۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

امروز مثل ديروز،مثل هر روز اينجا بودم.ولی برخلاف روزهای ديگه واقعا دلم تنگ شد.البته اينخونه دلتنگيهاش هم ملسه .حتی روزهايي که توش از اون داستانهای طنز خبری نباشه.
اين چه وضعشه آخه!صبح تو شرکت نقاب، ماشينهای خطی آرياشهر ،وليعصر نقاب،تو خونه winamp رو که run می کنی نقاب ،اينجا هم ميای ،باز می بينی نقاب برقراره :

می دونم می بينمت يک روز دوباره
توی دنيايي که آدمک نداره

آره خلاصه! آقا نقاب به چهره زدند و می گند ايشون و آقای سياوش قميشی به اين نتيجه رسيدند که اين نقاب رو حالاحالا ها رو چهره حفظ کنند و دوستهای اينترنتی شون رو تو اون دنيا زيارت کنند.آقا مگه بيخوده ،در حسرت ديدار تو آواره ترينم!.

راستی يه چيز ديگه! آقا جون ،تو نمی خواد انقده تو عالم ذهنت واسه ديگرون آمپول تجويز کنی.فقط بگو چه آمپولی به اون مغزت زدی که اسب خيالت انقده وحشی شده.تا يه جاهايي مسافراش رو می بره ،ولی گاهی اوقات يهو وحشی می شه.می زنه همه رو می ندازه پايين و فقط خودش می مونه و صاحبش.اون وقت ديگه ما به گردش هم نمی رسيم.

حديث هفته :
"هر کس مرا می خواند ،اين را هم بخواند و هر کس من را نمی خواند ،بازهم اين را بخواند و هر کس اين را می خواند،ديگر لازم نيست مرا بخواند.پس بخوانيد او را تا اجابت کند شما را"