۱۳۸۰ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

مصدرهای خوب و بزرگ و بدردبخور زندگی روح:

انديشدن ،خواندن، نوشتن، پرستيدن، ارادت ورزيدن، عصيان ورزيدن ،تنهابودن ،رنج کشيدن، ايثار کردن، قربانی کردن، گريختن، صبر کردن، خيالات فرمودن(اصطلاح ناصرالدين شاه)، به استقبال آمدن(برخلاف به بدرقه رفتن)، راستی مطلق بودن و دروغهای شيرين يا سودمند گفتن، صلح کل بودن و جنگ زرگری کردن، همه را هيچ انگاشتن و همه را محترم داشتن، مهاجرت کردن، توی تاريکی اتاق دريک نيمه شب زمستان تنها سيگار پک زدن، نشستن و رقص شعله های جادويی آتش بخاری را تنها تماشا کردن.

شمعی را کنار آينه ای روشن کردن، نيمه شبهای باران خورده در خيابانهای خلوت شب تنها رانندگی کردن، هر چند سال يکبار چندماهی به قزل قلعه رفتن، غروب خورشيد را در آن سوی سن تماشا کردن، به آواز عبدالوهاب شهيدی، اديت پياف، بيکو ،آزنا وور ، و به La unit خواجو آدامو گوش دادن ، در هر شبانه روز دوساعت يا سه ساعت به خلوتی پناه بردن و به خود انديشيدن...

تو کتاب "يادگاران مانا" که در واقع بيوگرافی مصور دکترشريعتی که توسط خانوم دکتر تهيه و چاپ شده، اين نوشته از دکتر شريعتی اومده که من تو هيچ کتابی از دکتر نديدم.
مصدرهای خوب و بزرگ و بدردبخور زندگی روح:
انديشدن ،خواندن، نوشتن، پرستيدن، ارادت ورزيدن، عصيان ورزيدن ،تنهابودن ،رنج کشيدن، ايثار کردن، قربانی کردن، گريختن، صبر کردن، خيالات فرمودن(اصطلاح ناصرالدين شاه)، به استقبال آمدن(برخلاف به بدرقه رفتن)، راستی مطلق بودن و دروغهای شيرين يا سودمند گفتن، صلح کل بودن و جنگ زرگری کردن، همه را هيچ انگاشتن و همه را محترم داشتن، مهاجرت کردن، توی تاريکی اتاق دريک نيمه شب زمستان تنها سيگار پک زدن، نشستن و رقص شعله های جادويی آتش بخاری را تنها تماشا کردن.
شمعی را کنار آينه ای روشن کردن، نيمه شبهای باران خورده در خيابانهای خلوت شب تنها رانندگی کردن، هر چند سال يکبار چندماهی به قزل قلعه رفتن، غروب خورشيد را در آن سوی سن تماشا کردن، به آواز عبدالوهاب شهيدی، اديت پياف، بيکو ،آزنا وور ، و به La unit خواجو آدامو گوش دادن ، در هر شبانه روز دوساعت يا سه ساعت به خلوتی پناه بردن و به خود انديشيدن...

تو کتاب "يادگاران مانا" که در واقع بيوگرافی مصور دکترشريعتی که توسط خانوم دکتر تهيه و چاپ شده، اين نوشته از دکتر شريعتی اومده که من تو هيچ کتابی از دکتر نديدم.برای من که خيلی جالب بود، گفتم بيادرمش اينجا، شايد برای شما هم جالب باشه .به نظر من چه خوبه که هر کس "مصدرهای خوب و ارجمند" زندگی شو حداقل واسه خودش تعيين کنه و واسه ما بلاگ نويسها چه بهتر که اونو تو بلاگهامون بياريم.اين تو شناخت همديگه و ارتباطهامون خيلی موثره به نظر من. خودم پيشقدم می شم و اين کار رو می کنم.الان فقط به عنوان دستگرمی و تمرين .بعدا اونو کاملتر و شيکترش می کنم.
کنار پنجره ايستادن و به افقهای دوردست خيره شدن، به هنگام هجرت و خداحافظی به آهنگ "Borderline" کريسديبرگ گوش دادن ، در لحظات دلتنگی آهنگ "من و گنجشکهای خونه" گوگوش رو زمرمه کردن ،کسی را دوست داشتن و دم بر نياوردن،دل بستن و دل کندن را تمرين کردن، گفتن حرفهای نگفتنی با چشم و نه با زبان، قشنگ فکر کردن و عميق احساس کردن.

ادامع دارد...

۱۳۸۰ بهمن ۲۸, یکشنبه

ديشب يه خورده بچه خوبی شده بودم و ساعت 9 داشتم برمی گشتم خونه(اونم واسه اينکه بيشتر از اين نمی تونستم شرکت بمونم! ).هوا آنچنان سرد بود که تو اون يک ربعی که مجبور بودم پياده برم ، به معنی واقعی کلمه داشتم يخ می زدم.از سرما اشکام سرازير شده بود.چند بار سعی کردم بدوم تا زودتر برسم خونه،ولی اين سيلی باد رو صورتم شديدتر می کرد.وقتی رسيدم خونه ،هيچ کس نبود.چقدر دلم می خواست يک قهوه داغ آماده می بود و من هی فنجون رو تو دستام می چرخوندم و آروم آروم قهوه رو می خوردم. چقدر دلم می خواست چند تا لبوی سرخ و بزرگ آماده بود و من يکيشو می ذاشتم رو پوست صورتم ،يکيشو رو کف دستم و آروم آروم می خوردمش. چقدر دلم می خواست جلوی آتيش هيزمهای خشک می بودم و و دستها و صورتم رو به زبانه شعله هاش نزديک می کردم و آنقدر به رقص شعله ها خيره می شدم تا خوابم می گرفت.
....

چشمامو باز می کنم.اِ اِ اِ... ،من خوابيده بودم، ساعت 12 شبه و همه جا ساکته. يک ربع تو رختخواب واسه خودم ناز می کنم.بعد بلند می شم.می رم کنار پنجره و به بيرون نگاه می کنم. هنوز سوز وحشی باد رو از لابلای درزهای پنجره حس می کنم. قهوه ای نبود ،لبويی نبود، شعله آتشی نبود، تن گرم و دست نوازشگری هم نبود.
نه، انگار همه تو خوابند و کسی هم به گرمی دستهای نوازشگر من احتياج نداره. اينجا مثل قبرستون ساکته.ولی خورشيد من انگار تازه طلوع کرده!اين شعر مثل هميشه طنين انداز سپيده دم شبانه منه:

"به نيمه شبها دارم با يارم پيمانها

که برفروزم آتشها در کوهستانها

شب سيه سفر کنم

ز تيره ره گذر کنم

نگه کن ای گل من

سرشک غم به دامن برای من نيفکن."

لبخند تلخی به آسمان خشمگين می زنم و در دل به اون می خندم و از کنار پنجره می گذرم .راستی ،موزيک متناسب با حال امشب من چيه؟هان؟
ديشب يه خورده بچه خوبی شده بودم و ساعت 9 داشتم برمی گشتم خونه(اونم واسه اينکه بيشتر از اين نمی تونستم شرکت بمونم! ).هوا آنچنان سرد بود که تو اون يک ربعی که مجبور بودم پياده برم ، به معنی واقعی کلمه داشتم يخ می زدم.از سرما اشکام سرازير شده بود.چند بار سعی کردم بدوم تا زودتر برسم خونه،ولی اين سيلی باد رو صورتم شديدتر می کرد.وقتی رسيدم خونه ،هيچ کس نبود.چقدر دلم می خواست يک قهوه داغ آماده می بود و من هی فنجون رو تو دستام می چرخوندم و آروم آروم قهوه رو می خوردم. چقدر دلم می خواست چند تا لبوی سرخ و بزرگ آماده بود و من يکيشو می ذاشتم رو پوست صورتم ،يکيشو رو کف دستم و آروم آروم می خوردمش. چقدر دلم می خواست جلوی آتيش هيزمهای خشک می بودم و و دستها و صورتم رو به زبانه شعله هاش نزديک می کردم و آنقدر به رقص شعله ها خيره می شدم تا خوابم می گرفت. چقدر دلم می خواست تنم رو به يک بدن داغ بسپارم و دستان يخ زده مو تو دستهای گرمش می گذاشتم و سرم رو شونه اش می گذاشتم و به خواب می رفتم...
....
چشمامو باز می کنم.اِ اِ اِ... ،من خوابيده بودم، ساعت 12 شبه و همه جا ساکته. يک ربع تو رختخواب واسه خودم ناز می کنم.بعد بلند می شم.می رم کنار پنجره و به بيرون نگاه می کنم. هنوز سوز وحشی باد رو از لابلای درزهای پنجره حس می کنم. قهوه ای نبود ،لبويی نبود، شعله آتشی نبود، تن گرم و دست نوازشگری هم نبود. ولی من الان ديگه سردم نيست .داغ داغم و با اين گرما می تونم هزارتا تن ديگه رو هم داغ کنم!آهای آدما ،کسی سردشه ؟ آره ؟آهاااااااااااااااااااااااای
نه، انگار همه تو خوابند و کسی هم به گرمی دستهای نوازشگر من احتياج نداره. اينجا مثل قبرستون ساکته.ولی خورشيد من انگار تازه طلوع کرده!اين شعر مثل هميشه طنين انداز سپيده دم شبانه منه:

"به نيمه شبها دارم با يارم پيمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها
شب سيه سفر کنم
ز تيره ره گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن برای من نيفکن."

