فنی عاجز شده بود فقط به خاطره دلزدگی ناشی از پذیرفته نشدن در دانشگاه شریف! یا آشنای عبوس دیگری که وقتی درباره جدی بودن جمیع عکسهای پروفایلش در فیس بوک مورد سوال قرار گرفت، فهمیدیم که برای لبخند زدن منتظر یک رخداد حاد بین المللی در مایههای پذیرش قطعنامه 598 یا فروپاشی کمونیسم میگردد. این را کسانی می توانند گواهی دهند که پس از یک تجربه ناموفق عشقی با یک شبه-سلبریتی، که به زعمشان نیمه گمشده پرفکت آنهاست، میروند دنبال یک نفر "بالا بلندتر" از نفر قبلی، با این تصور سبکمغزانه که تنها کسی است که می تواند احساس لوزر بودن ناشی از تجربه قبلی را در آنها خنثی کند.
من؟ توانایی لذت بردن از زندگی را با هیچ کمالی عوض نمیکنم/نخواهم کرد/نمی خواهم کرده باشم! و این توانایی هر نوع شادی را شامل می شود. شادیهای کوچک؟ از من بپرسی، لبخند یکی از بزرگترین اتفاقات در روزمرگیهای یک رابطه است. اصلا می شود آن را گذاشت در مراتب خیلی بالا، در کنار همان معراج و فیها یرزقون و لذت جنسی! طرفتان پیانیست ِ نیچه-خوانده ِ تئاترشناس ِ فرندز-بین ِ شانل-پوش نیست، لکن به جهنم! در عوض "شاد" باشد، به همین سادگی، و معنی حمایت در رابطه را بداند. بداند کی راهش آغوش است، کی کلمه است، کی عمل است و کی فقط نگاه! در شهرتان منهتن و ساحل اقیانوس ندارید و در گوگل و مایکروسافت کار نمیکنید، هو کرز؟ در عوض استرس تان کمتر باشد و دوستانی دور و برتان داشته باشید که بتوانند زندگیتان را از فان لبریز کنند. معنی زندگی؟ از من بپرسی معنی خاصی ندارد، ما خودمان باید به آن معنی بدهیم. زندگی سرد و تهی و پوچ و ملالآوار است، مگر اینکه ما خلافش را ثابت کنیم!
داشتم می گفتم ... چندی پیش یه نقل قول کوتاه توی گودر شر شده بود با این مضمون که کمال گرایی دشمن آفرینش است. تو گویی با خواندن این جمله تک تک سلولهای بنده دست به اعتصاب همگانی زدند و تهدید کردند که تا اعلان برائت دوباره از مکتب ضاله پرفکشنیسم به مسیر زندگی برنمی گردند، و نگارنده هرچه تلاش کرد که مسئله رسانه ای نشود، موثر نیافتاد و این بود معذوریت اینجانب در باب نگارش این متن!
من؟ توانایی لذت بردن از زندگی را با هیچ کمالی عوض نمیکنم/نخواهم کرد/نمی خواهم کرده باشم! و این توانایی هر نوع شادی را شامل می شود. شادیهای کوچک؟ از من بپرسی، لبخند یکی از بزرگترین اتفاقات در روزمرگیهای یک رابطه است. اصلا می شود آن را گذاشت در مراتب خیلی بالا، در کنار همان معراج و فیها یرزقون و لذت جنسی! طرفتان پیانیست ِ نیچه-خوانده ِ تئاترشناس ِ فرندز-بین ِ شانل-پوش نیست، لکن به جهنم! در عوض "شاد" باشد، به همین سادگی، و معنی حمایت در رابطه را بداند. بداند کی راهش آغوش است، کی کلمه است، کی عمل است و کی فقط نگاه! در شهرتان منهتن و ساحل اقیانوس ندارید و در گوگل و مایکروسافت کار نمیکنید، هو کرز؟ در عوض استرس تان کمتر باشد و دوستانی دور و برتان داشته باشید که بتوانند زندگیتان را از فان لبریز کنند. معنی زندگی؟ از من بپرسی معنی خاصی ندارد، ما خودمان باید به آن معنی بدهیم. زندگی سرد و تهی و پوچ و ملالآوار است، مگر اینکه ما خلافش را ثابت کنیم!
داشتم می گفتم ... چندی پیش یه نقل قول کوتاه توی گودر شر شده بود با این مضمون که کمال گرایی دشمن آفرینش است. تو گویی با خواندن این جمله تک تک سلولهای بنده دست به اعتصاب همگانی زدند و تهدید کردند که تا اعلان برائت دوباره از مکتب ضاله پرفکشنیسم به مسیر زندگی برنمی گردند، و نگارنده هرچه تلاش کرد که مسئله رسانه ای نشود، موثر نیافتاد و این بود معذوریت اینجانب در باب نگارش این متن!
۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه
Would you wake me up from this fragile romance
تعداد رابطه های قبلی و کیفیت آنها، ممکن است بند مهمی از رزومه شما باشد، که چه بسا شما را در نظر طرف مقابل جذاب جلوه دهند و حتی اعتماد به نفس رت-باتلر-واری در روابط آتی به شما عطا کنند، ولی عوارض خودشان را هم دارند.
استانداردهای آدم در روابط آینده اش خواه نا خواه متاثر است از روابط قبلیش. در این بین عجیب نیست آدمهای قبلی زندگیتان، هریک، به نحوی استانداردهای شما را جابجا کرده باشند که با دنبای واقعی تان فاصله زیادی داشته باشد.اگر روزگاری را با آدم بیش از حد معمول فرهیخته روزگار گذرانده اید، عجیب نیست که تا مدتها همه آدمهای بعدی زندگیتان عامی و سطحی به نظر برسند. یا اگر بیش از حد معمول زییا و سکسی بوده اند، دیگر نگاهتان تا مدتها روی هیچ چهره و تنی کش نمی آید. از همین دسته اند همه miss/mr. impossible های زندگیتان.
از این بین، خطرناکترین آدمها آنهایی هستند که عجیب شما را یاد می گیرند. پستی و بلندیهای روحتان را از بر می شوند. نقاط شکننده قبلتان را خیلی زود شناسایی می کنند. و آنقدر نایس هستند که با مراعات همه اینها با شما روزگار می گذرانند. گاهی از زمین و زمان حرف می زنند تا سکوت شما آزاردهنده نشود. گاهی از دور شما را می پایند تا شیشه تنهایی تان ترک برندارد. گاهی از ترسها و نگرانیهایشان نمی گویند تا شما نگران نشوید. اگر نزدیکتر شوید، مشفقانه نزدیکتر می شوند. اگر دور شوید، چند قدم دورتر می روند تا چیزی در رابطه توی چشم نزند.
این آدمها طوری شما را بدعادت میکنند که شاید تا مدتها پایتان برای شروع هر رابطه جدیدی بلرزد. گویی شما را از روی یک نازبالش پرتاب کرده باشند به داخل یک باغ پرپشت کاکتوس، که انگار هر حرف و نگاه و حرکتی می خواهد روح و جسمتان را بخراشد.
استانداردهای آدم در روابط آینده اش خواه نا خواه متاثر است از روابط قبلیش. در این بین عجیب نیست آدمهای قبلی زندگیتان، هریک، به نحوی استانداردهای شما را جابجا کرده باشند که با دنبای واقعی تان فاصله زیادی داشته باشد.اگر روزگاری را با آدم بیش از حد معمول فرهیخته روزگار گذرانده اید، عجیب نیست که تا مدتها همه آدمهای بعدی زندگیتان عامی و سطحی به نظر برسند. یا اگر بیش از حد معمول زییا و سکسی بوده اند، دیگر نگاهتان تا مدتها روی هیچ چهره و تنی کش نمی آید. از همین دسته اند همه miss/mr. impossible های زندگیتان.
از این بین، خطرناکترین آدمها آنهایی هستند که عجیب شما را یاد می گیرند. پستی و بلندیهای روحتان را از بر می شوند. نقاط شکننده قبلتان را خیلی زود شناسایی می کنند. و آنقدر نایس هستند که با مراعات همه اینها با شما روزگار می گذرانند. گاهی از زمین و زمان حرف می زنند تا سکوت شما آزاردهنده نشود. گاهی از دور شما را می پایند تا شیشه تنهایی تان ترک برندارد. گاهی از ترسها و نگرانیهایشان نمی گویند تا شما نگران نشوید. اگر نزدیکتر شوید، مشفقانه نزدیکتر می شوند. اگر دور شوید، چند قدم دورتر می روند تا چیزی در رابطه توی چشم نزند.
این آدمها طوری شما را بدعادت میکنند که شاید تا مدتها پایتان برای شروع هر رابطه جدیدی بلرزد. گویی شما را از روی یک نازبالش پرتاب کرده باشند به داخل یک باغ پرپشت کاکتوس، که انگار هر حرف و نگاه و حرکتی می خواهد روح و جسمتان را بخراشد.
۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه
و در اين تنهايی، سايه ی نارونی تا ابديت جاريست
اگر در یکی از روابط زندگیتان به هر دلیل به یکی از این گونه آدمهای "سخت پوست" احساس تعلق خاطر کردید، خوب است به فکت های امنیتی-اطلاعاتی زیر توجه داشته باشید:
- این حفاظ چندلایه ای که این آدمها دور خودشان کشیده اند، آنها را سنگین و محتاط کرده است. اینها یادگار تلخ و شیرین حماقتها و بلندپروازیهای دوران نه چندان دور گذشته است. انتظار نداشته باشید که روز اول خودشان را برایتان از روی پل پردیس حلق آویز کنند، یا به نام شما از روی برج میلاد بپرند.
- این حرکت لاک پشت وار ابتدایی آنها در روابط یا خساست آنها در ابراز احساسات ممکن است اعصاب شما را به بازی بگیرد. ولی برای آنها تنها استراتژی ممکن ادامه بازیست. اگر زیاد کنجکاو بشوید، ممکن است با یک حالت بی میلی دستی در توبره خاطرات کنند و برایتان تعریف کنند چطور بهترین کارتهای زندگیشان را بی مهابا برای نامرتبط ترین آدمها رو کرده اند و این چگونه باعث شده است تا مدتها به خودشان و زندگیشان بدهکار بمانند.
- اگر می خواهید ادامه دهید، باید بدانید که محبت بی وقفه شما "در ابتدا" ممکن است آنها را آزار دهد، به مثابه نور خورشید برای کسی که مدتها در غار خودش بوده. ضعف آنها در بازیهای رایج زبانی "عزیزم گفتم و جانم شنفتن" را به حساب مسدود بودن همه راهها به سمت مشترک مربوطه در سالهای وبا بگذارید. و یا اگر گهگاهی درباره مرزهای وابستگی به شما هشدار می دهند، این را به حساب خودپسندی و عدم امنیت رابطه نگذارید. آنها احتمالا درباره چیزی به شما هشدار می دهند که کسی به خودشان هشدار نداده بود.
-البته به گواهی همه ابول های تاریخ در این دنیای نتیجه گرا به کسی بخاطر پاکبازیها، اناالحق-گفتن ها و کول منشی های زندگی گذشته اش کردیت نمی دهند و لاور/معشوق بعدی مسئول لیسیدن زخمهای بجا مانده از چنگالهای نفر قبلی نیست و بلاه بلاه بلاه. لکن خوب است آدمها طرف مقابلشان را بشناسند.
- چه بسا دنیا پر باشد از آدمهای سالم ِ ایزی-گوینگ که زلال ترین اشکهایشان را در شب باخت ایتالیا به برزیل در فینال جام 94 ریخته باشند و هنوز در شوخی هایشان از اصطلاحات حمید لولایی در نقش آقاخشایار مایه می گذارند و از اینها که بگذریم، اصلا چه کاریه!
- این حفاظ چندلایه ای که این آدمها دور خودشان کشیده اند، آنها را سنگین و محتاط کرده است. اینها یادگار تلخ و شیرین حماقتها و بلندپروازیهای دوران نه چندان دور گذشته است. انتظار نداشته باشید که روز اول خودشان را برایتان از روی پل پردیس حلق آویز کنند، یا به نام شما از روی برج میلاد بپرند.
