من ديشب اين حرفهای خورشيد خانم رو خوندم.شايد باورتون نشه اگه بگم که تو اون لحظاتی که اين explorer داشت جون می کند که صفحه خورشيد خانوم رو بياره ،من داشتم به چی فکر می کردم.داشتم به اين فکر می کردم که اگه يکروز تو بالای صفحه اش غزل خداحافظی رو ببينم ،چه احساسی به من دست می ده.اين غزل چطوری سروده می شه.دلايل خورشيد خانوم واسه رفتنش چی می تونه باشه و از اين جور چيزها که ديدم بالاخره explorer فارغ شد .داشتم کف می کردم.پيش خودم داشتم می گفتم که بابا ما هم می تونيم به رويای صادقه دچار بشيم و اون اصل ماجرا يعنی ننوشتن خورشيد خانم رو فراموش کرده بودم.
من امروز نمی خوام مثل خيلی های ديگه اون جريانی رو که تو بعضی از وبلاگها راه افتاده(آيين نگارش رو بی خيال.اگه تو نوشته های من بخواهيد دنبال غلط های نگارشی باشيد،کلی سر کار می مونيد!) و طبعا ممکنه رو کل جامعه کوچولومون اثر بگذاره ،بررسی کنم.چون خيلی های ديگه اين کار رو انجام دادند و بهتر از من.من امروز می خوام حرفها و عکس العمل های خورشيد خانوم در برابر اين جريان رو نقد کنم.فقط اميدوارم که حرفهاش رو خوب فهميده باشم.در ضمن ممکنه اين حرفها خيلی ايده اليستی و دور از واقعيت باشه(که اين از روحيه ايده اليستی من نشات می گيره)،به همين دليل حقوق خورشيد خانوم رو بخاطر اون حرفهايي که نگفته ،محفوظ نگه می دارم.
من اصلا اين موضوع رو کتمان نمی کنم که نسبت به وبلاگ خورشيد خانم يک احساس ويژه ای دارم.دقيقا نمی دونم واسه چی. ولی خب اصلا با وبلاگ خورشيد خانم بود که به بلاگ خونی دچار شدم.
مدتها بود دنبال يک جمعی می گشتم که بتونم آدمها رو بدون اون نقاب هميشگی شون(حال چه زشت و چه زيبا)ببينم.يک جايي که ارتباط بين آدمها و زبون مشترکشون نه براساس سود و مصلحت و روابط رسمی و از پيش تعريف شده اجتماعی ،بلکه بر اساس دردها و حرفهايي باشه که از لايه های درونی وجودشون نشات می گيره.به همون اندازه که وقتی اين نقاب رو برمی دارند،باخودشون صادق هستند. يک روز همين طور که مشغول وبگردی بودم، يکهو تو يک سايتی که گاهی اوقات نوشته های جالب ديگران رو قرار می داد،اين نوشته های خورشيد خانوم رو ديدم :
"مدتهاست که دارم انتظار ميکشم که بياد. روزهاست، سالهاست، قرنهاست. بعضی اوقات خسته ميشم و يادم ميره. ولی بعضی اوقات يه بو، يه رنگ، يه صدا يا هر چيز کوچولوی ديگه ای يادم ميندازه که بايد بياد. خيليها اومدن ومن فکر کردم که اونه، ولی بعد فهميدم که چه احمق بودم. اون شبيه هيچ کس نيست. اون بوی بارون ميده. (کلشم بد جوری بوی قورمه سبزی ميده.) اون وقتی من حرف نمی زنم ميفهمه چی ميگم و باهام حرف ميزنه. وقتی حرف ميزنم حرف نميزنه و فقط بهم گوش ميده. وقتی گه ميشم ميفهمه هوا پسه و بهم گير نميده. وقتی دلم ميخواد خل باشم و الکی بخندم باهم ميخنده. اگه هوس کنم تو خيابون ببوسمش دورو ورش رو نيگا نميکنه. اگه دوست داشته باشم راجع به قرون وسطا باهاش حرف بزنم خوابش نميگيره. اگه دوست داشته باشم گريه کنم برام فلسفه نميبافه. اگه حوصلشو نداشته باشم سگ نميشه. آی، آی، آی. مامانم ميگه سفارش بده برات بسازن. ولی من ميدونم که يه جايی هست. همين دورو برا. فقط من نميبينمش. بايد صبر کنم، چون يه روزی مياد."
اومدم تو سايتش و ديگه نمک گير شدم.فکر کنم اون وقت جماعت وبلاگ نويس از 10 تا تجاوز نمی کرد. اما نوشتن و ننوشتن خورشيد خانوم واسه من فقط به اين دليل اهميت نداره که دليل آشنايي من با وبلاگ شد.وبلاگ خورشيد خانوم به نظر من يک نمونه بارز از اين ايده است که می گه :"ساده نوشتن ابتذال نيست."و از اون مهمتر خورشيد و خيلی های ديگه نماينده نسل جديد دخترايي هستند که اون ساختار قالبی زن سنتی ايرانی رو شکستند و در ضمن از اون طبقه بوروژوا و مرفهين بی درد جامعه فاصله دارند و خودشون حرفهای جديدی برای گفتن دارند.بر خلاف اون چيزی که فکر می شه ،اين وبلاگها به همون اندازه که بين آقايون خواننده داره(تو جامعه ما خب اين کاملا طبيعيه) ، شايد بيشتر از اون بين خانومها طرفدار داره.خيلی ها حرفها و احساسات خودشون رو تو اين وبلاگها می خونند.
