۱۳۸۲ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

اين منم

وصله ای ناجور

بر پيکر زندگی خويش


اين رفت و برگشت ها هميشه با من بودند. شايد خيلی پيش از وقتی که خودم رو بشناسم. چيز زياد پيچيده ای نيست. همين حضور و غيابهای بين جمع و آن نمی دانم کجايی که ...راستش نمی دانم کجاست!

مدتهاست به اين نتيجه رسيدم اين موضوع به مکان و زمان خاصی مربوط نمی شه.

اينکه سر کلاس نشسته باشم و بحث درباره يکی از موضوعات اساسی رشته مون داغ باشه...

اينکه تو محل کارم مشغول سر و کله زدن با برنامه ای باشم که به دقت و حواس جمعي زيادی احتياج داره...

اينکه تو بين نزديکترين دوستهام باشم...

اينکه تو جشن عروسی(از نوع غليظش) يکی از اقواممون نشسته باشم که اطرافم پر از چهره های آشناست...

...

فرقی نمی کنه. به هر حال بايد تحملش کنم. ممکنه موضوعاتی که حواسم رو از جمع پرت می کنه يا بازه های زمانيش متفاوت باشه، ولی با هم تفاوت ماهوی چندانی ندارند.
اين منم
وصله ای ناجور
بر پيکر زندگی خويش


اين رفت و برگشت ها هميشه با من بودند. شايد خيلی پيش از وقتی که خودم رو بشناسم. چيز زياد پيچيده ای نيست. همين حضور و غيابهای بين جمع و آن نمی دانم کجايی که ...راستش نمی دانم کجاست!
مدتهاست به اين نتيجه رسيدم اين موضوع به مکان و زمان خاصی مربوط نمی شه.
اينکه سر کلاس نشسته باشم و بحث درباره يکی از موضوعات اساسی رشته مون داغ باشه...
اينکه تو محل کارم مشغول سر و کله زدن با برنامه ای باشم که به دقت و حواس جمعي زيادی احتياج داره...
اينکه تو بين نزديکترين دوستهام باشم...
اينکه تو جشن عروسی(از نوع غليظش) يکی از اقواممون نشسته باشم که اطرافم پر از چهره های آشناست...
...
فرقی نمی کنه. به هر حال بايد تحملش کنم. ممکنه موضوعاتی که حواسم رو از جمع پرت می کنه يا بازه های زمانيش متفاوت باشه، ولی با هم تفاوت ماهوی چندانی ندارند.

اين منم، همان وصله ناجور

ديشب هم همينطور بود. رقص وحشيانه نور اذيتم می کرد. فوران فيس و افاده های جماعت سانتی مانتال موقع غذا خوردن هم.

نگاه های سنگين و غريبه هم (هر چند رقص رو به عنوان يک هنر زنده و شاد به اندازه ظرفيت خودش قبول دارم، ولی احساس می کنم هيجانات درونيم از جنسی نيستند که بشه با حرکات موزون يا جفتک پرانی های پست مدرن تخليه شون کرد. دلم می خواست جيغ بزنم که "چرا به چشم يه بيمار روحی بهم نيگاه می کنيد؟! با همتونم ...ها!" )

صداهای ناهنجار اون سازهای بی ربط هم. شعرهای نامتناسب با مراسم هم (اصلا نمی تونستم درک کنم چطوری می شه اين آهنگ "بگو يه خورده غم داری، بگو....... بگو منو کم داری، بگو" رو واسه مراسم شاد انتخاب کرد، هر چند واسه رقص تانگو! و تازه يه عده آدم با عميقترين احساس موجود مشغول همراهی عروس و دوماد در قالب حرکات بدن يا لبها باشند. نمی تونم تصور کنم اين حالت مضحک واقعيه. يهو تصور می کنم دارم يه سری حرکات پيچ در پيچ با موزيک پس زمينه رو دنبال می کنم. يه صدای مبهم داره می خونه: "بگو يه تخته کم داری، بگو.... بگو يه خورده اَ*ن داری، بگو!"

ها ها. صحنه مضحک تر شد. ولی ديگه خيالم راحته که واقعی نيست!

سراغ خان دايی رو می گيرم! می گن تو حياط مشغول هواخوريه. می رم پيشش. تو اين جور مواقع بهترين سوژه واسه گذران وقته. حتی اگه بخواهيم يه بار ديگه پرونده بحثهای کليشه ای و تکراری خودمون درباره بن بستهای سياسی و اجتماعی کشور رو باز کنيم!

می بينم هنوز داره همه شرايط رو با تئوريهای جناب زيباکلام تو کتاب "ما چگونه ما شديم" توجيه می کنه. منم اصلا حوصله بحث های بی فايده رو ندارم. کتاب جديد زيباکلام، وداع با دوم خرداد، رو بهش معرفی می کنم. مقاديری ذوق می کنه. احساس می کنم حالا می تونم به بهونه سيگار کشيدن تو يه جای خلوت اونو با ايده های پيچ در پيچش تنها بگذارم.
اين منم، همان وصله ناجور

ديشب هم همينطور بود. رقص وحشيانه نور اذيتم می کرد. فوران فيس و افاده های جماعت سانتی مانتال موقع غذا خوردن هم.
نگاه های سنگين و غريبه هم (هر چند رقص رو به عنوان يک هنر زنده و شاد به اندازه ظرفيت خودش قبول دارم، ولی احساس می کنم هيجانات درونيم از جنسی نيستند که بشه با حرکات موزون يا جفتک پرانی های پست مدرن تخليه شون کرد. دلم می خواست جيغ بزنم که "چرا به چشم يه بيمار روحی بهم نيگاه می کنيد؟! با همتونم ...ها!" )
صداهای ناهنجار اون سازهای بی ربط هم. شعرهای نامتناسب با مراسم هم (اصلا نمی تونستم درک کنم چطوری می شه اين آهنگ "بگو يه خورده غم داری، بگو....... بگو منو کم داری، بگو" رو واسه مراسم شاد انتخاب کرد، هر چند واسه رقص تانگو! و تازه يه عده آدم با عميقترين احساس موجود مشغول همراهی عروس و دوماد در قالب حرکات بدن يا لبها باشند. نمی تونم تصور کنم اين حالت مضحک واقعيه. يهو تصور می کنم دارم يه سری حرکات پيچ در پيچ با موزيک پس زمينه رو دنبال می کنم. يه صدای مبهم داره می خونه: "بگو يه تخته کم داری، بگو.... بگو يه خورده اَ*ن داری، بگو!"
ها ها. صحنه مضحک تر شد. ولی ديگه خيالم راحته که واقعی نيست!


