۱۳۸۰ بهمن ۲, سه‌شنبه

آقا ، نماينده ملت رو تو روز روشن دستگير کردند بردند زندون، بعد از کلی چونه زنی و زدوبند سياسی با دوتا نامه کليشه ای که مجموع آنها از 10 خط کمتر بود، با تدبير( !) و مصلحت انديشي خودشون تکليف نماينده 60 ميليون آدم رو روشن کردند.

در آخر هم روزنامه ای که خودشو پرچمدار اصلاحات ميدونه ،تيتر زد:"مجلس مقاومت کرد، لقمانيان آزاد شد."! و از اونطرف هم روزنامه ارزشی و محبوب راستی ها تيتر زد :"مجلس آرام گرفت"!(دقت کنيد ترکيب اين جمله در چه مواردی بکار می ره تا روشن شه فاعل اين جمله به چه موجودات شريفی تشبيه شده.)

خوشم اومد از خودم که اين گردوخاکها چشمهامو کور نکرد و يک تحليل خيلی شيک از اين جريان واسه خودم داشتم.

من نمی دونم اين چه بدعت زشتی است که تو مملکت ما باب شده و اون اينکه احقاق اصلی ترين و بديهی ترين حقوق اين ملت از دست اين همه نهادهای مدنی(که در اين ديار کاريکاتورهايی از نسخه های اصل هستند)برنمی آدو در نهايت بايد دست به دامن "قبله دو عالم" شد تا شايد نظر لطف ودست تفقد ايشان نصيب حال اين رعايا شود و با قطره ای از چشمه ولايت آنها را برای مدتی سيراب نمايد.تو رو خدا بگيد اين سيستم با سيستم سلطنتی چه فرقی داره؟ چرا ما بايد اينقدر ظاهربين باشيم و دلمون رو به اين به اصطلاح "پيروزي" ظاهری که با هزار خفت بدست اومده ،خوش کنيم؟

ياد اون شعر معروف "آواز سگها و گرگها"از مهدی اخوان ثالث افتادم که "دکتر شريعتی"اونو خيلی دوست داشت!

آواز سگها :

"زمين سرد است و برف آلوده و تر،

هوا تاريک و توفان خشمناک است؛

کشد - مانند گرگان - باد، زوزه،

ولي ما نيکبختان را چه باک است؟"

- "کنار مطبخ ارباب ،آنجا،

برآن خاک اره هاي نرم خفتن،

چه لذتبخش و مطبوع است؛و آنگاه

عزيزم گفتن و جانم شنفتن."

- "و ز آن ته مانده هاي سفره خوردن .""

- "و گر آن هم نباشد استخواني."

- "چه عمر راحتي ، دنياي خوبي،

- چه ارباب عزيز و مهرباني!"

-"ولي شلاق اين ديگر بلايي است..."

- "بلي ، اما تحمل کرد بايد ؛

درست است اينکه الحق دردناک است ،

ولي ارباب آخر رحمش آيد،

گذارد ،چون فروکش کرد خشمش ،

که بر سر کفش و بر پايش گذاريم

شمارد زخمهامان را و ما اين –

محبت را غنيمت شماريم..."

آواز گرگها :

"زمين سرد است و برف آلوده و تر،

هوا تاريک و توفان خشمناک است؛

کشد - مانند سگها - باد، زوزه،

زمين و آسمان با ما به کين است."

- "نه ما را گوشه گرم کنامي ،

شکاف کوهساري ، سرپناهي؛"

-"نه حتي جنگلي کوچک ،که بتوان

در آن آسود ، بي تشويش، گاهي."

-"بنوش اي برف !گلگون شو ، برافروز

که اين خون ،خون ما بي خانمانهاست

که اين خون ، خون گرگان گرسنه ست

که اين خون ،خون فرزندان صحراست."

"در اين سرما ،گرسنه، زخم خورده،

دويم آسيمه سر بر برف ،چون باد.

وليکن عزت آزادگي را

نگهبانيم ، آزاديم ، آزاد."