هر کس می تونه واسه نوشتن خودش تو اينجا دلايلی داشته باشه.ولی من دلايل عليرضا رو خيلی پسنديدم.(افسوس که اينو تو غزل خداحافظيش گفته بود.) :
"خوب آدم وبلاگ نمينويسد به سه دليل(البته آدم وبلاگ نويس را ميگويم و وبلاگ نويس آدم را!!):
1- حرفي نمانده باشد براي گفتن
2 -حسي نمانده باشد براي نوشتن
3-کسي نمانده باشد براي خواندن"
و فکر می کنم خورشيد خانوم هم حرف داره برای گفتن،هم حس داره برای نوشتن(خودش می گه عاشقه نوشتنه) و هم کسی داره برای شنيدن(اينها هم تعدادشون کم نيست.)
البته گفتم که نمی خوام اون تاثيراتی رو که خورشيد از اظهارنظرهای فاضلانه! بعضی از وبلاگهای ديگه گرفته،ناديده بگيرم.صادقانه بگم.خودم هيچ تضمينی نمی کنم که اگه تو يک وبلاگ ديگه بهم توهين شه،يک عکس العمل تندتر از خورشيد نشون ندم. ولی بايد قبول کرد که درصد اين افراد در مقابل خواننده های خورشيد خيلی خيلی کمه.
در ضمن اينکه من کم آوردم و ضعيف بودم و اينا ،قابل قبول نيست.مگه عوعو کردن يک سری از موجودات تو يک شب مهتابی ،می تونه مهتاب رو تيره و تار کنه.تو که ديگه خورشيدی!!!
اينکه رجب لينکم رو برداشت و ابول اين فکر رو درباره من کرد هم اصلا هيچی .من نمی خوام فکر کنم که خورشيد خانوم اين حرفها رو زده.
اصلا می دونی چيه ،بقول خودت رک و راست! من نمی تونم قبول کنم که اينها همه دلايلت واسه ننوشتن باشه ،ولی اگه به اين دليل رفتی و تو اين فکری که :
" اگه فهميدم چی بايد بنويسم برمی گردم. اگه فهميدم واقعا برای چی بايد بنويسم برميگردم. ولی اگه نفهميدم خدافظ و مرسی برای تمام لطفهايی که به من داشتيد و تمام چيزهايی که به من ياد داديد."
بهت حق می دم. هر قدر که خواستی ،فکر کن.
اينو اول به خودم می گم.ولی اگه شما هم چشمتون بهش خورد،فکر نکنم ضرری داشته باشه :
دوستان ،يک چيزی مشخصه .هيچ کس دوست نداره که بهش توهين بشه.هيچ کس.پس ما چطور می تونيم انقدر ساده به ديگران توهين کنيم.آزادی من ،آزادی شما ،آزادی همه مون قابل احترامه.ولی به بهونه استفاده از اين حق طبيعی خودمون ،حق طبيعی يک نفر ديگه رو زير پا نگذاريم.ما که انقدر روشنفکر و مدرن شديم که می گيم "تن من به همراه اعضای شريفم، حريم شخصی من هستند"،زياد برامون سخت نيست که قبول کنيم : "وبلاگ من حريم شخصی من است." نقد کردن يک انديشه با توهين کردن به صاحب اون انديشه فرق داره.فکر کنم همه مون اينو قبول داشته باشيم که خيلی از جاها بايد حساب سليقه ها و افکارمون رو از هم جدا کنيم.يک نفر ممکنه منو نقص خلقت بدونه.ولی تا اينجا به سليقه اش برمی گرده.ولی خب نمی تونه برپايه اين احساسش منو نفی کنه.برای هيچ کس دعوت نامه نمی فرستند که بره يک وبلاگ رو بخونه.اگه يک وبلاگ x يا y منو آزار می ده و من نمی تونم افکارش رو نقد کنم و يا اينکه نمی خوام اين کار رو بکنم،فقط يک توصيه بهداشتی می تونم به خودم بکنم.اينکه نرم اونجا .حالا اگه با اين وجود هی می رم اونجا و تارهای عصبی خودم رو به لرزه درمی آرم، ديگه بايد ردپای يک ساديسم مدرن رو تو خودم جستجو کنم.
اگه اين حرفهای آخرم يک خورده لحن نصيحت مابانه به خودش گرفت ،عذر می خوام.می دونم که اينها تو ذهن همه مون جزء بديهيات شده .ولی چرا هنوز يک عده نمی تونند اونا رو رعايت کنند،نمی دونم. مدتها بود می خواستم بگمشون.ولی خب نشده بود.رفتن خورشيد خانوم يک بهونه ای شد که اونها رو بگم.
به خورشيد خانوم هم بگيد زود برگرده.خيلی زود.جای خاليش رو تو آسمون بلاگستان حس می کنم.