سراغ خان دايی رو می گيرم! می گن تو حياط مشغول هواخوريه. می رم پيشش. تو اين جور مواقع بهترين سوژه واسه گذران وقته. حتی اگه بخواهيم يه بار ديگه پرونده بحثهای کليشه ای و تکراری خودمون درباره بن بستهای سياسی و اجتماعی کشور رو باز کنيم!
می بينم هنوز داره همه شرايط رو با تئوريهای جناب زيباکلام تو کتاب "ما چگونه ما شديم" توجيه می کنه. منم اصلا حوصله بحث های بی فايده رو ندارم. کتاب جديد زيباکلام، وداع با دوم خرداد، رو بهش معرفی می کنم. مقاديری ذوق می کنه. احساس می کنم حالا می تونم به بهونه سيگار کشيدن تو يه جای خلوت اونو با ايده های پيچ در پيچش تنها بگذارم.

۱۳۸۲ مرداد ۲۷, دوشنبه

اين منم، همچنان همان وصله ناجور

بر می گردم تو مراسم.

آخرِ شبه.

(از اون طرف می شه نزديکيهای صبح) بدنها و آرايشها اون آمادگی و طراوت اوليه رو ندارند.

شادنوشی ها و قهقهه های اول شب جای خودشو به خماری چشمها داده.

يه دختره مياد درست روبروم می نشينه. نشستن که چه عرض کنم. از فرط خستگی رو صندلی تالاپ می شه. تو چشماش نيگاه می کنم. خاليه خاليه. نگام يه خورده نزول می کنه (طبيعتا!) می بينم که شديدا خوش استيله(وقتی می گم خوش استيله، باور کنيد. مجبورم نکنيد تو مکان عمومی پرونده بی ناموسی وا کنم!) پاهاش از شدت حرکات ديشداران ديرين تاول زده. واسه همين اونا رو تقريبا از تو کفشهاش در آورده. نای راه رفتن نداره. يه دونه از اون نگاه های آخر شبی بهم می ندازه. همچين بدش نمياد من برم بغلش کنم بگذارمش رو تختخواب خونه شون. احساس می کنم يه خورده زيادی سنگينه! اگه پيشنهاد بهتری داده بود، شايد درباره ش بيشتر فکر می کردم!

گرفتار يکی از اون حضور و غياب ها می شم. وقتی به خودم ميام، می بينم تازه چراغ اتاق خودم رو روشن کردم. اون آرامش دوست داشتنيش داره نوازشم می کنه.

ها! تو اين موقع شب چهره صادق هدايت (با اون چشمهای بابا قوريش به قول خواهرم) بايد اولين نفری باشه که به استقبالت مياد. لعنتی! هيچ وقت نمی تونم نديده ش بگيرم :

"من هيچ وقت در کيفهای ديگران شريک نبوده ام. هميشه يه احساس سخت يا يه احساس بدبختی جلوی منو گرفته"

لعنتی! مجبور بودی اين حرف رو از کنج قلب من برداری بياری تو اين دفترچه بنويسی که حالا من دستاويز خوبی واسه توجيه خودم داشته باشم؟! آره؟
اين منم، همچنان همان وصله ناجور

بر می گردم تو مراسم.
آخرِ شبه.
(از اون طرف می شه نزديکيهای صبح) بدنها و آرايشها اون آمادگی و طراوت اوليه رو ندارند.
شادنوشی ها و قهقهه های اول شب جای خودشو به خماری چشمها داده.
يه دختره مياد درست روبروم می نشينه. نشستن که چه عرض کنم. از فرط خستگی رو صندلی تالاپ می شه. تو چشماش نيگاه می کنم. خاليه خاليه. نگام يه خورده نزول می کنه (طبيعتا!) می بينم که شديدا خوش استيله(وقتی می گم خوش استيله، باور کنيد. مجبورم نکنيد تو مکان عمومی پرونده بی ناموسی وا کنم!) پاهاش از شدت حرکات ديشداران ديرين تاول زده. واسه همين اونا رو تقريبا از تو کفشهاش در آورده. نای راه رفتن نداره. يه دونه از اون نگاه های آخر شبی بهم می ندازه. همچين بدش نمياد من برم بغلش کنم بگذارمش رو تختخواب خونه شون. احساس می کنم يه خورده زيادی سنگينه! اگه پيشنهاد بهتری داده بود، شايد درباره ش بيشتر فکر می کردم!

گرفتار يکی از اون حضور و غياب ها می شم. وقتی به خودم ميام، می بينم تازه چراغ اتاق خودم رو روشن کردم. اون آرامش دوست داشتنيش داره نوازشم می کنه.
ها! تو اين موقع شب چهره صادق هدايت (با اون چشمهای بابا قوريش به قول خواهرم) بايد اولين نفری باشه که به استقبالت مياد. لعنتی! هيچ وقت نمی تونم نديده ش بگيرم :

"من هيچ وقت در کيفهای ديگران شريک نبوده ام. هميشه يه احساس سخت يا يه احساس بدبختی جلوی منو گرفته"

لعنتی! مجبور بودی اين حرف رو از کنج قلب من برداری بياری تو اين دفترچه بنويسی که حالا من دستاويز خوبی واسه توجيه خودم داشته باشم؟! آره؟

۱۳۸۲ مرداد ۱۹, یکشنبه

يک حس لعنتی دوست داشتنی

يا

"مامان جون، بستنی هاش خوشمزه تره"

در خلال (منظورم همون بينه) بازيهای بچه گانه (در واقع خيلی بچه گانه) يک حس (چيزی شبيه حس کنجکاوی) منو تحريک می کرد که بايد در يک محدوده خاص بدنبال يک چيز خاص تر بگردم. طبيعتا (و حتما) اينو کسی واسم توضيح نداده بود و يک اتفاق ساده (مثلا اعانه بستنی در اتاق بغلی) می تونست منو از ادامه جستجو منصرف کنه.(خب من فکر می کنم (اون موقع) واقعا هم بستنی هاش خوشمزه تر بود!)
يک حس لعنتی دوست داشتنی
يا
"مامان جون، بستنی هاش خوشمزه تره"

