۱۳۸۱ تیر ۹, یکشنبه

پسر بچه و پيرمرد

پسر بچه گفت: "بعضی وقت ها قاشق از دستم می افتد."

پيرمرد گفت : "من هم همينطور"

پسربچه زمزمه کرد : "بعضی وقتها شلوارم را خيس می کنم."

پيرمرد خنديد و گفت : "من هم همينطور"

پسربچه گفت : "من اغلب گريه می کنم."

پيرمرد سری به علامت تاييد تکان داد و گفت : " من هم همينطور "

پسربچه گفت : "اما از همه بدتر اينکه به نظرم می رسد بزرگترها به من توجهی ندارند."

و پسر نوازش دستی پرچروک و پير ،اما گرم را احساس کرد و پيرمرد گفت : "می فهمم چه می گويي!"

خب معلومه مال کيه ديگه. متاسفم که اين شل سيلور استاين رو دير دارم می شناسم.بخصوص اين حرفش که نشون می ده دنياش يه جورايي به دنيای من نزديکه(نزديک بوده !) :

"آنجا که گذرگاه به انتها می رسد (عالم واقع پايان می پذيرد)دنيای شل سيلور استاين آغاز می گردد."
پسر بچه و پيرمرد
پسر بچه گفت: "بعضی وقت ها قاشق از دستم می افتد."
پيرمرد گفت : "من هم همينطور"
پسربچه زمزمه کرد : "بعضی وقتها شلوارم را خيس می کنم."
پيرمرد خنديد و گفت : "من هم همينطور"
پسربچه گفت : "من اغلب گريه می کنم."
پيرمرد سری به علامت تاييد تکان داد و گفت : " من هم همينطور "
پسربچه گفت : "اما از همه بدتر اينکه به نظرم می رسد بزرگترها به من توجهی ندارند."
و پسر نوازش دستی پرچروک و پير ،اما گرم را احساس کرد و پيرمرد گفت : "می فهمم چه می گويي!"

خب معلومه مال کيه ديگه. متاسفم که اين شل سيلور استاين رو دير دارم می شناسم.بخصوص اين حرفش که نشون می ده دنياش يه جورايي به دنيای من نزديکه(نزديک بوده !) :
"آنجا که گذرگاه به انتها می رسد (عالم واقع پايان می پذيرد)دنيای شل سيلور استاين آغاز می گردد."

خصوصی:

هي هي !

تا پرده برافکندم از آن صورت دلتنگ

صاحبنظران را همه (لَرزان | حِيران | خَندان | تَرسان) تو کردم.

گزينه مناسب را انتخاب کنيد

لازم به توضيح که جواب درست می تونه ترکيبی از صفر تا چهار تا از اينها باشه.خوب دقت کنيد.

به کسانی که جواب درست رو بدند ،يک قطعه فيزيکی از همون عکس هديه داده خواهد شد.

با تشکر،

انجمن حمايت از جانوران نادر .
هي هي !
تا پرده برافکندم از آن صورت دلتنگ
صاحبنظران را همه (لَرزان | حِيران | خَندان | تَرسان) تو کردم.
گزينه مناسب را انتخاب کنيد

لازم به توضيح که جواب درست می تونه ترکيبی از صفر تا چهار تا از اينها باشه.خوب دقت کنيد.
به کسانی که جواب درست رو بدند ،يک قطعه فيزيکی از همون عکس هديه داده خواهد شد.
با تشکر،
انجمن حمايت از جانوران نادر .

۱۳۸۱ تیر ۸, شنبه

اين سيب زمينی که رفت و برگشت ،واقعا پوست انداخت. در مجموع باهاش حال می کنم جديدا.

مثلا اين و اين رو ببينيد!
اين سيب زمينی که رفت و برگشت ،واقعا پوست انداخت.الان ديگه مثل قبل گ*ز گ*ز نمی کنه ;) خلاصه خيلی خيلی باهاش حال می کنم جديدا.
مثلا اين و اين رو ببينيد!
از اون حرفهای عميق
از اون حرفهای عميق
فوتبال ،گلادياتور بازی مدرن يا ...