لبخند تلخی به آسمان خشمگين می زنم و در دل به اون می خندم و از کنار پنجره می گذرم .راستی ،موزيک متناسب با حال امشب من چيه؟هان؟

۱۳۸۰ بهمن ۲۷, شنبه

اين شعر هميشه همدم دلتنگی ها و تنهايی های منه :

مهربانی را بياموزيم

موسم نيلوفران در پشت در مانده است

موسم نيلوفران يعنی که باران هست

موسم نيلوفران يعنی

يک نفر می آيد از آن سوی دلتنگی

امشب فقط همين...
اين شعر هميشه همدم دلتنگی ها و تنهايی های منه :

مهربانی را بياموزيم
موسم نيلوفران در پشت در مانده است
موسم نيلوفران يعنی که باران هست
موسم نيلوفران يعنی
يک نفر می آيد از آن سوی دلتنگی

امشب فقط همين...



تو حيات نوی آخر هفته يه چيزی خوندم که کفم بريد ! يه مصاحبه انجام داده بودند با "حسين زمان" که توش اين خواننده داشت از پايبندها و سانسورها شکايت می کرد.ماجرا از اين قرار بود که پالايشگران ارشادی بخشهايی از سخنان اين خواننده رو در ابتدای اجرای يکی از کنسرتهاش که از دکتر شريعتی تقدير کرده بود ،سانسور کرده بودند و با وجود اعتراضهای پی در پی آقای زمان و دستور رسيدگی دکتر مهاجرانی ،کسی ترتيب اثر نداده بود.از اون جالبتر اينکه در زمان وزير فعلی ،به چاپ چند جمله از کتاب "هبوط" دکتر در داخل جلد آلبوم جديدشون معترض شده بودند و اون رو به بهانه اينکه ربطی به موضوع کاست ندارد حذف کرده اند. حسين زمان در اعتراض به اين کژانديشی گفته بود که :

"آيا من به عنوان يک هنرمند که زندگی خود را مديون انسان والايی همچون دکترعلی شريعتی می داند و دين بزرگی نسبت به آن مرد بزرگ احساس می کند، حق ندارم با بيان چند جمله از او يادش را زنده و ادای دين کنم؟"

خب من فکر می کردم که اون دوران جزم انديشی و سانسور محض که تو اون کاست "گل هزار بهار" آقای افتخاری رو که برای يادبود دکترشريعتی تهيه شده بود ،برای مدت 12 سال از سال 67 تا 79 ممنوع الانتشار کرده بودند ،گذشته نور ستيزان حداقل می توانند از پشت عينکهای دودی خود به حقيقت هميشه جاودان و مانا و روشنتر از آفتاب اين مرز و بوم،معلم بزرگ دکتر شريعتی،بنگرند. اما انگار سخت در اشتباه بودم.براستی :

تو در نماز عشق چه خواندی

که سالهاست بر فراز دار

کين شحنه های پير هنوز

از شنيدن نامت پرهيز می کنند.

دو سه ماه پيش که رفته بودم سوريه واسه امتحان Toefl و GRE ،بهونه ای شد که برم و مقبره دکتر رو که در ديار غربت ،غريبانه خفته بود،ببينم.هر چند مقبره دکتر از شر کوردلان در يک اتاقک محبوس بود،ولی من تو اون مدت بارها رفتم و ساعتها در مقابل اون در بسته ايستادم و تمام جمله ها و عکسهايی که اونجا بود ،مرور کردم و شعر بالا رو که برام تازه بود ،اينجا آوردم.اين شعر ساده و زيبا ،گويای اين حقيقت است که همانگونه که آرزو کرده بود، از خاک گلويش سوتکهايی ساخته شده است که يک لحظه خداوندان "زر و زور و تزوير" را در اين سرزمين آرام نمی گذارد.
تو حيات نوی آخر هفته يه چيزی خوندم که کفم بريد ! يه مصاحبه انجام داده بودند با "حسين زمان" که توش اين خواننده داشت از پايبندها و سانسورها شکايت می کرد.ماجرا از اين قرار بود که پالايشگران ارشادی بخشهايی از سخنان اين خواننده رو در ابتدای اجرای يکی از کنسرتهاش که از دکتر شريعتی تقدير کرده بود ،سانسور کرده بودند و با وجود اعتراضهای پی در پی آقای زمان و دستور رسيدگی دکتر مهاجرانی ،کسی ترتيب اثر نداده بود.از اون جالبتر اينکه در زمان وزير فعلی ،به چاپ چند جمله از کتاب "هبوط" دکتر در داخل جلد آلبوم جديدشون معترض شده بودند و اون رو به بهانه اينکه ربطی به موضوع کاست ندارد حذف کرده اند. حسين زمان در اعتراض به اين کژانديشی گفته بود که :
"آيا من به عنوان يک هنرمند که زندگی خود را مديون انسان والايی همچون دکترعلی شريعتی می داند و دين بزرگی نسبت به آن مرد بزرگ احساس می کند، حق ندارم با بيان چند جمله از او يادش را زنده و ادای دين کنم؟"

خب من فکر می کردم که اون دوران جزم انديشی و سانسور محض که تو اون کاست "گل هزار بهار" آقای افتخاری رو که برای يادبود دکترشريعتی تهيه شده بود ،برای مدت 12 سال از سال 67 تا 79 ممنوع الانتشار کرده بودند ،گذشته نور ستيزان حداقل می توانند از پشت عينکهای دودی خود به حقيقت هميشه جاودان و مانا و روشنتر از آفتاب اين مرز و بوم،معلم بزرگ دکتر شريعتی،بنگرند. اما انگار سخت در اشتباه بودم.براستی :

تو در نماز عشق چه خواندی
که سالهاست بر فراز دار
کين شحنه های پير هنوز
از شنيدن نامت پرهيز می کنند.

دو سه ماه پيش که رفته بودم سوريه واسه امتحان Toefl و GRE ،بهونه ای شد که برم و مقبره دکتر رو که در ديار غربت ،غريبانه خفته بود،ببينم.هر چند مقبره دکتر از شر کوردلان در يک اتاقک محبوس بود،ولی من تو اون مدت بارها رفتم و ساعتها در مقابل اون در بسته ايستادم و تمام جمله ها و عکسهايی که اونجا بود ،مرور کردم و شعر بالا رو که برام تازه بود ،اينجا آوردم.اين شعر ساده و زيبا ،گويای اين حقيقت است که همانگونه که آرزو کرده بود، از خاک گلويش سوتکهايی ساخته شده است که يک لحظه خداوندان "زر و زور و تزوير" را در اين سرزمين آرام نمی گذارد.

۱۳۸۰ بهمن ۲۶, جمعه

خصوصی:

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است

مرگ يک پرنده که در حين پرواز به اوج آرزوهاش گرفتار …مرگ می شه با اون ملايی که از شدت پرکاری اعضای شکم و زيرشکمش در زير مرض اسهال شهيد می شه ،چيه؟شما می دونيد؟

يکبار ديگه مرگ يک صيد دسته جمعی کرد.تفاوت اين شکار با شکارهای تکی در اينه که تو اين موارد صيدها تو دام صياد احساس تنهايی نمی کنند.همگی با هم با شهر دلبستگيهاشون وداع می کنند.اين شايد يک توجيه خوب برای اون صياد باشه.