در خلال (منظورم همون بينه) بازيهای بچه گانه (در واقع خيلی بچه گانه) يک حس (چيزی شبيه حس کنجکاوی) منو تحريک می کرد که بايد در يک محدوده خاص بدنبال يک چيز خاص تر بگردم. طبيعتا (و حتما) اينو کسی واسم توضيح نداده بود و يک اتفاق ساده (مثلا اعانه بستنی در اتاق بغلی) می تونست منو از ادامه جستجو منصرف کنه.(خب من فکر می کنم (اون موقع) واقعا هم بستنی هاش خوشمزه تر بود!)
يک حس لعنتی دوست داشتنی

يا

"جوانه ها را بخاطر بسپار

درخت گلابی مردنی است"


دو تا راه بود که مدرسه مون رو به خونه متصل می کرد. يک راه، راه کوتاهتر بود که بچه های مرتب، منظم و سربراه اونو انتخاب می کردند و راه دوم، راه بلندتر بود که از کنار باغ بزرگی می گذشت و خوراک شيطنتهای ساير بچه ها در راه برگشت به خونه بود. اواسط بهار بود که يه بار به اصرار يکی از دوستام مسير هميشگيم رو عوض کردم و واسه خوردن توت های نوبر بهاری با جوجه لات ها همراه شدم. گريز از دست باغبون و کل کل کردن با اون واسه هيجان شروع خوب بود و در روزهای بعد، دخترکی با چشمانی به رنگ ميشی، موهايی به رنگ قهوه ای روشن و لباسهايی هميشه شاداب و جادوی طبيعت باغ( که بدون ترديد واقعی ترين تصور من از بهشت بود) و حساسيت باغبون نسبت به اين دختر(که مثل سوگلی همه گلهای باغ از اون دختر مواظبت می کرد)، کافی بود تا از اون دختر يک راز واسه من بسازه. البته رازها اصولا واسه من دوست داشتنی بودند. تنها تفاوت اين راز با کتابهای "به من بگو چرا" اين بود که اون کتابها فقط آدم رو به حيرت می نداختند، ولی اين يکی، دل آدم رو هم گرم می کرد. و اينگونه است که گاهی "بازيچه کودکان کوی" خود می شويم!!

اوضاع بر همين منوال بود تا اينکه تو يه ظهر داغ تابستون دوستم بهم گفت که صاحب اون باغ و خونه به همراه خانواده ش از اينجا رفتند و باغ رو هم واسه فروش گذاشتند. حرفش رو تموم کرده و نکرده، شروع کردم به دويدن به طرف باغ. دويدن بيهوده اون پسره تو فيلم درخت گلابی يادتون مياد؟ که چطور تو اون سربالايی، ماشين حامل "ميم" رو تعقيب می کرد. ولی من نمی دونستم دارم دنبال چی می دوم. شايد دنبال سايه گريزون خودم می دويدم. سايه ای که با نزديک شدن به نيمروز هر لحظه کوتاهتر می شد و به جايی رسيدم که با رسيدن خورشيد به وسط آسمون، ديگه کاملا محو شده بود.

اين اولين بار تو زندگيم بود که غمی از جنس جديد رو تجربه می کردم. غمی که تا عمق زيادی تو وجودم نفوذ کرد. و دل من که تا بحال چنين مهمون ناخونده و سمجی رو تجربه نکرده بود، مدتی باهاش مدارا کرد، با سوز و ساز غمگينش ساخت و بعد برای هميشه اونو تو يک صندوقخونه امن پنهان کرد.

مدتی بعد اون خونه و باغ رو واسه ساخت يه بنای مضحک دولتی خراب کردند و جوونه های درخت گلابی هم ديگه هيچ وقت ميوه ندادند.
يک حس لعنتی دوست داشتنی
يا
"جوانه ها را بخاطر بسپار
درخت گلابی مردنی است"


دو تا راه بود که مدرسه مون رو به خونه متصل می کرد. يک راه، راه کوتاهتر بود که بچه های مرتب، منظم و سربراه اونو انتخاب می کردند و راه دوم، راه بلندتر بود که از کنار باغ بزرگی می گذشت و خوراک شيطنتهای ساير بچه ها در راه برگشت به خونه بود. اواسط بهار بود که يه بار به اصرار يکی از دوستام مسير هميشگيم رو عوض کردم و واسه خوردن توت های نوبر بهاری با جوجه لات ها همراه شدم. گريز از دست باغبون و کل کل کردن با اون واسه هيجان شروع خوب بود و در روزهای بعد، دخترکی با چشمانی به رنگ ميشی، موهايی به رنگ قهوه ای روشن و لباسهايی هميشه شاداب و جادوی طبيعت باغ( که بدون ترديد واقعی ترين تصور من از بهشت بود) و حساسيت باغبون نسبت به اين دختر(که مثل سوگلی همه گلهای باغ از اون دختر مواظبت می کرد)، کافی بود تا از اون دختر يک راز واسه من بسازه. البته رازها اصولا واسه من دوست داشتنی بودند. تنها تفاوت اين راز با کتابهای "به من بگو چرا" اين بود که اون کتابها فقط آدم رو به حيرت می نداختند، ولی اين يکی، دل آدم رو هم گرم می کرد. و اينگونه است که گاهی "بازيچه کودکان کوی" خود می شويم!!

اوضاع بر همين منوال بود تا اينکه تو يه ظهر داغ تابستون دوستم بهم گفت که صاحب اون باغ و خونه به همراه خانواده ش از اينجا رفتند و باغ رو هم واسه فروش گذاشتند. حرفش رو تموم کرده و نکرده، شروع کردم به دويدن به طرف باغ. دويدن بيهوده اون پسره تو فيلم درخت گلابی يادتون مياد؟ که چطور تو اون سربالايی، ماشين حامل "ميم" رو تعقيب می کرد. ولی من نمی دونستم دارم دنبال چی می دوم. شايد دنبال سايه گريزون خودم می دويدم. سايه ای که با نزديک شدن به نيمروز هر لحظه کوتاهتر می شد و به جايی رسيدم که با رسيدن خورشيد به وسط آسمون، ديگه کاملا محو شده بود.

اين اولين بار تو زندگيم بود که غمی از جنس جديد رو تجربه می کردم. غمی که تا عمق زيادی تو وجودم نفوذ کرد. و دل من که تا بحال چنين مهمون ناخونده و سمجی رو تجربه نکرده بود، مدتی باهاش مدارا کرد، با سوز و ساز غمگينش ساخت و بعد برای هميشه اونو تو يک صندوقخونه امن پنهان کرد.