اين صحنه آخر بازی کره و ترکيه که بازيکنان ترکيه مياند کره ای ها رو بين خودشون می گيرند و با اونها می رند طرف تماشاگراهای کره ای و واسه اونها دست می زنند ،به نظر من قشنگترين صحنه جام جهانی امسال بود.البته اين رو يک آدمی داره می گه جام جهانی رو از تصاوير خلاصه ای که شبها از تلويزيون نشون می داد و در حد صحنه های حساس بعضی از بازيها دنبال می کرده .تازه متاسفانه يا خوشبختانه هيچ هيجان و دغدغه ای واسه پيروزی اين يا اون نداشته.وگرنه مثلا اگه همه صحنه ها رو می ديد و مثل بعضی از دوستان چشم بصيرت هم داشت ،ممکن بود از صحنه های معاشقه ها و توهم لوليدن های دختر و پسرها بعد از گل زدن تيم هاشون بيشتر خوشش ميومد.

اينو که شوخی گفتم،ولی اين فوتبال واقعا جالبه! به فلسفه ش که نگاه می کنی ،می بينی که خيلی مسخره است.22تا آدم مثل اين گدا گشنه ها مي افتند دنبال يک توپ گرد و تا می تونند دهن همديگر رو تو زمين سرويس می کنند .حتی اگه لازم بشه ، ممکنه که شورت همديگر رو هم بکشند پايين !اين حالا تو زمينه .n هزار تا آدم هم از تو ورزشگاه اينها رو تشويق می کنند و واسه همديگه کُرکُری می خونند و حتی ممکنه که سر همديگر رو هم بر باد بدند و n ميليون نفر هم از راه و دور و به مدد تکنولوژی خودشون رو شهيد می کنند .آدم اينها رو که نگاه می کنه ،می بينه که فوتباليستها با گلادياتورهای گذشته از نظر ماهيت فرقی ندارند و در واقع فوتبال شده يک جور گلادياتور بازی مدرن.

ولی همين پديده که فلسفه ش شايد خيلی پوچ باشه ، چقدر می تونه تو زندگی واقعی آدم ها تاثير گذار باشه(و در واقع هست!)از ارتباط و نزديکی فرهنگها و ملت ها گرفته تا يه بازيکن که همه زندگی و وجودش رو می گذاره تو يه بازی و بخاطر عشقش ميجنگه تا يه گل بزنه و بعد تموم خوشحاليش رو با بوسيدن نماد پيوند اون و عشقش ابراز می کنه و مياد جلوی دوربين ها فرياد ميزنه که: "دوستت دارم".يه بچه فقير پاپتی بستنی فروش مياد ميشه همه اميد ملت فقير برزيل که نون شب ندارند ،ولی دلشون به عشق قهرمان بازيهای اون می تپه.چند بچه پابرهنه از زمينهای خاکی جنوب شهر تهران بلند می شند مياند يه تيم تشکيل می دند که جلوی تيم سلطنتی سابق، يعنی تاج (همون استقلال فعلی!) بايستند و 6 تا گل بهش بزنند تا وليعهد رو که طرفدار و حامی دوآتيشه اين تيم سلطنتی است ،به مرز سکته ناقص ببرند و دل يک ملت خفقان گرفته رو شاد کنند(البته بايد بگم که اون تيم بصورت کاملا اتفاقی اسمش پرسپوليسه. وگرنه من قصد خاصی نداشتم و نمی خواستم داغ دل استقلالی های عزيز رو تازه کنم!!!)

واقعا که چقدر همين دنيای خاکی استعداد خلق زيباييها و خوبيهای بزرگ رو داره. قابل توجه آدمهايي که مدام سر به آسمون دارند!!!يکی بايد به اونها بگه که راه کمال آدم از روی همين خاک ،از همين دنيای مادون و از بين همين مردم می گذره.

می شه دل همين خاک رو شکافت و ازش طلا کشيد بيرون.

می شه همين خاک بی ارزش رو کِشت و نون و گلدون درست کرد.

می شه آزادی رو از همين گياهان مغرور کويری ياد گرفت.

می شه ...

...