(با عرض معذرت از نماينده عزيز و جسور ،آقای لقمانيان و نفی هرگونه تشبيه ظاهری عناصر اين متن بعنوان مصداق ايشان. )
آقا ، نماينده ملت رو تو روز روشن دستگير کردند بردند زندون، بعد از کلی چونه زنی و زدوبند سياسی با دوتا نامه کليشه ای که مجموع آنها از 10 خط کمتر بود، با تدبير( !) و مصلحت انديشي خودشون تکليف نماينده 60 ميليون آدم رو روشن کردند.
در آخر هم روزنامه ای که خودشو پرچمدار اصلاحات ميدونه ،تيتر زد:"مجلس مقاومت کرد، لقمانيان آزاد شد."! و از اونطرف هم روزنامه ارزشی و محبوب راستی ها تيتر زد :"مجلس آرام گرفت"!(دقت کنيد ترکيب اين جمله در چه مواردی بکار می ره تا روشن شه فاعل اين جمله به چه موجودات شريفی تشبيه شده.)
خوشم اومد از خودم که اين گردوخاکها چشمهامو کور نکرد و يک تحليل خيلی شيک از اين جريان واسه خودم داشتم.
من نمی دونم اين چه بدعت زشتی است که تو مملکت ما باب شده و اون اينکه احقاق اصلی ترين و بديهی ترين حقوق اين ملت از دست اين همه نهادهای مدنی(که در اين ديار کاريکاتورهايی از نسخه های اصل هستند)برنمی آدو در نهايت بايد دست به دامن "قبله دو عالم" شد تا شايد نظر لطف ودست تفقد ايشان نصيب حال اين رعايا شود و با قطره ای از چشمه ولايت آنها را برای مدتی سيراب نمايد.تو رو خدا بگيد اين سيستم با سيستم سلطنتی چه فرقی داره؟ چرا ما بايد اينقدر ظاهربين باشيم و دلمون رو به اين به اصطلاح "پيروزي" ظاهری که با هزار خفت بدست اومده ،خوش کنيم؟
ياد اون شعر معروف "آواز سگها و گرگها"از مهدی اخوان ثالث افتادم که "دکتر شريعتی"اونو خيلی دوست داشت!

آواز سگها :

"زمين سرد است و برف آلوده و تر،
هوا تاريک و توفان خشمناک است؛
کشد - مانند گرگان - باد، زوزه،
ولي ما نيکبختان را چه باک است؟"

- "کنار مطبخ ارباب ،آنجا،
برآن خاک اره هاي نرم خفتن،
چه لذتبخش و مطبوع است؛و آنگاه
عزيزم گفتن و جانم شنفتن."

- "و ز آن ته مانده هاي سفره خوردن .""
- "و گر آن هم نباشد استخواني."
- "چه عمر راحتي ، دنياي خوبي،
- چه ارباب عزيز و مهرباني!"

-"ولي شلاق اين ديگر بلايي است..."
- "بلي ، اما تحمل کرد بايد ؛
درست است اينکه الحق دردناک است ،
ولي ارباب آخر رحمش آيد،

گذارد ،چون فروکش کرد خشمش ،
که بر سر کفش و بر پايش گذاريم
شمارد زخمهامان را و ما اين –
محبت را غنيمت شماريم..."

آواز گرگها :

"زمين سرد است و برف آلوده و تر،
هوا تاريک و توفان خشمناک است؛
کشد - مانند سگها - باد، زوزه،
زمين و آسمان با ما به کين است."

- "نه ما را گوشه گرم کنامي ،
شکاف کوهساري ، سرپناهي؛"
-"نه حتي جنگلي کوچک ،که بتوان
در آن آسود ، بي تشويش، گاهي."

-"بنوش اي برف !گلگون شو ، برافروز
که اين خون ،خون ما بي خانمانهاست
که اين خون ، خون گرگان گرسنه ست
که اين خون ،خون فرزندان صحراست."

"در اين سرما ،گرسنه، زخم خورده،
دويم آسيمه سر بر برف ،چون باد.
وليکن عزت آزادگي را
نگهبانيم ، آزاديم ، آزاد."






(با عرض معذرت از نماينده عزيز و جسور ،آقای لقمانيان و نفی هرگونه تشبيه ظاهری عناصر اين متن بعنوان مصداق ايشان. )

۱۳۸۰ بهمن ۱, دوشنبه

بلاگ امروز خورشيد خانومرو حتما بخونيد. يک عده جواد اين طفلکی رو احاطه کردند و دارن حقش رو ميخورن ;)

خصوصی:

ديشب دوباره تب درگيريهای درونی و فلسفي اينجانب بالا رفته بودو بشدت با خودم و خدا دست به يقه شده بودم وفرياد شکوه هام گوش خودم رو که کر کرده بود، خدا رو ديگه نمی دونم. اصلا نمی دونم به حرفهام گوش می کرد يا نه! مثل هميشه درگيری يکطرفه.اون که جوابمو نميده ، آخرش هم اگه خيلی لطف کنه ،يک دياسپام خواب برام تجويز می کنه تا مثل ساير خلايق خواب شيرين شبانه رو تجربه کنم و در اين مدت همه مشکلات فلسفيم در من حل شوند و فردا که چشمهامو به طلوع خورشيد باز می کنم ، زندگی رو زيبا ببينم و خودم رو خوشبخت و راضی...!
ديشب جاتون خالی ،باز درگيريهای درونی و فلسفي اينجانب سررفته بودو بشدت با خودم و خدا دست به يقه شده بودم وفرياد شکوه هام گوش خودم رو که کر کرده بود، خدا رو ديگه نمی دونم. اصلا نمی دونم به حرفهام گوش می کرد يا نه! مثل هميشه درگيری يکطرفه.اون که جوابمو نميده ، آخرش هم اگه خيلی لطف کنه ،يک دياسپام خواب برام تجويز می کنه تا مثل ساير خلايق خواب شيرين شبانه رو تجربه کنم و در اين مدت همه مشکلات فلسفيم در من حل شوند و فردا که چشمهامو به طلوع خورشيد باز می کنم ، زندگی رو زيبا ببينم و خودم رو خوشبخت و راضی...!

