۱۳۸۱ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

من تازه امروز ساعت 3 صبح از فرودگاه رسيدم خونه.همه چيز به هم ريخته است.همه چيز.خودم که هيچی.آنتروپی خونم رفته رو بی نهايت.نمی دونم اين مخم چرا اينطوری شده.همه pointer هاش رو از دست دادم.بايد ببينم می تونم خودم رو restore کنم يا نه.اگه نشد،می زنم همه چيز رو فرمت می کنم.اگه هم جواب نداد ،reset می کنم.اين دگمه reset م کجاست؟همين نزديکی ها بود ها. کاش از اين مغزم يک backup گرفته بودم ها! هيچ وقت نتونستم توصيه های ايمنی رو جدی بگيرم.
به هر حال هر قسمت از حافظه من آسيب ديده باشه ،نه وبلاگم رو فراموش کردم و نه دوستهای وبلاگرم رو و نه خواننده هام رو .مطمئن باشيد.اينها انگار رفتند تو حافظه هميشه مانا.چيزهايي که می رند تو حافظه مانا، هم ممکنه دهن آدم رو صاف کنند و هم ممکنه به آدم شوق حرکت بدند.اين يکی از نوع دومش بود خوشبختانه!
خيلی زود می نويسم.يک کم فرصت بديد.فقط يک کوچولو.