ما از اين عرض کنم خدمتتون (همون رضا بده !!!) که خيری نديديم، ولی انگار يه هم لاگر (!) پيدا کرده که عرائض ويژه ای داره.
من از اين داستانی که تو وبلاگش از کتاب تيستو سيز انگشتی آورده بود ،خيلی خوشم اومد :
” تيستو اسم عجيبي است كه در هيچ كتابي نميشود پيدا كرد،...يك روز ، بلافاصله بعد از تولد اين پسركوچولو، ...،مادر خوانده اي با لباس آستين بلند.پدر خوانده اي با كلاه سياه ، او را به كليسا بردند و به كشيش گفتند كه اسمش « فرانسوا - باتيست » است. در آن روز پسر كوچولو - مثل هر كوچولوي ديگري در چنين روزي - خيلي ناراحت بود و بس كه فرياد زده بود ، صورتش حسابي قرمز شده بود. ولي آدم بزرگها ، كه هرگز از ناراحتيهاي تازه بدنيا آمده ها چيزي نميدانند، معتقد بودند كه اسم بچه همان فرانسوا باتيست بايد با شد....
وبلافاصله بعد از اين جريان ، اتفاق عجيبي افتاد. آدم بزرگها انگار قادر نبودند اسمي را كه خودشان روي آن پسر كوچولو گذاشته بودند ، به زبان بياورند، و اورا تيستو صدا كردند.
مي گويند اين اتفاق خيلي هم نادر نيست....اين ميرساند كه آدم بزرگها واقعا” اسم ما بچه ها را به درستي نميدانند. همانطور كه نميدانند ما از كجا آمده ايم،چرا در اين دنيا هستيم وچه كار بايد بكنيم.
آدم بزرگها درباره همه چيز فكرهاي از پيش ساخته شده اي دارند كه وادارشان ميكند بدون فكر كردن حرف بزنند، و ميدانيم كه فكرهاي از پيش ساخته شده هميشه عقايد نادرستي بوده است و...
اگر ما فقط به اين خاطر به دنيا آمده ايم كه روزي مثل بقيه آدم بزرگها بشويم و عقايد از پيش آماده شده را با راحتي توي كله مان جابدهيم تا روزبه روز بزرگتر شوند، كه هيچ ، ولي اكر به دنيا آمده ايم تا كار بخصوصي انجام بدهيم يعني بخواهيم كه حسابي دنياي دور و برمان را برانداز كنيم- چيزها به اين سادگيها توي كله مان جا نخواهند گرفت.و...”
” تيستو كودك بود و كودكي ميكرد، اما نمي توانست اين را بپذيرد كه آدم بزرگها با عقايد و افكار از پيش ساخته شده شان دنيا را به او بشناسانند.او دوست داشت دنيا را خودش تجربه كند. وقايع و اتفاق ها را آنطور كه دلش ميخواهد ببيندو بپذيرد.وقتي هم كه نگاهش را با ديدي تازه بر اشياء و آدمها ميدوخت ، متوجه ميشد كه آدم بزرگها با عينك عادت به همه چيز نگاه ميكنن...تمام دوران كودكي به اميد معجزه بزرگ شدن ميگذرد و وقتي بچه اي بزرگ شد،اعلب فراموش ميكند كه چه كارها ميخواسته بكند، و اگرهم فراموش نكند، آن را آگاهانه به فراموشي ميسپارد.به همين دليل هم چيزي اتفاق نمي افتد،فقط يه آدم بزرگ به جمع آدم بزرگها اضافه ميشود، آنهم بدون پيش آمدن هيچ معجزه اي.
(قواعد خشك و دست و پاگير آدم بزرگها دنياي شاد و رنگ رنگ او را تيره و تار كرده بود....
او كودك بود اما ميدانست كه آدم بزرگها به همه چيز عادت ميكنند، حتي اگر خيلي عجيب و كمياب باشد....)
بخت با تيستو يار بودو به ياري همين بخت بود كه فرشته شدن آغاز شد....
(او كودكي بود كه افسانه هايش را تحقق بخشيد.كسي كه مثل هيچكس نبود.)”