می شه انقدر حرف نزد و عمل کرد.
فوتبال ،گلادياتور بازی مدرن يا ...
اين صحنه آخر بازی کره و ترکيه که بازيکنان ترکيه مياند کره ای ها رو بين خودشون می گيرند و با اونها می رند طرف تماشاگراهای کره ای و واسه اونها دست می زنند ،به نظر من قشنگترين صحنه جام جهانی امسال بود.البته اين رو يک آدمی داره می گه جام جهانی رو از تصاوير خلاصه ای که شبها از تلويزيون نشون می داد و در حد صحنه های حساس بعضی از بازيها دنبال می کرده .تازه متاسفانه يا خوشبختانه هيچ هيجان و دغدغه ای واسه پيروزی اين يا اون نداشته.وگرنه مثلا اگه همه صحنه ها رو می ديد و مثل بعضی از دوستان چشم بصيرت هم داشت ،ممکن بود از صحنه های معاشقه ها و توهم لوليدن های دختر و پسرها بعد از گل زدن تيم هاشون بيشتر خوشش ميومد.

اينو که شوخی گفتم،ولی اين فوتبال واقعا جالبه! به فلسفه ش که نگاه می کنی ،می بينی که خيلی مسخره است.22تا آدم مثل اين گدا گشنه ها مي افتند دنبال يک توپ گرد و تا می تونند دهن همديگر رو تو زمين سرويس می کنند .حتی اگه لازم بشه ، ممکنه که شورت همديگر رو هم بکشند پايين !اين حالا تو زمينه .n هزار تا آدم هم از تو ورزشگاه اينها رو تشويق می کنند و واسه همديگه کُرکُری می خونند و حتی ممکنه که سر همديگر رو هم بر باد بدند و n ميليون نفر هم از راه و دور و به مدد تکنولوژی خودشون رو شهيد می کنند .آدم اينها رو که نگاه می کنه ،می بينه که فوتباليستها با گلادياتورهای گذشته از نظر ماهيت فرقی ندارند و در واقع فوتبال شده يک جور گلادياتور بازی مدرن.

ولی همين پديده که فلسفه ش شايد خيلی پوچ باشه ، چقدر می تونه تو زندگی واقعی آدم ها تاثير گذار باشه(و در واقع هست!)از ارتباط و نزديکی فرهنگها و ملت ها گرفته تا يه بازيکن که همه زندگی و وجودش رو می گذاره تو يه بازی و بخاطر عشقش ميجنگه تا يه گل بزنه و بعد تموم خوشحاليش رو با بوسيدن نماد پيوند اون و عشقش ابراز می کنه و مياد جلوی دوربين ها فرياد ميزنه که: "دوستت دارم".يه بچه فقير پاپتی بستنی فروش مياد ميشه همه اميد ملت فقير برزيل که نون شب ندارند ،ولی دلشون به عشق قهرمان بازيهای اون می تپه.چند بچه پابرهنه از زمينهای خاکی جنوب شهر تهران بلند می شند مياند يه تيم تشکيل می دند که جلوی تيم سلطنتی سابق، يعنی تاج (همون استقلال فعلی!) بايستند و 6 تا گل بهش بزنند تا وليعهد رو که طرفدار و حامی دوآتيشه اين تيم سلطنتی است ،به مرز سکته ناقص ببرند و دل يک ملت خفقان گرفته رو شاد کنند(البته بايد بگم که اون تيم بصورت کاملا اتفاقی اسمش پرسپوليسه. وگرنه من قصد خاصی نداشتم و نمی خواستم داغ دل استقلالی های عزيز رو تازه کنم!!!)

واقعا که چقدر همين دنيای خاکی استعداد خلق زيباييها و خوبيهای بزرگ رو داره. قابل توجه آدمهايي که مدام سر به آسمون دارند!!!يکی بايد به اونها بگه که راه کمال آدم از روی همين خاک ،از همين دنيای مادون و از بين همين مردم می گذره.
می شه دل همين خاک رو شکافت و ازش طلا کشيد بيرون.
می شه همين خاک بی ارزش رو کِشت و نون و گلدون درست کرد.
می شه آزادی رو از همين گياهان مغرور کويری ياد گرفت.
می شه ...
...
می شه انقدر حرف نزد و عمل کرد.
خب اون کسی که بايد بشنوه ،شنيدش.شما به خودتون نگيريد!حالا ميايد فردا بريم گل کوچيک بزنيم؟! ;)

۱۳۸۱ تیر ۷, جمعه

دهه ،آقا جون احترام اين طرفی ها رو نگه نمی داری ،حداقل احترام اون بچه محلتون رو نگه دار !
دهه ،آقا جون احترام اين طرفی ها رو نگه نمی داری ،حداقل احترام اون بچه محلتون رو نگه دار !
زندگی ،زير سايه مرگ

