و با تو ای آموزگار بزرگترين و اهورايي ترين درسهايم ،
خواستم بگم تو همونی که اومدی خوابمو آشفته کردی و آرامش احمقانه ام رو به هم زدی.
خواستم بگم تو همونی که اومدی آتيش مقدس شک رو تو وجودم ريختی تا همه يقين های پوشالی ذهنم رو خاکستر کنه.
خواستم بگم تو همونی که احساسات خفته و حرفهای نگفتی خودم رو تو نوشته هات پيدا می کردم.
خواستم بگم تو همونی که طعم تلخ اون ميوه ممنوع رو بيادم آوردی و گفتی ما به اون اندازه که از اين ميوه چشيده باشيم ،خودآگاه هستيم و خودمون رو زندونی اينجا احساس می کنيم.
خواستم بگم تو همونی که بهم گفتی گريستن خوب نيست.ناليدن برای يک مرد شرم آوره.گفتی که شيرها در روز نمی گريند. و خودت حسرت شنيدن يک آخ را بر دل همه بازجوها ،زندانبان ها و همه گرگهای هار روزگارت گذاشتی.
خواستم بگم تو همونی که من رو تا اين قله بالا بردی که باور کردم :"عشق از زندگی کردن بهتر است"بعد از اون ديگه بال من سوخت و تو خودت تنها رفتی و فقط شنديم که از اون بالا گفتی :"دوست داشتن از عشق برتر است!"
خواستم بگم تو همونی که رنجهای همه بردگان و مظلومان تاريخ را بر سر فرعون ها و قارون ها و بلعم ها فرياد زدی و گفتی "آری ،اينچنين بود ای برادر".
خواستم بگم تو همونی که دوست دارم چهره واقعی علی و ابوذر و حسين رو با حرفهای تو بشناسم و نه از مولودی ها و روضه ها و نوحه خونی های ملاهای بی سواد شکم گنده.
خواستم بگم تو همونی که با من از تنهايي علی گفتی .از اون دردی که شبهای خاموش اونو به طرف نخلستانهای مدينه می کشوند و غم غربتش رو تو دل چاههای اطراف مدينه خالی می کرد.گفتی که دردی که علی رو به ناله آورده ،تنهايي است که ما اونو نمی شناسيم.فقط بلديم که بر دردی بگرييم که از شمشير ابن ملجم بر فرقش احساس می کرده.
خواستم بگم تو همونی که بلند پروازی رو به من ياد دادی.که روح انسان تا کجاها می تونه رشد کنه.به من گفتی که تا کجاها می توان "رفت ،پريد ،سفر کرد و گريخت"
خواستم بگم تو همونی که به من فهموندی که يک روح تا چه حد می تونه زيبا فکر کنه و عميق احساس کنه.
خواستم بگم تو همونی که بهم گفتی "حقيقت ،خوبی و زيبايي.در اين دنيا جز اين سه هيچ چيز ديگر به جستجو نمی ارزد.نخستين با انديشيدن ،علم.دومين با اخلاق ،مذهب.و سومين با هنر. عشق می تواند تو را از اين هر سه محروم کند و يا می تواند تو را از زندان تنگ زيستن ، به اين هر سه دنيای بزرگ پنجره ای بگشايد و شايد هم ...دری."
خواستم بگم تو همونی که وقتی کوير ،معجزه سياهت رو پيش چشمم گذاشتی ،گفتی :"آنکه مسئول است ،مسئول ساختن، نبايد ويران کردن را بياموزد".گفتی :"کسی می تواند در پای عشق بميرد که زندگی در پيش چشمانش مرده باشد.نبايد در کوير ماند ،بلکه بايد برای راهی شدن به سمت شهادت ،در آن غسل کرد."من اون رو انتخاب کردم و احساس می کنم هنوز تو کوير موندم. پس ترديدت بی دليل نبود.
خواستم بگم برخورد کردن با روح ژرف و بزرگی مثل تو بزرگترين حادثه زندگی من بود. نمی دونم اگه با تو برخورد نمی کردم، اين درسها رو از کدوم معلم ،کدوم کتاب ، کدوم کلاس و کدوم آزمايشگاه وکدوم مدرسه و کدوم دانشگاه ياد می گرفتم؟
خواستم خيلی چيزهای ديگه بگم ،ولی به شيوه خودت می گم :
ديدم که تو همه اينها هستی و باز همه اينها ، تو نيستند.
شريعتی ،شريعتی است.