۱۳۸۱ خرداد ۲۸, سه‌شنبه


رفتی و آدمکها رو جا گذاشتی.

مگه اين همون چيزی نبود که می خواستی .يک اتاق ساکت و آروم با يک پنجره و يک قلم که بتونی بنويسی و بنويسی و بنويسی.همون نوشتنی که برای فراموش کردن بود و نه برای به خاطر آوردن.

پس چرا ميز کارت خاليه؟ چرا قلمت رو زمينه ؟ مگه نمی گفتی که قلم توتم منه ؟چرا توتمت رو فراموش کردی ؟ کی بايد اين قلم رو به دست بگيره؟ مگه نمی دونی که اين قلم فقط به دستای تو مَلسه ؟ مگه هميشه حريص نوشتن نبودی ؟

من بلد نيستم که مثل اين آقای "ابراهيم استانجی" واست حرفهای قشنگ بزنم ،ولی می تونم با احساس قشنگ اون همراه بشم.

"

"کاشکی تو به من می گفتی که

"آينه می پوسد و آب می گندد"

"باغچه نارو خواهد زد و پنجره دهان می بندد"

کاشکی می گفتی

"عمر باد کوتاه است و اقاقی می خوابد تا بهاری ديگر"

اما چه باک

تو آينه می آری ،آب می آری

باغچه را رام می کنی ،اقاقی را بيدار می کنی

پنجره را باز می کنی ،باور را زنده می کنی

دست تو چون سفالينه هايي به هيات جمجمه خالی نيست

دست تو ،سبز تر از روح نيايش شکفتن هاست

وقتی که در تلاطم بی آبی غرق می شوم ،

دست مرا بگير! دست مرا بگير!


وقتی که شب برای خداحافظی با زور، دست می دهد

تو از ميانه شب و روز می آيي و صبح صادق را، بر گردنت آويز می کنی

خاک با زاري دستانش می گويد : "باران! باران!"

مورچه با سردی شاخک هايش می گويد :"گندم! گندم!"

فرصت چانه زدن نيست ،بيا !