مدتی بعد اون خونه و باغ رو واسه ساخت يه بنای مضحک دولتی خراب کردند و جوونه های درخت گلابی هم ديگه هيچ وقت ميوه ندادند.
يک احساس لعنتی دوست داشتنی

يا

من آنم که خورشيد و ماه ... بقيه ش هم يه چيز تو مايه های زرررشششششک !!!

دوره نوجوانی رو با غرور وحشتناکی شروع کردم. نمی دونم اين از ثمرات بلوغه يا به "خود شاهکاربينی" کاذبی مربوط می شه که آدمها تو اين سن بهش دچار می شند. به هر حال حس می کردم که بايد تو همه چيز از ديگران متفاوت باشم. همه تجربه هام بايد ناب، بکر و منحصر به فرد باشه. اين باور طبيعتا رو مقوله ای تحت عنوان عکس العمل نسبت به جنس مخالف تاثير خودش رو گذاشته بود. نسبت به همه جنب و جوش های عام دوره (نو)جوانی از جمله متلک گفتن، شماره دادن، شماره گرفتن، مخ زدن، لاس زدن، سکس ، فيلم پورنو و ... آلرژی پيدا کرده بودم.

ديدن صحنه تو هم لوليدن دخترها و پسرها جلوی مدارس دخترونه دقيقا تو ذهنم صحنه رها کردن چارپايان نر و ماده(بلانسبت!) در فصلهای خاصی از سال برای جلب نظر و جفت يابی رو تداعی می کرد

شايد طرز نگاه من نسبت به مقوله ای بنام عشق، بيشتر از هر چيز با اين جمله توجيه می شد :

"عشق تپه ايست که هر بزی می تواند از آن بالا برود" ( و به همين دليل اون نوشته (کدوم نوشته؟!) علی عسگری رو بشدت درک می کردم.)

تمام دوران نوجوانی من تا قبل از ورود به دانشگاه با اين طرز نگاه گذشت.
يک احساس لعنتی دوست داشتنی
يا
من آنم که خورشيد و ماه ... بقيه ش هم يه چيز تو مايه های زرررشششششک !!!

دوره نوجوانی رو با غرور وحشتناکی شروع کردم. نمی دونم اين از ثمرات بلوغه يا به "خود شاهکاربينی" کاذبی مربوط می شه که آدمها تو اين سن بهش دچار می شند. به هر حال حس می کردم که بايد تو همه چيز از ديگران متفاوت باشم. همه تجربه هام بايد ناب، بکر و منحصر به فرد باشه. اين باور طبيعتا رو مقوله ای تحت عنوان عکس العمل نسبت به جنس مخالف تاثير خودش رو گذاشته بود. نسبت به همه جنب و جوش های عام دوره (نو)جوانی از جمله متلک گفتن، شماره دادن، شماره گرفتن، مخ زدن، لاس زدن، سکس ، فيلم پورنو و ... آلرژی پيدا کرده بودم.
ديدن صحنه تو هم لوليدن دخترها و پسرها جلوی مدارس دخترونه دقيقا تو ذهنم صحنه رها کردن چارپايان نر و ماده(بلانسبت!) در فصلهای خاصی از سال برای جلب نظر و جفت يابی رو تداعی می کرد
شايد طرز نگاه من نسبت به مقوله ای بنام عشق، بيشتر از هر چيز با اين جمله توجيه می شد :
"عشق تپه ايست که هر بزی می تواند از آن بالا برود" ( و به همين دليل اون نوشته (کدوم نوشته؟!) علی عسگری رو بشدت درک می کردم.)

به هر حال تمام دوران نوجوانی من تا قبل از ورود به دانشگاه با اين طرز نگاه گذشت.
يک احساس لعنتی دوست داشتنی

يا

"آقای محترم، اينجا دانشگاه صنعتيه، نه باغ آبسرواتور. اکی؟!"

باغ آبسرواتور تراژدی غم انگيز همه انسانهايی است که می خواهند در زندگی واقعی خود اين جمله صد در صد ايده آليستی آندره ژيد را تجربه کنند :

"بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد، نه در چيزی که بدان می نگری"

طبيعت از آفريدن ايده آلهای آنها ناتوان است، پس در خيال خودشان آن را خلق می کنند. همين گونه در خلسه رويای خوب و شيرين خود روزگار می گذرانند تا پتک واقعيت بر سر آنها فرود آيد و از خواب بيدارشان کند.

همه بايد اون ديوار رو بشناسيد. همون غار تنهايی می گم. همون نگهبان شخصيت و استقلال آدم. تو زندگيم فقط يکبار بود که يه نفر رو تو اين غار راه دادم و مدتها نگهش داشتم. بعد از اين همه مدت هنوز زخمهای به جا مونده از اين اشتباه، بشدت عذابم می ده.



get out of my castle!

get out of my castle!

get out of my castle!

...

do you hear me ?!

يک احساس لعنتی دوست داشتنی
يا
"آقای محترم، اينجا دانشگاه صنعتيه، نه باغ آبسرواتور. اکی؟!"

باغ آبسرواتور تراژدی غم انگيز همه انسانهايی است که می خواهند در زندگی واقعی خود اين جمله صد در صد ايده آليستی آندره ژيد را تجربه کنند :
"بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد، نه در چيزی که بدان می نگری"
طبيعت از آفريدن ايده آلهای آنها ناتوان است، پس در خيال خودشان آن را خلق می کنند. همين گونه در خلسه رويای خوب و شيرين خود روزگار می گذرانند تا پتک واقعيت بر سر آنها فرود آيد و از خواب بيدارشان کند.

همه بايد اون ديوار رو بشناسيد. همون غار تنهايی می گم. همون نگهبان شخصيت و استقلال آدم. تو زندگيم فقط يکبار بود که يه نفر رو تو اين غار راه دادم و مدتها نگهش داشتم. بعد از اين همه مدت هنوز زخمهای به جا مونده از اين اشتباه، بشدت عذابم می ده.

get out of my castle!
get out of my castle!
get out of my castle!
...
do you hear me ?!
يک احساس لعنتی دوست داشتنی

يا

"چی صدا کنم تو رو؟"

عشق، عشق زمينی، عشق آدميزاد به آدميزاد. واژه و مفهومی که به اندازه انسان قدمت و عمر داره.