۱۳۸۰ دی ۲۷, پنجشنبه

تو اين چند روز که ننوشتم ،کلی شلوغ پلوغ بودم.دائم فکر می کردم ،ولی نوشتنم نمی اومد! ولی الان يک عالمه مطلب نوشتم براتون.به جون خودم راست می گم! باورتون نميشه ،صبر کنيد کم کم همشون می گم براتون.(فقط اگه يک typist خوب و ارزون سراغ داريد به من معرفی کنيد تو رو خدا!)

۱۳۸۰ دی ۱۷, دوشنبه

بابا خسته شدم اينقدر از فضای انتزاعی ذهن خودم نوشتم. بخدا تقصير خودم نيست. اصولا آدم ايده آليستی هستم. از وقتی که به خودم اومدم ، ديدم ذهنم با يک سری از سوالهای فلسفی و انتزاعی انباشته شده .فکر کردن به فلسفه وجودی آدم هميشگی من بوده . به نظر من آدم اگه بتونه به اين سوال جواب بده ،سوالهای ديگه زنگيش هم يا حذف می شند يا جوابشون پيدا می شه.خيلی از آدمها اونقدر تو دور باطل روزمرگی غرقند که اصلا نمی دونند چرا زنده اند؟ درواقع به اين سوالها اصلا فکر نمی کنند. ولی من خودم هرگز نتونستم سرم رو پايين بندازم و روی يک جاده راست با اين گله همراه بشم.دائم به اسمون نگاه می کنم ،به دور و برم خيره می شم تا شايد نشونه ای ،راهی يا کليدی واسه رسيدن به جوابم پيدا کنم .اما نه ،نميشه ...انگار ما رو واسه اين آفريدند که تو برزخ بين ايده آليست و رئاليست سرگردون باشيم.اصلا بيخيالش!

راستی يک اتفاق کمی جالب ،چند شب پيش با يک نفر تو chat room آشنا شدم که بعد فهميدم دختر يکی از اساتيد و روشنفکران خودمون هستند.البته از حرفها و افکارش هم معلوم بود که آدم بافرهنگ و کتابخونی بايد باشه. قبل از اينکه من اونو بشناسم ،بحثمون به کتابها و شخصيت اجتماعی پدرش کشيده شد و من هم نامردی نکردم ،شروع کردم به انتقاد از پدرش(البته به يک شکل کاملا محترمانه).ماجرا سر اين بود که پدرش تو يکی از کتابهاش يک سری انتقادات از "دکترشريعتی" کرده بود که ما رو غيرتی کرده بود!

هيچی خلاصه داشت با هم دعوامون می شد. ولی چون هيچ کدوم نمی خواستيم يک دوست فرهيخته رو بخاطر اين بحثها از دست بديم، لذا اسلحه هامونو زمين گذاشتيم و تحث رو عوض کرديم و بعد از اون زندگی شيرين شد.
بابا خسته شدم اينقدر از فضای انتزاعی (abstract)ذهن خودم نوشتم. بخدا تقصير خودم نيست. اصولا آدم ايده آليستی هستم. از وقتی که به خودم اومدم ، ديدم ذهنم با يک سری از سوالهای فلسفی و انتزاعی انباشته شده .فکر کردن به فلسفه وجودی آدم هميشگی من بوده . به نظر من آدم اگه بتونه به اين سوال جواب بده ،سوالهای ديگه زنگيش هم يا حذف می شند يا جوابشون پيدا می شه.خيلی از آدمها اونقدر تو دور باطل روزمرگی غرقند که اصلا نمی دونند چرا زنده اند؟ درواقع به اين سوالها اصلا فکر نمی کنند. ولی من خودم هرگز نتونستم سرم رو پايين بندازم و روی يک جاده راست با اين گله همراه بشم.دائم به اسمون نگاه می کنم ،به دور و برم خيره می شم تا شايد نشونه ای ،راهی يا کليدی واسه رسيدن به جوابم پيدا کنم .اما نه ،نميشه ...انگار ما رو واسه اين آفريدند که تو برزخ بين ايده آليست و رئاليست سرگردون باشيم.اصلا بيخيالش!
راستی يک اتفاق کمی جالب ،چند شب پيش با يک نفر تو chat room آشنا شدم که بعد فهميدم دختر يکی از اساتيد و روشنفکران خودمون هستند.البته از حرفها و افکارش هم معلوم بود که آدم بافرهنگ و کتابخونی بايد باشه. قبل از اينکه من اونو بشناسم ،بحثمون به کتابها و شخصيت اجتماعی پدرش کشيده شد و من هم نامردی نکردم ،شروع کردم به انتقاد از پدرش(البته به يک شکل کاملا محترمانه).ماجرا سر اين بود که پدرش تو يکی از کتابهاش يک سری انتقادات از "دکترشريعتی" کرده بود که ما رو غيرتی کرده بود!
هيچی خلاصه داشت با هم دعوامون می شد. ولی چون هيچ کدوم نمی خواستيم يک دوست فرهيخته رو بخاطر اين بحثها از دست بديم، لذا اسلحه هامونو زمين گذاشتيم و تحث رو عوض کرديم و بعد از اون زندگی شيرين شد البته بگم ها ، اون دختر خانوم از بنده بزرگتر هستند. لذا جای هر گونه سوء استفاده هم برای خودم و هم برای ديگران ممنوع!


