پايان من و آغاز تو
بارها در دل ظلمت شب و در نماز و دعا از خدايم خواسته ام که صبحی فرا رسد و شب بميرد و شمع فرو ميرد؛ بگذار سپيده سر زند ؛چه باک که من بميرم و شبنم فرو خشکد و شبگير خاموش شود و شباهنگ (مرغ حق) گنگ گردد ؛بگذار سپيده سر زند و پروانه بسوی آفتاب پر کشد.
سرنوشت کار خودش را می کند و ما ابزار نا آگاه اوييم....
...
و تو فرزندم ، اگر پدرت را ناگهانی در آن لحظه ای که انتظار نداشتی از دست دادی، او را ديگر نديدی و نيافتی، چه خواهی کرد؟
بگو : اکنون از اين لحظه بودن در من "آغاز" شده است.آن را يک حادثه يي تلقی کن که اتفاق افتاده است.آيينه را بردار، با گرد خاکستر ،لکه يي بر روی آن بگذار ، سعی کن تا برايت مسلم شود که اين آيينه "روح" توست،ذهن توست ،با قوت و تسلط کامل لکه را با لبه آستين ات پاک کن ،چنان که کم ترين اثری از آن نماند.
در اين حال ،احساس کن که رها شده يي، تمام شد.آغاز شدی ، بودن تو آغاز شد،شخصی به نام ؟ متولد شد.
برگزيده از کتاب دکتر شريعتی در آيينه خاطرات