پسر بچه و پيرمرد
پسر بچه گفت: "بعضی وقت ها قاشق از دستم می افتد."
پيرمرد گفت : "من هم همينطور"
پسربچه زمزمه کرد : "بعضی وقتها شلوارم را خيس می کنم."
پيرمرد خنديد و گفت : "من هم همينطور"
پسربچه گفت : "من اغلب گريه می کنم."
پيرمرد سری به علامت تاييد تکان داد و گفت : " من هم همينطور "
پسربچه گفت : "اما از همه بدتر اينکه به نظرم می رسد بزرگترها به من توجهی ندارند."
و پسر نوازش دستی پرچروک و پير ،اما گرم را احساس کرد و پيرمرد گفت : "می فهمم چه می گويي!"
خب معلومه مال کيه ديگه. متاسفم که اين شل سيلور استاين رو دير دارم می شناسم.بخصوص اين حرفش که نشون می ده دنياش يه جورايي به دنيای من نزديکه(نزديک بوده !) :
"آنجا که گذرگاه به انتها می رسد (عالم واقع پايان می پذيرد)دنيای شل سيلور استاين آغاز می گردد."