۱۳۸۱ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

گزيده هايي از يک سفر ناتمام
متاسفانه برگشتم و بدبختانه هنوز زنده هستم.از همتون به خاطر حرفهای روحيه بخشتون ممنونم.اگه email تون رو جواب ندادم،راستش هنوز وقت نکردم.حتما اين کار رو می کنم.
خب براتون بگم که تو اين سفر چی کار کرديم و در واقع چی کار با ما کردند!
من خودم انتظار داشتم که هدف خيلی از همسفرامون، رفتن به سفارت و گرفتن ويزا باشه،ولی خب فکر نمی کردم تا اين حد اوضاع درام باشه. با چند از دانشجوها تو همين فرودگاه مهرآباد آشنا شديم.يک زن و شوهر دانشجو از دانشگاه خودمون ويک پسر دانشجو از پلی تکنيک.من هم با يکی از دوستام که هم رشته ای خودمه ،رفته بودم. کلی از ويزاجوهای ! ديگه رو هم تو فرودگاه دبی شناختيم و بقيه رو هم تو هتل.هر کی رو می ديديم ،می گفتيم اين يکی ديگه واسه تفريح يا يک کار ديگه اومده.بعد می ديديم نه.اون هم يک بدبختی هستش مثل ما.

شنبه صبح ساعت 8:30 سفارت بوديم.البته بعد از اينکه 65 دلار از جيب مبارک ريخته بوديم تو جيب شيطان بزرگ.تو سفارت اول بايد می رفتيم تو يک اتاق و اونجا مدارکمون رو تحويل می داديم.کلی از ايرانی ها رو اونجا شناختيم.يا از روی قيافه يا از صدای صحبت کردنشون و گاهی هم با لب خونی!!(کارمون درسته ديگه!) از تو اون اتاق که مدارکمون رو تحويل می گرفتند تا وقتی که رفتيم رو صندلی های جلوی کابين ها نشستيم،درست مثل اين بود که دارند يک عده اسير جنگی رو منتقل می کنند.البته اصلا بی احترامی يا بدرفتاری نمی کردند.ولی خب اون بازرسی های پشت سرهم و اون صف های کذايي رو که تشکيل می دادند،درست آدم رو ياد اسيرای جنگی می نداخت.
ما که رفتيم اونجا ،اون اتاق تقريبا پر شده بود و واسه ما صندلی های اضافی آوردند.فکر کنم که تعداد applicant ها اون روز از 150 نفر بيشتر بود.ايرانی ها يا دانشجو بودند يا واسه ويزای توريستی اقدام کرده بودند يا اينکه واسه کارهای green card شون اومده بودند.که تو اين بين دانشجوها از همه بدبخت تر بودند.طبيعتا هيجان و اضطراب تو بين ايرانی ها از بقيه بيشتر بود.هر ايرانی که از کابين ميومد بيرون ،همه نگاهها به چهره ش دوخته می شد تا از رو چهره ش بفهمند گرفته يا نگرفته.ويزای توريستی رو کم و بيش می دادند ،ولی دانشجويي رو نه .اصلا! باورتون نميشه، اين عربها مي اومدند با اون قيافه ها و تيپ هاشون که تو آفسايد بود ،می رفتند خيلی راحت ويزا می گرفتند و برمی گشتند و يک لبخند غيرقابل تحمل به اون جماعت که اکثرا ايرانی بودند ،تحويل می دادند(راست می گند ديگه.حق دارند.اعضای گروه القاعده که هيچ کدوم عرب نبودند. همه ايرونی بودند! مگه نه؟)
قبل از من 3 تا دانشجوی ايرانی رو reject کردند.خب اين خودش کافی بود تا ترتيب روحيه منو بده.ولی بعد يک دختره رفت و از روی حرکت نيمه آکروباتيکی که بعد از خروج از کابين انجام داد ، فهميدم که گرفته.بنابراين يک بارقه اميدی تو جمع ايجاد شد.(هر چند آخر ماجرا فهميديم که طرف ايرانی نبوده و پاکستانی بوده!!!) اونجا 4 تا کابين بود واسه مصاحبه که دانشجوها رو بيشتر می فرستادند تو کابين 2 و 3.يکيش يه خانوم بود و يکی ديگه يه آقا.من شنيده بودم که اون زنه خيلی بهتره و ثليث تر و آرومتر صحبت می کنه .همش می گفتم خدا کنه اون خانومه قسمتم بشه!! ولی خب نشد که بشه .شماره ام رو خوند و بعدش هم گفت window 3 .يعنی بايد می رفتم پيش اون مرده. اين هم ترتيب يک مقدار روحيه باقيمونده منو داد.
وقتی رفتم تو کابين و چشمم به جمال آقا روشن شد.از همون اول گيج زدنم شروع شد.اون بهم می گفت که کارت شماره ت رو به من بده و من هی شماره م رو واسش می خوندم! بعد هم که شروع کرد به صحبت کردن ،اصلا معلوم بود که می خواد reject کنه.سوالهايي که از من پرسيد ،اينها بود:
چرا USA رو واسه ادامه تحصيل انتخاب کردی ؟
بعد از اين که درست تموم شد ،می خوای چی کار کنی ؟
چه تضمينی وجود داره که اگه اونجا حقوق مکفی بهت بدند،برگردی به ايران؟

