۱۳۸۱ خرداد ۲۴, جمعه

هر چه را که ساختم ،عاقبت شکست !

جديدا تموم اتفاقاتی که تو اطرافم رخ می دند، خودبخود به سوژه ای تبديل می شند تا فلسفه زندگی رو زير سوال ببرم.حالا کوچک باشند يا بزرگ.

کِرکِرهای آدما ،گريه ها شون ، حرص زدن هاشون ،اميدهاشون ، نا اميدی هاشون ،شکست هاشون ،پيروزی هاشون و خلاصه همه دغدغه هاشون. حالا بعضی ها رو راحت تر می تونم زير سوال ببرم و بعضی ها رو سخت تر.

خودم رو که ديگه لازم به ذکر نيست.بيشتر از همه در تيررس خودم هستم. ديگران رو که مجبور نيستم تحمل کنم.اما از خودم که نمی تونم فرار کنم.

الان که فکر می کنم ،می بينم که نمودار زندگيم شده يک تابع متناوب (البته دوره تناوبش ثابت نيست! )تو هر دوره به شوق يک چيزی ،يه کسی شروع می کنم به حرکت،به ساختن. می رم جلو.سعی می کنم با هر چيز که جلوم هست مبارزه کنم. حتی با خودم.اما خيلی از اوقات هم در برابرشون يک نقش منفعل می گيرم.اين دوره می رسه به آخر .يا هر چی رو که ساختم ، خراب می شه يا اينکه به هدفم می رسم.حالا نتيجه اش هر چی بوده ،کاری ندارم.اما هميشه اون هدفم بوده که سوارم می شده و منو مسخ می کرده.آخرش هم که هميشه مشخص بوده. عظمت و تقدس اون هدف تو ذهنم می شکسته.و باز روز از نو و روزی از نو.

حس می کنم که چقدر بايد تو خالی باشم که همه زندگيم بخاطر نتيجه ديجيتال يک اتفاق کوچولو يا آره يا نه گفتن يه نفر بايد داغون بشه.بايد همه باورها و اعتقادات قبلی رو تو وجود خودم خراب کنم و دوباره همه چي رو از نو بسازم.اين يک حکايت جديد نيست.من اولين کسی نيستم که با اين بازيهای روزگار دست و پنجه نرم می کنه. نمی دونم اين جمله رو کی گفته بود که :

losing is an art that everyone should learn master in life

ولی به هر حال خيلی درسته.اين يکی از اصول زندگيه .اگه کسی اينو نتونه درک کنه و باهاش کنار بياد،انگار که از زندگی هيچی نفهميده.اصلا چه آدمهای لوس و پوچی بار مياند آدمهايي که طعم شکست رو تو زندگی شون نمی چشند.تا اينجاش هيچ مشکلی نيست.اما اون چيزی که منو عذاب می ده ،اين توخالی بودن منه.اينکه تا تو بحبوحه قرار می گيرم ،همه چيز رو همون هدفم می بينم.مسخ روياهام می شم.تو فلسفه بارها به اين نتيجه رسيدم که زندگی رسيدن به آخر يک مسير نيست،بلکه پيمودن اين مسيره.هدفی که به يک نقطه ختم بشه ،آدم رو می کشه .هدف بايد يک امتداد باشه.هميشه و بی انتها.افسوس که عقل ما رو بر اساس منطق سرشتند.اون هی نهيب می زنه که دو دو تا می شه چهار تا. هی می گه که تو اين مسير انقدر ژول انرژی مصرف کردی و با اين سرعت به طرف مقصدت حرکت کردی، پس چرا الان رو همون نقطه اول ايستادی .تازه گاهی اوقات اينطوری شخصيت صاحبش رو می بره زير راديکال و نعره می زنه که اگه (بلانسبت !) به يک گاو هم تو اين يک سال انقده غذا داده بودند و واسش انرژی مصرف کرده بودند ،الان کلی پروار شده بود و شير می داد،حالا ثمره تو در اين يک سال چيه؟ خب شايد هم حق داشته باشه. ما اين رو بايد به کی بگيم که اين عقل حسابگر و سودجو و منففت طلب به درد اين زندگی نمی خوره.من نمی دونم چطور بايد اين رو به خودم و عقلم بفهمونم که خيلی از چيزهايي رو که مقصد می دونستم ،در واقع مقصد نبودند.يک راه بودند که مي بايست اونها رو طی می کردم.مهم رسيدن به آخر اين مسير نيست .مهم اينه که چطور اين راه رو طی کرد.

انقده دلم واسه درس دادن تنگ شده .حتی واسه سوالهای احمقانه اون چند تا دونه شاگردهام.

چقدر به اين آدمايي که گُل می کارند و ازش مراقبت می کنند ،حسوديم می شه.احساس می کنم که چه کار قشنگی انجام می دند.

چقدر به اين مطربها که هر چی قالب و سنته رو می شکنند و مياند تو بين جماعت اتوکشيده و واکس زده خيابون و اون آهنگ های قديمی رو می زنند و برای چند لحظه هم که شده ،محيط سرد و خشن شهر رو عوض می کنند، حسوديم می شه.

چقدر اين حرفهای ندا برام جالب بود که گفته بود :

" تا به حال ساعتها وقتتون رو صرف آدمي‌ كرديد كه قادر به قورت دادن غذا نيست و بايد با حوصله

غذا به دهنش بگذاری؟

آيا شبها، ساعتها سر بيماري رو كه از درد قدرت تكون خوردن نداره

رو نوازش كردي تا خوابش ببره؟"

چقدر دوست دارم مثل لوسين کارتون بچه های آلپ بشم و تو اون شب طوفانی برم اون دکتر رو بيارم تا پای دَنی رو عمل کنه و خوب بشه.

چقدر دوست داشتم مثل استرلينگ يک رامکار داشتم و بهش آب و غذا می دادم تا کمبود مادرش رو حس نکنه.

گاهی اوقات احساس می کنم که برای هر کسی ديگه می تونم زندگی کنم(حتی يک جونور) ،جز واسه خودم. هر کسی رو می تونم تحمل کنم ،جز خودم و سوالهام رو. چه خوبه که آدم واسه يک نفر ديگه زندگی کنه.اونوقت ديگه نه مجبوره که خودخواهی های خودش رو تحمل بکنه و نه رنج بودن و هيچ بودن رو.

حس می کنم که از معنی زندگی هيچی نفهميدم.هيچی.خيلی هنر کنم ،می تونم افکارم رو کاغذ نقش کنم ولی تو عمل همونی که بودم ،هستم.يک آدم ناتوان با يک نگاه تلخ به دنيا و آدمهاش.