بعضی اونو دام فريبنده طبيعت برای بقای نسل شريف (!) آدميزاد می دونند.

از استثناها که بگذريم، اين جمله هم کم درست نيست : "عشق و گرسنگی است که چرخهای زندگی را به گردش در می آورد."

يکی از بچه های سال بالايی دانشکده مون، بعد از اولين شکست عشقيش مرتکب اين جمله حکيمانه شده بود : "عشق کوچه بن بستی است که ته آن ريده اند. پس ای عاشقان پيشتاز، التماس دعا!!!"

بد نيست چند لحظه هم عينک فرويد رو به چشم بزنيم. با همه تلخی و گزندگی نظرياتش، نمی شه واقعيتهايی رو که پيش چشم آدم می گذاره، ناديده گرفت.

نوشته های صادق هدايت چطوره؟ تو عروسک پشت پرده يا خيلی نوشته های ديگه هدايت می شه ردپای آدمی رو گرفت که ناتوانی ايجاد ارتباط با جنس مخالف مثل يک ديوار سهمگين احساس عميق و بلندش رو احاطه کرده. مگه اينکه ذره هايی از اين احساس رو بال خيال سوار بشند و از محفظه های ظريف قلم به بيرون نفوذ کنند و روی کاغذ نقش ببندند.

بهضی ها هم به حدی بلندپروازی می کنند که اعتقاد دارند در طبيعت صحنه ای زيباتر از نشستن دو لب خوب در کنار هم يا آرميدن دو شيفته بر بالين يکديگر وجود ندارد. اين اوج هنرنمايی طبيعته!

مثل هميشه می شه يه سری هم به حجره مذهبی ها زد. حداقل خوبی اين دسته اينه که نسخه آدم رو قاطعانه و بدون ترديد می پيچند و با دعای خير آدم رو بدرقه می کنند :

"ای مومنان، همانا تقوی بورزيد تا ..." (تا صبح دولتتان بدمد لابد!)

"همانا آرامش شب را آفريديم تا در آن با همسران خود..." (ببخشيد، قاری تو همين قسمت افتاده تو loop، ادامه نمی ده!)

يا يه چيز تو مايه های "زنان کشتزارهای شمايند، پس ..." (با عرض معذرت، نسخه خطيش خوانا نيست. خودتون نتيجه گيری بکنيد!)

يعنی دو حالت بيشتر وجود نداره، يا در حال تقوی ورزيدن هستيد يا شخم زدن (شخم خوردن هم تابع معکوس شخم زدنه و طبيعتا به همون اندازه حاوی يا فاقد ارزش!)

يا شايد بهتر باشه به اکثريت مردم دنيا نگاه کرد و ديد که چطور دير يا زود، پرنده بلندپرواز آروزها و ايده های (غيرواقعی) خودشون رو به باد می سپارند و خودشون سوار يک شتر می شند تا مسير زندگی رو آروم آروم، قدم به قدم طی کنند. اونها همونطور که سر سفره غذا می نشينند و ممکنه به بی نمک ترين اتفاق دنيا قاه قاه بخندند، شبها هم دندانهاشون رو مسواک می زنند و در کنار هم می خوابند. دريغ از دختر ديروز ، که حالا به اندازه يک خواب کوتاه برای يادآوری رت باتلرِ آروزهاش وقت نداره و دريغ از پسر ديروز، که حالا نمی تونه عکس معشوقه چشم زاغ گذشته ش رو حتی رو آينه توالت بزنه

طبيعت به آدم اجازه جهش رو نمی ده (حداقل تا جايی که به غرائز مربوط می شه) اين احساس، همين احساس لعنتی دوست داشتنی هم غايت آفرينش نيست. فقط يک مسيره واسه گذشتن. اونهايی که سعی می کنند از ميانبر استفاده کنند يا اونهايی که اين مسير رو با مقصد اشتباه می گيرند، به يک اندازه در معرض خطر بيماريهای رنگارنگ روانی هستند.
يک احساس لعنتی دوست داشتنی
يا
"چی صدا کنم تو رو؟"

عشق، عشق زمينی، عشق آدميزاد به آدميزاد. واژه و مفهومی که به اندازه انسان قدمت و عمر داره.
بعضی اونو دام فريبنده طبيعت برای بقای نسل شريف (!) آدميزاد می دونند.

از استثناها که بگذريم، اين جمله هم کم درست نيست : "عشق و گرسنگی است که چرخهای زندگی را به گردش در می آورد."

يکی از بچه های سال بالايی دانشکده مون، بعد از اولين شکست عشقيش مرتکب اين جمله حکيمانه شده بود : "عشق کوچه بن بستی است که ته آن ريده اند. پس ای عاشقان پيشتاز، التماس دعا!!!"

بد نيست چند لحظه هم عينک فرويد رو به چشم بزنيم. با همه تلخی و گزندگی نظرياتش، نمی شه واقعيتهايی رو که پيش چشم آدم می گذاره، ناديده گرفت.

نوشته های صادق هدايت چطوره؟ تو عروسک پشت پرده يا خيلی نوشته های ديگه هدايت می شه ردپای آدمی رو گرفت که ناتوانی ايجاد ارتباط با جنس مخالف مثل يک ديوار سهمگين احساس عميق و بلندش رو احاطه کرده. مگه اينکه ذره هايی از اين احساس رو بال خيال سوار بشند و از محفظه های ظريف قلم به بيرون نفوذ کنند و روی کاغذ نقش ببندند.

بهضی ها هم به حدی بلندپروازی می کنند که اعتقاد دارند در طبيعت صحنه ای زيباتر از نشستن دو لب خوب در کنار هم يا آرميدن دو شيفته بر بالين يکديگر وجود ندارد. اين اوج هنرنمايی طبيعته!

مثل هميشه می شه يه سری هم به حجره مذهبی ها زد. حداقل خوبی اين دسته اينه که نسخه آدم رو قاطعانه و بدون ترديد می پيچند و با دعای خير آدم رو بدرقه می کنند :
"ای مومنان، همانا تقوی بورزيد تا ..." (تا صبح دولتتان بدمد لابد!)
"همانا آرامش شب را آفريديم تا در آن با همسران خود..." (ببخشيد، قاری تو همين قسمت افتاده تو loop، ادامه نمی ده!)
يا يه چيز تو مايه های "زنان کشتزارهای شمايند، پس ..." (با عرض معذرت، نسخه خطيش خوانا نيست. خودتون نتيجه گيری بکنيد!)
يعنی دو حالت بيشتر وجود نداره، يا در حال تقوی ورزيدن هستيد يا شخم زدن (شخم خوردن هم تابع معکوس شخم زدنه و طبيعتا به همون اندازه حاوی يا فاقد ارزش!)

