من از اين وبلاگ اين دو تا مطلب رو خوندم و ديگه هميشه می خونمش .شما رو نمی دونم ديگه.
وسوسه
پنجره اتاق باز است، نسيم خنكي مي وزد. مهمانها مان رفته اند ودر اتاق بغلي دخترم در خوابي عميق فرو رفته است. صداي رد شدن قطارها يكي پس از ديگري سكوت آخر شب را مي شكنند.
اي كاش من مسافر يكي از آنها بودم. اي كاش اينچنين ريشه در اينجا نداشتم. حال با اين همه ريشه چه مي توان كرد؟ اي كاش خانه ام در كوله كوچكي مي گنجيد. بايد كولي بودم تا مي توانستم كولي وار زندگي كنم. آنوقت كفشهايم را در مي آوردم و دنبال ريلها راه مي افتادم. دنبال طولاني ترينشان. صبحها از بركه ها آينه مي ساختم تا در آن موهايم را شانه كنم. هر شب لحافي از تكه پاره هاي ابر ها و فانوسي از كورسوترين ستاره مي ساختم تا از تاريكي نترسم. هر وقت خواب به چشمم راه نمي يافت به شمارش ستارگان مي پرداختم و گوش به لالايي باد مي سپردم.
از نگاه كردن به ريل ها ميترسم. ميترسم بي آنكه بخواهم دنبالشان كنم. ميترسم خودم را گم كنم. خودم را و اين همه علامت و نشانه را كه برايم ساخته اند تا هر شب راه خانه را پيدا كنم. سردم است، بلند مي شوم و پنجره را مي بندم.مي بندم تا صداي رد شدن قطارها را نشنوم.مي بندم تا يك بار ديگر به وسوسه بگويم نه. پنجره بسته است و صداها خاموش شده اند ولي ميل رفتن هنوز در اعماق وجودم شعله مي كشد.
*سفر
پس از لحظه هاي دراز
بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد
و نسيم تارو پود خفته مرا لرزاند
و هنوز من
ريشه هاي تنم را در شن هاي رويا ها فرو نبرده بودم
كه براه افتادم.
پس از لحظه هاي دراز
سايه دستي روي وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بيدارم كرد.
و هنوز من
پرتو تنهاي خودم را
در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم
كه براه افتادم.
پس از لحظه هاي دراز
پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد
و لنگري آمد و رفتنش را در روحم ريخت
و هنوز من
در مرداب فراموشي نلغزيده بودم
كه براه افتادم.
پس از لحظه هاي دراز
يك لحظه گذشت
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد،
دستي سايه اش را از روي وجودم بر چيد
و لنگري در مرداب ساعت يخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابي ديگر لغزيدم
از سهراب سپهری