۱۳۸۱ تیر ۱, شنبه

خصوصی:

باز هم بهار گذشت و من کامی ازش نگرفتم.

هيچ فکر نمی کردم که اينطور بشه.همه چيز طوری پيش رفت که من فرصت نکنم بنشينم به يه چيزی فکر کنم.به اينکه 1 سال گذشت .البته الان می شه 1 سال و 1 روز.گاهی اوقات تسلسل حوادث خوب سر آدم گول می مالند.

هيولای تابستون نزديک بود.من از تابستونها متنفر بودم.يادته؟

اين آخرين امتحان مشترکی بود که با هم داشتيم.الف 21 ابن سينا. خوب يادمه.

جلوی کتابخونه مرکزی به هم رسيديم .يادته؟

آفتاب اون روز شده بود مثل آفتاب تموز.من داشتم از آتيش می سوختم و تو هنوز سرد بودی.خوب يادمه.

من طبق معمول مثل ديوونه ها امدم پيشت.بيگانه با هر آداب و ترتيبی.يادته ؟

و تو هم مثل هميشه جا خوردی .خوب يادمه.

باز من هيچی رو نمی دونستم .يادته ؟

و تو همه چيز رو می دونستی. خوب يادمه.

تو چشمات رو بستی .گفتی اينطوری راحتترم.يادته؟

به من گفتی که اينطور واسه خودت هم راحتتره.تو هم چشمات رو ببند.ولی من نمی تونستم کوری رو به خاطر آرامش تحمل کنم.خوب يادمه.

هيچ روزی برام نفس کشيدن تو دانشگاه انقدر سخت نشده بود.خوب شد که امتحانمون خيلی زود تموم شد.خوب شد که استاد وقت اضافه نداد.خوب شد که من برخلاف هميشه اون روز ورقه ام رو زودتر از همه تحويل دادم. خوب شد که اون روز بايد می رفتم سفر.خوب شد که می تونستم از شهر دور شم و تو جاده به دوردستها خيره بشم.ولی بهتر بود که اون جاده انتها نداشت.وقتی که حرکت می کنی ،بودن خودت رو زياد احساس نمی کنی .آخه در حال رفتنی .ولی امون از اون موقعی که بخوای به هر دليلی بايستی.

از اون موقع به بعد رسالت من تو زندگی معلوم بود : می بايست بتی رو که با دقت و وسواس و در عرض 4 سال ،از بهترين خوبيهايي که می شناختم، عميق ترين حقيقت هايي که می فهميدم و قشنگترين زيبايي هايي که حس می کردم ، تو ذهن خودم از تو ساخته بودم ،خراب کنم.با همون دستهايي که اون رو ساخته بودم.کاش می شد اين بت رو با تبر شکوند يک مرتبه .ولی نمی شد. شايد هم می شد و من قدرتش رو نداشتم.اصلا کی می گه اين کار آسونه؟! مثل خراب کردن پازل نيست که اگه مقواش رو برگردونی و تکونش بدی ، همه قطعاتش از سر جاشون دربيان.اينو شنيديد که می گن :

مثل مردن می مونه دل بريدن .

ولی دل بستن آسونه شقايق.

نه ،بيخود خودم رو دست کم گرفتم.اين کار کمی نبود.اگه تو اين 1 سال همين يک کار رو هم انجام داده باشم ،باز کم نيست.مگه زندگی چيه.يک روز بايد بسازی و فردا بايد خرابش کنی .همين ساختن ها و خراب کردن ها می شه زندگی.

تو هيچ بودی و آخرش باز هيچ شدی.

من يه بار ديگه خواستم پرواز کنم و يه بار ديگه خوردم زمين.

فقط کتاب قطور عشق می مونه که يک صفحه ديگه به صفحاتش اضافه شد. شايد هم اين قبلا نوشته شده بود و الان فقط بجای ضميرهای مبهمش اسم ما دو تا هيچ رو گذاشتند که احساس پوچی نکنيم.

اين شايد حرف مشترک خيلی از درام ها و تراژدی های تاريخ بوده که هميشه عشق ها راستين اند و معشوق ها دروغين و پوشالی .هر عاشقی با همه به آب و آتش زدن هاش فقط وسيله ای می شه که اين قضيه شوم و تکراری رو يک بار ديگه ثابت کنه.فقط ممکنه که سبک اثباتش فرق داشته باشه.

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت،

در تهاجم با زمان

آتش زدم.

کُشتم.

من بهار عشق را ديدم ،

ولی باور نکردم.

يک کلام در جزوه هايم هيچ ننوشتم .

من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم.

تا تمام خوب ها رفتند

و خوبی ماند در يادم

من به عشق منتظر بودن

همه صبر و قرارم رفت.

بهارم رفت

عشقم مرد

يارم رفت.