خيلی بده که ايرانی باشی و يک کتابخونه داشته باشی که بهش می نازی و اون وقت ديوانهای حافظت غبار گرفته باشند.نه؟! من هم مثل خيلی از شما با اين کتاب زندگی کردم.باهاش بزرگ شدم. باهاش واسه دل خودم ساز زدم .باهاش اميدوار شدم.باهاش انتظار کشيدم.رو زخمهای خودم مرحم گذاشتم.گاهی اوقات احساسات خفته خودم رو تو غزلهاش می ديدم و سرشار می شدم.گاهی اوقات به معشوقه اش حسودی می کردم… يک جورايي آدم حس می کنه که باهاش رفيقه .اصلا انگار بچه محل خودمونه. شعرش يک لالايي آرومه.می تونی نم نمک باهاش قدم بزنی.مثل مولوی نيست که يکهو آسمونی بشه و ببينی که پر کشيد و از اينجا رفت و تو ديگه به گردش هم نمی رسی.يعنی يکجورايي زمينی تره.
ولی مدتهاست ديگه سراغ حافط نمی رم.تو کتابخونم از ديوانش 3 تا نسخه رو دارم.هر کدومش واسه يک لحظاتی خوب بود.ولی الان مدتهاست که نرفتم سراغش.اصولا با جهان بينيش مشکل پيدا کردم.ديگه اون غزلهاش نمی تونه دل منو خوش کنه.همش به خودم اينو می گم اون تصويری که جلوی آدم می گذاره ،سرابه.دروغ شيرينه! همه می دونند که تو دنيا هزاران يوسف گمگشده بوده که ديگه پيدا نشدند.همه می دونيم که کاسه صبر خيلی از آدمها لبريز می شده و اين غزلها ديگه کاری براشون نمی تونستند بکنند. از اينکه گاهی اوقات تموم بلاهايي رو که معشوقش به سرش مياره ،می گذاره به حساب تقدير و باز با همون حالش می سازه ،ديگه حالم بهم می خوره.از اينکه خودش رو يک نقطه تسليم تو دايره قسمت تصور می کنه ،بدم مياد.عشقش با وجودی که گرم و نشاط بخشه،ولی عاشق رو مثل برده تو دستهای معشوقش اسير می کنه و اين نفرت انگيزه!
به نظر من ريشه کردن مبانی اين ادبيات صوفيانه تو روحيات و جنبه های عملی زندگی آدمها خيلی خيلی مضره.حاصلش همون برخورد منفعلانه آدم نسبت به پديده های دور و بر خودش و بی اعتنايي نسبت به تعهد اجتماعی و امتناع از پذيرفتن اون می شه.حتی اين تو زندگی اجتماعی خود حافظ هم تاثيراتش رو گذاشته بوده ظاهرا.حضرت آقا تو همون بحبوحه ای زندگی می کرده که جان و مال و کاشانه و فرهنگ و ناموس اين مملکت بقول دکتر شريعتی زير سم اسبهای وحشی مغولها و تاتارها تباه می شده.اون وقت آقای خوش چشم کار جهان رو به جهان داران سپرده بودند و کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا نشسته بودند و به ياد معشوق "دلکم ،دلبرکم" می خوندند.
نمی دونم .شايد دارم اشتباه می کنم.ولی اين واسه من قابل قبول نيست .به خصوص برای به اصطلاح نخبگان جامعه! البته به ارزش هنری شعرهاش اصلا کاری ندارم که دليل آوردن واسه زيبايي اين شاهکارها مثل دليل آوردن می مونه واسه روشنايي آفتاب! ولی احساس می کنم که اين جهان بينی تاريخ مصرف داره.شايد هم خيلی وقته که تاريخ مصرفش گذشته و من ازش خبر ندارم.خيلی بده که آدم بره تو يک سوراخ و چشمهاش رو جلوی هر شعاع نوری که از بيرون مياد ،ببنده.
ولی وقتی اين آهنگ فرامرز اصلانی رو با اون صدای گيتار جادوييش می شنوی ،ديگه شايد نتونی چشماتو باز نگه داری.اصلا ممکنه به نور احتياج نداشته باشی ديگه .در ضمن نبايد يادت بره که اين حافظ عزيز دردونه ،مثنوی هاش هم مثل غزلهاش خداست!!!
(بشنويد و لذت ببريد ،اما باور نکنيد!)
الا ای آهوی وحشی کجايي
مرا با توست چند اين آشنايي
دو تنها و دو سرگردان دو بی کس
دد و دامت کمين از پيش و از پس
بيا تا حال يکديگر بدانيم
مراد هم بجوييم ار توانيم
که می بينم که اين دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خش
که خواهد شد بگوييد ای حبيبان
پناه بيکسان يار غريبان
مگر خضر مبارک پی درآيد
ز يمن همتش اين ره سر آيد
….
….
چو آن سرو سهی شد کاروانی
ز تاک سرو می کن ديده بانی
لب سرچشمه ای و طرف جويی
نم اشکی و با خود گفتگويی
به ياد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران
چو نالان آيدت آب روان پيش
مدد بخشش ز آب ديده خويش
نکرد آن همدم ديرين مدارا
مسلمانان ،مسلمانان خدا را
مگر خضر مبارک پی تواند
که اين تنها بدان تنها رساند.