- این حرکت لاک پشت وار ابتدایی آنها در روابط یا خساست آنها در ابراز احساسات ممکن است اعصاب شما را به بازی بگیرد. ولی برای آنها تنها استراتژی ممکن ادامه بازیست. اگر زیاد کنجکاو بشوید، ممکن است با یک حالت بی میلی دستی در توبره خاطرات کنند و برایتان تعریف کنند چطور بهترین کارتهای زندگیشان را بی مهابا برای نامرتبط ترین آدمها رو کرده اند و این چگونه باعث شده است تا مدتها به خودشان و زندگیشان بدهکار بمانند.
- اگر می خواهید ادامه دهید، باید بدانید که محبت بی وقفه شما "در ابتدا" ممکن است آنها را آزار دهد، به مثابه نور خورشید برای کسی که مدتها در غار خودش بوده. ضعف آنها در بازیهای رایج زبانی "عزیزم گفتم و جانم شنفتن" را به حساب مسدود بودن همه راهها به سمت مشترک مربوطه در سالهای وبا بگذارید. و یا اگر گهگاهی درباره مرزهای وابستگی به شما هشدار می دهند، این را به حساب خودپسندی و عدم امنیت رابطه نگذارید. آنها احتمالا درباره چیزی به شما هشدار می دهند که کسی به خودشان هشدار نداده بود.
-البته به گواهی همه ابول های تاریخ در این دنیای نتیجه گرا به کسی بخاطر پاکبازیها، اناالحق-گفتن ها و کول منشی های زندگی گذشته اش کردیت نمی دهند و لاور/معشوق بعدی مسئول لیسیدن زخمهای بجا مانده از چنگالهای نفر قبلی نیست و بلاه بلاه بلاه. لکن خوب است آدمها طرف مقابلشان را بشناسند.
- چه بسا دنیا پر باشد از آدمهای سالم ِ ایزی-گوینگ که زلال ترین اشکهایشان را در شب باخت ایتالیا به برزیل در فینال جام 94 ریخته باشند و هنوز در شوخی هایشان از اصطلاحات حمید لولایی در نقش آقاخشایار مایه می گذارند و از اینها که بگذریم، اصلا چه کاریه!
۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه
Easy as a kiss we’ll find an answer
آدمها در زندگانی احتمالا به مرحله ای از بلوغ و تفاهم ناخواسته با این واقعیت می رسند که احساس خوشبختی مستقل از آدمهای اطراف (و بویژه آدمهای خاص زندگانی) تقریبا معنا ندارد. باید زندگی با آدمهای خاص زندگیت را، هر چند برای دوران کوتاه، تجربه کرده باشی که بپذیری تلقی انتزاعی مولوی وار از شادی امکان پذیر نیست. بودن در کنار بعضی آدمها قرار نیست معجزه کند، ولی به آدم کمک می کند خودش را بیشتر دوست بدارد. گویی این حصار تنگ و ضخیمی که گاهی بین آدم و زندگیش وجود دارد را پاره می کند و انگار بخواهد بگوید: کام آن، بیا بیرون با هم نفس بکشیم.
گاهی فکر می کنم آدمهایی که این فراز و فرودها را درک نکرده اند، از زندگی خود چه فهمیده اند؟
قطعا از تاثیر دست هایی که روی شانه هایت آرام می گیرند و آن را به ظرافت تکان می دهند خبر ندارند، احتمالا نمی دانند این شانه ها پس از این تایید آنقدر محکم می شوند که می توانند کوه را به دوش بگیرند.
نمی دانند آرام گرفتن در گهواره سینه ها با سری که از شلوغی و خستگی و نکبت زندگی در حال انفجار است، چه معجزه ای می کند.
آنها قطعا نمی دانند در صدایی که اسمت را با آن لحن کشدار یکتا صدا می زند چه جادویی نهفته است که انگار تو را فرمانروای بی چون و چرای هستی می کند.
نمی دانند لبخندی که بر لبها می نشیند و تو را مخاطب قرار می دهد، حتی اگر به ظرافت جمع شدن زیر چانه باشد، حتی اگر روی یک قاب روی دیوار نقش بسته باشد، چگونه ضربان زندگیت را در یک آن به مرز ابدیت می رساند، چگونه تنهاییت را به اشاره ای فید می کند.
آنها احتمالا نمی دانند، در چنینی روزهایی، زندگی کردن جز همین روزمرگیهایش به انگیزه دیگری احتیاج ندارد، به اتفاق بزرگی احتیاج ندارد، تو گویی به غایتی احتیاج ندارد. بزرگترین فان می شود خندیدن به بی هدفترین اپیزودهای Family guy، مهمترین پروژه می شود باز کردن بطری شامپاین بدون متوسل شدن به سینک ظرفشویی، بزرگترین دستاورد می شود تصاحب نابهنگام تن خیس و پیچیده به حوله تو از پشت، و اصلا غایت زندگانی می شود فرمان ساکت باش به جهان هستی، مبادا این شادی آرام دوست داشتنی در گهواره چشمانت بیدار شود.
گاهی فکر می کنم آدمهایی که این فراز و فرودها را درک نکرده اند، از زندگی خود چه فهمیده اند؟
قطعا از تاثیر دست هایی که روی شانه هایت آرام می گیرند و آن را به ظرافت تکان می دهند خبر ندارند، احتمالا نمی دانند این شانه ها پس از این تایید آنقدر محکم می شوند که می توانند کوه را به دوش بگیرند.
نمی دانند آرام گرفتن در گهواره سینه ها با سری که از شلوغی و خستگی و نکبت زندگی در حال انفجار است، چه معجزه ای می کند.
آنها قطعا نمی دانند در صدایی که اسمت را با آن لحن کشدار یکتا صدا می زند چه جادویی نهفته است که انگار تو را فرمانروای بی چون و چرای هستی می کند.
نمی دانند لبخندی که بر لبها می نشیند و تو را مخاطب قرار می دهد، حتی اگر به ظرافت جمع شدن زیر چانه باشد، حتی اگر روی یک قاب روی دیوار نقش بسته باشد، چگونه ضربان زندگیت را در یک آن به مرز ابدیت می رساند، چگونه تنهاییت را به اشاره ای فید می کند.
آنها احتمالا نمی دانند، در چنینی روزهایی، زندگی کردن جز همین روزمرگیهایش به انگیزه دیگری احتیاج ندارد، به اتفاق بزرگی احتیاج ندارد، تو گویی به غایتی احتیاج ندارد. بزرگترین فان می شود خندیدن به بی هدفترین اپیزودهای Family guy، مهمترین پروژه می شود باز کردن بطری شامپاین بدون متوسل شدن به سینک ظرفشویی، بزرگترین دستاورد می شود تصاحب نابهنگام تن خیس و پیچیده به حوله تو از پشت، و اصلا غایت زندگانی می شود فرمان ساکت باش به جهان هستی، مبادا این شادی آرام دوست داشتنی در گهواره چشمانت بیدار شود.
۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه
تقدیم به سال 88، با عشق و نکبت
هشتاد و هشت از آن سالهای رک و بی پرده بود. از همان سالهایی که شمشیر را از رو می بندند، از همانها که آمده اند آتش بزنند به رخوت روزمرگی ها، نگرانی ها، امیدها و چشم انتظاری هایی که پشت لحظه ها پنهان شده اند. این را از همان روز اول سال به من نشان داد. به من که کودکانه هنوز باورم نمی شد روز اول بهار بتواند انقدر با آدم بی رحم باشد. ناجوانمردانه، در لباس اتوکشیده ای که برای عکس گرفتن پوشیده می شود، و صورتی که از اول صبح به لبخند گل و گشادی مزین شده و دیگر دشوار بتوان با یک لبخند مصنوعی، تلخی و شوک درونی را به طریقی پشتش پنهان کرد.
من پذیرفته ام که بهترین راه انتقام گرفتن از نکبت های حادث از زندگی، همانا شاد بودن است. اگرچه همیشه قدرت عمل کردن به آن را ندارم. خیلی صوفیانه برگشتم توی لاک خودم. موزیک خوب زخمهای آدم را مرهم می گذارد، بال خیالش را دوباره تشویق می کند به پرواز، پرواز آدم را شجاع می کند، آدم شجاع کوه را می گذارد روی دوشش، اصلا می رود روی قله دنیا می ایستد، لبریز از زندگی می شود، و این یعنی غایت زندگی. اینجا دیگر پیروزی و شکست در اتفاقات گذرای زندگی خیلی کمرنگ می شود.
********
امسال ذهنم درگیر تر از آن بود که بخواهم اخبار قبل از انتخابات را دنبال کنم. اسمها و بحثها اذیتم می کرد. کروبی اذیتم می کرد و حق هم داشتم... خاتمی هم همینطور، موسوی؟ شما کجا بودی تا حالا برادر ِمن؟ بازگشت به "دوران طلایی خمینی؟!" کیدینگ می! قطار را نگه دارید. من همینجا پیاده می شوم! ... دعواهایتان را بکنید. ناز و کرشمه هایتان را بریزید، هر وقت تصمیم گرفتید کاندید شوید، می آیم و حرفهایتان را می خوانم!
مجموعه اتفاقاتی که در فاصله 10 روز قبل از انتخابات و بدنبال آن در دوشنبه رویایی انقلاب-آزادی و شنـبه ندا صورت گرفت، نقطه عطفی در تاریخ این حکومت خواهد بود. بازه زمانی کوتاهی که نکبت مستتر در این حکومت را از پشت پرده سیاست به خیابانها آورد و در مقابل، معترضان به تقلب را، به معترضان حکومت تبدیل کرد. بازه زمانی کوتاهی که خیلی از سوءتفاهمات را فاش نمود. اینکه ما در درباره موسوی اشتباه می کردیم. اینکه حکومت هم درباره موسوی اشتباه می کرد. اینکه خود موسوی هم درباره خودش اشتباه می کرد! اینکه مردم درباره هم اشتباه می کردند، هیچکس باورش نمی شد تا اینکه در دوشنبه 25 خرداد فریاد سکوت همدیگر را شنیدند. من هم طبیعتا درباره همه چیز اشتباه می کردم، و برای بار دوم خودم را در جریان سیاسی غالب بر جامعه تنها دیدم. بار اول، در انتخابات ریاست جمهوری سال 84 وقتی نومیدانه تلاش می کردم دوستان و اطرافیان سیاست زده خود را به شرکت در انتخابات ترغیب کنم و این بار، در درک تواناییها و ضریب نفوذ جنبش سبز.
مردم راهشان را پیدا کرده بودند و این همه ناجوانمردی و وحشیگری حکومت، تنها و تنها آنها را در ادامه راه حریص تر می کرد.
یک دختر ناشناس را کشتند، همه دنیا "ندا" شد؛
سهراب را کشتند، مادرش در همه تظاهرات بعدی حاضر بود؛
حلقه خودی هایشان آنقدر کوچک شد که پسر یکی از آقازاده های حکومت در کهریزک کشته شد؛
اینترنت را قطع می کردند، ویدئوی تظاهرات با اختلاف کمتر از یک ساعت در یوتیوب آپلود می شد؛
هیچ مقام دولتی در دانشگاه ها حاضر نشد، مگر آنکه به صورت علنی مضحکه دانشجویان شد؛
روز قدس، روز 13 آبان، عاشورا و همه مناسبتهای کسالت بار حکومتی را که سی سال تمام در چشم مردم فرو می کردند، مثل پتک بر سرشان خراب شد؛
آنها اسلحه داشتند، ولی از ما می ترسیدند؛
آنها بالاخره رفتنی اند، چرا که در مقابل آگاهی، آزادی، شاد زیستن، امید به فردا و هر چیز دوست داشتنی در زندگی است، ایستاده اند.
سال 88 رفـــــــــــــــــت، آنها هم بایـــــــــــد برونـــــــــــــــــد!
من پذیرفته ام که بهترین راه انتقام گرفتن از نکبت های حادث از زندگی، همانا شاد بودن است. اگرچه همیشه قدرت عمل کردن به آن را ندارم. خیلی صوفیانه برگشتم توی لاک خودم. موزیک خوب زخمهای آدم را مرهم می گذارد، بال خیالش را دوباره تشویق می کند به پرواز، پرواز آدم را شجاع می کند، آدم شجاع کوه را می گذارد روی دوشش، اصلا می رود روی قله دنیا می ایستد، لبریز از زندگی می شود، و این یعنی غایت زندگی. اینجا دیگر پیروزی و شکست در اتفاقات گذرای زندگی خیلی کمرنگ می شود.