يک تفاوت ديگه اين حادثه با حادثه های قبلی برای من اين بود که تو اين مورد اخير من دو دوست رو با يک واسطه از دست دادم(دوست دو تا از دوستهام) اين می تونه نشونه اين باشه که مرگ در دوقدمی من هستش.تو حادثه بعدی احتمالا يکی از دوستامو از دست می دم و بعدش هم خودم. اندکی صبر ،سحر نزديک است!

تو اين جور حوادث آدمهای متفاوت نقشهای متفاوتی بازی می کنند.بعضی ها نقش بازيگرانه و بعضيها نقش تماشاگرانه.از اونهايی که در تيررس حادثه قرار داشتند که خيلی دلم می خواد بدونم تو اون لحظات اضطراب و وحشت ،به چی فکر می کردند.در مرحله بعدی وابستگان و آشنايان درجه يک اونها که شايد بشه گفت تاثير پذيرترين آدمها از اين واقعه هستند که البته عکس العملشون نسبت به اون بستگی به نگاه اونها به پديده مرگ داره.با اين تفاوت که اين بار تو اين واقعه بازيگر هستند و شايد تموم رشته تئوريهايی که در لحظات آرامش و با نگاه تماشاگرانه به اين پديده بافته بودند،الان پنبه شده باشه.اتفاقی که ممکن است يک روز برای اين نوشته ها بيفته.

در لايه های دورتر می بينيم که رئيس جمهور خواستار تشکيل يک هيئت برای رسيدگی فوری به اين قضيه می شه. راستی تو روزنامه ش تيتر می زنه و اين رو به بی لياقتی های دولت و وزير نسبت می ده. چپی تو روزنامه ش تيتر می زنه:"وزير استيضاح می شود"، "هواپيماهای توپولف از شبکه هوايی کشور حذف می شوند." واينطور القا می کنه که "آره،شما آسوده بخوابيد که اين نماينده های نازنازی بيدارند!"

در اين بين اون چيزی که ذهن منو به خودش مشغول می کنه،(برای استفاده از فرصتهايی که می تونم نگاه تماشاگرانه به اين موضوع داشته باشم!)،همون بازيهای عجيب و حيرت آور گرداننده چرخ هستی است و بار ديگر با سفير مرگ.برای ما که مرگ رو را پايان همه چيز نمی دونيم، شايد کنار اومدن با اين پديده که از قديمی ترين سنتهای زندگی است ،زياد سخت نباشه(حداقل از نظر تئوری).ولی من هيچگاه نتونستم هيچ نظام و قانونی واسه اين پديده پيدا کنم و تنها بايد به جواب رازآلود و مبهم تقدير بهش بسنده کنم.ولی هميشه می پرسم چرا انقدر وحشيانه! درست در لحظه فرياد برای کسی که گرفتار سکوتی طولانی بوده.درست در لحظه دميدن سپيده برای کسی که شبی طولانی رو سپری کرده،درست در لحظه آزادی برای کسی که زندانی طولانی رو تحمل کرده. درست در لحظه وصال برای کسی که هجرانی تلخ رو پشت سر گذاشته و درست در لحظه پرواز برای کسی که هر لحظه در رويای پرواز بوده...

انگار اين "دل بستن ها" و "دل کندن ها"ی سخت تر از جان سرنوشت محتوم ما فرزندان سرکش آدم و حوا می باشد در تقاص آن عصيان اوليه.

خب، خدا هم کارش شبيه آدم نيست نيست ديگه .هست؟!آره ،خيلی فهميده هست ،خيلی چيز می دونه ،چيرهايی می دونه که ما نمی دونيم.چيرهايی می بينه که ما نمی بينم. تازه، زورش هم خيلی زياده، خيلی زياد... ولی حسابش با ما فرق داره ،بابا خدا "آدم" نيست ،باور کنيد!

ولی آيا بايد برای ترس از "دل کندن" هيچ وقت دل نبنديم.آيا بايد برای ترس از سقوط هيچ وقت به فکر پرواز نيفتيم.نه ،هرگز:

"پرواز با تو بايد

گر پر شکسته در باد

آغاز هر کجا شد

پايان هر کجا باد"
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است


مرگ يک پرنده که در حين پرواز به اوج آرزوهاش گرفتار …مرگ می شه با اون ملايی که از شدت پرکاری اعضای شکم و زيرشکمش در زير مرض اسهال شهيد می شه ،چيه؟شما می دونيد؟
يکبار ديگه مرگ يک صيد دسته جمعی کرد.تفاوت اين شکار با شکارهای تکی در اينه که تو اين موارد صيدها تو دام صياد احساس تنهايی نمی کنند.همگی با هم با شهر دلبستگيهاشون وداع می کنند.اين شايد يک توجيه خوب برای اون صياد باشه.
يک تفاوت ديگه اين حادثه با حادثه های قبلی برای من اين بود که تو اين مورد اخير من دو دوست رو با يک واسطه از دست دادم(دوست دو تا از دوستهام) اين می تونه نشونه اين باشه که مرگ در دوقدمی من هستش.تو حادثه بعدی احتمالا يکی از دوستامو از دست می دم و بعدش هم خودم. اندکی صبر ،سحر نزديک است!
تو اين جور حوادث آدمهای متفاوت نقشهای متفاوتی بازی می کنند.بعضی ها نقش بازيگرانه و بعضيها نقش تماشاگرانه.از اونهايی که در تيررس حادثه قرار داشتند که خيلی دلم می خواد بدونم تو اون لحظات اضطراب و وحشت ،به چی فکر می کردند.در مرحله بعدی وابستگان و آشنايان درجه يک اونها که شايد بشه گفت تاثير پذيرترين آدمها از اين واقعه هستند که البته عکس العملشون نسبت به اون بستگی به نگاه اونها به پديده مرگ داره.با اين تفاوت که اين بار تو اين واقعه بازيگر هستند و شايد تموم رشته تئوريهايی که در لحظات آرامش و با نگاه تماشاگرانه به اين پديده بافته بودند،الان پنبه شده باشه.اتفاقی که ممکن است يک روز برای اين نوشته ها بيفته.
در لايه های دورتر می بينيم که رئيس جمهور خواستار تشکيل يک هيئت برای رسيدگی فوری به اين قضيه می شه. راستی تو روزنامه ش تيتر می زنه و اين رو به بی لياقتی های دولت و وزير نسبت می ده. چپی تو روزنامه ش تيتر می زنه:"وزير استيضاح می شود"، "هواپيماهای توپولف از شبکه هوايی کشور حذف می شوند." واينطور القا می کنه که "آره،شما آسوده بخوابيد که اين نماينده های نازنازی بيدارند!"
در اين بين اون چيزی که ذهن منو به خودش مشغول می کنه،(برای استفاده از فرصتهايی که می تونم نگاه تماشاگرانه به اين موضوع داشته باشم!)،همون بازيهای عجيب و حيرت آور گرداننده چرخ هستی است و بار ديگر با سفير مرگ.برای ما که مرگ رو را پايان همه چيز نمی دونيم، شايد کنار اومدن با اين پديده که از قديمی ترين سنتهای زندگی است ،زياد سخت نباشه(حداقل از نظر تئوری).ولی من هيچگاه نتونستم هيچ نظام و قانونی واسه اين پديده پيدا کنم و تنها بايد به جواب رازآلود و مبهم تقدير بهش بسنده کنم.ولی هميشه می پرسم چرا انقدر وحشيانه! درست در لحظه فرياد برای کسی که گرفتار سکوتی طولانی بوده.درست در لحظه دميدن سپيده برای کسی که شبی طولانی رو سپری کرده،درست در لحظه آزادی برای کسی که زندانی طولانی رو تحمل کرده. درست در لحظه وصال برای کسی که هجرانی تلخ رو پشت سر گذاشته و درست در لحظه پرواز برای کسی که هر لحظه در رويای پرواز بوده...

