۱۳۸۱ تیر ۴, سه‌شنبه

هميشه می خواستم که رو يه نيمکت روبروم نشسته باشی.

بعد باد شروع کنه به وزيدن.طوريکه خَرمن موهات رو آشفته کنه و اونا رو بکوبه رو صورتم.

طوريکه بين اونا گم بشم .

توشون غرق بشم...

آه .يادم نبود که موهای تو بلند نيستند.تازه لَخت هم نيستند.خودشون رو به اين راحتی ها به نوازش باد نمی سپارند.آره ،ولی من که می دونم که موهای کوتاه خيلی بيشتر بهت مياد.ولش کن .به باد می گيم که خاموش بمونه. اصلا مرخصش می کنيم که بره دنبال کار خودش.

بعد موهای تو می مونه و انگشتای من که از شهوت نوازش لبريزه.