********
امسال ذهنم درگیر تر از آن بود که بخواهم اخبار قبل از انتخابات را دنبال کنم. اسمها و بحثها اذیتم می کرد. کروبی اذیتم می کرد و حق هم داشتم... خاتمی هم همینطور، موسوی؟ شما کجا بودی تا حالا برادر ِمن؟ بازگشت به "دوران طلایی خمینی؟!" کیدینگ می! قطار را نگه دارید. من همینجا پیاده می شوم! ... دعواهایتان را بکنید. ناز و کرشمه هایتان را بریزید، هر وقت تصمیم گرفتید کاندید شوید، می آیم و حرفهایتان را می خوانم!
مجموعه اتفاقاتی که در فاصله 10 روز قبل از انتخابات و بدنبال آن در دوشنبه رویایی انقلاب-آزادی و شنـبه ندا صورت گرفت، نقطه عطفی در تاریخ این حکومت خواهد بود. بازه زمانی کوتاهی که نکبت مستتر در این حکومت را از پشت پرده سیاست به خیابانها آورد و در مقابل، معترضان به تقلب را، به معترضان حکومت تبدیل کرد. بازه زمانی کوتاهی که خیلی از سوءتفاهمات را فاش نمود. اینکه ما در درباره موسوی اشتباه می کردیم. اینکه حکومت هم درباره موسوی اشتباه می کرد. اینکه خود موسوی هم درباره خودش اشتباه می کرد! اینکه مردم درباره هم اشتباه می کردند، هیچکس باورش نمی شد تا اینکه در دوشنبه 25 خرداد فریاد سکوت همدیگر را شنیدند. من هم طبیعتا درباره همه چیز اشتباه می کردم، و برای بار دوم خودم را در جریان سیاسی غالب بر جامعه تنها دیدم. بار اول، در انتخابات ریاست جمهوری سال 84 وقتی نومیدانه تلاش می کردم دوستان و اطرافیان سیاست زده خود را به شرکت در انتخابات ترغیب کنم و این بار، در درک تواناییها و ضریب نفوذ جنبش سبز.
مردم راهشان را پیدا کرده بودند و این همه ناجوانمردی و وحشیگری حکومت، تنها و تنها آنها را در ادامه راه حریص تر می کرد.
یک دختر ناشناس را کشتند، همه دنیا "ندا" شد؛
سهراب را کشتند، مادرش در همه تظاهرات بعدی حاضر بود؛
حلقه خودی هایشان آنقدر کوچک شد که پسر یکی از آقازاده های حکومت در کهریزک کشته شد؛
اینترنت را قطع می کردند، ویدئوی تظاهرات با اختلاف کمتر از یک ساعت در یوتیوب آپلود می شد؛
هیچ مقام دولتی در دانشگاه ها حاضر نشد، مگر آنکه به صورت علنی مضحکه دانشجویان شد؛
روز قدس، روز 13 آبان، عاشورا و همه مناسبتهای کسالت بار حکومتی را که سی سال تمام در چشم مردم فرو می کردند، مثل پتک بر سرشان خراب شد؛
آنها اسلحه داشتند، ولی از ما می ترسیدند؛
آنها بالاخره رفتنی اند، چرا که در مقابل آگاهی، آزادی، شاد زیستن، امید به فردا و هر چیز دوست داشتنی در زندگی است، ایستاده اند.
سال 88 رفـــــــــــــــــت، آنها هم بایـــــــــــد برونـــــــــــــــــد!
۱۳۸۸ اسفند ۴, سهشنبه
Thanks for Inspiration

از رسالتهای وبلاگی آدمیزاد، یکی این باشد که بنویسد از بالهای فانتزی ناملموسی که زندگی را برایش قابل زیستن می کنند. از همین شخصیتهای محبوب رمانها و فیلمهای مهم زندگیش، از تِرَک ها و خواننده های محبوبش، از خوردنیها و نوشیدنهای خواستنی اش، از نگاه ها و لبخند ها و تکیه کلامها و سکوت ها و همه بادی لنگوئیج های دوست داشتنی اش، از شهرها و خیابانها و جاده ها و بزرگراه ها و کوچه ها و همه لنداسکیپ های مورد علاقه اش، و بالاخره هر چیزی که سیگنیچر روح سرگردانش را تشکیل می دهد، باید آن را بر جریده وبلاگش ثبت کند!
این را هم بگذاریم در کنار چیزهای دیگری که این زندگی ماشینی یا ما را از آن محروم می کند یا مجال آن را با تاخیر غیرقابل درکی به ما می دهد. که به خود بیایی و ببینی که انگار عمری گذشته است و از یکی از محبوب ترین موزیسین های زندگیت چیزی ننوشته ای. این است که برای جبران مافات اراده کنی و یک کلیپ بسازی از دردانه ترین و خاطره انگیزترین کارهای این نابغه دوست دوشتنی، یان تیرسن که دقیقا و تحلیلا با آهنگهایش می توانم متولد شوم، زندگی کنم و بمیرم!
آهنگ ها را که عمری زیسته ام، ولی انتخاب عکس ها وقت زیادی از من گرفت. انتخاب موزیک هم تا حد زیادی سلیقه ای است، ولی اگر اهل موزیک یان تیرسن هستید و فکر می کنید کار مهمی در این مجموعه فراموش شده، خوشحال خواهم شد نظرتان را بدانم. این هم لینک دانلود فایل صوتی و تصویری برای عاصیان فیلترنت ناب محمدی!
رونوشت :
همه ایلوژن های آمیلی پالین، همه خوشبختیهای کوچکش، همه تنهایی ها، همه نقشه های خنگولانه اش، همه خجالت کشیدنهایش، موهای چتری ش، چتر قرمز گل گلیش ... ملودی بیصدای روح من در دوران خدمت ... اولین نفسهای عاشقانه مودم من، emule و ترکهای دانلود شده با سرعت 1.5 کیلو در ثانیه ... همه لبخندهای مامان، همه نگرانیهاش، همه خوشبینی هاش، همه نگاههای آروم بابا، همه بغضهای سنگینش از چند روز قبل از اومدنم ... همه پروازهای طولانی تر از 1 ساعت به ارتفاع فاک-دم-آل از سطح زندگی...موزیک کالکشنی که می شه به عنوان بهترین هدیه به کسی بدی و بعد پشیمون بشی ...صدای همه احساسات یخزده زیر نور کمرنگ ماه رو یه مسیر برفی ... گیسوان بلند خیس و وسوسه بردار-و-به-دارم-زن-از-روی-پل-پردیس ... همرقصی دامن تو با باد تا قبل از اینکه از خواب بپرم ... صدای پیانو، وقتی از جادوی دستان نوازنده اش مست می شود ... همه اونهایی که دوستشون داشتیم و ندونستند، همه اونهایی که دوستمون داشتند و ندونستیم، همه عشقهای پنهان لعنتی ...
۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه
اینجا دورستان است، پشت صحنه زندگی
از بلایای زندگی Graduate Studies یکی هم این باشد که بعد از مدتی به جایی می رساندت که مجبور به پیروی از هیچ روتین خاصی نیستی. جز آن یک روز در هفته که با سوپروايزر گرامی جلسه داری، بقیه روزها از آن خودت هستی. و این آزادی تحمل ناپذیر هستی در زمان بیدار شدن از خواب بیشتر به چشم می زند، وقتی تنها محرک برای بیدارشدن همانا قرار است شوق زندگی باشد و نه هیچ اجبار خارجی دیگری. کاش می شد جدال رویاهایم را در آن دقایق ( و بعضا ساعتهای )ی که در برزخی بین خواب و بیداری می گذرد، ثبت کرد. همان کشمکشی که مرا از یک کالبد یخ زده به یک آدم حریص تبدیل می کند که می خواهد شیره زندگی را بمکد. بعد عشقم بود از آن فیلمی بسازم و تحت عنوان "Eternal sunshine of the frozen mind" اکران کنم.
***
بعضی کیفها و خوشبختیها خیالی اش یا معنی ندارد، یا از حد که بگذرند مثل سرطان به جان آدمیزاد می افتند. با ابراز عشق و ارادت به خیالبافی، به عنوان دردانه تواناییهای آدمیزاد، به پاس همه خدماتی که در تکامل و بقا آدمی در این دنیای وحشی داشته اند، یک جایی هم لازم است که همانند استاد جوان "شبهای روشن" همه کتابهای کتابخانه ات را، که گویی حصار ضخیمی بین دنیای خیالی ایده الت و زندگی واقعی انداخته اند، آب کنی برود. همینطور سرد و خشن و کاسبکارانه. باشد که ما هم در انتهای اکران فیلم در این گوشه دنیا قیام نموده و به جهانیان اعلام کنیم که با این کار استاد خیلی حال کردیم.
***
در بین این همه ویدئوی آماتور که از گوشه و کنار زندگی غیررسمی آدمها در شبکه های اجتماعی رد و بدل می شود، یکی هم باید پیدا بشود از اجرای بینظیر این پسرک از آهنگ "دیگه دیره"، با آن چهره کمی سبزه، یقه ی باز و بافت آجری پشت صحنه، که انگار با همان تک بیت "تا گلی از سر ایوون تو پژمرد و فرو ریخت" نفس آدم را در سینه حبس می کند، و تا آن "دلم آروم نمی گیره" لرزان آخرش رهایت نمی کند. خواستیم بگوییم ناز نفست لوطی!
***
آدمها برای روزها و شبهایی که حیات پریش می شوند، سوندترک های آرام بی فراز و فرود خودشان را می خواهند. نوشیدنیهای سبک خودشان را می خواهند که ذهن چرااندیش را موقتا از مدار زندگی خارج کند. آدم های آندرستندینگ آرام بخش خودشان را می خواهند که بفهمند زمان بهترین روش درمانی برای دفع رسوبات ناخواسته زندگی است. نقل قولها و فلسفه زندگی ویژه خودشان را می خواهند، از آنها که بشود با آن جهانی به وسعت همه این هیاهوها، از اگزیستانسیالیسم تا مذهب، از خیابانهای پرحادثه تهران تا شهری بی حادثه در این گوشه دنیا، از شیطنت های عشق تا رخوت تنهایی را گوریل انگوری وار بلعید و بعد به نشانه تکذیب لبخندی حکیمانه به دنیا تحویل داد.
***
زمستان از راه می رسد، و پاییز را به جرم تشویش خاطرات شهروندان از روی بلندترین درخت شهر به دار می آویزد. زمستان از راه می رسد، بی مقدمه و با کوله باری از برف، تا دوباره یادآوری کند که
برف اول فقط یه خاطره است،
برف بعدی هماره فاجعه است،
ای وایِ من، این برف همیشه در مراجعه است!
***
بعضی کیفها و خوشبختیها خیالی اش یا معنی ندارد، یا از حد که بگذرند مثل سرطان به جان آدمیزاد می افتند. با ابراز عشق و ارادت به خیالبافی، به عنوان دردانه تواناییهای آدمیزاد، به پاس همه خدماتی که در تکامل و بقا آدمی در این دنیای وحشی داشته اند، یک جایی هم لازم است که همانند استاد جوان "شبهای روشن" همه کتابهای کتابخانه ات را، که گویی حصار ضخیمی بین دنیای خیالی ایده الت و زندگی واقعی انداخته اند، آب کنی برود. همینطور سرد و خشن و کاسبکارانه. باشد که ما هم در انتهای اکران فیلم در این گوشه دنیا قیام نموده و به جهانیان اعلام کنیم که با این کار استاد خیلی حال کردیم.
***
در بین این همه ویدئوی آماتور که از گوشه و کنار زندگی غیررسمی آدمها در شبکه های اجتماعی رد و بدل می شود، یکی هم باید پیدا بشود از اجرای بینظیر این پسرک از آهنگ "دیگه دیره"، با آن چهره کمی سبزه، یقه ی باز و بافت آجری پشت صحنه، که انگار با همان تک بیت "تا گلی از سر ایوون تو پژمرد و فرو ریخت" نفس آدم را در سینه حبس می کند، و تا آن "دلم آروم نمی گیره" لرزان آخرش رهایت نمی کند. خواستیم بگوییم ناز نفست لوطی!
