۱۳۸۱ خرداد ۲۴, جمعه

راستی از دُبی يک گربه ملوس و کوچولو گرفتم.يک بدن پشمالويي داره که نگو .رنگ پوستش بور و سفيده.چشماش عسليه.يه دماغ کوچولو داره به رنگ صورتی !!! دهنش رو هم که نگو.قربونش برم انقده کوچيکه که اصلا پشت پشمای صورتش پنهان شده.دُمش هميشه برافراشته است.انگار خيلی از صاحابش ممنونه که اونو انتخاب کرده! آهان راستی .يک گردنبند خوشگل هم داره.الان هم نشسته ِبر و ِبر منو نگاه می کنه و احتمالا با خودش می گه :"اين خل و چل داره چی کار می کنه"
ولی نمی دونم چرا چشماش هميشه خيره هستش.چرا سر و صدا نمی کنه.چرا بدنش گرم نيست.چرا وقتی پوستش رو نوازش می کنم ،خوابش نمی بره.حتی چشماش يک خورده خمار هم نميشه. چرا نمی خنده .چرا عصبانی نمی شه بپره منو چنگ بزنه.چرا دمش همينطور صاف ايستاده.چرا ...

آهان ،يادم نبود که اون فقط يک عروسکه!