داشتم عکسهای زلزله هفته پيش رو تو روزنامه حيات نو(آخر هفته) نگاه می کردم و اخبار پيرامونش رو می خوندم.خيلی ناراحت کننده بودند.داشتم فکر می کردم که سهم من از اين زلزله فقط همون احساس قلقلک شيرينی بود که صبح شنبه رو تختم بهم دست داد و فکر می کردم که ملائک دارن باهام شوخی می کنن ،بعد فهميدم که نه .اين واسه من شوخی بوده و واسه خيلی ها يه فاجعه.سهم من ديدن عکسهای پراکنده بود.ديدن بازمانده های بهت زده که نمی دونستند چرا مستوجب چنين عاقبتی هستند.تماشای خاک بيرحم که مثل هميشه شده بود قبرستون آرزوها و حرفهای نگفته.

البته بگم تا الان هم که اين ها رو دارم تايپ کنم ،حتی يک قدم هم واسه کمک کردن برنداشتم .قربونش برم تو يه مملکتی هم زندگی می کنيم که اعتماد مردم به دولت و حکومت از چشماشون هم بيشتره. کی می تونه مطمئن باشه که اين همه کمک های مردمی يا بين المللی به آسيب ديده ها می رسه و مثلا نمی ره تو جيب آقازاده ها يا اينکه مثل ماجرای زلزله رودبار با قيمت هنگفت دوباره صادر نمی شه؟!

البته ماجرا به اين اندازه هم فجيع نيست.يه عده از ما بهترون کم کاری ما رو جبران می کنند. سران مملکتی بعد از صد جور عشوه و غميش اومدن واسه آمريکا ،بالاخره کمک هاشون رو قبول کردند.کی بود به اينها ايراد می گرفت که مصلحت ملی رو تو سياست خارجی شون در نظر نمی گيرند.بی خود که نيست .پذيرش کمک از دستان نامبارک و شوم شيطان بزرگ !

من نمی دونم ما چطور هی به خودمون فشار مياريم که مدنيت رو تو جامعه مون نهادينه کنيم.وقتی تو يک طبيعت زندگی می کنيم که انقده وحشی هستش.تازه می گن که اين طبيعت يه مادر هم داره.نمی دونم مگه اين مادره بچه اش رو تربيت نکرده که انقده وحشی بازی درنياره.مگه بهش نگفته که يه عده آدم دارن روت زندگی می کنند.مگه خود اين مادره …

کاش ذهن کوچک و ناقص الخلقه من از همه راز هستی خبر داشت و يا حداقل می تونست خودش رو راضی کنه که اين همه حقيقته.

شايد هم هيچ کاری از من ساخته نيست.فقط می تونم دلم رو به اين خوش کنم که دو چشم نگران و يه موجود فهميده هستش که همه اين چيزهايي رو که من می بينم ،ديده و خيلی بيشتر از من هم ديده و می فهمه.خوب ذهن های ما از اول متافيزيکی بار اومده .مگه بده؟ اصلا مگه می شه اون نيروی متافيزيکی رو از اين دنيا حذف کرد.اگه اونو از اين دنيا حذف کنيم ،ديگه خيلی از اون چيزی که هست وحشی تر می شه.

- اصلا انگار زيادی واسه گرفتن سهمت بی تابی می کنی.نه ؟! برو خدا رو شکر کن که الان زير آوار نموندی. برو خدا رو شکر کن که زير ديوار مرگ زندگی نمی کنی برو خدا رو شکر کن که هنوز می تونی حرف بزنی و بنويسی.

- باشه .خدا رو شکر.
زندگی ،زير سايه مرگ

داشتم عکسهای زلزله هفته پيش رو تو روزنامه حيات نو(آخر هفته) نگاه می کردم و اخبار پيرامونش رو می خوندم.خيلی ناراحت کننده بودند.داشتم فکر می کردم که سهم من از اين زلزله فقط همون احساس قلقلک شيرينی بود که صبح شنبه رو تختم بهم دست داد و فکر می کردم که ملائک دارن باهام شوخی می کنن ،بعد فهميدم که نه .اين واسه من شوخی بوده و واسه خيلی ها يه فاجعه.سهم من ديدن عکسهای پراکنده بود.ديدن بازمانده های بهت زده که نمی دونستند چرا مستوجب چنين عاقبتی هستند.تماشای خاک بيرحم که مثل هميشه شده بود قبرستون آرزوها و حرفهای نگفته.