يا شايد بهتر باشه به اکثريت مردم دنيا نگاه کرد و ديد که چطور دير يا زود، پرنده بلندپرواز آروزها و ايده های (غيرواقعی) خودشون رو به باد می سپارند و خودشون سوار يک شتر می شند تا مسير زندگی رو آروم آروم، قدم به قدم طی کنند. اونها همونطور که سر سفره غذا می نشينند و ممکنه به بی نمک ترين اتفاق دنيا قاه قاه بخندند، شبها هم دندانهاشون رو مسواک می زنند و در کنار هم می خوابند. دريغ از دختر ديروز ، که حالا به اندازه يک خواب کوتاه برای يادآوری رت باتلرِ آروزهاش وقت نداره و دريغ از پسر ديروز، که حالا نمی تونه عکس معشوقه چشم زاغ گذشته ش رو حتی رو آينه توالت بزنه

طبيعت به آدم اجازه جهش رو نمی ده (حداقل تا جايی که به غرائز مربوط می شه) اين احساس، همين احساس لعنتی دوست داشتنی هم غايت آفرينش نيست. فقط يک مسيره واسه گذشتن. اونهايی که سعی می کنند از ميانبر استفاده کنند يا اونهايی که اين مسير رو با مقصد اشتباه می گيرند، به يک اندازه در معرض خطر بيماريهای رنگارنگ روانی هستند.

۱۳۸۲ مرداد ۱۷, جمعه

درک نمی کنم. اصلا دليل اين رفتارها رو درک نمی کنم. نمی دونم اينکه "در اعتراض به تحديد مطبوعات و زندانی شدن روزنامه نگارها قلم ها را زمين می گذاريم " يعنی چی؟ اگه اين اعتراضه، پس سکوت مال چيه؟

می گن اين يه مبارزه سمبوليکه. آخه سمبل اعتراض بايد يه ربطی به اعتراض داشته باشه و علاوه بر اون تاثيرگذار باشه.

اين استراتژی رو درک نمی کنم. همونطور که خيلی از استراتژيهای ديگه مردم واسه مبارزه و اعتراض به حکومت رو درک نمی کنم. نمونه ش همين راي گيری اخير شوراها بود. من خودم رای ندادم. ولی دليلش اين نيست که با اين روش موافقم. به نظر من حضور همراه با اعتراض خيلی موثرتر از نشستن تو خونه ها و تحريم انتخابات به نشانه اعتراضه. تصورش رو بکنيد اگه نيمی از جمعيت تهران فقط تو حوزه های انتخاباتی حاضر می شدند و مثلا به نشانه اعتراض شمعی برای آزادی روشن می کردند. حضور نزديک به پنج ميليون جمعيت شمع به دست حتی برای چند ساعت تو تهران چه رعب و وحشتی بين سردمداران حکومت ايجاد می کنه.

در حاليکه با اين استراتژی تحريم و سکوت، برنده اصلی حکومته و بازنده اصلی خود ملت. حکومت انحصارطلب اصلا بدش نمياد همين چند تا سنگر به ظاهر غيرخودی رو هم از دست مردم خارج کنه. فکر کنم ملت ما تو تاريخ مبارزه پنجاه سال اخير خودش هزينه انفعال و سرخوردگی سياسی رو به اندازه کافی پرداخت کرده. کودتای لعنتی 28 مرداد فقط يکی از اونهاست.

به هر حال من با سکوت به نشانه اعتراض مخالفم. می نويسم حتی اگه برای شکستن اين سکوت باشه.
درک نمی کنم. اصلا دليل اين رفتارها رو درک نمی کنم. نمی دونم اينکه "در اعتراض به تحديد مطبوعات و زندانی شدن روزنامه نگارها قلم ها را زمين می گذاريم " يعنی چی؟ اگه اين اعتراضه، پس سکوت مال چيه؟
می گن اين يه مبارزه سمبوليکه. آخه سمبل اعتراض بايد يه ربطی به اعتراض داشته باشه و علاوه بر اون تاثيرگذار باشه.
اين استراتژی رو درک نمی کنم. همونطور که خيلی از استراتژيهای ديگه مردم واسه مبارزه و اعتراض به حکومت رو درک نمی کنم. نمونه ش همين راي گيری اخير شوراها بود. من خودم رای ندادم. ولی دليلش اين نيست که با اين روش موافقم. به نظر من حضور همراه با اعتراض خيلی موثرتر از نشستن تو خونه ها و تحريم انتخابات به نشانه اعتراضه. تصورش رو بکنيد اگه نيمی از جمعيت تهران فقط تو حوزه های انتخاباتی حاضر می شدند و مثلا به نشانه اعتراض شمعی برای آزادی روشن می کردند. حضور نزديک به پنج ميليون جمعيت شمع به دست حتی برای چند ساعت تو تهران چه رعب و وحشتی بين سردمداران حکومت ايجاد می کنه.
در حاليکه با اين استراتژی تحريم و سکوت، برنده اصلی حکومته و بازنده اصلی خود ملت. حکومت انحصارطلب اصلا بدش نمياد همين چند تا سنگر به ظاهر غيرخودی رو هم از دست مردم خارج کنه. فکر کنم ملت ما تو تاريخ مبارزه پنجاه سال اخير خودش هزينه انفعال و سرخوردگی سياسی رو به اندازه کافی پرداخت کرده. کودتای لعنتی 28 مرداد فقط يکی از اونهاست.

