۱۳۸۱ خرداد ۱۱, شنبه

ماجرای قاط زدن ديروز واسه من چيز عجيبی نيست ،هر چند وقت يکبار اينطوری می شم.بعد جوری با خودم درگير می شم.سوال هام هم هميشه تو يه محدوده خاص هستش. همه ايده آلها و ارزشهام رو زيرسوال می برم.بدنبال يک بهونه محکم واسه بودن می گردم.بدنبال يک بهونه قوی واسه رفتن.اينکه تو اين دنيا چی کاره ام.قراره کدوم خونه از اين puzzle آفرينش رو پر کنم.کجا جای من هست و کجا نيست.اصلا جايي واسه من هست يا نه؟!

تحمل اين روزها برام خيلی سخته.ولی نمی تونم ازشون فرار کنم.هيچ وقت هم نشده که به يک نتيجه قطعی برسم. فقط سرگردونی هام بيشتر می شده.نمی دونم،شايد تو ضمير ناخودآگاهم اثر می گذاره.ولی در فلسفه و عمل هيچ تغييری که نمی بينم.

بعضی از دوستام که از روحيات من خبر دارند،تو اينجور مواقع بهم می گند.چيزی نيست .عادت شدی!

آره ،شايد هم راست بگند.ولی فکر می کنم که اين حداقل در دو مورد با عادت خانومها فرق داشته باشه.يکی اينکه منظم نيست.يعنی معلوم نيست که کی مياد سراغت!دوم اينکه شخص مبتلا فقط پاچه خودش رو می گيره و به پاچه مبارک ديگران کاری نداره!

موافقيد؟!