***
آدمها برای روزها و شبهایی که حیات پریش می شوند، سوندترک های آرام بی فراز و فرود خودشان را می خواهند. نوشیدنیهای سبک خودشان را می خواهند که ذهن چرااندیش را موقتا از مدار زندگی خارج کند. آدم های آندرستندینگ آرام بخش خودشان را می خواهند که بفهمند زمان بهترین روش درمانی برای دفع رسوبات ناخواسته زندگی است. نقل قولها و فلسفه زندگی ویژه خودشان را می خواهند، از آنها که بشود با آن جهانی به وسعت همه این هیاهوها، از اگزیستانسیالیسم تا مذهب، از خیابانهای پرحادثه تهران تا شهری بی حادثه در این گوشه دنیا، از شیطنت های عشق تا رخوت تنهایی را گوریل انگوری وار بلعید و بعد به نشانه تکذیب لبخندی حکیمانه به دنیا تحویل داد.
***
زمستان از راه می رسد، و پاییز را به جرم تشویش خاطرات شهروندان از روی بلندترین درخت شهر به دار می آویزد. زمستان از راه می رسد، بی مقدمه و با کوله باری از برف، تا دوباره یادآوری کند که
برف اول فقط یه خاطره است،
برف بعدی هماره فاجعه است،
ای وایِ من، این برف همیشه در مراجعه است!
۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
I hope you don’t understand

اون ضرباهنگهای اولیه پیانوش پر از شوق زندگیه، پر از عطش و تشنگیه، پر از شیطنت عاشقیه.
همه چی از اون چند ثانیه سکوت بعد از پیانوی اولش شروع می شه، که یه صدای خسته رازآلود آروم تو گوشت نجوا می کنه که : "وی آر جاست اِ مومنت این تایم، ..." و در عرض چند ثانیه به اوج می رسه، ضربه کاری رو بهت می زنه و بعد آروم فید می شه.
و تو که هنوز از شوک بیرون نیومدی، قبل از هر چی دلواپس آدمک خواستنی زندگیت می شی، به سرعت برق خودت رو می رسونی جلوی گهواره ش آرزو می کنی که خواب شیرینش آشفته نشده باشه. یه دستی می کشی رو زلفاش و آروم نجوا می کنی: I hope you don't understand
photo : pinguary@flickr
۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه
برای خاطر “میم” ها
ترانه هایی هستند که با یک اشاره کوچک از خواب عمیق و طولانی در خاطرات آدم بیدار می شوند. به همین دلیل اراده ما برای بیعت با آقای ستار در کالگری اگر چه انتقادات فراوانی را از جانب انجمن "مبارزه با موزیک خز و آلاینده های صوتی" برانگیخت، ولی موجبات انبساط خاطر درون را فراهم نمود.
باید "همسفر" ، "شازده خانوم"، "صدای بارون" و آن دکلمه های بی نظیر یکی پس از دیگری بیایند تا همه لحظات خوبی که با آهنگهای قدیمی این خواننده خوشتیپ داشتیم زنده شود.
این ترانه ها ملکه ذهن من در دوران نوجوانی هستند. ستار، ابی، گوگوش و هایده، ستاره های موسیقی پاپ ایران در میان یک نسل قبل از من بودند. ولی من تازه می توانم آنها را لایو ببینم. زمانی که بیشتر به ارضای حس نوستالژیک درون می پردازند تا "درک حضور" یک بت موسیقیایی و ارتکاب اعمال انتحاری با رگبار نعره های انباشته شده.
مرا غوطه ور می سازد در مرور همه لحظه هایی از این دست. لحظه هایی که از تاخیرفاز بی رحمانه عطش ها و سیراب شدن ها، نیازها و اجابت شدن آنها در دنیای واقع حکایت می کنند. لحظه هایی که مجبور می شوی یک لبخند تلخ روی لبهایت نقاشی کنی و آنرا با نت "دیر آمدی ریرا، باد آمد و همه رویاها را با خود برد" تگ کنی.
***
هنوز چند ما از کاشته شدن نهال رعنای تعلیم و تربیت در عمق جان ما در کلاس اول دبستان نگذشته بود که به آفت یک عشق نونهالانه جانسوز دچار شدیم. مینا میم.، همکلاسی خواهر گرامی که از قضا 4 سال از من بزرگتر بود، تنها دختری بود که در جشن تولد خواهرم بلد بود هندی برقصد و مرا مجبور کرد نامش را مدتها قبل از رسیدن سیر الفبا به حرف "میم" یاد بگیرم. از مادر گرامی سوال می کردم اگر چهارسال تحصیلی را جهشی بخوانم، وصال مینا میسر گردد آیا و ایشان در پاسخ می فرمودند: "چهار سال بنیه علمی آدم رو ضعیف می کنه، ولی اگه پزشکی یا مهندسی تهران قبول بشی، مینا با سر با تو ازدواج می کنه!" زمان گذشت و ما برای حفظ بنیه علمی و غیرعلمی جهش ننمودیم، ولی به وعده خود وفا کردیم، غافل از اینکه مینا خانم در همان سال دوم دبیرستان درجا زده اند و با سر در زندگی زناشویی و زاد و ولد سقوط آزاد فرموده اند.
یا ملاقات تراژیک خود با پروردگار را بخاطر می آورم وقتی پس از سالها سگ دو زدن از پی اوتپیای حضورش، قامت کبریایی اش را بر طناب دار حلق آویز دیدم در حالیکه بر سردر عرش ملکوتی اش نوشته بود: The God was here. I was alone. I didn't mean to hurt anyone!
یا به آن ایمیل کذایی فکر می کنم که می بایست مدتها در میل باکس جی میل گیرنده اش Unreadباقی بماند، به اندازه ای که به من بهانه و زمان کافی برای ممنوع التصویر نمودن و محکوم کردن "او" به فراموشی بدهد، تا جایی که دیگر هیچ توضیح و عذرخواهی ای نتواند منزلت گذشته اش را در ذهنم به او برگرداند.
مگر نه این است که زندگی بر این روال بوده و بر همین روال خواهد ماند.
***
انگار "میم" تجربه یکتای قهرمان "درخت گلابی" نیست. انگار زندگی پر است از تکرار تجربه های میم واره ما. هر یک از ما در زندگی میم های فراوانی داشته ایم که در برهه ای از زمان سقف آرزوها و معنی زندگیمان بوده اند. هر یک از ما میمی داشته ایم که وجودمان را خراش داده است. مثل قهرمان درخت گلابی، هر چه دست دراز کرده ایم، نتوانسته ایم آن را بچینیم. انگار میم ها محصول زمان و شرایط خاص خود هستند و سالها بعد اگر گذر زمان ما را دوباره در مقابل یکی میم سابق قرار دهد، رازآلودگی و جذابیت خود را از دست داده است و دیگر عطش ما را سیراب نمی کند. ما شعله زندگی خود را میم به میم روشن نگه می داریم و گاهی مثل قهرمان درخت گلابی از هیاهوی زندگی خسته می شویم، هوس می کنیم به کنار آن درخت قدیمی بخزیم و رد پای میم های زندگی خود را روی تنه آن جستجو کنیم.
باید "همسفر" ، "شازده خانوم"، "صدای بارون" و آن دکلمه های بی نظیر یکی پس از دیگری بیایند تا همه لحظات خوبی که با آهنگهای قدیمی این خواننده خوشتیپ داشتیم زنده شود.
این ترانه ها ملکه ذهن من در دوران نوجوانی هستند. ستار، ابی، گوگوش و هایده، ستاره های موسیقی پاپ ایران در میان یک نسل قبل از من بودند. ولی من تازه می توانم آنها را لایو ببینم. زمانی که بیشتر به ارضای حس نوستالژیک درون می پردازند تا "درک حضور" یک بت موسیقیایی و ارتکاب اعمال انتحاری با رگبار نعره های انباشته شده.
مرا غوطه ور می سازد در مرور همه لحظه هایی از این دست. لحظه هایی که از تاخیرفاز بی رحمانه عطش ها و سیراب شدن ها، نیازها و اجابت شدن آنها در دنیای واقع حکایت می کنند. لحظه هایی که مجبور می شوی یک لبخند تلخ روی لبهایت نقاشی کنی و آنرا با نت "دیر آمدی ریرا، باد آمد و همه رویاها را با خود برد" تگ کنی.
***
هنوز چند ما از کاشته شدن نهال رعنای تعلیم و تربیت در عمق جان ما در کلاس اول دبستان نگذشته بود که به آفت یک عشق نونهالانه جانسوز دچار شدیم. مینا میم.، همکلاسی خواهر گرامی که از قضا 4 سال از من بزرگتر بود، تنها دختری بود که در جشن تولد خواهرم بلد بود هندی برقصد و مرا مجبور کرد نامش را مدتها قبل از رسیدن سیر الفبا به حرف "میم" یاد بگیرم. از مادر گرامی سوال می کردم اگر چهارسال تحصیلی را جهشی بخوانم، وصال مینا میسر گردد آیا و ایشان در پاسخ می فرمودند: "چهار سال بنیه علمی آدم رو ضعیف می کنه، ولی اگه پزشکی یا مهندسی تهران قبول بشی، مینا با سر با تو ازدواج می کنه!" زمان گذشت و ما برای حفظ بنیه علمی و غیرعلمی جهش ننمودیم، ولی به وعده خود وفا کردیم، غافل از اینکه مینا خانم در همان سال دوم دبیرستان درجا زده اند و با سر در زندگی زناشویی و زاد و ولد سقوط آزاد فرموده اند.
یا ملاقات تراژیک خود با پروردگار را بخاطر می آورم وقتی پس از سالها سگ دو زدن از پی اوتپیای حضورش، قامت کبریایی اش را بر طناب دار حلق آویز دیدم در حالیکه بر سردر عرش ملکوتی اش نوشته بود: The God was here. I was alone. I didn't mean to hurt anyone!
یا به آن ایمیل کذایی فکر می کنم که می بایست مدتها در میل باکس جی میل گیرنده اش Unreadباقی بماند، به اندازه ای که به من بهانه و زمان کافی برای ممنوع التصویر نمودن و محکوم کردن "او" به فراموشی بدهد، تا جایی که دیگر هیچ توضیح و عذرخواهی ای نتواند منزلت گذشته اش را در ذهنم به او برگرداند.
مگر نه این است که زندگی بر این روال بوده و بر همین روال خواهد ماند.
***
انگار "میم" تجربه یکتای قهرمان "درخت گلابی" نیست. انگار زندگی پر است از تکرار تجربه های میم واره ما. هر یک از ما در زندگی میم های فراوانی داشته ایم که در برهه ای از زمان سقف آرزوها و معنی زندگیمان بوده اند. هر یک از ما میمی داشته ایم که وجودمان را خراش داده است. مثل قهرمان درخت گلابی، هر چه دست دراز کرده ایم، نتوانسته ایم آن را بچینیم. انگار میم ها محصول زمان و شرایط خاص خود هستند و سالها بعد اگر گذر زمان ما را دوباره در مقابل یکی میم سابق قرار دهد، رازآلودگی و جذابیت خود را از دست داده است و دیگر عطش ما را سیراب نمی کند. ما شعله زندگی خود را میم به میم روشن نگه می داریم و گاهی مثل قهرمان درخت گلابی از هیاهوی زندگی خسته می شویم، هوس می کنیم به کنار آن درخت قدیمی بخزیم و رد پای میم های زندگی خود را روی تنه آن جستجو کنیم.
