۱۳۸۱ خرداد ۲, پنجشنبه

می دونيم اون پايينها چه خبره؟!
تو يک مهمونی خانوادگی تو يک جمعی نشسته بودم .طبق معمول يک گوشه و کم سروصدا.افکارم از نقش خودم تو اين مهمونی شروع شد و به جاهای باريکتری کشيد. داشتم به نقش خودم تو محيط اطرافم فکر می کردم( البته نقش غير انتزاعی). به هر کدوم از اين آدمهای اطرافم که نگاه می کردم، می ديدم يک گوشه از چرخ جامعه شون رو دارند می چرخونند.حتی اگه نقششون تو همون خانواده محدود بشه.حالا من چی.حتی اين بچه ها با اون ورجه وورجه هاشون به محيط خونه هاشون طراوت خاصی می دند و گاهی اوقات بهونه زندگی پدر مادرشون می شند که همين هم از من بر نمی آد.
همين چند روز پيش بود که حدود 1 ساعت با اون مهتابی اتاقم کلنجار می رفتم که اونو درستش کنم و آخرش هم بابام اومد و اونو 3 سوت درستش کرد.مشکلش انقدر کوچک بود که الان روم نميشه بهتون بگم!.بعدش هم يک نگاه عاقل اندر سفيه بهم انداخت و از اتاقم رفت بيرون! هميشه از هر نوع کار خونه و بيرون خونه که مختص خودم نباشه ،معاف بودم و کسی به خودش اجازه نمی داد که آرامش چهارديواری اتاقم رو بهم بزنه.شغل شريف رو هم که قربونش برم.دکمه های keyboard خشن ترين عناصری هستند که تو محيط کار باهاش سر و کار دارم! تو بين فاميل و آشنا بعنوان يک آدم هميشه مشغول که فرصت انجام هيچ کار پيش پاافتاده ای (!) رو نداره، شناخته می شدم.مدتهاست که کسی از من کمکی نخواسته.ديگه خودم هم کم کم باورم شده که تنها کاربردم به همين فضای انتزاعی و ذهنی و چهارديواری اتاقم خلاصه می شه.

داشتم چی می گفتم .آهان، اونوقت پيش خودم فکر می کردم اگه يکروز نباشم ،خب اصلا چه اتفاقی ميافته .جز اون وابستگی عاطفی که اطرافيانم بهم دارند، اصلا آب از آب تکون می خوره!؟برام قبول کردنش سخت بود.ولی هر چی فکر کردم،ديدم واقعا آب از آب تکون نمی خوره.
شايد بگيد که واسه گنده تر از تو هم آب از آب تکون نخورده.حالا نکنه که خودت رو از ستونهای آفرينش می دونی ؟ولی بحث من اصلا اين نيست.چيزی که می خوام بگم اينه که ممکنه طرز افکار و شکل زندگی (که در دنيايي که تخصص حرف اول رو می زنه ،غيرقابل اجتنابه!)آدمها تو دنيای جديد ،اونها رو ناخودآگاه و بعضا خودآگاه از آدمهای اطراف و بطن جامعه شون ايزوله کنه و اين يک فاجعه واسه روابط بين آدمها ست.

دکتر شريعتی يک مثالی داره که من خيلی باهاش حال می کنم.می گه که :
"داستانی ساخته اند که اگر چه شوخی است،ولی نمايشگر يک حقيقت است، و آن اين که ،موقعی که گاگارين به فضا رفته بود،خبرنگاری به در خانه اش می رود و از بچه اش می پرسد:بابا کجاست؟ بچه می گويد : رفته است به فضا.می پرسد کی برمی گردد؟می گويد : ساعت 2 و 35 دقيقه و 7 ثانيه ! بعد می پرسد : مامان کجاست؟ جواب می دهد رفته است نان بخرد.می پرسد:کی برمی گردد ؟ می گويد: معلوم نيست.
آن پدر در اينجا مظهر پيشرفت علمی است و آن مادر ،مظهر حقيقت انسان است که در روی زمين می ماند و اين بچه ،انسان فردا است که از موقعيت پدرش جز پيشرفت علمی (علم به اين معنی)چيزی به ارث نمی برد،اما از رنج مادرش زندگی می کند!!"


آره ديگه. نردبان ترقی من و تو از رو دوش اين لايه های زحمت کش جامعه گذشته که ما رو به اينجا رسونده.و حالا که رسيديم اين بالا ،خوب طبييعيه که اونها رو ريز ببينيم! رسيديم بالا و تنها کاری که بلديم بکنيم ،اينه که دستهامون رو به نشانه پيروزی ببريم بالای سرمون و مغرور و سرمست اونها رو تکون بديم.حالا نمی دونيم که اگه فقط يکی از اين ها زيرپامون رو خالی کنند،چه بلايي سر مون مياد و تا چه ارتفاعی سقوط می کنيم!
من اين درد رو گفتم که ممکنه خيلی از شماها هم مثل من بهش دچار باشيد.ولی واقعا نمی دونم که درمونش چيه؟!