به هر حال من با سکوت به نشانه اعتراض مخالفم. می نويسم حتی اگه برای شکستن اين سکوت باشه.
در نطفه خفه کردن طفل حرامزاده

"در اين روزها نظاره گر يکی از مجهزترين و برنامه ريزی شده ترين بسيج نيروهای سنتی برای جلوگيری از تاييد کنوانسيون هستيم. در اين بسيج که در حوزه مسائل زنان بی نظير است، همه نيروها وارد عمل شده و تقريبا از همه روشها استفاده شده است. طلاب حوزه علميه قم، تظاهرات کرده اند. مرکز مطالعات زنان حوزه های خواهران که به شکلی بی نظير سوالاتی جهت دار از فقها درباره کنوانسيون کرده است. در سايت تازه راه اندازی شده اش بخش ويژه ای به رد کنوانسيون اختصاص داده است. از تريبون های نماز جمعه هم که نمی توان صرف نظر کرد. نوشتن مقاله و ايراد سخنرانی در باب اين "لکه ننگ" و صدور بيانيه که "تصويب اين لايحه در ايام شهادت حضرت صديقه کبری به عنوان مصيبت بلکه فاجعه ای بزرگ برای ملت است" نيز بخش ديگری از اين بسيج گری بزرگ است.

...

هر چند امروزه آموزش به عنوان يکی از حقوق مسلم زنان حتی بين بنيادگراترين اشخاص ذينفوذ به رسميت شناخته شده است، اما استدلال های مطرح شده برای سلب حقوق انسانی زنان (تابعيت، ازدواج آزادانه، طلاق آزادانه، فعاليت اقتصادی و حرفه ای بدون مانع،...) بسيار شبيه استدلال های آنهايی است که تاسيس مدارس دخترانه را از بين بردن بنيان خانواده می دانستند."

شادی صدر، ياس نو، پنج شنبه 16 مرداد
در نطفه خفه کردن طفل حرامزاده
"در اين روزها نظاره گر يکی از مجهزترين و برنامه ريزی شده ترين بسيج نيروهای سنتی برای جلوگيری از تاييد کنوانسيون هستيم. در اين بسيج که در حوزه مسائل زنان بی نظير است، همه نيروها وارد عمل شده و تقريبا از همه روشها استفاده شده است. طلاب حوزه علميه قم، تظاهرات کرده اند. مرکز مطالعات زنان حوزه های خواهران که به شکلی بی نظير سوالاتی جهت دار از فقها درباره کنوانسيون کرده است. در سايت تازه راه اندازی شده اش بخش ويژه ای به رد کنوانسيون اختصاص داده است. از تريبون های نماز جمعه هم که نمی توان صرف نظر کرد. نوشتن مقاله و ايراد سخنرانی در باب اين "لکه ننگ" و صدور بيانيه که "تصويب اين لايحه در ايام شهادت حضرت صديقه کبری به عنوان مصيبت بلکه فاجعه ای بزرگ برای ملت است" نيز بخش ديگری از اين بسيج گری بزرگ است.
...
هر چند امروزه آموزش به عنوان يکی از حقوق مسلم زنان حتی بين بنيادگراترين اشخاص ذينفوذ به رسميت شناخته شده است، اما استدلال های مطرح شده برای سلب حقوق انسانی زنان (تابعيت، ازدواج آزادانه، طلاق آزادانه، فعاليت اقتصادی و حرفه ای بدون مانع،...) بسيار شبيه استدلال های آنهايی است که تاسيس مدارس دخترانه را از بين بردن بنيان خانواده می دانستند."
شادی صدر، ياس نو، پنج شنبه 16 مرداد

۱۳۸۲ مرداد ۱۶, پنجشنبه

بعضی از صداها آدمو خفه می کنه. خفه! هر چی خواستم يه چيزی درباره اين بشر بنويسم، ديدم نمی شه!

فعلا فقط می تونم بگم که قربون صدات برم.اصولا!

L'amour Existe Encore by lara fabian


Download - 420k

بعضی از صداها آدمو خفه می کنه. خفه! هر چی خواستم يه چيزی درباره اين بشر بنويسم، ديدم نمی شه!
فعلا فقط می تونم بگم که قربون صدات برم.اصولا!




L'amour Existe Encore by lara fabian

Download - 420k

۱۳۸۲ مرداد ۱۰, جمعه

شبح تو وبلاگش از فاجعه سال 67 ياد کرده بود و به اين مقاله لينک داده بود:

"بياييد و در سالگرد روزها و هفته هايي كه اين جنايت صورت مي گرفت پيش قدم شويد و بنويسيد و بگوييد كه در آن روزهاي سياه كجا بوديد و چه مي كرديد. كي و كجا و چگونه از اين فاجعه آگاهي يافتيد و در برابر يا در رابطه با آن چه كرديد؟"...

شايد مخاطب اصلی اين مقاله ما(نسل سومی ها) نباشيم. مثلا من بايد چی بگم؟! نمی دونم. از يه آدم نه ساله چه انتظاری می شه داشت؟

من در اون روزها نقش يک بچه مثبت لوس و سربراه رو بازی می کردم که بلندترين قله آرزوش، کسب مقام در مسابقات کتابخوانی کشوری بود و مهمترين چيزی که می تونست اوقات شريفش رو تلخ کنه (و حتی درپاره ای موارد اشکش رو دربياره)اين بود که بجای بيست بشه نوزده و هفتاد و پنج صدم!

فقط يادمه تو همون بحبوحه، يه خبر بود که سکوت سنگين شهر رو شکست. شهر خفتگان. بعد از مدتها، سرنوشت نامشخص چند تا از جوونهای مردم مشخص شده بود. يکيش هم پسر معلم ما بود. (همون معلم دوست داشتنی کلاس اول دبستان که يه مدت پيش درباره ش نوشته بودم) تنها پسرش. يه خبر شوم با نشانی يه قطعه زمين و حالا پدر و مادر زجر کشيده ش مجبور بودن بعد از اين همه انتظار برند تو اون قتلگاه و به اين اميد که شايد پسرشون تو يکی از اين قطعه ها به خاک سپرده شده باشه، همه قطعه ها رو بگردند و نشونه ای از پسرشون بگيرند. حتی حق برگزاری هرگونه مراسمی رو از خانواده هاشون گرفته بودند. يه عده می گفتند جزء گروهی بوده که همشون رو با گاز خفه کردند. يه عده می گفتند تو گورستان دسته جمعی و ... و همه اينها مثل آوار رو قلب اون زن صبور خراب می شد.

بعد از اون ماجرا ديگه زياد نديدمش. شايد هم نمی خواستم ببينمش. نمی خواستم ببينم قامت صبرش داره زير اين جنايت خم می شه.

فقط می دونم که هنوز، بعد از 13 سال، هر سال يادبود پسرش رو تو يه مراسم تحت عنوان ختم انعام برگزار می کنه. مامان به عنوان همکار و دوست قديمی هميشه تو مراسمش حاضر می شه.