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
Take your necessary dose of Iran
آدم باید بسیار خوشوقت باشد که بتواند روزها و شبهای آخر انتخابات را درک کند. آدم باید خیلی بدبخت باشد که وقتی بعد از 2 سال که به ایران برمی گردد، شاهد خشونت آمیزترین تظاهرات تاریخ کشورش پس از انقلاب باشد. آدم خیلی امیدوار می شود وقتی می بیند این دست پروردگان مکتب خمینی، همان ها که روزی اراده نمایندگان یک ملت را در زیر پای یک حکم حکومتی قربانی می کردند یا در برابر قتل عام زندانیان سیاسی سکوت می کردند، امروز جانانه برای احقاق حقوق مردم ایستادگی می کنند. آدم یخ می کند از دیدن قومی که در کوران تظاهرات سرنوشت پسر گمشده جومونگ برایشان از سرنوشت این همه جوان بی نشان این سرزمین مهمتر است. آدم می خواهد برود کف پای آن دختری را که از پشت به سرباز باتوم به دست لگد می زند، ببوسد. آدم نمی داند جواب سوپروایزرش را وقتی می پرسد: "فکر می کنی اعترضات به نتیجه برسد؟" چه بدهد، الا اینکه بگوید: "چیزی معلوم نیست. من در حال حاضر امیدوارترین ناامید دنیا هستم"
***
آدم چه حس کلاسیکی دارد وقتی در یک بلایند دِیت حاضر می شود. آدم خواه نا خواه در چه گاردی فرو می رود از این همه خلاء شناخت و اعتماد. آدم چه همه بازیچه حواس پنجگانه اش می شود وقتی هریک به دیگری تعارف می زند که "یو فرست پیلیز" و آخرش هم هر پنج تا می خواهند باهم شیرجه بزنند. آدم در نتیجه رفاه بصری در دهکده جهانی، چه همه اصول غواصی تحت پوشش نیمه-اسلامی را از یاد برده است که چشمانش در حین عملیات چریکی در آستانه فتح خطوط سینه ها دستگیر شده و به خیره شدن ابدی به بستنی شاتوت و مخلفاتش محکوم می شوند. آدم چه همه احساس آقایی می کند وقتی زمام رابطه را در دست دارد. از این همه تست تورنسل که به مرور زمان برای خود جمع کرده است و توانسته است طول مدت ریکاوری یک رابطه را به یک مسیر رفت و برگشت از اتوبان مدرس با دوز موزیک In the End لینکین پارک تقلیل دهد. آدم چه همه لال مونی می گیرد وقتی یک نفر قبل از پیاده شدن از ماشین از او می پرسد: "دیگه نمی بینمت؟". آدم مجبور است اعتراف کند این روابط مذاکره ای هدفدار چه همه طعم گس آن عشق های وحشی سالهای دور را کم دارند. آدم ها چه همه زود تمام می شوند بدون کتابهای مشترک، لذتهای موسیقیایی مشترک، فیلمها و دیالوگهای محبوب مشترک، شعرهای خوانده و نخوانده مشترک، وبلاگهای مشترک، تنهایی های مشترک و عقده های مشترک.
***
آدم باید پدر و مادرش را روی تخت بیمارستان ببیند تا یادش بیاید هنوز چقدر نسبت به نزدیکانش نقطه ضعف دارد. آدم می خواهد به دوران کودکی برگردد و تصور کند پدربزرگش صدای سلامش را از پشت سنگ قبر می شنود. آدم چه همه باید پرهیزکاری کند اگر نصفه شب برسد ایران و مجبور شود تا صبح برای بیدار شدن دوقلوهای یک ساله خواهرش صبر کند.آدم باید در کنار یک راوی منصف حرفه ای بنشیند تا اخبار کنسرو شده دو سال اخیر، همانها که به مصلحت نیست اعضای دور-از-وطن خانواده از آنها مطلع شوند، را با ترتیب و لحن مناسبی بشنود: ن. سرطان حنجره داره، ولی فعلا با شیمی درمانی کنترل می شه...بابا بعد از مرگ بابابزرگ گواترش عود کرد...
***
آدم چه همه ایران-لازم می شود گاهی. چه همه لازم دارد که برود و تاوان غیبتش از آن مملکت را بدهد. سهم انباشته شده اش را بگیرد. هرچند فشرده، هرچند با عجله و ذیق وقت. که برود و تصفیه کند حسابهایش را، ادا کند بوسه ها و بغلها و نوازشها و لاسهایش را، مرور کند کتابخانه اش را، رویابافی کند بزرگراههای بی نظیرش را، عبادت کند رستورانهایش را، پرسه بزند خیابانهای شلوغ و بی انتهایش را، لعنت بفرستد دیکتاتورهای حقیرش را و مرهم بگذارد همه زخمهای انباشته شده اش را. زندگی چقدر خواستنی می شود وقتی آدم دوز لازم ایرانش را می گیرد.
***
آدم چه حس کلاسیکی دارد وقتی در یک بلایند دِیت حاضر می شود. آدم خواه نا خواه در چه گاردی فرو می رود از این همه خلاء شناخت و اعتماد. آدم چه همه بازیچه حواس پنجگانه اش می شود وقتی هریک به دیگری تعارف می زند که "یو فرست پیلیز" و آخرش هم هر پنج تا می خواهند باهم شیرجه بزنند. آدم در نتیجه رفاه بصری در دهکده جهانی، چه همه اصول غواصی تحت پوشش نیمه-اسلامی را از یاد برده است که چشمانش در حین عملیات چریکی در آستانه فتح خطوط سینه ها دستگیر شده و به خیره شدن ابدی به بستنی شاتوت و مخلفاتش محکوم می شوند. آدم چه همه احساس آقایی می کند وقتی زمام رابطه را در دست دارد. از این همه تست تورنسل که به مرور زمان برای خود جمع کرده است و توانسته است طول مدت ریکاوری یک رابطه را به یک مسیر رفت و برگشت از اتوبان مدرس با دوز موزیک In the End لینکین پارک تقلیل دهد. آدم چه همه لال مونی می گیرد وقتی یک نفر قبل از پیاده شدن از ماشین از او می پرسد: "دیگه نمی بینمت؟". آدم مجبور است اعتراف کند این روابط مذاکره ای هدفدار چه همه طعم گس آن عشق های وحشی سالهای دور را کم دارند. آدم ها چه همه زود تمام می شوند بدون کتابهای مشترک، لذتهای موسیقیایی مشترک، فیلمها و دیالوگهای محبوب مشترک، شعرهای خوانده و نخوانده مشترک، وبلاگهای مشترک، تنهایی های مشترک و عقده های مشترک.
***
آدم باید پدر و مادرش را روی تخت بیمارستان ببیند تا یادش بیاید هنوز چقدر نسبت به نزدیکانش نقطه ضعف دارد. آدم می خواهد به دوران کودکی برگردد و تصور کند پدربزرگش صدای سلامش را از پشت سنگ قبر می شنود. آدم چه همه باید پرهیزکاری کند اگر نصفه شب برسد ایران و مجبور شود تا صبح برای بیدار شدن دوقلوهای یک ساله خواهرش صبر کند.آدم باید در کنار یک راوی منصف حرفه ای بنشیند تا اخبار کنسرو شده دو سال اخیر، همانها که به مصلحت نیست اعضای دور-از-وطن خانواده از آنها مطلع شوند، را با ترتیب و لحن مناسبی بشنود: ن. سرطان حنجره داره، ولی فعلا با شیمی درمانی کنترل می شه...بابا بعد از مرگ بابابزرگ گواترش عود کرد...
***
آدم چه همه ایران-لازم می شود گاهی. چه همه لازم دارد که برود و تاوان غیبتش از آن مملکت را بدهد. سهم انباشته شده اش را بگیرد. هرچند فشرده، هرچند با عجله و ذیق وقت. که برود و تصفیه کند حسابهایش را، ادا کند بوسه ها و بغلها و نوازشها و لاسهایش را، مرور کند کتابخانه اش را، رویابافی کند بزرگراههای بی نظیرش را، عبادت کند رستورانهایش را، پرسه بزند خیابانهای شلوغ و بی انتهایش را، لعنت بفرستد دیکتاتورهای حقیرش را و مرهم بگذارد همه زخمهای انباشته شده اش را. زندگی چقدر خواستنی می شود وقتی آدم دوز لازم ایرانش را می گیرد.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه
But not that much strong
در من مبارز بیرحمی نفس می کشد که اهل عقب نشینی نیست. اصلا شکست را قبول ندارد که. اصلا وقتی به بن بست می رسد، یک لحظه نمی خواهد بایستد افسوس بخورد که. اصلا یک لحظه با مشتهایش به دیوار نمی کوید که. یا آرام آرام دستهایش دیوار را خراش نمی دهند که. حتی نمی ایستد احتمال رخداد این شت مقدس را با توجه به این توزیع دوبعدی تاریخی-جغرافیایی محاسبه کند که. اصلا همه چیز را به لوس بازیهای جناب کارگردان ربط می دهد. اصلا دوست دارد وانمود کند که پشت این دیوار از همان اول هم چیزی جز خاشاک نبوده است و چشمانی که از زندگی عزیزترند، فرسنگ ها دورتر انتظارش را می کشند. اصلا گاهی این سنگر نامرئی اش موسیقی را هم می زند خراب می کند. اصلا شیندلر لیست را هم ممنوع می کند از بس که در این شرایط درام را مضر می یابد. اصلا می خواهد به خودش ثابت کند این رخدادها از زندگی من کوچکترند. اصلا می خواهد به زندگی ثابت کند که چند نگاه اریب خونسرد از ریک درون من برای همه شما کافیست، بدون اینکه لازم باشد از آن پک های عمیق به سیگارش بزند یا به کازابلانکا پناه ببرد. اصلا از این موضوع متنفر است که پشت سنگر مستی هم مخفی شود که. اصلا می گوید من همه اینها را باید در هوشیاری بپذیرم. اصلا می خواهد پشت یک نقاب جوکری مخفی شود و به سخره خطاب به خودش بگوید: Why so serious?
اصلا گاهی رویاهای دیروزش را در پای امیدش به فردا قربانی می کند، اصلا حس عجیبی است، می دانید که، اصلا درس عجیبی است که در مکتب خود زندگی آموخته است، اصلا همه چیز را چیپ می کند، اصلا تلاش می کند همه چیز را به آن ته لهجه لعنتی دوست داشتنی، به بوی آن ادکلن لعنتی دوست داشتنی، و به چگالی بیرحمانه اروتیسم که در سرتاسر بدن او گسترده است، ربط دهد.
اصلا می خواهد به او سلام کند، خودش را جو معرفی کند، او را کریستینا تصور کند. از آب و هوا صحبت کند، از deadline و scholarship صحبت کند، کارهای ملال آور روزانه را با آب و تاب تعریف کند و خود را شاد، بی تفاوت و قوی جلوه دهد. در انتها هم در یک جای بیربط کات کند و بگوید خداحافظ، همانطور که به بقیه می گوید و امیدوار باشد که گذر زمان جای همه این اصطکاک ها، این به هم گیر کردن ها، را صیقل داده و رابطه مان را برند-نیو جلوه دهد.
اصلا گاهی رویاهای دیروزش را در پای امیدش به فردا قربانی می کند، اصلا حس عجیبی است، می دانید که، اصلا درس عجیبی است که در مکتب خود زندگی آموخته است، اصلا همه چیز را چیپ می کند، اصلا تلاش می کند همه چیز را به آن ته لهجه لعنتی دوست داشتنی، به بوی آن ادکلن لعنتی دوست داشتنی، و به چگالی بیرحمانه اروتیسم که در سرتاسر بدن او گسترده است، ربط دهد.
اصلا می خواهد به او سلام کند، خودش را جو معرفی کند، او را کریستینا تصور کند. از آب و هوا صحبت کند، از deadline و scholarship صحبت کند، کارهای ملال آور روزانه را با آب و تاب تعریف کند و خود را شاد، بی تفاوت و قوی جلوه دهد. در انتها هم در یک جای بیربط کات کند و بگوید خداحافظ، همانطور که به بقیه می گوید و امیدوار باشد که گذر زمان جای همه این اصطکاک ها، این به هم گیر کردن ها، را صیقل داده و رابطه مان را برند-نیو جلوه دهد.
۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه
You used to be my favorite toy
اکنون که چشمانت بر روی این سطرها می لغزند، من از قفس خاکی تن رسته ام و دارم به روح عزرائیل لعنت می فرستم که نه تنها رخصتی برای وداع با تو به من نداد، بلکه نگذاشت تعداد سنگهای موجود در آخرین اثر هنری ات، عدس پلو، که آن را در نهایت سخاوت به من تقدیم کرده بودی را بشمارم.