انگار اين "دل بستن ها" و "دل کندن ها"ی سخت تر از جان سرنوشت محتوم ما فرزندان سرکش آدم و حوا می باشد در تقاص آن عصيان اوليه.
خب، خدا هم کارش شبيه آدم نيست نيست ديگه .هست؟!آره ،خيلی فهميده هست ،خيلی چيز می دونه ،چيرهايی می دونه که ما نمی دونيم.چيرهايی می بينه که ما نمی بينم. تازه، زورش هم خيلی زياده، خيلی زياد... ولی حسابش با ما فرق داره ،بابا خدا "آدم" نيست ،باور کنيد!
ولی آيا بايد برای ترس از "دل کندن" هيچ وقت دل نبنديم.آيا بايد برای ترس از سقوط هيچ وقت به فکر پرواز نيفتيم.نه ،هرگز:
"پرواز با تو بايد
گر پر شکسته در باد
آغاز هر کجا شد
پايان هر کجا باد"




خصوصی:

بابا نمرديم و بالاخره تو اين دانشگاه صنعتي(که تو اون همه چيز به صفر و يک ختم ميشه! )يک آشناي اهل دل پيدا کرديم .اون هم چي ،طرف هم رشته ای و همکلاسيمون بوده و ما تو اين نزديک به 4 ،5 سال کشفش نکرده بوديم.

آخه طرف خيلی گوشه گير و بي سر و صدا بود.ما تو اين مدت فقط با هم يک سلام عليک داشتيم ،درحاليکه کلی مي تونستيم واسه همديگه حرفهای گفتنی داشته باشيم!من هم تو اين دانشگاه احساس غريبی می کردم ،ولی خب خيلی بيشتر از اون با بچه ها قاطی می شدم به اميد يافتن "مخاطب آشنا"، ولی اون انگار نااميد شده بود خيلی زود.شايد هم به خاطر اينه که من استعداد قاطی شدنم بيشتر بودهJ(مواظب باشيد زياد با من قاطی نشيد ها ،واسه خودتون ميگم!)

حالا بگيد چطور کشفش کردم ،تو همين بلاگستان. چند ماه پيش که بلاگر شدم ،رفتم تو Groupe هم وروديهای خودمون ،يک چيزهايی درباره بلاگ گفتم .هر چند چون از روحيات بچه هامون خبر داشتم ،می دونستم که اکثرشون "بيدی نيستند که با اين بادها بلرزند" و اوقات شريف را که بايد در راه پيمودن مراحل بالاتر تحصيلی و ساختن زندگی فردا صرف کنند ،به اين "بيخودی ها" بگذرونند.ولی به هر حال ، گفتم اگه بتونم حتی يک نفر رو با اين دنيای قشنگ آشنا کنم ،ارزش داره. خب ،مطابق انتظارم از اين Message استقبال زيادی نشد و"صدای سوتک ما کمتر از اونی بود که خواب خفتگان خفته را آشفته سازد"فقط يکی از بچه ها جواب داده بود که "خيلی ممنون ، دستت درد نکنه !خيلی جای باحالی بود."نمی دونم ،شايد رفته بود عکسهای ندا رو ديده بود خيلی خوشش اومده بود.به هر حال واسه تشويق کردن بعضی از روحيات به بلاگ خونی،بهترين نقطه شروع همون بلاگ ندا هست.(لازم به توضيح که من با وجود اينکه خودم از داشتن چنين روحياتی محرومم، ولی از خوانندگان هميشگی بلاگ ندا هستم!.......اِاِا.ِ... خسته نباشيد! )

آره ،داشتم از اون دوستم می گفتم.خلاصه اين اواخر از يک بلاگ جديد خوشم اومده بود به اسم "حس غريب" و بعد از اينکه متوجه Email ش شدم ،ديدم بله ،برام آشناست.بعد يک خورده خواستم شيطونی کنم .رفتم با id چتم شروع کردم به چت کردن باهاش.هر چند می تونستم خيلی شيک سر کارش بگذارم ،ولی چون خيلی باکلاسم و از اين خاله زنک بازيها خوشم نمياد ، خودم رو زود معرفی کردم .به هر حال يک خورده واسه همديگه دردودل کرديم(جالب اينجاست که اين جدی ترين و طولانی ترين صحبتمون تو اين چند سال بود!) و از غربتمون تو دانشگاه گفتيم و قرار گذاشتيم که يک روز همديگر رو تو دانشکده ببينيم و حرفهای انبارشده در اين سالها رو بهم بگيم!(4 سال ازگار همديگرو تو دانشکده می ديديم.بعد حالا که درسمون تموم شده وزياد دانشکده نمی يايم ،بايد قرار بذاريم! )

واقعا رابطه ما آدمها در دنيای مدرن امروز خيلی جالب شده .از يک طرف ديوار بين آدمها در اين روزگار مدرن اونقدر

بلنده که ممکنه سالها کالبدهای دو روح که باهم اشتراکات زيادی دارند ، سرد و خشک از کنار هم می گذرند و هيچ حرفی بين آنها رد و بدل نمی شود(البته بايد بگم که فضای حاکم بر دانشگاه تو اين امر بی تاثير نبوده ) و از طرف ديگه بلاگ که اتفاقا زاييده همين مدرنيسم هست ،اونها رو بعد از سالها با هم آشنا ميکنه!

فقط يکبار ديگه به من ثابت شد که ممکنه پشت هر سکوتی فريادی نهفته باشه و در پس هر چهره آرام ،روحی بيقرار و عاشق پنهان باشه.اصلا گيرم که اون پسره خيلی گوشه گير و منزوی بوده که تو نتونستی بشناسيش .مگه ماجرای خودت رو يادت رفته ! چند سال بود که ديوانه وار دوستش داشتی و هيچی نگفتی(يا بهتر بگم نتونستی بگی!).حتی تا 4 سال صميمی ترين دوستت هم ماجرا رو نمی دونست.اصلا خود خودش هم نمی دونست.(يعنی تو اين همه مدت متوجه نگاههای من نشده بود!!!چرا ؟ حتی اين دوستام ،چرا يکبار ازم نپرسيدند چه مرگته!چرا اينطوری هستی؟چرا يکروز خوبی، يکروز بد؟ چرا اينقدر نوسان داری؟بابا ،چرا تو اين دانشکده اينقدر پرسه می زنی؟.....چه فايده ،اگه هم می پرسيدند ،مگه تو دم بر مياوردی؟اينقدر غرور داشتی که می خواستی همه فکر کنند که برتر از اين عشق های زمينی هستی!فکر کنند که تنها درد تو ،همون درد غربت در اين کوير و سوالهای فلسفی ته؟آره ،اينها درست بود .اين دردها هميشه با من بودند .اما ،اين همش نبود.يه دردی بود که مثل خوره به جونم افتاده بود.....)

بگذريم ...می خواستم بگم :"چشمها را بايد شست ،جور ديگر بايد ديد".که به اون ناکجاها سفر کردم!
بابا نمرديم و بالاخره تو اين دانشگاه صنعتي(که تو اون همه چيز به صفر و يک ختم ميشه! )يک آشناي اهل دل پيدا کرديم .اون هم چي ،طرف هم رشته ای و همکلاسيمون بوده و ما تو اين نزديک به 4 ،5 سال کشفش نکرده بوديم.
آخه طرف خيلی گوشه گير و بي سر و صدا بود.ما تو اين مدت فقط با هم يک سلام عليک داشتيم ،درحاليکه کلی مي تونستيم واسه همديگه حرفهای گفتنی داشته باشيم!من هم تو اين دانشگاه احساس غريبی می کردم ،ولی خب خيلی بيشتر از اون با بچه ها قاطی می شدم به اميد يافتن "مخاطب آشنا"، ولی اون انگار نااميد شده بود خيلی زود.شايد هم به خاطر اينه که من استعداد قاطی شدنم بيشتر بودهJ(مواظب باشيد زياد با من قاطی نشيد ها ،واسه خودتون ميگم!)
حالا بگيد چطور کشفش کردم ،تو همين بلاگستان. چند ماه پيش که بلاگر شدم ،رفتم تو Groupe هم وروديهای خودمون ،يک چيزهايی درباره بلاگ گفتم .هر چند چون از روحيات بچه هامون خبر داشتم ،می دونستم که اکثرشون "بيدی نيستند که با اين بادها بلرزند" و اوقات شريف را که بايد در راه پيمودن مراحل بالاتر تحصيلی و ساختن زندگی فردا صرف کنند ،به اين "بيخودی ها" بگذرونند.ولی به هر حال ، گفتم اگه بتونم حتی يک نفر رو با اين دنيای قشنگ آشنا کنم ،ارزش داره. خب ،مطابق انتظارم از اين Message استقبال زيادی نشد و"صدای سوتک ما کمتر از اونی بود که خواب خفتگان خفته را آشفته سازد"فقط يکی از بچه ها جواب داده بود که "خيلی ممنون ، دستت درد نکنه !خيلی جای باحالی بود."نمی دونم ،شايد رفته بود عکسهای ندا رو ديده بود خيلی خوشش اومده بود.به هر حال واسه تشويق کردن بعضی از روحيات به بلاگ خونی،بهترين نقطه شروع همون بلاگ ندا هست.(لازم به توضيح که من با وجود اينکه خودم از داشتن چنين روحياتی محرومم، ولی از خوانندگان هميشگی بلاگ ندا هستم!.......اِاِا.ِ... خسته نباشيد! )
آره ،داشتم از اون دوستم می گفتم.خلاصه اين اواخر از يک بلاگ جديد خوشم اومده بود به اسم "حس غريب" و بعد از اينکه متوجه Email ش شدم ،ديدم بله ،برام آشناست.بعد يک خورده خواستم شيطونی کنم .رفتم با id چتم شروع کردم به چت کردن باهاش.هر چند می تونستم خيلی شيک سر کارش بگذارم ،ولی چون خيلی باکلاسم و از اين خاله زنک بازيها خوشم نمياد ، خودم رو زود معرفی کردم .به هر حال يک خورده واسه همديگه دردودل کرديم(جالب اينجاست که اين جدی ترين و طولانی ترين صحبتمون تو اين چند سال بود!) و از غربتمون تو دانشگاه گفتيم و قرار گذاشتيم که يک روز همديگر رو تو دانشکده ببينيم و حرفهای انبارشده در اين سالها رو بهم بگيم!(4 سال ازگار همديگرو تو دانشکده می ديديم.بعد حالا که درسمون تموم شده وزياد دانشکده نمی يايم ،بايد قرار بذاريم! )