البته بگم تا الان هم که اين ها رو دارم تايپ کنم ،حتی يک قدم هم واسه کمک کردن برنداشتم .قربونش برم تو يه مملکتی هم زندگی می کنيم که اعتماد مردم به دولت و حکومت از چشماشون هم بيشتره. کی می تونه مطمئن باشه که اين همه کمک های مردمی يا بين المللی به آسيب ديده ها می رسه و مثلا نمی ره تو جيب آقازاده ها يا اينکه مثل ماجرای زلزله رودبار با قيمت هنگفت دوباره صادر نمی شه؟!
البته ماجرا به اين اندازه هم فجيع نيست.يه عده از ما بهترون کم کاری ما رو جبران می کنند. سران مملکتی بعد از صد جور عشوه و غميش اومدن واسه آمريکا ،بالاخره کمک هاشون رو قبول کردند.کی بود به اينها ايراد می گرفت که مصلحت ملی رو تو سياست خارجی شون در نظر نمی گيرند.بی خود که نيست .پذيرش کمک از دستان نامبارک و شوم شيطان بزرگ !

من نمی دونم ما چطور هی به خودمون فشار مياريم که مدنيت رو تو جامعه مون نهادينه کنيم.وقتی تو يک طبيعت زندگی می کنيم که انقده وحشی هستش.تازه می گن که اين طبيعت يه مادر هم داره.نمی دونم مگه اين مادره بچه اش رو تربيت نکرده که انقده وحشی بازی درنياره.مگه بهش نگفته که يه عده آدم دارن روت زندگی می کنند.مگه خود اين مادره …

کاش ذهن کوچک و ناقص الخلقه من از همه راز هستی خبر داشت و يا حداقل می تونست خودش رو راضی کنه که اين همه حقيقته.
شايد هم هيچ کاری از من ساخته نيست.فقط می تونم دلم رو به اين خوش کنم که دو چشم نگران و يه موجود فهميده هستش که همه اين چيزهايي رو که من می بينم ،ديده و خيلی بيشتر از من هم ديده و می فهمه.خوب ذهن های ما از اول متافيزيکی بار اومده .مگه بده؟ اصلا مگه می شه اون نيروی متافيزيکی رو از اين دنيا حذف کرد.اگه اونو از اين دنيا حذف کنيم ،ديگه خيلی از اون چيزی که هست وحشی تر می شه.

- اصلا انگار زيادی واسه گرفتن سهمت بی تابی می کنی.نه ؟! برو خدا رو شکر کن که الان زير آوار نموندی. برو خدا رو شکر کن که زير ديوار مرگ زندگی نمی کنی برو خدا رو شکر کن که هنوز می تونی حرف بزنی و بنويسی.
- باشه .خدا رو شکر.
بلند پروازيهای يک آدم کوتوله

تشنه يافتن حقيقتی نو که دست هيچ انديشه ای به آن نرسيده است.

چشيدن يک احساس بکر که قلبی برای درک کردن آن وجود ندارد.

تمنای دردی بزرگ و ارجمند که تمام غمها و اضطرابهای کوچک و لذتهای حقير را در نظر بی رنگ سازد و هيچ کس را يارای تحملش نباشد.

حريص تجربه يک ايثار بزرگ، بی آنکه کسی بداند.

قدم نهادن در سفری بی انتها از راهی پرپيچ و خم که هيچ کس را يارای همسفری با تو نيست.

شکستن تمام بت ها و ساختارها و تابوهای ذهن و انداختن طرحی نو که تارش آزادی است و پودش آگاهی.

قربانی کردن عزيزترين من های وجود در پای منی که می خواهد پرواز کند. برای اينکه سبک شود، برای اينکه در راه نماند.برای اينکه آزاد شود.برای اينکه سبکبال بپرد.برای اينکه تنها برود.