فکر می کنم حضور ملکوتی ات در همه لحظه هایم جاری و ساری بود و هیچگاه به تو خیانت نکردم. به گیسوان مریم مقدس قسم که مواردی از جمله لاس زدن های سطحی با دوستانت را تنها جهت اشاعه فرهنگ برادری و مهرورزی در این دنیای تهی از عاطفه مرتکب شدم. آن باری هم که من و خواهرت را در حین تبادل عاطفه و محبت خانوادگی غافلگیر کردی، بیش از هر چیز حاصل سوء تفاهم بود. من به دنبال بویی آشنا وارد اتاق شدم و با دیدن او گفتم : "آه، تو بوی یارم را می دهی" و او هم در پاسخ گفت : "تازه کجاشو دیدی!" نمی خواهم بیش از این کامت را تلخ کنم به خصوص در این شرایط بحرانی که بیش از پیش به دعای خیر و مغفرت تو احتیاج دارم. امیدوارم که ادامه ماجرا را بتوانی به زودی از وصیت نامه خواهرت دنبال کنی!
ای زمین، ای آسمان، ای ابر، ای ببر، ای زینب جگرسوخته، ای کودک فلسطینی 13 ساله، اینک بگریید بر مصیبت مردی که باید ناموسش را در بین این گرگان بگذارد و به صحرای عدم برود! عزیزم، وصیت من به تو این است که با هر عمله ای خواستی ازدواج کنی، با این استاد کچل پاچه خوارت که می گفت روح ظریفت دارد در یک رشته فنی پژمرده می شود، ازدواج نکن. بدان و آگاه باش که رهنمودهای این اساتید با خطابه ای آتشین در باب اهمیت کشف استعداد واقعی و مضرات دیسیپلین آکادمیا در حیات هنری نابغه هایی چون وودی آلن شروع می شود و به ضرورت نزدیکی فیزیکی استاد و دانشجو برای انتقال مفاهیم پیچیده و چندبعدی ختم می گردد.
"لاکن اینگونه نباشد که ما ارتحال کنیم و شما عشق و حال". البته من نیک می دانم که بی حضور من زندگی آن دنیا برایت نفرین ابدی خواهد بود، ولیکن ابراز این احساس در ملاء عام موجبات شادی روح ما را فراهم می کند. لذا از تو تقاضا دارم تا در مراسم تشییع پیکر مطهر من مناسک گیس کشی، خاک بر سر ریزی و کوبیدن سر بر سنگ قبر را با خلوص هر چه تمامتر انجام دهی. احتیاط واجب آنست که این مناسک تا چهل روز پس از ارتحال ما دنبال شود.
استایل، استایل، استایل. تو را به شدت و حدت توصیه می کنم به حفظ استایل و فشن اورژینال خودت. من به شما اطمینان می دهم که استایل و فشن فعلی تان از فرق سر تا ناخن پا، مهر استاندارد ایزو-یونیک ما را در پای خود دارد. تا اطلاع ثانوی رنگ خرمایی موهایت را حفظ کن و به هنگام مشرف شدن به مزار من، آن کت تِرنج قهوه ایت را بر تن کن و ربان مشکی ات را به موهایت ببند و خودت را با ادکلن مادامویزل عطرآگین کن، چه بسا که ما نیز مشک فشان و با سلام و درود و کمپلیمنت از لحد برخاسته و ماچی مبسوط از شما ستاندیم.
در پایان تو را از از چاقی، افسردگی و تماس با مگس ها و آدمهای شاعرپیشه بر حذر می دارم و به لبخند، حرکات موزون و توسل به شوالیه موسیقی زمان محسن نامجو (ناز-باد-نفسه) توصیه می کنم. کلاس رقص، طالع بینی و کاراته ات را هیچگاه ترک نکن که به گواهی اساطیر، زن معجونی است از طنازی، راز و نونچاکو!
آدرس ایمیل جدیدم را برایت می فرستم. در اسرع وقت با خدا و حوریان سکسی بهشتی یک عکس دلبرانه می گیرم و برایت می فرستم. لطفا عکس های جدیدم را در فیس بوک آپلود کن تا دوستان مومن مان را از شوق ایمان لبریز کند و دوستان کافرمان را برای پیوستن به ما تشویق نماید. جیگر شما به عاریت نزد ما محفوظ می ماند تا زمانی که در کنار حوض کوثر به آغوش ما بازگردی. آمین!
این وصیت نامه با قلبی ناآرام و روحی لرزان به قلم مبارک حضرتمان مرقوم گشته و با خون و خونابه امضا شد.
فکر می کنم حضور ملکوتی ات در همه لحظه هایم جاری و ساری بود و هیچگاه به تو خیانت نکردم. به گیسوان مریم مقدس قسم که مواردی از جمله لاس زدن های سطحی با دوستانت را تنها جهت اشاعه فرهنگ برادری و مهرورزی در این دنیای تهی از عاطفه مرتکب شدم. آن باری هم که من و خواهرت را در حین تبادل عاطفه و محبت خانوادگی غافلگیر کردی، بیش از هر چیز حاصل سوء تفاهم بود. من به دنبال بویی آشنا وارد اتاق شدم و با دیدن او گفتم : "آه، تو بوی یارم را می دهی" و او هم در پاسخ گفت : "تازه کجاشو دیدی!" نمی خواهم بیش از این کامت را تلخ کنم به خصوص در این شرایط بحرانی که بیش از پیش به دعای خیر و مغفرت تو احتیاج دارم. امیدوارم که ادامه ماجرا را بتوانی به زودی از وصیت نامه خواهرت دنبال کنی!
ای زمین، ای آسمان، ای ابر، ای ببر، ای زینب جگرسوخته، ای کودک فلسطینی 13 ساله، اینک بگریید بر مصیبت مردی که باید ناموسش را در بین این گرگان بگذارد و به صحرای عدم برود! عزیزم، وصیت من به تو این است که با هر عمله ای خواستی ازدواج کنی، با این استاد کچل پاچه خوارت که می گفت روح ظریفت دارد در یک رشته فنی پژمرده می شود، ازدواج نکن. بدان و آگاه باش که رهنمودهای این اساتید با خطابه ای آتشین در باب اهمیت کشف استعداد واقعی و مضرات دیسیپلین آکادمیا در حیات هنری نابغه هایی چون وودی آلن شروع می شود و به ضرورت نزدیکی فیزیکی استاد و دانشجو برای انتقال مفاهیم پیچیده و چندبعدی ختم می گردد.
"لاکن اینگونه نباشد که ما ارتحال کنیم و شما عشق و حال". البته من نیک می دانم که بی حضور من زندگی آن دنیا برایت نفرین ابدی خواهد بود، ولیکن ابراز این احساس در ملاء عام موجبات شادی روح ما را فراهم می کند. لذا از تو تقاضا دارم تا در مراسم تشییع پیکر مطهر من مناسک گیس کشی، خاک بر سر ریزی و کوبیدن سر بر سنگ قبر را با خلوص هر چه تمامتر انجام دهی. احتیاط واجب آنست که این مناسک تا چهل روز پس از ارتحال ما دنبال شود.
استایل، استایل، استایل. تو را به شدت و حدت توصیه می کنم به حفظ استایل و فشن اورژینال خودت. من به شما اطمینان می دهم که استایل و فشن فعلی تان از فرق سر تا ناخن پا، مهر استاندارد ایزو-یونیک ما را در پای خود دارد. تا اطلاع ثانوی رنگ خرمایی موهایت را حفظ کن و به هنگام مشرف شدن به مزار من، آن کت تِرنج قهوه ایت را بر تن کن و ربان مشکی ات را به موهایت ببند و خودت را با ادکلن مادامویزل عطرآگین کن، چه بسا که ما نیز مشک فشان و با سلام و درود و کمپلیمنت از لحد برخاسته و ماچی مبسوط از شما ستاندیم.
در پایان تو را از از چاقی، افسردگی و تماس با مگس ها و آدمهای شاعرپیشه بر حذر می دارم و به لبخند، حرکات موزون و توسل به شوالیه موسیقی زمان محسن نامجو (ناز-باد-نفسه) توصیه می کنم. کلاس رقص، طالع بینی و کاراته ات را هیچگاه ترک نکن که به گواهی اساطیر، زن معجونی است از طنازی، راز و نونچاکو!
آدرس ایمیل جدیدم را برایت می فرستم. در اسرع وقت با خدا و حوریان سکسی بهشتی یک عکس دلبرانه می گیرم و برایت می فرستم. لطفا عکس های جدیدم را در فیس بوک آپلود کن تا دوستان مومن مان را از شوق ایمان لبریز کند و دوستان کافرمان را برای پیوستن به ما تشویق نماید. جیگر شما به عاریت نزد ما محفوظ می ماند تا زمانی که در کنار حوض کوثر به آغوش ما بازگردی. آمین!
این وصیت نامه با قلبی ناآرام و روحی لرزان به قلم مبارک حضرتمان مرقوم گشته و با خون و خونابه امضا شد.
۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه
“Let’s remember “the best years of our lives
سفر به ونکوور واسم مثل یک تکلیف شرعی شده بود که به حول و قوه الهی بالاخره بعد از سه سال تونستم اون رو ادا کنم! اون همکلاسیهای بیعاری که از شدت نبود امکانات با کوکتل پنیرهای "سگ پز" روزگار می گذروندند و بزرگترین خلاف سیاسی شون شرکت در تریبون آزاد نوباوگان دوم خردادی بود و مهمترین تفریحشون دراز کشیدن نیمروزی روی چمن های روبروی دانشکده کامپیوتر بود و بزرگترین شیطنشون finger گرفتن از دختر موردعلاقه شون یا چت کردن با یه آی دی ناشناس از روی اون ترمینالهای VAX مادرمرده بود، شاید در اون زمان حتی توی خواب هم تصور نمی کردند بعد از این همه مدت دوباره و فرسنگها دورتر توی یه گوشه دنیا دور هم جمع بشند. می شد خیال کرد که از یه خواب صبوحی بلند شدی و می بینی که به یه جغرافیا و دوره تاریخی جدید پرتاب شدی. اون هم برای هم ورودیهای ما که رفتن به Abroad واسه ادامه تحصیل در بهترین حالت کسب یک تجربه جدید و عمدتا همراه شدن با یه موج بود تا یک برنامه از پیش فکر شده برای فرار از آینده نامعلوم آن مملکت (شبیه به چیزی که در بین نسل جدید مد شده). با وجودیکه هیچ کس از انتخابی که کرده بود پشیمان نبود، داشتیم فکر می کردیم مگر ما چه انتظاری از زندگی داشتیم و یا این مملکت چه به ما عطا کرده که در مملکت خودمان دست نیافتنی می نمود که کم کم حس کردیم به وادی سوالهای بدیهی وارد شدیم که از قضا جوابهای بدیهی دارند و تنها راه فرار از افسردگی حاصله فکر کردن به آینده است و اینکه چه کنیم تا همدیگر را بیشتر ببینیم!
ونکوور رو نه فقط به خاطر اینکه بعضی از بهترین دوستای دوران دانشگاهم اونجا هستند، بلکه بخاطر تنوع نژادی جمعیتش، زنده بودن شهر و خیابونها و طبیعت بی نظیرش دوست داشتم. در پایان لازم می دونم از آب و هوا و ابرهای مهمان نواز آسمان ونکوور که در طول این چند روز تقوی پیشه نمودند، صمیمانه تشکر کرده و بر خالق همه چشمهای خرمایی رنگ دنیا سلام و درود بفرستم!
۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه
اندر ظهور و سقوط آدمها و رویاها
مارچ 2008، مرز کانادا و کشور دوست، برادر و همسایه "شیطان بزرگ"
مرز جایی است که جامعه مدنی و حیات وحش با همدیگر به تفاهمی دوست داشتنی می رسند ... هپی برزدی ... شما امروز از یک دانشجوی بدبخت اینترنشنال به یک شهروند ابدی، ملقب به پی. آر. ارتقاء یافتید ... اینجانب ضمن تجدید میثاق با آرمانهای والای ملکه الیزابت، سوگند یاد می کنم که تا آخرین سلول خاکستری مغزم را در جهت توسعه الگوریتم های داده کاوی و کودزایی ، حفاظت از حریم اطلاعاتی این مرز و بوم از شر ویروسهای اینترنتی و ایادی استکباری شان و اتوماسیون پروسه بیل زدن باغچه سوپروایزر خود در طبق اخلاص بگذارم.