۱۳۸۰ دی ۱۵, شنبه

از آذر هم به خاطر کمکی که به من کرد تا مشکل blog مو برطرف کنم ،ممنونم.

خصوصی:

واقعا حس می کنم وارد دنيای جديدی شدم.آره بابا ،همين بلاگستان رو می گم. بلاگيست شدن يک جورايی منو وادار می کنه که مثل يک موجود چارپای نجيب و شريف خودمو در اختيار چوپان زندگی قرار ندم و در طول روز حداقل واسه ساعاتی هم که شده از اين گله کناره بگيرم وبا خودم خلوت کنم.ضمن اينکه اضافه شدن توليست

" باباوبلاگ" هم باعث شده که اين زمزمه ها رو جدی تر بگيرم.الحق که بابا حرف قشنگ و خيلی درستی تو بلاگ اخيرش نوشته بود :

"خواندن و فکرکردن مثل توليد کردن است و نوشتن مثل مصرف کردن"

واقعا حس می کنم تو روزهايی که چيز جديدی نخوندم يا اينکه حوصله فکر کردن رو ندارم ،چيزی هم واسه نوشتن باقی نمی مونه.جزاينکه از اوضاع مزاجی خودم(به هر دو معنی کلمه)يا قيافه آدمهايی که در طول روز باهاشون برخورد کردم و حرفهای کليشه ای رد و بدل شده صحبت کنم.

ولی نه، هرگز، نبايد هيچ وقت خودمونو به "زندگی و دار ودسته کثيفش" آلوده کنيم .هميشه پنجره ای برای اميد و دری برای گريز ازاين زندان هست.درسته هر کدوم تو انفرادی حبسيم، ولی می تونيم از پنجره های زندونمون که همون بلاگ هامون هستند ،با هم صحبت کنيم. پس ساکت نمونيم که : "تنها صداست که می ماند"
واقعا حس می کنم وارد دنيای جديدی شدم.آره بابا ،همين بلاگستان رو می گم. بلاگيست شدن يک جورايی منو وادار می کنه که مثل يک موجود چارپای نجيب و شريف خودمو در اختيار چوپان زندگی قرار ندم و در طول روز حداقل واسه ساعاتی هم که شده از اين گله کناره بگيرم وبا خودم خلوت کنم.ضمن اينکه اضافه شدن توليست
" باباوبلاگ" هم باعث شده که اين زمزمه ها رو جدی تر بگيرم.الحق که بابا حرف قشنگ و خيلی درستی تو بلاگ اخيرش نوشته بود :
"خواندن و فکرکردن مثل توليد کردن است و نوشتن مثل مصرف کردن"
واقعا حس می کنم تو روزهايی که چيز جديدی نخوندم يا اينکه حوصله فکر کردن رو ندارم ،چيزی هم واسه نوشتن باقی نمی مونه.جزاينکه از اوضاع مزاجی خودم(به هر دو معنی کلمه)يا قيافه آدمهايی که در طول روز باهاشون برخورد کردم و حرفهای کليشه ای رد و بدل شده صحبت کنم.
ولی نه، هرگز، نبايد هيچ وقت خودمونو به "زندگی و دار ودسته کثيفش" آلوده کنيم .هميشه پنجره ای برای اميد و دری برای گريز ازاين زندان هست.درسته هر کدوم تو انفرادی حبسيم، ولی می تونيم از پنجره های زندونمون که همون بلاگ هامون هستند ،با هم صحبت کنيم. پس ساکت نمونيم که : "تنها صداست که می ماند"

۱۳۸۰ دی ۱۱, سه‌شنبه

تست
غريب عزيزحالامن اين سايت را ميبينم اميدوارم تو هم ببينی