۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

فردا بايد برم نظام وظيفه تا اجازه خروج از کشورم رو بگيرم.البته چون بار دومم هست که دارم از کشور خارج می شم.مثل بار اول دنگ و فنگ نداره که بخوای چيزی حدود 3 ساعت شونصد تا اتاق رو از طبقه پنجم به طبقه چهارم،از چهارم به سوم ،از سوم به پنجم و هين طور الا آخر فقط واسه کاغذ بازيهای مسخره طی کنی.من نمی دونم اين همه امضا واسه چيه.همشون هم به همون نامه چند خطی که وزارت علوم براشون نوشته ،نيگاه می کنند و بعد از کلی ناز و افاده همون نامه رو امضا می کنند!
اين البته قسمت قابل تحمل ماجراست.دلم نمی خواد از اون برخوردهای شخصيت های برجسته براتون بگم که طرز رفتار و ادبياتی که بکار می برند، گاهی اوقات از آدمای چال ميدونی افتضاح تره.نمی خوام بگم که بايد نيم ساعت صبر کنی که تيمسار مملکتمون تو اونجا با ژست داش مشتی و با اون دمپايي های(!) فانتزيش و در حاليکه لباسش به برگه زرين افتخارات و درجات مزين شده، بياد تو اتاقش و با اون قيافه عنقش همه عقده هاش رو،رو سر بچه ها خالی کنه.
نه انگار نمی شه.بايد اينو بگم.اون دفعه که رفتم اونجا،اول بايد می رفتم تو يکی از اتاقهاش که يک سرباز نشسته و داره پرونده ت رو از بين پرونده نمی دونم چند هزار آدم با سيستم دستی (!) پيدا می کنه.من هم اصولا نمی تونم سرجام آروم بايستم يا بنشينم.(هر چند تو اون اتاق صندلی واسه نششتن نبود!)در نتيجه بنا به عادت هميشگی خودم رفتم کنار پنجره و داشتم ريزش بارون رو تماشا می کردم تا اون آقا به نتيجه برسند! يکهو ديدم يک نفر با صدای نکره داره می گه : "از جلوی پنجره بيا کنار! " تا برگشتم ديدم يکی از همون تيمسارها بود و با چشمهای وحشتناکش داشت بهم چشم غره می رفت.خوشبختانه خيلی زود گورش رو گم کرد.من همين طور هاج و واج از کنار پنجره اومدم کنار و داشتم با تعجب دوستم رو که به زور خنده ش رو نگه داشته بود،نگاه می کردم.بعد اون سربازه که با قوانين اونجا آشنا بود،گفت که اينجا اصولا جلوی پنجره ايستادن قدغنه.به خصوص تو طبقات بالا که به خونه های اطراف اشراف دارند! و من تازه فهميدم که تو اون اطراف اگه به پايين نگاه کنی ،يک سری خونه می بينی که خب ممکنه تو اون خونه ها يک سری چيزهايي ببينی که نبايد ببينی.
من يک اخلاقی دارم که حتی تو حالت عادی از سرک کشيدن به خونه ديگران متنفر بودم.حس می کنم آدم اگه تو کوچه و خيابون هر چقدر هم هيز بازی درآره ،به هر حال طرف مقابل جلوش هست و اونو می بينه(عجب استدلالی شده ها!!!) و واسه من حداقل نفرت انگيز نيست!ولی آدم خيلی بايد دَله باشه که دزدگی بخواد تو خونه يکی ديد بزنه.

بگذريم.دارم ياسين تو گوش اون خره می خونم که الان تو آخورش پيش يک خر ديگه خوابيده! خلاصه بايد از همين الان به خودم تلقين کنم که فردا بهتره که نقش يک بز اخوش رو بازی کنم.وقتی هم رسيدم جلوی در نظام وظيفه،بايد شخصيت مخصيت رو همون جا بگذارم زير پام و لهش کنم تا رفتارهای اونا آزارم نده.در ضمن اگه لباسهای هميشگيم رو نپوشم و ادکلن و اين چيزا به خودم نزنم،راحت تر می تونند منو هضم کنند ايشالا!!!

تا حالا تو زندگيم زياد مجبور نشدم بخاطر اينکه کارم تو دست يکنفر گيره ،بهش باج بدم و جلوش کوتاه بيام و قبول دارم که هنوز با خيلی از لايه های اجتماعی برخورد نداشتم.به همين خاطر اين کار واسم خيلی سخته.اکثر وقتم تو دانشگاه می گذشته که محيط کاملا لطيفی داشته و بعد از اون هم تو شرکت که محيطش از دانشگاه هم لطيف تر بوده! به همين خاطر يه جورايي بايد بگم که از اين نظر رو پر قو بزرگ شدم.ولی حتی تحمل صحنه هايي که يک آدم باشرف مجبوره غرورش رو به دلايلی جلوی يک سری آدم پست بشکونه،عذابم می ده. ديدن صحنه ای که يک برادر نمی تونه دامادش رو که دست رو خواهرش بلند کرده ،ادب کنه ،بخاطر اينکه به هر حال اون آشغال شوهر خواهرش هستش وممکنه بعدا سر خواهرش خالی کنه!ديدن صحنه هايي که يک پدر واسه سير کردن شکم بچه هاش بايد چقدر سر تعظيم جلوی مافوقش خم کنه و بعضا توهين هاش رو نشنيده بگيره.ديدن يک مادر که بخاطر آينده بچه هاش و بخاطر اينکه بچه هاش سايه پدر رو سرشون حس کنند ،لش بازيها و خماريهای شوهر معتادش رو تحمل می کنه و خيلی چيزهای ديگه.اصلا چرا جای دوری برم .معلوم نيست باباهه طفلک چطوری اين 5 ميليون وثيقه رو جور کرده تا من فردا بتونم خيلی شيک اونو ببرم بريزم تو شکم اونا.شايد باباهه هم واسه جور کردن اين پول به کسی باج داده.نمی دونم!فقط اينو می دونم که من بايد خيلی ناز نازی و تيتيش مامانی باشم که واسه اينکه طرف يک خورده بلند باهام صحبت کرده ،ايش ايش می کنم.نه ؟! بهتره برم کنار، بگذارم دود بياد!! موافقيد!؟