۱۳۸۱ خرداد ۲۸, سه‌شنبه


وقتی کتاب طرحی از يک زندگی رو که در واقع زندگی نامه دکتر شريعتی هستش از زبون همسرش شروع کردم ،يه بند تمومش کردم .يعنی کتاب رو زمين نگذاشتم تا وقتی که تموم شد.چقدر خوندن زندگينامه آدمهايي که زندگی باعظمتی داشتند ،لذت آورده.مثل يک بچه حرف گوش کن و ساکت کودکستانی که دست به سينه می شينه و به حرفهای خانوم معلمش گوش می کنه.من هم خودم رو سپرده بودم به قصه گوی اين داستان.فقط يه جاش بود که اشکم در اومد و اون هم اون سرفصل آخرش بود که داشت وقايع بعد از درگذشت دکتر رو از زبون نزديکان و اطرافيانش بيان می کرد:

مونا ،کوچکترين فرزند دکتر احساسش رو اينطوری بيان کرده بود :

"سال 56 وقتی 6 ساله بودم معنای آن شعر سال پيش پدرم را که می خواند دريافتم :

در ميان طوفان

هم پيمان با قايقرانها

گذشته از جان

بايد بگذشت از طوفانها

به نيمه شبها

دارم با يارم پيمانها

که برفروزم آتشها در کوهستانها

شب سيه سفر کنم

ز تيره ره گذر کنم

نگه کن ای گل من

سرشک غم به دامن

برای من نيفکن

دختر زيبا

امشب بر تو مهمانم

در پيش تو می مانم

تا لب بگذاری بر لب من

دختر زيبا

امشب از نگاه تو

اشک بی گناه تو

روشن سازد يک امشب من.

هنگامی که در تابستان سال 56 پس از شهادتش به سوريه رفتيم ،در آن ازدحام عجيب ايرانی و عرب و مبارزين فلسطينی با آن چفيه های مرموز دريافتم که اتفاق افتاده است.احساس کردم که ديگر پدر مسافرت نيست،بيمارستان نيست، زندان نيست و احتمالا ديگر نخواهد آمد.

از مادرم که آن روزها يک قهرمان دردمند بود و سعی می کرد مرا کمتر ببيند، پرسيدم:

"بابا کجاست ؟ مسافرت است؟"

گفت : "آره. "

گفتم : "بيمارستان است؟"

گفت : "آره!"

با ذهن کودکانه ام حقيقت دردناک پشت اين دروغ را دريافتم.کاغذی خواستم با مدادی که يکی ازدوستان به من داد ،بابا علی را کشيدم.کله اش را با چند عدد مو بر آن و دهان و چشمان و هميشه خندان را. در حرم حضرت زينب به من گفتند آن چمدان چوبی پدرت است. روی آن بگذار.رفتم و گذاشتم...

مردم گريستند ،فهميدم چه شده. ديگه از کسی نپرسيدم و تا سالها نخواستم بپرسم.فقط يکبار خواهرم سارا گفته بود :

بعضی ها هميشه هستند هر چند با ما نباشند...اين کافی بود ،چون بابا علی هميشه بود! "

پارسال که واسه امتحان Toefl و اينجور چيزها رفته بودم سوريه ،چند بار رفتم سر مقبره دکتر.ولی نمی شد به اون مقبره که عکسش اين بالاست نزديک شد.چون دورش اتاقک کشيده بودند و درش هم قفل بود!(از شر يک سری آدم امل و وحشی! فکر کرديد از اين نمونه ها فقط تو ايران خودمون پيدا می شه؟!) من هم از اون پنجره کوچيک همه چيز رو وارسی می کردم.تموم خاطره هايي رو که ملت روی ديوار ها نوشته بودند ،خوندم.از همه سوراخ سنبه هاش از زوايای مختلف عکس گرفتم (حالا بهتون نمی گم که بخاطر حماقتم همه اون عکسها خراب شد!!!)

الان که اين عکس رو ديدم و با خوندن دوباره حرفهای مونا ،به شدت ياد اونجا افتادم و اون غربت و تنهايي دکتر تو اونجا که غريبانه يه گوشه آرميده بود.
"بعضی ها هميشه هستند هر چند با ما نباشند"