۱۳۸۱ خرداد ۱, چهارشنبه

رانده شدن از ساحل عافيت به گرداب حيرت!

تو سکوت شب ،وقتی همه خوابند و تو بيدار.اتاقت خيلی گرمه.از چارديواری اتاقت خسته شدی.نمی تونی سر جات بنشينی.آخه ساديسم قدم زدن داری.انگار يکی بهت گفته که قدم زدن و فکر کردن يکی از ارجمندترين مصدرهای زندگيه.اتاقت واسه قدم زدن کوچيکه.تازه دو انتخاب بيشتر نداری .از کنار در کمد تا در ايوون يا از کنار در اتاق تا کنار تخت.اين خسته ت می کنه.صدای ضبط رو هم که نمی تونی بلند کنی.

حوصله فکر کردن رو نداری. حوصله مسئله حل کردن رو نداری.بهترين موقع است که يک کار سبک انجام بدی.چه بهتر که اين کار سبکت هم هدفدار باشه.يک فايده ای واست داشته باشه.يک خورده فکر می کنی.چطوره بری اون کتابه رو که دبير ادبياتت واسه خوب شدن انشات بهت معرفی کرده ،بخونی. خب راست می گه ديگه.حيف نيست که بخاطر اين يک دونه درس از معدل 20 محروم بشی .اسمش چی بود.آهان ،هبوط در کوير.

منتظر می مونی تا ساعت دوازده و نيم بشه.ديگه مطمئنی که بيرون خلوت شده.نگاه سنگين آدمها تعقيبت نمی کنه.کتاب رو برش می داری و می زنی از خونه بيرون.تا پارک پشت کوچه راهی نيست.می ری رو همون نيمکت هميشگی خودت می شينی.پشه ها دارند دور لامپ طواف می کنند.منتظرند تا تو بيايي و قبله شون رو عوض کنند.

کتاب رو باز می کنی.متن اول اسمش هست هبوط.نمی دونی با فتحه تلفظ می شه يا ضمه.اگه با کسره هم تلفط کنی ،اتفاقی نمی افته! پاراگراف اولش اينطوری شروع می شه: "مرا کسی نساخت.خدا ساخت.نه آنچنان که "کسی می خواست"، که من کسی نداشتم.کسم خدا بود.کس بی کسان..."

می بينی که جمله هاش ثقيله .بوی فلسفه ازش مياد.حوصله ش رو نداری.ورق می زنی .می رسی به متن بعدی،کوير .اولش نوشته : "تو قلب بيگانه را می شناسی.چرا که در سرزمين مصر تنها بوده ای."می گی نکنه بحث خداشناسی و از اين چيزها باشه! ولش!

ورق می زنی .متن بعدی مياد."دوست داشتن از عشق برتر است." می گی که خودم از جفتشون برتر هستم(!) و ازش می گذری.

بعدی : "تراژدی الهی".اصلا نمی دونی تراژدی بعنی چی؟بی خيال.

متن بعدی مياد.در باغ ابسرواتور."آهان.ببينم ،اين همين نبود که دوست دانشگاهی سحر بهش پيشنهاد کرده بودو ماجراش رو کامل براش تعريف کرده بود.اهين،خوبه، داستانيه،مدتهاست که داستان نخوندم.می تونم با همين شروع کنم.اگه خوشم نيومد،بی خيالش می شم .مثل قبلی ها."دنبالش می کنی :

" آدميزاد هم چه گرفتاريها که ندارد!رآليسم و ايده آليسم. هر وقت می خواهم خود را تسليم کنم و به آنچه هست، به "واقعيت" جهان و انسان بينديشم، احساس می کنم که دچار ابتذال شده ام. انسان هميشه خود را از طبيعت شريف تر می يابد و خود را از "آن که هست" برتر می خواهد.چه پست اند آنها که فاصله ميان "آنچه هست"شان ،با "آنچه بايد باشد"شان نزديک است و حتی،در برخی ،هر در بر هم منطبق! حيوان و درخت است که اين دو "بودن" شان يکی است.

....

....

از اون روز حدود 8 سال گذشته. هنوز هم اون کتاب رو ورق می زنم،ولی نه برای اينکه يک نوشته پيدا کنم که حس خوندنش رو داشته باشم.بلکه به اين اميد واهی که شايد معجزه ای بشه و يک نوشته جديد به اين کتاب اضافه بشه. از اون روز به بعد ديگه خودم تعيين نمی کردم که کدوم مطلب رو می خوام بخونم.خودم رو بهش می سپردم که اون منو انتخاب کنه.فراموش کرده بودم که واسه کمک به نمره انشام به سراغش رفته بودم و تنها چيزی که تو اون کتاب برام مهم نبود،ادبيات نوشته ها بود.از اون استادم هميشه ممنونم که منو با يک روح بزرگ آشنا کرد که عميق ترين و ماندگارترين اثرات رو شخصيت من گذاشت.ولی بارها تو ذهن خودم اونو محکوم کردم که چرا در حق اون کتاب جفا کرده بود.من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم که اين کتاب رو واسه بهتر شدن انشا به يک نفر معرفی کنم.

ولی اون نوشته عجب نوشته سبکی بود و چقدر هم رو انشام تاثير گذاشت!!!