۱۳۸۱ خرداد ۱۱, شنبه

می دونم که يه روز...

يه روز که اين بازی ها تموم شد،همه چيز رو بهم بگو.همه چيز رو.تراژدی ناتوانی های خودم رو يک جوری می تونم تحمل کنم.ولی ندونستن رو نه.نمی تونم.اگه بدونم که واسه چی ،واسه کی ،می تونم هر سختی ای رو تحمل کنم.ولی اين بيخبری بد جوری منو عذاب می ده.اگه الان نمی زنم همه چيز رو داغون کنم،فقط واسه اينه که اميدوارم يک روز می فهمم.همه چيز رو می فهمم.راز سکوتت رو .راز خلقتت رو. راز تنهايي ت رو .حتی راز گل سرخ رو.

تو که نمی خوای من تا ابد عروسک خيمه شب بازی بمونم.يه روز منو می بری و پشت پرده رو بهم نشون می دی .يه روز اينا رو بهم می گی! مگه نه؟!