واقعا رابطه ما آدمها در دنيای مدرن امروز خيلی جالب شده .از يک طرف ديوار بين آدمها در اين روزگار مدرن اونقدر
بلنده که ممکنه سالها کالبدهای دو روح که باهم اشتراکات زيادی دارند ، سرد و خشک از کنار هم می گذرند و هيچ حرفی بين آنها رد و بدل نمی شود(البته بايد بگم که فضای حاکم بر دانشگاه تو اين امر بی تاثير نبوده ) و از طرف ديگه بلاگ که اتفاقا زاييده همين مدرنيسم هست ،اونها رو بعد از سالها با هم آشنا ميکنه!

فقط يکبار ديگه به من ثابت شد که ممکنه پشت هر سکوتی فريادی نهفته باشه و در پس هر چهره آرام ،روحی بيقرار و عاشق پنهان باشه.اصلا گيرم که اون پسره خيلی گوشه گير و منزوی بوده که تو نتونستی بشناسيش .مگه ماجرای خودت رو يادت رفته ! چند سال بود که ديوانه وار دوستش داشتی و هيچی نگفتی(يا بهتر بگم نتونستی بگی!).حتی تا 4 سال صميمی ترين دوستت هم ماجرا رو نمی دونست.اصلا خود خودش هم نمی دونست.(يعنی تو اين همه مدت متوجه نگاههای من نشده بود!!!چرا ؟ حتی اين دوستام ،چرا يکبار ازم نپرسيدند چه مرگته!چرا اينطوری هستی؟چرا يکروز خوبی، يکروز بد؟ چرا اينقدر نوسان داری؟بابا ،چرا تو اين دانشکده اينقدر پرسه می زنی؟.....چه فايده ،اگه هم می پرسيدند ،مگه تو دم بر مياوردی؟اينقدر غرور داشتی که می خواستی همه فکر کنند که برتر از اين عشق های زمينی هستی!فکر کنند که تنها درد تو ،همون درد غربت در اين کوير و سوالهای فلسفی ته؟آره ،اينها درست بود .اين دردها هميشه با من بودند .اما ،اين همش نبود.يه دردی بود که مثل خوره به جونم افتاده بود.....)

بگذريم ...می خواستم بگم :"چشمها را بايد شست ،جور ديگر بايد ديد".که به اون ناکجاها سفر کردم!

۱۳۸۰ بهمن ۲۲, دوشنبه

خصوصی:

چند روزه که دارم مي رم جشنواره و دست از پا دراز تر بر مي گردم.بعد از اون چند تا فيلم خوشگلي که تو اون چند روز اول ديدم ،حالا چند روزه موندم تو خماري! ديروز که فيلم اونقدر چرند بود که خيلي شيک وسط فيلم بلند شدم اومدم از سينما بيرون و تا چند قدمي که از سينما دور مي شدم تا سوار تاکسي شم ، داشتم به پوچي و بي نمکي فيلم دري وري مي گفتم.حالا ما که باکمون نيست ،ولي اون گوگول مگولي هايي که با صد من آرايش و هزار من فيس و افاده مياند سينما تا ژست فرهنگي شون هم مثل ژست هاي ديگه شون کامل شه ، چه احساسي بهشون دست مي ده؟(خب معلومه ،هيچي! خوشحال هم مي شند که فيلم افکار نابشون رو بهم نزده . )

همينه ديگه ،واسه ديدن چيزهاي عميق و زيبا بايد از کنار هزار چيز چرند گذشت ،بايد جستجو کرد ،هميشه و درهر حال.مگه نه اينکه همه ما جستجوگر هستيم ،تنها تفاوتمون در اينه که دنبال چه مي گرديم و چقدر تاب و توان جستجو را داريم.
چند روزه که دارم مي رم جشنواره و دست از پا دراز تر بر مي گردم.بعد از اون چند تا فيلم خوشگلي که تو اون چند روز اول ديدم ،حالا چند روزه موندم تو خماري! ديروز که فيلم اونقدر چرند بود که خيلي شيک وسط فيلم بلند شدم اومدم از سينما بيرون و تا چند قدمي که از سينما دور مي شدم تا سوار تاکسي شم ، داشتم به پوچي و بي نمکي فيلم دري وري مي گفتم.حالا ما که باکمون نيست ،ولي اون گوگول مگولي هايي که با صد من آرايش و هزار من فيس و افاده مياند سينما تا ژست فرهنگي شون هم مثل ژست هاي ديگه شون کامل شه ، چه احساسي بهشون دست مي ده؟(خب معلومه ،هيچي! خوشحال هم مي شند که فيلم افکار نابشون رو بهم نزده . )
همينه ديگه ،واسه ديدن چيزهاي عميق و زيبا بايد از کنار هزار چيز چرند گذشت ،بايد جستجو کرد ،هميشه و درهر حال.مگه نه اينکه همه ما جستجوگر هستيم ،تنها تفاوتمون در اينه که دنبال چه مي گرديم و چقدر تاب و توان جستجو را داريم.
"نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد.

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.

ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلويم سوتکی سازد ،گلويم سوتکی باشد به دست طفلی گستاخ و بازيگوش

و او يکريز و پی در پی ،دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد

و خواب خفتگانِ خفته را آشفته سازد.

بدينسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را."

اين همون قطعه وصيت معروف دکتر شريعتی که چند روز پيش ، هيس تو بلاگش اين قطعه رو آورده بود و اظهار ياس کرده بود که نميشه اون سوتک بود!
"نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد.
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلويم سوتکی سازد ،گلويم سوتکی باشد به دست طفلی گستاخ و بازيگوش
و او يکريز و پی در پی ،دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگانِ خفته را آشفته سازد.
بدينسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را."

اين همون قطعه وصيت معروف دکتر شريعتی که چند روز پيش ،آقای هيس تو بلاگش اين قطعه رو آورده بود و اظهار ياس کرده بود که نميشه اون سوتک بود!
من از مدتها پيش ،بخاطر اينکه اين جمله پايين يکی از عکسهای دکتر که تو اتاقم و هميشه جلوی چشمم هستش، به اين موضوع فکر کرده بودم.چرا نميشه نقش اون سوتک رو بازی کرد.مگه هر کدوم از ما نمی تونيم جزئی از اون سوتک باشيم؟مگه هر کدوم از ما نمی تونه چند خفته اطرافش دو بيدار کنه ؟همين بلاگ نوشتن می تونه شروعی باشه.کافيه هر کدون از ما با بلاگهاش چند تا از مخاطبهاشو از خواب بيدار کنه و طعم اون ميوه آگاهی رو که به هنگام هبوط خورديم ،به ياد اونها بياره.
پس بيايم هر کدوم با گستاخی تمام تو بلاگهامون بدميم.

