۱۳۸۱ خرداد ۳, جمعه

بعداز ظهر يک جمعه بهاری، ساعت 7:30 ،تنها در خانه.

بوی نم بارون هوای اتاق رو برداشته.
داره داغونم می کنه.
نسيم قبل از بارون هم به صورتم می خوره.
اما کجاست بارون؟!
احساس ناجوريه.
يک انتظار آزاردهنده.
هی می رم جلوی پنجره، می بينم هيچ خبری نشد.
"خدايا ،خدايا ،
کويرم .کويرم،
بگو ابر بباره
می خوام جون بگيرم."

نمی دونم بالاخره بارون می باره يا نه؟!حالا من هيچی.اين درختها که دارند له له می زنند.اين گلها که هنوزه بارون نخورده مست شدند!مطمئنم که اونها هم دارند با زبون خودشون خدا رو صدا می زنند.
خدا خيلی بی انصافی اگه به حرفشون گوش ندی!