ژوئن 2002، دبی، برج تجارت جهانی
مدارکتان تکمیل است؟ آماده باشید تا برای همه حرفهایتان سندهای قانع کننده ارائه دهید، حتی جنسیتتان ... خونسرد باشید ... کتف بسته صف ببندید ... از این نقطه به بعد هیچ چیز را نمی توانید با خود حمل کنید، حتی باد شکم ... شما به کشورتان برمی گردید؟ ... آقا عمه مان خواب دیده ما پی اچ دی می گیریم میاییم خادم مرقد امام خمینی میشیم ... انفورچنتلی آی کن نات گیو یو دت شیت... بای بای ... غصه نخور مادر، پسرم امروز بعد از شش بار ویزا گرفت ... بچه ها زندگی ادامه داره ... با یا بدون آمریکا... منو یه نفر ببره هتل لطفا.
نه سرد نه گرم، نیمکتی از آن خودمان
می دونستم ویزا می گیری ... ولی خودت می دونی چقدر شانسیه .... برنده ها رو می شه از قیافشون حدس زد. تو همیشه می بری ... من متاسفم، ولی فکر کنم کم کم باید ... آره، ولی احمقیم اگه فکر کنیم نتیجه اون مصاحبه 5 دقیقه ای ما رو از هم جدا کرد ... دوباره اقدام کن ... فکر نمی کنم، تو هم برو عمل کن اون خال فتنه رو از صورت نحست بردار ... تو حالت خوب نیست ... من همه یادگاری ها رو نابود می کنم، تو همه رو ببخش به بنیاد حفظ آثار و ارزشهای عشق ورزی با چراغ خاموش ... حاضرم این 5 سال رو کلاغ پر دنده عقب بگیرم، اما فرودگاه نیام ... جدی نگیر، من الان سگم، تو بطور ارژینالی زیبایی .... تو برو سفر سلامت
آخرالزمان، جهنم
به واقعیت نزدیک می شوید ... رویاهای خود را فوت کنید ... شما به جرم انکار مسلمات به مدت دو سال به هماغوشی بی وقفه با واقعیت محکوم می شوید ... تو اون ساک فقط کتابه و یه دونه mp3-player ... اخوی، اینجا پادگانه نه کافی شاپ ... "نصر من الله و فتح قریب، ول کن بابا حال نداریم راه بریم" ... می دونی زندگی بعد از 2 ساعت نشستن پای خاطرات یک اسیر هفت ساله چه طعمی پیدا می کنه؟ ... غروب فرصتیه تا حمید نگران پدر پیرش بشه، بابک تعداد روزهای باقیمانده رو از زبون نامزدش بشنوه تا باور کنه و من دنبال خودم بگردم ... قوی شدن به قیمت افسردگی ... بعد از تو خدا هم محو شد، ولی باور کن تنها شباهتتون به هم این بود که بیش از حد بزرگ شده بودید.
قرنها بعد، فرسنگها دورتر
از گرفتن کارت پایان خدمت تا تاریخ پرواز هفت روزی فاصله هست تا فکر کنم آزادم ... آقای دکتر مهربان، ممنون بابت همه چیز ... خانم ت.، شما بختت باز می شه عزیزم. تو این لحظات آخر اینطوری به من نیگاه نکن. من خودم میرم با برد پیت اینا صحبت می کنم اونور ... پیرمرد، من نسبت به این کتاب آلرژی دارم، ولی اگه شما رو آروم می کنه حاضرم برم از زیرش رد شم ... واسه فیلمها چند تا هارد میخوام؟ ... فعلا فقط "سالهای سگی" و "به سوی فانوس دریایی" و "هم نام" و دو تا شماره آخر "هفت"... بقیه انشاا... با کاروانهای عاشورای 1 و 2 و اینا به ما در کربلا ملحق می شند ... آیدین و سورملینا و لنی و فرانی و زوئی و جناب هولدن کالفیلد و ... شما با من میایید به عنوان VIP ... کمربندهای خود را ... آه ای شهر خاطره های من، ای روسپی دلربای من، چه همه زیبا شده ای در شب ... ولی من الان فقط خوابم می آید...
سپتامبر 2005، سرزمین مقدس کانادا
ما هیجان را در همه صیغه ها صرف می کنیم ... ما با زبان یک روزه خود شکسپیروار به ادبیات انگلیسی خدمت می کنیم ... ما آزادی را حریصانه از هر انحنا و دریچه ای استنشاق می کنیم و به شکرانه آن بارگاه ملکوتی ذهنمان را الکل افشانی می کنیم ... ما از فرودگاه به قصرمان در کمپس اسکورت می شویم ... ما هنوز محو نمودهای آزادی و کلاس شهروندی هستیم ... ما در پشت چراغ قرمز توقف می کنیم ... جوانی رعنا از تبار عیسی در حال عبور از خط عابر پیاده است ... او در یک حرکت انقلابی در مقابل ما توقف می کند، پشتش را به ما می کند، شلوارش را تا زانو پایین می کشد و با دست ما را به اعماق پر رمزوراز وجودش رهنمون می شود ... دوستانش در آن طرف روی خیابان ولو می شوند... آقای راننده در حالی که لبخندی حکیمانه به لب دارد می گوید : وات اِ نایس اَس ... ما هنوز مبهوت این سورپریز مهرورزانه و کلاس شهروندی هستیم ... لطفا توی ذوقتان نخورد، شنبه شب است و شهر الکلی است ... انتظار چنین استقبال باشکوهی رو نداشتیم ... بچه ها متشکریم!
خیلی دور، خیلی نزدیک
یه دل می گه بمون، بمون ... یه دلم می گه نه پس برو بمیر ... من بزودی سالهای آینده عمرم را در نهایت ایثار پیش فروش کرده و خانه ای از آن خود خواهم داشت ... من به گفتگوی تمدنها با چاینیزهای گیج و راستگو، فرانسوی های باسن فراخ و زیبا، هندوهای کِنِس و مهربان و پاکستانی های کثیف و ایرانی دوست ادامه خواهم داد ... من به اظهارنظر درباره آب و هوا و زمین پاک که عمیق ترین تفاهم ممکنه با یک شهروند در این حوالی است، قانع خواهم بود ... من شرق و هفت را به موزه خاطراتم خواهم سپرد و با سی بی سی و میل اند گلوبال و نیویورک تایمز گذران زندگی خواهم نمود ... می دانی که، من با کتاب و فیلم و موزیک روئین تن شده ام و در اعماق اقیانوس آرام هم تنها نخواهم بود ... شاید هم چارلی چاپلین وار نامه ای خطاب به نسل فردا نوشتم و به آنها گفتم اگر می توانید فارغ از هیاهوی شهر در مقابل چشمان همه معشوقتان رو ببوسید یا اینکه خدا را در پای او قربانی کنید یا خشتک نخست وزیرتان را بخاطر یک اشتباه در آسمان پرچم کنید، بیاد آورید که رسیدن به این آزادیهای کوچک و بدیهی به قیمت بهترین سالهای جوانی نسل ما تمام شد.
مرز جایی است که جامعه مدنی و حیات وحش با همدیگر به تفاهمی دوست داشتنی می رسند ... هپی برزدی ... شما امروز از یک دانشجوی بدبخت اینترنشنال به یک شهروند ابدی، ملقب به پی. آر. ارتقاء یافتید ... اینجانب ضمن تجدید میثاق با آرمانهای والای ملکه الیزابت، سوگند یاد می کنم که تا آخرین سلول خاکستری مغزم را در جهت توسعه الگوریتم های داده کاوی و کودزایی ، حفاظت از حریم اطلاعاتی این مرز و بوم از شر ویروسهای اینترنتی و ایادی استکباری شان و اتوماسیون پروسه بیل زدن باغچه سوپروایزر خود در طبق اخلاص بگذارم.
ژوئن 2002، دبی، برج تجارت جهانی
مدارکتان تکمیل است؟ آماده باشید تا برای همه حرفهایتان سندهای قانع کننده ارائه دهید، حتی جنسیتتان ... خونسرد باشید ... کتف بسته صف ببندید ... از این نقطه به بعد هیچ چیز را نمی توانید با خود حمل کنید، حتی باد شکم ... شما به کشورتان برمی گردید؟ ... آقا عمه مان خواب دیده ما پی اچ دی می گیریم میاییم خادم مرقد امام خمینی میشیم ... انفورچنتلی آی کن نات گیو یو دت شیت... بای بای ... غصه نخور مادر، پسرم امروز بعد از شش بار ویزا گرفت ... بچه ها زندگی ادامه داره ... با یا بدون آمریکا... منو یه نفر ببره هتل لطفا.
نه سرد نه گرم، نیمکتی از آن خودمان
می دونستم ویزا می گیری ... ولی خودت می دونی چقدر شانسیه .... برنده ها رو می شه از قیافشون حدس زد. تو همیشه می بری ... من متاسفم، ولی فکر کنم کم کم باید ... آره، ولی احمقیم اگه فکر کنیم نتیجه اون مصاحبه 5 دقیقه ای ما رو از هم جدا کرد ... دوباره اقدام کن ... فکر نمی کنم، تو هم برو عمل کن اون خال فتنه رو از صورت نحست بردار ... تو حالت خوب نیست ... من همه یادگاری ها رو نابود می کنم، تو همه رو ببخش به بنیاد حفظ آثار و ارزشهای عشق ورزی با چراغ خاموش ... حاضرم این 5 سال رو کلاغ پر دنده عقب بگیرم، اما فرودگاه نیام ... جدی نگیر، من الان سگم، تو بطور ارژینالی زیبایی .... تو برو سفر سلامت
آخرالزمان، جهنم
به واقعیت نزدیک می شوید ... رویاهای خود را فوت کنید ... شما به جرم انکار مسلمات به مدت دو سال به هماغوشی بی وقفه با واقعیت محکوم می شوید ... تو اون ساک فقط کتابه و یه دونه mp3-player ... اخوی، اینجا پادگانه نه کافی شاپ ... "نصر من الله و فتح قریب، ول کن بابا حال نداریم راه بریم" ... می دونی زندگی بعد از 2 ساعت نشستن پای خاطرات یک اسیر هفت ساله چه طعمی پیدا می کنه؟ ... غروب فرصتیه تا حمید نگران پدر پیرش بشه، بابک تعداد روزهای باقیمانده رو از زبون نامزدش بشنوه تا باور کنه و من دنبال خودم بگردم ... قوی شدن به قیمت افسردگی ... بعد از تو خدا هم محو شد، ولی باور کن تنها شباهتتون به هم این بود که بیش از حد بزرگ شده بودید.
قرنها بعد، فرسنگها دورتر
از گرفتن کارت پایان خدمت تا تاریخ پرواز هفت روزی فاصله هست تا فکر کنم آزادم ... آقای دکتر مهربان، ممنون بابت همه چیز ... خانم ت.، شما بختت باز می شه عزیزم. تو این لحظات آخر اینطوری به من نیگاه نکن. من خودم میرم با برد پیت اینا صحبت می کنم اونور ... پیرمرد، من نسبت به این کتاب آلرژی دارم، ولی اگه شما رو آروم می کنه حاضرم برم از زیرش رد شم ... واسه فیلمها چند تا هارد میخوام؟ ... فعلا فقط "سالهای سگی" و "به سوی فانوس دریایی" و "هم نام" و دو تا شماره آخر "هفت"... بقیه انشاا... با کاروانهای عاشورای 1 و 2 و اینا به ما در کربلا ملحق می شند ... آیدین و سورملینا و لنی و فرانی و زوئی و جناب هولدن کالفیلد و ... شما با من میایید به عنوان VIP ... کمربندهای خود را ... آه ای شهر خاطره های من، ای روسپی دلربای من، چه همه زیبا شده ای در شب ... ولی من الان فقط خوابم می آید...