خصوصی:

يه دوستي بلاگهاي منو خونده بود و در جواب اون جمله که تو بلاگم آورده بودم که "زندگی يعنی سقف و نظم و تکرار و من با اين هر سه بيگانه" گفته بود:

"زندگی سقف و نظم و تکرار نيست، زندگی گرمی دلهای بهم پيوسته است."

در جواب اين احساس پاک و اين نگاه ساده و زلال به زندگی نمی دونم چی بايد بگم ،فقط ترسم از اينه که اين نوشته ها که غالبا خاکستری رنگند ،جاپای خود رو بر اين قلبهای پاک و عاشق بگذارند و از سردی و تلخی قلبی حکايت کنند که از آن برخاسته اند.

اين سوء تفاهم رو ناشی از اين می دونم که واژه زندگی در فرهنگ لغات من ،با معنای مستعمل آن در بين ديگران متفاوت است. برای کسی که "هبوط در کوير" رو پرمعنی ترين و اهورايی ترين کتابی می دونه که در زندگيش خونده ، اين نبايد زياد هم عجيب باشه. چنين شخصی، زندگی رو همون پاي بندهايی می دونه که بر هبوط کردگان دراين کوير و اسيران اين زندان زمان و مکان تحميل شده. برای من زندگی ، همون اليناسيون ناشی از حاکميت تخصص و مدرنيسم دردنيای امروز هست که انسان را از پاسخ دادن به چراهای زندگی و فلسفه خلقت خودش غافل کرده و اونو به چگونگی ها و راههای آسوده تر زيستن مشغول کرده. زيستنی که خودش معلوم نيست برای چيه!

برداشتی که من از زندگی دارم اينه، و بخاطر اينه که نمی خوام(و در واقع پاره های عصيانگر و خودآگاه وجودم اجازه نمی دند)که تسليم "زندگی و دارو دسته کثيفش"بشم.ولی هيچ وقت اين رو انکار نمی کنم که تو همين کوير ،تو همين قفس و تو همين خراب آباد هم زيباييهای زيادی وجود داره که هر کدوم به تنهايی می تونند بهانه ای برای زنده بودن و جستجو کردن باشند
يه دوستي بلاگهاي منو خونده بود و در جواب اون جمله که تو بلاگم آورده بودم که "زندگی يعنی سقف و نظم و تکرار و من با اين هر سه بيگانه" گفته بود:
"زندگی سقف و نظم و تکرار نيست، زندگی گرمی دلهای بهم پيوسته است."
در جواب اين احساس پاک و اين نگاه ساده و زلال به زندگی نمی دونم چی بايد بگم ،فقط ترسم از اينه که اين نوشته ها که غالبا خاکستری رنگند ،جاپای خود رو بر اين قلبهای پاک و عاشق بگذارند و از سردی و تلخی قلبی حکايت کنند که از آن برخاسته اند.
اين سوء تفاهم رو ناشی از اين می دونم که واژه زندگی در فرهنگ لغات من ،با معنای مستعمل آن در بين ديگران متفاوت است. برای کسی که "هبوط در کوير" رو پرمعنی ترين و اهورايی ترين کتابی می دونه که در زندگيش خونده ، اين نبايد زياد هم عجيب باشه. چنين شخصی، زندگی رو همون پاي بندهايی می دونه که بر هبوط کردگان دراين کوير و اسيران اين زندان زمان و مکان تحميل شده. برای من زندگی ، همون اليناسيون ناشی از حاکميت تخصص و مدرنيسم دردنيای امروز هست که انسان را از پاسخ دادن به چراهای زندگی و فلسفه خلقت خودش غافل کرده و اونو به چگونگی ها و راههای آسوده تر زيستن مشغول کرده. زيستنی که خودش معلوم نيست برای چيه!
برداشتی که من از زندگی دارم اينه، و بخاطر اينه که نمی خوام(و در واقع پاره های عصيانگر و خودآگاه وجودم اجازه نمی دند)که تسليم "زندگی و دارو دسته کثيفش"بشم.ولی هيچ وقت اين رو انکار نمی کنم که تو همين کوير ،تو همين قفس و تو همين خراب آباد هم زيباييهای زيادی وجود داره که هر کدوم به تنهايی می تونند بهانه ای برای زنده بودن و جستجو کردن باشند

۱۳۸۰ بهمن ۱۷, چهارشنبه

تو اين شرکت فقط مونده بود مديرعاملمون بهم متلک بندازه که اون هم به مبارکی و ميمنت افتتاح شد.خوب قبلا بارها ديده بود که من ساعتها تو شرکت می نشينم پشت internet و بلاگ می خونم يا می چتم يا بالاخره تو يک سری از سايت های موردعلاقه خودم(که لازم به توضيح نيست که هيچ کدوم به امور فنی و حتی غير فنی شرکت مجبورنيست!)وبگردی می کنم.ولی خوب چون آدم خيلی جنتل و ليبرالی هستش، هيچ وقت بطور مستقيم به من چيزی نمی گفت و می گذاشت عاشقيت کنم واسه خودم!

تا اينکه ديروز برنامه جديد کاريم رو ديده بود(برنامه جديد اين شخصيت اينطوره که از يکشنبه تا پنجشنبه از ساعت 12 ظهر تا 6 بعدازظهر به شرکت افتخار بدم! ) و منو صدا کرد و مکالمات زير بينمون شکل گرفت :

- مهندس ، برنامه کاريت از 12 ظهر شروع ميشه ،فکر نميکنی اين خيلی "ملوکانه" هست!

- خب من واقعا از اين زودتر نمی تونم بيام!

- خب می دونم واسه چی ،چون شب تا ساعت n شب بيدار هستيد.معلومه که صبح نمی تونيد زودتر از 11 بلند شيد.من هم قبلا همين طور بودم.ولی برنامه کاريم رو عوض کردم.الان صبح زود از خواب بلند ميشم و ورزش ميکنم.يک خورده بايد به فيزيک خودتون برسيد.الان پايين چشمهاتوم هم گود افتاده.تازه اگه عاشق هم هستيد ،اين شب بيداريها بيشتر داغونتون می کنه!!! و نظم زندگيتون رو ازتون می گيره(پيش خودم گفتم مگه تو زندگی من نظمی هم مونده!)بايد باهاش مبارزه کنی.

- چشم ،سعی می کنم!!

نتيجه منطقی اين نصيحتها اين شد که من 1 ساعت برنامه کاريم رو شيفت بدم روبه جلو و نتيجه منطقی اون سعی ها اين شد که امروز ساعت 12:30 اومدم شرکت و هيچ اتفاقی نيافتاد!

چقدر خوب بود که من هم يک گوش نصيحت شنويي داشتم و اين صحبتها در من اثر می کرد و مثل کارمندهای وقت شناس يک برنامه منسجم داشتم و خيلی تروتميز ساعت 9 ميومدم شرکت و ساعت 6 سرم رو مينداختم پايين و می رفتم تو آغوش خانواده!!! اگه اينطور بود ،مامان جانم هم از من نااميد نمی شد و نمی گفت:"مادر جان ،من که هر کاری کردم نتوتنستم منظمت کنم،اميدوارم بعدا به تور کسی بخوری که بتونه منظمت کنه .اونوقت من هم دعاش می کنم.

فقط تو رو خدا اگه اون هم نتونست ،بگو مادرت رو نفرين نکنه.من هر کاری تونستم واسه منظم کردن تو کردم.اي کاش با همه چيزهات مثل نواهات و کتابهای دکترشريعتی و گيتارت رفتار می کردی! "

الان بيشتر اون حرف دکتر رو می فهمم :"زندگی يعنی سقف و نظم و تکرار و من با اين هر سه بيگانه."

