۱۳۸۱ خرداد ۱۱, شنبه

خصوصی:

از اون روزها که دلم به عشق ايمان داشت.

امروز يکبار ديگه باورت کردم.

امروز يکبار ديگه با تو خنديدم.

يکبار ديگه با تو قدم زدم.آروم مثل خودت.اصلا هم برام سخت نبود.

با تو يکبار ديگه امروز و ديروز و فردا رو فراموش کردم.

يکبار ديگه ازم ناراحت شدی و من يکبار ديگه از دلت درآوردم.

با تو يکبار ديگه از ته دل خنديدم.

يکبار ديگه بلند پروازی کردم.گفتم که وقتی با تو هستم ،از هيچی نمی ترسم.دنيا رو کولم می گيرم.تو هم عوض شده بودی و نمی زدی تو ذوقم و اين دروغهای شيرينم رو باور می کردی .

امروز يکبار ديگه چشمام رو بستم.چقدر خوب بود.مدتها بود که اينکار رو نکرده بودم.

امروز يکبار ديگه بهونه بودنم شدی.

امروز يکبار ديگه Together forever for all the time رو با صدای بلند گوش کردم.تو هم ديگه نمی گفتی کمترش کن.

امروز واسه يک مدت از اضطرابهای هميشگی و مسخره خودم رها شدم.

امروز يکبار ديگه يک پسر شجاع شدم.حتی به خرس مهربون هم احتياجی نداشتم.

کوتاه بود ،کمتر از 1 ساعت طول کشيد.اما خيلی خوب بود.ديگه نمی گذارم مثل گذشته زياد طول بکشه.زودی برمی گردم تو همون زندون واقعيت.آخه آدم واقع بين و وقت شناسی شدم ديگه.مثل خودت!

ولی چقدر خوبه که آدم گاهی اوقات بتونه به خودش دروغ بگه.از اين دروغهای شيرين.اگه اين دروغهای شيرين هم نباشند،آدم تو زندون واقعيتهای زشت و پليد داغون می شه.