ياوه های شبانه من و يک عدد خدا
هميشه از خدا يک چيزی خواستم.اينکه نگذاره روحهای وحشی در اثر ابتذال روزمرگی، اهلی بشند.بگذاره لحظاتی از گله کناره بگيرند و مال خودشون بشند.بگذاره با خودشون خلوت کنند و فلسفه آفرينش و شعور خدا و خود و ساير خلايق رو زير سوال ببرند.اينکه هميشه به اونها اجازه بده که عصيان کنند،عليه خود ،عليه خدا و عليه وضع موجود. از آنچه که هست ببرند و به آنچه که بايد باشد و نيست ،فکر کنند.افسوس که بايد گاهی اوقات اهلی شد.
هميشه از خدا يک سوال داشتم.چرا حرف نمی زنه.نه ،منظورم اين نبود!با آيه و نشانه و امر و نهی و اتفاق و باد و طوفان و باران و ستاره و آتش نه!!!با همون صدايي که از حنجره من درمی آد .از حنجره تو درمی آد.يعنی اون متوجه نمی شه که گاهی اوقات من حوصله عقل و شعور خودم هم ندارم(با اين وزن کمش!)،چه برسه به اينکه بخوام به نشانه های آفرينش نگاه کنم و حرفهای پروزنش رو از اون استخراج کنم.راستی خدا ،واقعا چرا حرف نمی زنی ؟ تو که اين همه حنجره آفريدی و به اين همه آدم کوکی دادی که ممکنه تو تموم طول عمرشون نتونند جز درباره شکم و زير شکم حرفی بزنند،چرا يکيش رو واسه خودت برنداشتی.اصلا بيا.مال منو بگير.بهت امانت می دمش.اينطوری بهتره. ديگه خودم نمی تونم حرف بزنم و سراپا گوش می شم. اگه چشم داشته باشی ،قول می دم که مستقيم تو چشات هم نگاه کنم.قول می دم يک پلک هم نزنم(چه جوريش ديگه به خودم ربط داره!) فقط حرف بزن.با صدايي که برای من آشنا باشه.با واژه هايي که من بفهمم.ساده و بی تکلف! اين رازآلودگی و سکوت سربه مهرت بدجوری منو عذاب می ده! بدجوری!
اين اگزيستانسياليست ها راست می گند که : "در ساير کائنات ،ماهيت بر وجود مقدم است.يعنی اول ماهيت شون مشخص می شه و بعد خلق می شند.اما تو انسان اينطوری نبوده.انسان خلق شده و به خودش واگذار شده تا ماهيتش رو خودش تعيين کنه." اگه اينطور باشه ،بايد بگم که از اين همه آزادی که به من دادی ممنونم.ولی نمی تونم بازيهای روزگار رو تصادفی فرض کنم.نمی تونم تصور کنم که يک عده فرشته بيکار رو خلق کردی و به همشون يک تاس دادی تا به ازای هر انتخاب تو يک درخت حالت ،يک تاس بندازند و ادامه مسير رو بطرف برگهای درخت مشخص کنند .نمی دونم از قطعيت و عدم قطعيت کدوم رو انتخاب کنم.اگه قطعيت رو انتخاب کنم، از زندگيم حالم به هم می خوره و ديگه يک قدم هم برنمی دارم.آخه چه فايده؟! همه چيز از پيش تعيينه.مگه ما مسخره ت هستيم آخه؟! ولی عدم قطعيت هم يک هراس عجيب تو وجودم می اندازه.حس می کنم نمی تونم اين همه آزادی رو شونه هام تحمل کنم.نمی دونم chris de burgh هم همين مشکل رو داشته که فرياد می زده :
Eli Eli Lamma! Oh Lord you have forsaken me
نمی دونم!آزادی رو دوست دارم.ولی می خوام دوتا چشم اون بالا باشه که حس کنم نگران منه.همين دو تا چشم کافيه.
از فردای من چی می دونی؟اصلا چيزی می دونی يا نه؟ اگه چيزی هم می دونی، هيچ وقت بهم نگو.خب؟! هر چند گاهی اوقات خيلی دلم می خواد بدونم.بهت التماس می کنم که بهم بگی.نعره می زنم که يه چيزی بگی.بهت آويزون می شم که فقط يک کلمه.ولی تو به اين بيقراريها گوش نکن.سنگدل باش.هيچی نگو.من هم هيچ وقت تو انتخابهای مهم زندگيم نميرم سراغ کتابت که استخاره کنم.از اين کار حالم بهم می خوره.بايد خودم شهامت انتخاب رو داشته باشم. فکر کنم.انتخاب کنم و بپای تصميم هام بايستم.اگه اون فکر رو به من نمی دی ،حداقل اون شهامت رو از من نگير.بگذار اگه عاقل نيستم،يک قمارباز بزرگ و جسور باشم.
ببينم! داری گوش می کنی يا تو هم مثل اين گله خوابت برده.نکنه می خوای بگی تو هم بازيگری.يا اينکه اصلا از اين هم کمتری و رو تختت نشستی و داری ما رو نگاه می کنی و چيپس و ماست موسير دار می خوری .نکنه می خوای بگی تو هم ناتوانی! ازت کاری برنمی آد... نه! نمی تونم قبول کنم.يکجا هست که اين نسبيت تموم می شه.نمی دونم کجاست.ولی يک جايي بايد وجود داشته باشه.يا لااقل بگذار تصور کنم که چنين جايي هست.بگذار ديگه اين رو زير سوال نبرم.
مرسی که به حرفهام گوش دادی.حالا ديگه برو بخواب.همه جا امن و امانه.همه خوابند.جز صداهای خر و پف منظم و روده های انباشته از غذا و شهوت های تخليه شده هيچ خبری نيست.چوپان گله امروز وعده داد که فردا می ريم به يک چراگاه جديد.گفت که کلی چريدنيهای جديد داره.الان همه دارند خواب اونجا رو می بينند.من هم فردا بايد برم.اگه نرم گشنه می مونم.شب بخير.