آدم اگه بخواد تو اين قفس زندگی نکنه ، کی رو بايد ببينه؟هان؟!
آقا تو اين شرکت فقط مونده بود مديرعاملمون بهم متلک بندازه که اون هم به مبارکی و ميمنت افتتاح شد.خوب قبلا بارها ديده بود که من ساعتها تو شرکت می نشينم پشت internet و بلاگ می خونم يا می چتم يا بالاخره تو يک سری از سايت های موردعلاقه خودم(که لازم به توضيح نيست که هيچ کدوم به امور فنی و حتی غير فنی شرکت مجبورنيست!)وبگردی می کنم.ولی خوب چون آدم خيلی جنتل و ليبرالی هستش، هيچ وقت بطور مستقيم به من چيزی نمی گفت و می گذاشت عاشقيت کنم واسه خودم!
تا اينکه ديروز برنامه جديد کاريم رو ديده بود(برنامه جديد اين شخصيت اينطوره که از يکشنبه تا پنجشنبه از ساعت 12 ظهر تا 6 بعدازظهر به شرکت افتخار بدم! ) و منو صدا کرد و مکالمات زير بينمون شکل گرفت :

- مهندس ، برنامه کاريت از 12 ظهر شروع ميشه ،فکر نميکنی اين خيلی "ملوکانه" هست!
- خب من واقعا از اين زودتر نمی تونم بيام!
- خب می دونم واسه چی ،چون شب تا ساعت n شب بيدار هستيد.معلومه که صبح نمی تونيد زودتر از 11 بلند شيد.من هم قبلا همين طور بودم.ولی برنامه کاريم رو عوض کردم.الان صبح زود از خواب بلند ميشم و ورزش ميکنم.يک خورده بايد به فيزيک خودتون برسيد.الان پايين چشمهاتوم هم گود افتاده.تازه اگه عاشق هم هستيد ،اين شب بيداريها بيشتر داغونتون می کنه!!! و نظم زندگيتون رو ازتون می گيره(پيش خودم گفتم مگه تو زندگی من نظمی هم مونده!)بايد باهاش مبارزه کنی.
- چشم ،سعی می کنم!!

نتيجه منطقی اين نصيحتها اين شد که من 1 ساعت برنامه کاريم رو شيفت بدم روبه جلو و نتيجه منطقی اون سعی ها اين شد که امروز ساعت 12:30 اومدم شرکت و هيچ اتفاقی نيافتاد!


چقدر خوب بود که من هم يک گوش نصيحت شنويي داشتم و اين صحبتها در من اثر می کرد و مثل کارمندهای وقت شناس يک برنامه منسجم داشتم و خيلی تروتميز ساعت 9 ميومدم شرکت و ساعت 6 سرم رو مينداختم پايين و می رفتم تو آغوش خانواده!!! اگه اينطور بود ،مامان جانم هم از من نااميد نمی شد و نمی گفت:"مادر جان ،من که هر کاری کردم نتوتنستم منظمت کنم،اميدوارم بعدا به تور کسی بخوری که بتونه منظمت کنه .اونوقت من هم دعاش می کنم.
فقط تو رو خدا اگه اون هم نتونست ،بگو مادرت رو نفرين نکنه.من هر کاری تونستم واسه منظم کردن تو کردم.اي کاش با همه چيزهات مثل نواهات و کتابهای دکترشريعتی و گيتارت رفتار می کردی! "

الان بيشتر اون حرف دکتر رو می فهمم :"زندگی يعنی سقف و نظم و تکرار و من با اين هر سه بيگانه."
آدم اگه بخواد تو اين قفس زندگی نکنه ، کی رو بايد ببينه؟هان؟!

۱۳۸۰ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

امروز چون تو شرکتمون بازديد بود،احتمالا فيلم "اتاق پسر" رو از دست می دم.مگر اينکه بعد از ظهر بهمون بليط برسه!

چقدر منتظر ديدنش بودم .من نمی دونم چرا هر بازديدی تو شرکت هست ،مديرعاملمون مي گه تو بايد باشی!

بخدا من امروزهيج کاری نمی تونم واسه اين بازديد کننده ها بکنم
امروز چون تو شرکتمون بازديد بود،احتمالا فيلم "اتاق پسر" رو از دست می دم.مگر اينکه بعد از ظهر بهمون بليط برسه!
چقدر منتظر ديدنش بودمJ .من نمی دونم چرا هر بازديدی تو شرکت هست ،مديرعاملمون مي گه تو بايد باشی!
بخدا من امروزهيج کاری نمی تونم واسه اين بازديد کننده ها بکنم(مگر اينکه برم خودمو جلوشون present کنم!)ولی انگار جنازمون هم تو اين شرکت طرفدار داره .چه کنيم. شيکيم ديگه!(آره جون عمه سکينه م.)

خصوصی:

بعد از ديدن فيلم "خانه ای روی آب"،دوستم رفت عصر جديد "سامورايی"آلن دلون رو ببينه و اين شخصيت چون وجدان کاری کشتتش!! ، سرش رو انداخت پايين رفت شرکت. شب دوستم واسم زنگ زد گفت:"خاک تو سرت رضا، فيلمش شاهکار بود.قشنگترين فيلمی بود که تا الان ديدم،...تو سرت! حالا هی برو بتمرگ پشت اون کامپيوترهای کوفتی ،واسه خودت مهندسی کن! "

البته خودمونيم ،من هم باهاش موافقم. تنها تفاوتمون اين بود که اون با صدای بلند به من تشر می زد و من تو دل خودمL!!!

بابا بی خيال ،آدم هر چی کمتر ببينه و کمتر بفهمه ،خوشبخت تره تو اين دنيا ،می گيد نه ! بريد از الاغ های عزيز بپرسيد چقدر خوشبخت هستند؟!
بعد از ديدن فيلم "خانه ای روی آب"،دوستم رفت عصر جديد "سامورايی"آلن دلون رو ببينه و اين شخصيت چون وجدان کاری کشتتش!! ، سرش رو انداخت پايين رفت شرکت. شب دوستم واسم زنگ زد گفت:"خاک تو سرت رضا، فيلمش شاهکار بود.قشنگترين فيلمی بود که تا الان ديدم،...تو سرت! حالا هی برو بتمرگ پشت اون کامپيوترهای کوفتی ،واسه خودت مهندسی کن! "
البته خودمونيم ،من هم باهاش موافقم. تنها تفاوتمون اين بود که اون با صدای بلند به من تشر می زد و من تو دل خودمL!!!

بابا بی خيال ،آدم هر چی کمتر ببينه و کمتر بفهمه ،خوشبخت تره تو اين دنيا ،می گيد نه ! بريد از الاغ های عزيز بپرسيد چقدر خوشبخت هستند؟!
درراستاي اينکه من به لطف يکی ازدوستهاي نازنينم بالاخره امسال موفق شدم کارت جشنواره رو بگيرم ،اين روزها خيلی خوش مي گذره و من روزي حداقل يک فيلم می بينم و اون هم چه فيلمهايي!

ديروز "خانه اي روي آب"رو ديدم واسه بهمن فرمان آرا.وقتي تو سالن انتظار(اصلا نمي دونم به اونجا مي گند سالن انتظار يا نه.هر چی فکر کردم ،اسم رسميش رو پيدا نکردم.آخه يکی نيست بگه مگه اونجا زايشگاه است که می گی اتاق انتظار! به هر حال هر چی باشه ما اونجا داشتيم انتظار می کشيديم و الحق که هر انتظاری بي حکمت نيست!) نشسته بوديم ،يکهو ديديم يک چيزی داره قِل می خوره مياد طرف ما. ازنگاههای خيره خلايق به اين موجود گرد تپلی فهميديم که کارگردان فيلم تشريف دارند. هنوز نفس زدنش تموم نشده بود که ملت با انظمامات می اومد و ازش امضا می گرفت .يکی از اين جی جی ها با قيافه و تيپ تيتيش مامانی (که آدم هر چی به ريشش نگاه می کرد نمی تونست بفهمه چه مدليه! )اومد جلو و با لحن مامانم اينا شروع کرد:"اومدم عرض ارادت کنم ،کارهای شما رو همشون دنبال می کنم."بوی کافور، عطر ياس" رو ديدم. خيلی جالب بود..."بعد فرمان آرا هم نامردی نکرد و خيلی شيک بهش گفت :"آره عزيزم، ريشهای شما هم خيلی جالبه!!!!!!" طفلک جلوی gf محترمه پاک خيط شد.زود خداحافظی کرد و رفت(فکر کنم رفت سرشو بکنه تو ...)

اگه بخوام ژانر فيلم رو از نظر خودم تعيين کنم، بايد بگم يک ژانر طنزآلود با پس زمينه عميق فلسفی و اجتماعی داشت.

کاراکتر اصلی فيلم ، يک مرد تنهاست که به بن بست فلسفی خورده و در ظاهر هيچ تعهدی رو نمی پذيره(حتی نسبت به فرزند خودش!)و بدليل اينکه در زندگی شخصی در ظاهر با خيانت همسرش دچار شکست شده، تمام زنهايی رو که به نوعی در مسير زندگيش قرار می گيرند(از منشی صحنه گرفته تا زنهای خيابونی) به نوعی شرمنده می کنه و هيچ کدوم رو رد نمی ده. اين ظاهر و در واقع بعد داستانی فيلمه که پشت اون حرفهای بسيار عميقتری هست که من الان چون حوصله فلسفيدن رو ندارم ،می ذارم اونها رو واسه يک وقت ديگه.الن می خوام چند نمونه از طنزهای تند فيلم رو براتون بگم.