سپتامبر 2005، سرزمین مقدس کانادا
ما هیجان را در همه صیغه ها صرف می کنیم ... ما با زبان یک روزه خود شکسپیروار به ادبیات انگلیسی خدمت می کنیم ... ما آزادی را حریصانه از هر انحنا و دریچه ای استنشاق می کنیم و به شکرانه آن بارگاه ملکوتی ذهنمان را الکل افشانی می کنیم ... ما از فرودگاه به قصرمان در کمپس اسکورت می شویم ... ما هنوز محو نمودهای آزادی و کلاس شهروندی هستیم ... ما در پشت چراغ قرمز توقف می کنیم ... جوانی رعنا از تبار عیسی در حال عبور از خط عابر پیاده است ... او در یک حرکت انقلابی در مقابل ما توقف می کند، پشتش را به ما می کند، شلوارش را تا زانو پایین می کشد و با دست ما را به اعماق پر رمزوراز وجودش رهنمون می شود ... دوستانش در آن طرف روی خیابان ولو می شوند... آقای راننده در حالی که لبخندی حکیمانه به لب دارد می گوید : وات اِ نایس اَس ... ما هنوز مبهوت این سورپریز مهرورزانه و کلاس شهروندی هستیم ... لطفا توی ذوقتان نخورد، شنبه شب است و شهر الکلی است ... انتظار چنین استقبال باشکوهی رو نداشتیم ... بچه ها متشکریم!
خیلی دور، خیلی نزدیک
یه دل می گه بمون، بمون ... یه دلم می گه نه پس برو بمیر ... من بزودی سالهای آینده عمرم را در نهایت ایثار پیش فروش کرده و خانه ای از آن خود خواهم داشت ... من به گفتگوی تمدنها با چاینیزهای گیج و راستگو، فرانسوی های باسن فراخ و زیبا، هندوهای کِنِس و مهربان و پاکستانی های کثیف و ایرانی دوست ادامه خواهم داد ... من به اظهارنظر درباره آب و هوا و زمین پاک که عمیق ترین تفاهم ممکنه با یک شهروند در این حوالی است، قانع خواهم بود ... من شرق و هفت را به موزه خاطراتم خواهم سپرد و با سی بی سی و میل اند گلوبال و نیویورک تایمز گذران زندگی خواهم نمود ... می دانی که، من با کتاب و فیلم و موزیک روئین تن شده ام و در اعماق اقیانوس آرام هم تنها نخواهم بود ... شاید هم چارلی چاپلین وار نامه ای خطاب به نسل فردا نوشتم و به آنها گفتم اگر می توانید فارغ از هیاهوی شهر در مقابل چشمان همه معشوقتان رو ببوسید یا اینکه خدا را در پای او قربانی کنید یا خشتک نخست وزیرتان را بخاطر یک اشتباه در آسمان پرچم کنید، بیاد آورید که رسیدن به این آزادیهای کوچک و بدیهی به قیمت بهترین سالهای جوانی نسل ما تمام شد.
۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه
با اینا زمستونو سر می کنم
آسمان، آفتابت کو؟ برادر، بند تنبانت کو؟ خواهرم، جوراب شلواری ات کو؟ زمستان، ابهتت کو؟ زمستان برای مدتی یادش می رود که سرد باشد، در شهر شایعه ای می پیچد که عاشق بهار شده و تب کرده است. یک ماه که می گذرد و نه بهار و نه هیچ کس دیگری تحویلش نمی گیرد، تبش را در یک منفی ضرب می کند و غرش کنان می گوید: "کو* لق بهار، حضور خودمان مستدام"
درس خواندن، تنها باری که به کشیدن آن عادت کردیم. زندگی شاید دست و پا زدن در تمرین و حل تمرین و پروژه و پرزنتیشن و ریپورت و پیپر باشد با دوره تناوب یک ترم تحصیلی، زندگی را از من بگیر، شبها و ویکندهایم را نه! تحقیق برای موضوع تحقیق، اه شِت، روی این موضوع هم کار شده است. همیشه همینطور بوده. کسی قبل از شما همه سوراخهای خارق العاده خلفت را فتح کرده است! جناب استاد اعظم، بزار قسمت کنیم نادونیمون رو. There is no late assignment policy ، اما خانم عظیم الشان، منظورم با شما نبود. همه قانونهای من در زندگی استثناء پذیرند.
آدمها می میرند. آدمها بی صدا می میرند. آدمها گاهی از نمردن خسته می شوند و می میرند. آدمها زاده می شوند. آدمها پر سر و صدا زاده می شوند. آدمها گاهی آنقدر از دیرآمدن شرمسار می شوند که دوقلو زاده می شوند. آدمها حقوق جنسیتی خود را عادلانه تقسیم می کنند، کالبد بشکه مانند مادرشان را ترک می کنند، عذر آخرین خالهای مو را از روی سر پدرشان می خواهند، چشمان پدربزرگشان را تر می کنند و سمفونی اصوات بنفش خود را بصورت آنلاین برای بستگان خارج از کشور پخش می کنند.
سلام نازنین، باهاش مبارزه کن. می دونم که اگه هزار بار دیگه هم شیمی درمانی یک خال مو واست باقی نگذاره، باز هم موهات درمیان. مشکی پرکلاغی، چند قدم از خود عشق هم اونورتر.
... در زندگانی حرفهایی هست که ... که ... که ... به لعنت خدا هم نمی ارزند ... گل واژه کافی است. بازی بس است. جلسه رسمی است. عشق های زمستانی در برزخی از زخمهای پاییز گذشته و وسوسه های بهار آتی معلقند. عشق های زمستانی دستشان را به شما می سپارند و با شما در برفها قدم می زنند، در حالیکه هنوز در رویای معشوق قبلی شان هستند یا اینکه به افق های دوردست خیره شده اند و انتظار معشوق موعودشان را می کشند. عشق های زمستانی فقط جهت خالی نبودن عریضه هستند. عشق های زمستانی شما را به اولین رهگذری که آغوشش چند درجه گرمتر باشد یا اولین پرستوی اسفندی که قاصد خبر بهتری باشد، خواهند فروخت.
فکر پیچیدن بوی بهار توی اون خونه دور، وحشت شکستن بال امید، شوق يه خیز بلند از روی بته های نور، با اینا زمستونو سر می کنم، با اینا خستگیمو در می کنم.
درس خواندن، تنها باری که به کشیدن آن عادت کردیم. زندگی شاید دست و پا زدن در تمرین و حل تمرین و پروژه و پرزنتیشن و ریپورت و پیپر باشد با دوره تناوب یک ترم تحصیلی، زندگی را از من بگیر، شبها و ویکندهایم را نه! تحقیق برای موضوع تحقیق، اه شِت، روی این موضوع هم کار شده است. همیشه همینطور بوده. کسی قبل از شما همه سوراخهای خارق العاده خلفت را فتح کرده است! جناب استاد اعظم، بزار قسمت کنیم نادونیمون رو. There is no late assignment policy ، اما خانم عظیم الشان، منظورم با شما نبود. همه قانونهای من در زندگی استثناء پذیرند.
آدمها می میرند. آدمها بی صدا می میرند. آدمها گاهی از نمردن خسته می شوند و می میرند. آدمها زاده می شوند. آدمها پر سر و صدا زاده می شوند. آدمها گاهی آنقدر از دیرآمدن شرمسار می شوند که دوقلو زاده می شوند. آدمها حقوق جنسیتی خود را عادلانه تقسیم می کنند، کالبد بشکه مانند مادرشان را ترک می کنند، عذر آخرین خالهای مو را از روی سر پدرشان می خواهند، چشمان پدربزرگشان را تر می کنند و سمفونی اصوات بنفش خود را بصورت آنلاین برای بستگان خارج از کشور پخش می کنند.
سلام نازنین، باهاش مبارزه کن. می دونم که اگه هزار بار دیگه هم شیمی درمانی یک خال مو واست باقی نگذاره، باز هم موهات درمیان. مشکی پرکلاغی، چند قدم از خود عشق هم اونورتر.
... در زندگانی حرفهایی هست که ... که ... که ... به لعنت خدا هم نمی ارزند ... گل واژه کافی است. بازی بس است. جلسه رسمی است. عشق های زمستانی در برزخی از زخمهای پاییز گذشته و وسوسه های بهار آتی معلقند. عشق های زمستانی دستشان را به شما می سپارند و با شما در برفها قدم می زنند، در حالیکه هنوز در رویای معشوق قبلی شان هستند یا اینکه به افق های دوردست خیره شده اند و انتظار معشوق موعودشان را می کشند. عشق های زمستانی فقط جهت خالی نبودن عریضه هستند. عشق های زمستانی شما را به اولین رهگذری که آغوشش چند درجه گرمتر باشد یا اولین پرستوی اسفندی که قاصد خبر بهتری باشد، خواهند فروخت.
فکر پیچیدن بوی بهار توی اون خونه دور، وحشت شکستن بال امید، شوق يه خیز بلند از روی بته های نور، با اینا زمستونو سر می کنم، با اینا خستگیمو در می کنم.
۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه
خصوصی: خودتکانی
برای يک روز هم که شده، ساعت زنگ دار را غافلگير کنيد و ناگهان چشم بگشاييد و کابوسهای مزخرف ديشب را در زباله دان ذهنتان پرتاب کنيد و روياهای منجمدشده را از صندوقخانه قلبتان بيرون آوريد و آنها را در مقابل نور خورشيد پهن کنيد، چه بسا يخشان تا بهار باز شود.
عينک های کهنه آقای فیلسوف شاکیان را عوض کنيد و از او بخواهيد تا به هنگام قدم زدن، بجای سيگار کشيدن شراب بنوشد و پنجره اتاقش را بگشاید و بجای تئوری بافتن از زندگی، کمی هوای تازه استشمام کند.
به فقر و بی عدالتی و خشونت فکر نکنید و دنيای بیرحم وانفسا را فراموش کنید و به واقعيت هایی که نمی توانيد تغيير دهيد، نيانديشيد و بر سر مزار خدا حاضر شويد و برایش فاتحه ای بخوانيد و چه بسا او را ببخشيد!
به این زندانبان زهرمار بخورانيد و مرغ دلتان را برای يک روز از قفس آزاد کنید و تفالی به موزیک های جاودانه خود بزنید، چه بسا فال به Schindler’s List افتد. وانگه آن را دوباره نفس بکشيد و ببينيد زندگی از پشت دريچه نمناک چشمها چه سبک می شود.
کمی هم دچار توهم شويد و گاهی او را آنطور که دوست داريد ببينيد و دروغهایش را وقتی که او زیبا می شود و با هیجان خود را ابراز می کند، باور کنيد و از انتهای راه آنقدر نترسيد.
خودتان را تحویل بگيريد و چه بسا برای خود تولد هم بگيريد و اعداد را در خماری بگذاريد و به دنيا اعلام کنيد که هيچ وقت تا بدين حد احساس جوانی و تازگی نمی کرده ايد.
عينک های کهنه آقای فیلسوف شاکیان را عوض کنيد و از او بخواهيد تا به هنگام قدم زدن، بجای سيگار کشيدن شراب بنوشد و پنجره اتاقش را بگشاید و بجای تئوری بافتن از زندگی، کمی هوای تازه استشمام کند.
به فقر و بی عدالتی و خشونت فکر نکنید و دنيای بیرحم وانفسا را فراموش کنید و به واقعيت هایی که نمی توانيد تغيير دهيد، نيانديشيد و بر سر مزار خدا حاضر شويد و برایش فاتحه ای بخوانيد و چه بسا او را ببخشيد!
به این زندانبان زهرمار بخورانيد و مرغ دلتان را برای يک روز از قفس آزاد کنید و تفالی به موزیک های جاودانه خود بزنید، چه بسا فال به Schindler’s List افتد. وانگه آن را دوباره نفس بکشيد و ببينيد زندگی از پشت دريچه نمناک چشمها چه سبک می شود.
کمی هم دچار توهم شويد و گاهی او را آنطور که دوست داريد ببينيد و دروغهایش را وقتی که او زیبا می شود و با هیجان خود را ابراز می کند، باور کنيد و از انتهای راه آنقدر نترسيد.
خودتان را تحویل بگيريد و چه بسا برای خود تولد هم بگيريد و اعداد را در خماری بگذاريد و به دنيا اعلام کنيد که هيچ وقت تا بدين حد احساس جوانی و تازگی نمی کرده ايد.