خب فردا خودم خيلی شيک بلند می شم تنهايي می رم نمايشگاه.به قرارمدارهای اين جمعيت کافر بلاگستان هم کارندارم.تازه مگه هر کسی می تونه اين رفتارهای منو تحمل کنه و باهام بياد نمايشگاه.آخه من تا اين کتابها و غرفه ها رو نليسم ،ول کن نيستم.به همين خاطر يک آدم بايد از جونش سير شده باشه که بخواد با من بياد نمايشگاه.مامانم ،خواهرم ، 2 تا از پسرخاله هام و چند تا از دوستام تا حالا در اين راه قربانی شدند و البته لازم به ذکر نيست که ديگه حاضرنشدند که با من بياند نمايشگاه کتاب.خب اين هم يک مدلشه ديگه!
تو اين 7 ، 8 سالی که می رم نمايشگاه، غرفه هايی که کتابهای دکتر شريعتی رو می فروشند ،پاتوق هميشگی اينجانب بوده. فکر می کنم از اين غرفه هايی که کتابها و آثار يک شخصيت خاص رو می فروشند،از هيچ غرفه ای به اندازه غرفه های مربوط به دکتر استقبال نمی شه(فقط شايد غرفه های دکتر سروش تا حدی با اون برابری کنه)آی حال می کنم می بينم ملت همين طور پشت سرهم مياند و کتابها و نوارهاش رو بصورت فله ای می برند.(آخه خودم ديگه کتابی از دکتر نمونده که نداشته باشم و بيشتر واسه خريدن پوسترها و کتابهايي که ديگران درباره دکتر نوشتند به اين غرفه ها سر می زنم.)ياد 8 سال پيش می افتم که کتابهای دکتر رو بصورت قاچاقی تو نمايشگاه می فروختند و من واسه پيدا کردن کتاب "فاطمه فاطمه است" دو تا از دوستام رو تو تموم نمايشگاه چرخوندم و کلی ازشون فحش نوش جان کردم و آخرش هم به هدفم نرسيدم!!!جالب اينجاست که جلوی غرفه های دکتر شريعتی يا دکتر سروش با اينکه کوچک هستند و امکانات زيادی ندارند،از ازدحام شديد ملت جای سوزن انداختن نيست ، ولی مثلا غرفه بعضی از شخصيت های ويژه رو که می بينی به اندازه 5 ، 6تا غرفه فضا اشغال کردند و کلی از سوبسيدهای ويژه و تخفيف های آنچنانی استفاده می کنند ،ولی داخلش رو که نگاه می کنی ،می بينی يک حاج آقايی نشسته توش داره مگس می پرونه يا اينکه دستشو کرده تو يک جای نامتعارفش و داره نظافت می کنه!!!
ولی پارسال کلی surprise شدم.چون بصورت کاملا غير منتظره يک شخصيت ويژه رو زيارت کردم.تو يکی از غرفه های شخصی دکتر، خانم شريعت رضوی يعنی خانوم دکتر رو ديدم.وای نمی دونيد چقدر چهره اين خانوم(فکر کنم 70 ،75 رو داشته باشه) گرم و دوست داشتنی بود و چقدر باکلاس برخورد می کرد.طوری که من اعلام می کنم که تو اين سنش رسما عاشقش شدم .پس به دکتر حق می دم که با مشاهده چهره جوونی های اين خانوم دل و دين از دست داده و سياست و عرفان ومصدق وآندره ژيد و مترلينگ و عشق آسمانی مولوی رو فراموش کنه و دو سال از سالهای شريف دانشجويي رو صرف تبديل "هرگز بزرگ" اون خانوم به "بله عاشقانه" کنه.
وقتی بزور خودم رو رسوندم جلوی غرفه، ديدم داره ازملت با شيرينی و شکلات پذيرايي می کنه.به من که رسيد، گفت:"بفرماييد، با دکتر هم نمک بشيد"تو دلم گفتم: "من مدتهاست تو اين مائده های آسمونی که معلمم برام فراهم کرده باهاش هم نمک بودم.مائده زمينی اش هم رسيد."
خلاصه خستگی يک روز گشت و گذار از تنم رفت بيرون.حال فردا هم می رم.پارسال خانوم دکتر رو ديدم .شايد فردا دخترش رو ببينم.کسی چه می دونه؟ ; )
فکر کنم الان کوچکترين دخترش ،مونا 31 سال داشته باشه. اگه کتاب "طرحی از يک زندگی" رو نخونديد ،توصيه می کنم که بخونيد.توش يک سری از حرفهای قشنگ بچه ها درباره پدرشون هست.
اين قطعه رو سارا ،دختر دوم دکتر درسن 13 سالگی در وصف پدرش گفته :
و کتابی که با نام تو باز می گردد
و عذابی که از نام تو آغاز می شود
و ماه که با شنيدن نامت خم می شود
و تبر که پشتش را می شکند
و وقتی که می کوشم تا شادی را در گهواره چشمانت بخوابانم.
من که خيلی از اين نوشته خوشم اومد و آرزو می کنم ای کاش من اونها رو سروده بودم.ولی خب چه فرق می کنه.مهم اينه که رنگين کمون تو آسمونه و همه جا رو رنگی کرده.ديگه چه اهميتی داره که از کدوم طرف بيرون اومده باشه؟ نه ؟
حالا منتظر باشيد .اگه فردا دختر دکتر رو ديدم ،براتون تعريف می کنم!!!
شب خوش.