بابا اين فرمان آرا خيلی نترسه، از اون بالا شروع کرده ،از بنيانگذار و مقام معظم ...دهن همه رو صاف کرده اومده پايين.

اون هم با طنز منحصر بفرد خودش.

تو يک صحنه فيلم ،يک مادر و دختر (که اين دومی ناپرهيزی کرده و "عضو مبارکه و مقدسه" رو برباد داده) مياند تو مطب اين دکترواسه ترميم و خريدن آبروی بربادرفته(کارکتر اصلی فيلم پزشک زنان و زايمان تشريف دارند)مادره شروع می کنه به ننه من غريبم بازی که :

-آقای دکتر،دوماد آيندمون تو آلمان زندگی می کنه ،ولی خوب خانوادش يک خورده امل و سنتی هستند ،از اونهايی که شب اول مياند می ايستند پشت حجله. يک کاری کن اين ورپريده رو دستمون نمونه.

دکتر- خانوم 800هزار تومن به فلان حساب واريز کنيد ،فردا بياريدش مطب.

مادر دختر-آقای دکتر اين يک خورده واسه ما زياده.

دکتر-نه خانوم، جور می شه ،بکشيد رو مهريه ، بهرحال دوماد بايد يک جوری تاوون حماقتش بده ديگه!!!(با شنيدن اين جمله ،جمعيت شروع کرد به کف زدن که البته صدای کف خانومها به آقايون می چربيد!من نمی دونم واسه چی؟شما می دونيد؟)

تو يک صحنه ديگه فيلم ، يک مرد و زن مياند تو مطب ...

دکتر- خب باز چی شده ،نکنه دوباره ...

شوهر- آره آقای دکتر ، خداوند يکبار ديگه به ما لطف کرده و...

دکتر(با تعجب همراه با خشم)- چی ! مرديکه تو از 15سالگی داری هر سال يک بچه ميکاری تو شکم زنت. ديگه هيچی ازش باقی نمومده.نکنه فکر می کنی شعار ارتش 20ميليونی تنها خطاب به تو بوده و می خوای يک تنه اونو برآورده کنی!!!(فرمايش گوهربار يک شخصيت رو که حتما به خاطر مياريد؟اگرنه، به ميليونها جوون بيکار در اطرافتون نگاه کنيد تا حداقل ثمرات اين فرمايشات رو ببينيد.اينها در واقع بيکار نيستند.دارن از بيضه های اسلام ناب آخوندی محافظت می کنند.آخه بنا به گزارشهای رسيده ، اين بيضه ها خيلی سنگين هستند و نگهداشتن اونها کار من و شما نيست دوستان!)
درراستاي اينکه من به لطف يکی ازدوستهاي نازنينم بالاخره امسال موفق شدم کارت جشنواره رو بگيرم ،اين روزها خيلی خوش مي گذره و من روزي حداقل يک فيلم می بينم و اون هم چه فيلمهايي!
ديروز "خانه اي روي آب"رو ديدم واسه بهمن فرمان آرا.وقتي تو سالن انتظار(اصلا نمي دونم به اونجا مي گند سالن انتظار يا نه.هر چی فکر کردم ،اسم رسميش رو پيدا نکردم.آخه يکی نيست بگه مگه اونجا زايشگاه است که می گی اتاق انتظار! به هر حال هر چی باشه ما اونجا داشتيم انتظار می کشيديم و الحق که هر انتظاری بي حکمت نيست!) نشسته بوديم ،يکهو ديديم يک چيزی داره قِل می خوره مياد طرف ما. ازنگاههای خيره خلايق به اين موجود گرد تپلی فهميديم که کارگردان فيلم تشريف دارند. هنوز نفس زدنش تموم نشده بود که ملت با انظمامات می اومد و ازش امضا می گرفت .يکی از اين جی جی ها با قيافه و تيپ تيتيش مامانی (که آدم هر چی به ريشش نگاه می کرد نمی تونست بفهمه چه مدليه! )اومد جلو و با لحن مامانم اينا شروع کرد:"اومدم عرض ارادت کنم ،کارهای شما رو همشون دنبال می کنم."بوی کافور، عطر ياس" رو ديدم. خيلی جالب بود..."بعد فرمان آرا هم نامردی نکرد و خيلی شيک بهش گفت :"آره عزيزم، ريشهای شما هم خيلی جالبه!!!!!!" طفلک جلوی gf محترمه پاک خيط شد.زود خداحافظی کرد و رفت(فکر کنم رفت سرشو بکنه تو ...)
اگه بخوام ژانر فيلم رو از نظر خودم تعيين کنم، بايد بگم يک ژانر طنزآلود با پس زمينه عميق فلسفی و اجتماعی داشت.
کاراکتر اصلی فيلم ، يک مرد تنهاست که به بن بست فلسفی خورده و در ظاهر هيچ تعهدی رو نمی پذيره(حتی نسبت به فرزند خودش!)و بدليل اينکه در زندگی شخصی در ظاهر با خيانت همسرش دچار شکست شده، تمام زنهايی رو که به نوعی در مسير زندگيش قرار می گيرند(از منشی صحنه گرفته تا زنهای خيابونی) به نوعی شرمنده می کنه و هيچ کدوم رو رد نمی ده. اين ظاهر و در واقع بعد داستانی فيلمه که پشت اون حرفهای بسيار عميقتری هست که من الان چون حوصله فلسفيدن رو ندارم ،می ذارم اونها رو واسه يک وقت ديگه.الن می خوام چند نمونه از طنزهای تند فيلم رو براتون بگم.
بابا اين فرمان آرا خيلی نترسه، از اون بالا شروع کرده ،از بنيانگذار و مقام معظم ...دهن همه رو صاف کرده اومده پايين.
اون هم با طنز منحصر بفرد خودش.
تو يک صحنه فيلم ،يک مادر و دختر (که اين دومی ناپرهيزی کرده و "عضو مبارکه و مقدسه" رو برباد داده) مياند تو مطب اين دکترواسه ترميم و خريدن آبروی بربادرفته(کارکتر اصلی فيلم پزشک زنان و زايمان تشريف دارند)مادره شروع می کنه به ننه من غريبم بازی که :
-آقای دکتر،دوماد آيندمون تو آلمان زندگی می کنه ،ولی خوب خانوادش يک خورده امل و سنتی هستند ،از اونهايی که شب اول مياند می ايستند پشت حجله. يک کاری کن اين ورپريده رو دستمون نمونه.
دکتر- خانوم 800هزار تومن به فلان حساب واريز کنيد ،فردا بياريدش مطب.
مادر دختر-آقای دکتر اين يک خورده واسه ما زياده.
دکتر-نه خانوم، جور می شه ،بکشيد رو مهريه ، بهرحال دوماد بايد يک جوری تاوون حماقتش بده ديگه!!!(با شنيدن اين جمله ،جمعيت شروع کرد به کف زدن که البته صدای کف خانومها به آقايون می چربيد!من نمی دونم واسه چی؟شما می دونيد؟)
تو يک صحنه ديگه فيلم ، يک مرد و زن مياند تو مطب ...
دکتر- خب باز چی شده ،نکنه دوباره ...
شوهر- آره آقای دکتر ، خداوند يکبار ديگه به ما لطف کرده و...
دکتر(با تعجب همراه با خشم)- چی ! مرديکه تو از 15سالگی داری هر سال يک بچه ميکاری تو شکم زنت. ديگه هيچی ازش باقی نمومده.نکنه فکر می کنی شعار ارتش 20ميليونی تنها خطاب به تو بوده و می خوای يک تنه اونو برآورده کنی!!!(فرمايش گوهربار يک شخصيت رو که حتما به خاطر مياريد؟اگرنه، به ميليونها جوون بيکار در اطرافتون نگاه کنيد تا حداقل ثمرات اين فرمايشات رو ببينيد.اينها در واقع بيکار نيستند.دارن از بيضه های اسلام ناب آخوندی محافظت می کنند.آخه بنا به گزارشهای رسيده ، اين بيضه ها خيلی سنگين هستند و نگهداشتن اونها کار من و شما نيست دوستان!)