نبوديد ببينيد که چطور کُپ کرده بودم و نمی تونستم درست و حسابی بهش جواب بدم.هر چند از قبل می دونستم که وقتی اين گيرها رو می ده ،يعنی اينکه می خواد rejectکنه و حرف زدن تو تاثير زيادی نداره.البته بايد اقرار کنم که اين شده يک مشکل کلاسيک من که هر وقت زياد برام اهميت نداره ،همينطور زبونم درازه و بلبلی می کنم.ولی اون موقعهايي که بايد صحبت کنم و بايد خوب هم حرف بزنم ،می شم بز اخوش!! فقط می ايستم و نگاش می کنم ; ) (حالا اون موقعها که نگاه می کردم،به يه چيز خوب نگاه می کردم ،نه به اين مرديکه بی ريختِ زردانبوه!!!) اين هم يک نمونه ديگه از اين ضعف هميشگی.
خلاصه فکر می کنم در عرض کمتر از 2 دقيقه منو reject کرد. اون بای بای گفتن آخر مرده هنوز تو گوشم داره صدا می کنه.از اون بای بای هايي بود که شخصيت آدم رو می بره زير راديکال! کاش می تونستم جوابش رو بدم.کاش می تونستم.
بعد از تموم شدن مصاحبه همه بچه ها ، اومده بوديم تو محوطه اطراف سفارت meeting تشکيل داده بوديم.مثل اين لشکرهای شکست خورده! هر کی داشت اوضاع خودش رو می گفت و من واقعا case هايي ديدم که ديگه روم نمی شد مشکلات خودم رو بگم و غم و غصه های خودم يادم رفته بود.

يه پسره بود که 6 ماه دنبال ويزا بود واين ششمين بارش بود که reject شده بود و 3 ماه رو به اجبار تو آلمان گذرونده بود.حالا ويزای آلمانش هم expire شده بود.نه می تونست برگرده آلمان و اگه می رفت ايران هم که سرباز بود و نمی تونست ديگه از کشور خارج بشه.می گفت که ديگه خسته شدم و می خواست برگرده ايران.
يه دختره بود که شوهرش تو USC دانشجو بود و اومده بود واسه ويزای F2 اقدام کنه و دومين بارش بود که reject می شد و شروع کرده بود به آبغوره گرفتن.(شايد ترسيده بود که شوهرش ديگه ايندفعه طلاقش بده!)
يه پسره برقی بود که از 5 دانشگاه تو US پذيرش گرفته بود (5 تا I20 داشت!!) و با شرايط خيلی خوب رد شده بود.
يک پسره بود که از MIT پذيرش داشت و مدال طلای المپياد فيزيک رو داشت.خلاصه شرايطش خيلی توپ بود.يکبار از آنکارا reject شده بود و بعد از يک هفته اينجا تو دبی.
يک دختره بود که از يک دانشگاه خوب تو لس آنجلس پذيرش داشت همراه با fellowship .تازه خيلی هم ناز بود.انصافا می گم ها ! به اون هم ندادند!!!
فقط خوشم اومد که يه پسره حال اون مرده رو خوب گرفته بود.اين با زنش تو انگليس تحصيل می کرد و از US پذيرش داشت.تو انگليس reject شده بود و اومده بود دبی .چون انگليسی رو خيلی مسلط بود و پشتش گرم بود به همون دانشگاهی که تو انگليس داره ،تونسته بود يه خورده به مرده حال بده. اون آقاهه که بهش گفته ويزا بهت نمی ديم ،برگشته گفته: "شما اصلا لياقت دانشجوهای ايرانی رو نداريد".و بجای اينکه بپرسه دليلت واسه ويزا ندادن چيه ،پرسيده "بهونه ات چيه؟!"(همه بچه ها بهش گفتند دمت گرم)
يه دختره هم که اون زنه باهاش مصاحبه کرده ،يه نيمچه متلکی بهش انداخته بود.زنه بهش گفته: "آره عزيزم ! واسه شما ايرانی ها الان خيلی سخته که بياييد آمريکا!" اون هم شيک برگشته جواب داده : "بله ،واشه شما آمريکايي ها هم خيلی سخته که بياييد ايران!!!"

آره ديگه ،من که خب گفتم، به چند دليل مجبور شدم که نقش بز اخوش رو جلوی اون مرده بازی کنم.يکی اينکه خب کارم دست اون گير بود.دوم اينکه همون طور که گفتم تو اينجور مواقع از هيجان زياد به يبوست کلامی (!) دچار می شم و سوم اينکه speaking م اونقدر قوی نيست که بتونم از موضع قدرت با طرف صحبت کنم.ولی خب خيلی دلم می خواست که مثلا من می رفتم واسه مصاحبه وپينک فلويديش به جای من از راه دور صحبت می کرد و هيکل طرف رو می بست به لجن ;)

آره ديگه.اين جوريهاست!!!! اتفاقات زيادی افتاد.ولی اون چيزی که بايد می افتاد ،نيفتاد! :(
اوووووووووووه.چقدر ور زدم.شما هنوز داريد می خونيد اينا رو? D: تازه کلی ور ديگه دارم.باشه واسه شب های بد. تقصير خودتون بود ديگه.هی می گفتيد بنويس،بنويس. فکر کنم اون کسی که می گفت "حتما بايد فحش بدم تا بنويسی" ،الان داره فحش می ده که "بُسه تو رو به جدت.برگرد تو همون دوران نقاهت!!!"