مامان می گه ديگه حتی اشکاش خشک شده. فقط يه گوشه ساکت می نشينه و به عکس پسرش نگاه می کنه.

مامان می گه بعد از اين همه مدت هنوز لباس سياه رو از تنش درنياورده.

مامان می گه ...

يادمه گاهی اوقات که تو خونه بحث کشيده می شد به اين ماجرا و دوست و آشنا يه اشاره ای به اون ماجرا می کردند يا از تنهايی ها و در خودشکستن های خانواده ش می گفتند ، مامان در حاليکه آروم اشکاش رو پاک می کرد، سرش رو برمی گردوند به طرف من و با ترس يه نگاهی به من می نداخت و می گفت: "خدا نصيب هيچ کی نکنه. مبادا يه روز بری طرف سياست. مبادا. اون پسره هم زياد کتاب می خوند!!!"

نه اينکه قابل توجيه باشه، ولی شايد به اين دليله که همه مادرها از سياست گريزونند. همه از سياست می ترسند.

اون وقتها نمی دونستم چه جوابی بايد به مامان بدم. ديروز يه يادداشت تو روزنامه ياس نو ديدم که با اين نوشته از برتولت برشت شروع شده بود :

"نخست برای گرفتن کمونيست ها آمدند

من هيچ نگفتم

زيرا من کمونيست نبودم

بعد برای گرفتن کارگران و اعضای سنديکا آمدند

من هيچ نگفتم

سپس برای گرفتن کاتوليک ها آمدند

من باز هيچ نگفتم

زيرا من يک پروتستان بودم

سرانجام برای گرفتن من آمدند

ديگر کسی برای حرف زدن باقی نمانده بود"


آيا اين نمی تونه کمترين دليل (حداقل خودخواهانه ترين دليل) ما برای حساسيت و آگاهی سياسی باشه؟
شبح تو وبلاگش از فاجعه سال 67 ياد کرده بود و به اين مقاله لينک داده بود:

"بياييد و در سالگرد روزها و هفته هايي كه اين جنايت صورت مي گرفت پيش قدم شويد و بنويسيد و بگوييد كه در آن روزهاي سياه كجا بوديد و چه مي كرديد. كي و كجا و چگونه از اين فاجعه آگاهي يافتيد و در برابر يا در رابطه با آن چه كرديد؟"...

شايد مخاطب اصلی اين مقاله ما(نسل سومی ها) نباشيم. مثلا من بايد چی بگم؟! نمی دونم. از يه آدم نه ساله چه انتظاری می شه داشت؟
من در اون روزها نقش يک بچه مثبت لوس و سربراه رو بازی می کردم که بلندترين قله آرزوش، کسب مقام در مسابقات کتابخوانی کشوری بود و مهمترين چيزی که می تونست اوقات شريفش رو تلخ کنه (و حتی درپاره ای موارد اشکش رو دربياره)اين بود که بجای بيست بشه نوزده و هفتاد و پنج صدم!

فقط يادمه تو همون بحبوحه، يه خبر بود که سکوت سنگين شهر رو شکست. شهر خفتگان. بعد از مدتها، سرنوشت نامشخص چند تا از جوونهای مردم مشخص شده بود. يکيش هم پسر معلم ما بود. (همون معلم دوست داشتنی کلاس اول دبستان که يه مدت پيش درباره ش نوشته بودم) تنها پسرش. يه خبر شوم با نشانی يه قطعه زمين و حالا پدر و مادر زجر کشيده ش مجبور بودن بعد از اين همه انتظار برند تو اون قتلگاه و به اين اميد که شايد پسرشون تو يکی از اين قطعه ها به خاک سپرده شده باشه، همه قطعه ها رو بگردند و نشونه ای از پسرشون بگيرند. حتی حق برگزاری هرگونه مراسمی رو از خانواده هاشون گرفته بودند. يه عده می گفتند جزء گروهی بوده که همشون رو با گاز خفه کردند. يه عده می گفتند تو گورستان دسته جمعی و ... و همه اينها مثل آوار رو قلب اون زن صبور خراب می شد.

بعد از اون ماجرا ديگه زياد نديدمش. شايد هم نمی خواستم ببينمش. نمی خواستم ببينم قامت صبرش داره زير اين جنايت خم می شه.

فقط می دونم که هنوز، بعد از 13 سال، هر سال يادبود پسرش رو تو يه مراسم تحت عنوان ختم انعام برگزار می کنه. مامان به عنوان همکار و دوست قديمی هميشه تو مراسمش حاضر می شه.
مامان می گه ديگه حتی اشکاش خشک شده. فقط يه گوشه ساکت می نشينه و به عکس پسرش نگاه می کنه.
مامان می گه بعد از اين همه مدت هنوز لباس سياه رو از تنش درنياورده.
مامان می گه ...
يادمه گاهی اوقات که تو خونه بحث کشيده می شد به اين ماجرا و دوست و آشنا يه اشاره ای به اون ماجرا می کردند يا از تنهايی ها و در خودشکستن های خانواده ش می گفتند ، مامان در حاليکه آروم اشکاش رو پاک می کرد، سرش رو برمی گردوند به طرف من و با ترس يه نگاهی به من می نداخت و می گفت: "خدا نصيب هيچ کی نکنه. مبادا يه روز بری طرف سياست. مبادا. اون پسره هم زياد کتاب می خوند!!!"
نه اينکه قابل توجيه باشه، ولی شايد به اين دليله که همه مادرها از سياست گريزونند. همه از سياست می ترسند.
اون وقتها نمی دونستم چه جوابی بايد به مامان بدم. ديروز يه يادداشت تو روزنامه ياس نو ديدم که با اين نوشته از برتولت برشت شروع شده بود :

"نخست برای گرفتن کمونيست ها آمدند
من هيچ نگفتم
زيرا من کمونيست نبودم
بعد برای گرفتن کارگران و اعضای سنديکا آمدند
من هيچ نگفتم
سپس برای گرفتن کاتوليک ها آمدند
من باز هيچ نگفتم
زيرا من يک پروتستان بودم
سرانجام برای گرفتن من آمدند
ديگر کسی برای حرف زدن باقی نمانده بود"


آيا اين نمی تونه کمترين دليل (حداقل خودخواهانه ترين دليل) ما برای حساسيت و آگاهی سياسی باشه؟