مگه نه اينکه اگه ايده آلهای اين آدم کوتوله برآورده بشه، از اينی که الان هست ،هزار برابر تنها تر می شه .پس اين ها همش تلاشهای بيماری هستش که سعی می کنه بيماريش هر چه زودتر به همه وجودش سرايت کنه و زودتر از پا درش بياره.که بتونه تنها بميره.
بلند پروازيهای يک آدم کوتوله

تشنه يافتن حقيقتی نو که دست هيچ انديشه ای به آن نرسيده است.
چشيدن يک احساس بکر که قلبی برای درک کردن آن وجود ندارد.
تمنای دردی بزرگ و ارجمند که تمام غمها و اضطرابهای کوچک و لذتهای حقير را در نظر بی رنگ سازد و هيچ کس را يارای تحملش نباشد.
حريص تجربه يک ايثار بزرگ، بی آنکه کسی بداند.
قدم نهادن در سفری بی انتها از راهی پرپيچ و خم که هيچ کس را يارای همسفری با تو نيست.
شکستن تمام بت ها و ساختارها و تابوهای ذهن و انداختن طرحی نو که تارش آزادی است و پودش آگاهی.
قربانی کردن عزيزترين من های وجود در پای منی که می خواهد پرواز کند. برای اينکه سبک شود، برای اينکه در راه نماند.برای اينکه آزاد شود.برای اينکه سبکبال بپرد.برای اينکه تنها برود.

مگه نه اينکه اگه ايده آلهای اين آدم کوتوله برآورده بشه، از اينی که الان هست ،هزار برابر تنها تر می شه .پس اين ها همش تلاشهای بيماری هستش که سعی می کنه بيماريش هر چه زودتر به همه وجودش سرايت کنه و زودتر از پا درش بياره.که بتونه تنها بميره.
يادم باشه از اين به بعد که دارم می رم سراغ وبلاگ آیدا ،speaker رو را خاموش کنم.آخه اون آهنگ backgraound ش ويران کننده است.

تازه با اصولم هم تناقض نداره. من نباید کوری رو به خاطر آرامش تحمل کنم.ولی گاهی اوقات می تونم خودم رو به کَری بزنم!
يادم باشه از اين به بعد که دارم می رم سراغ وبلاگ آیدا ،speaker رو را خاموش کنم.آخه اون آهنگ backgraound ش ويران کننده است.
تازه با اصولم هم تناقض نداره. به من گفتند که کوری رو به خاطر آرامش تحمل نکنم.ولی گاهی اوقات می تونم خودم رو به کَری بزنم ;)

۱۳۸۱ تیر ۵, چهارشنبه

ما از اين عرض کنم خدمتتون (همون رضا بده !!!) که خيری نديديم، ولی انگار يه هم لاگر (!) پيدا کرده که عرائض ويژه ای داره.

من از اين داستانی که تو وبلاگش از کتاب تيستو سيز انگشتی آورده بود ،خيلی خوشم اومد :

” تيستو اسم عجيبي است كه در هيچ كتابي نميشود پيدا كرد،...يك روز ، بلافاصله بعد از تولد اين پسركوچولو، ...،مادر خوانده اي با لباس آستين بلند.پدر خوانده اي با كلاه سياه ، او را به كليسا بردند و به كشيش گفتند كه اسمش « فرانسوا - باتيست » است. در آن روز پسر كوچولو - مثل هر كوچولوي ديگري در چنين روزي - خيلي ناراحت بود و بس كه فرياد زده بود ، صورتش حسابي قرمز شده بود. ولي آدم بزرگها ، كه هرگز از ناراحتيهاي تازه بدنيا آمده ها چيزي نميدانند، معتقد بودند كه اسم بچه همان فرانسوا باتيست بايد با شد....

وبلافاصله بعد از اين جريان ، اتفاق عجيبي افتاد. آدم بزرگها انگار قادر نبودند اسمي را كه خودشان روي آن پسر كوچولو گذاشته بودند ، به زبان بياورند، و اورا تيستو صدا كردند.

مي گويند اين اتفاق خيلي هم نادر نيست....اين ميرساند كه آدم بزرگها واقعا” اسم ما بچه ها را به درستي نميدانند. همانطور كه نميدانند ما از كجا آمده ايم،چرا در اين دنيا هستيم وچه كار بايد بكنيم.

آدم بزرگها درباره همه چيز فكرهاي از پيش ساخته شده اي دارند كه وادارشان ميكند بدون فكر كردن حرف بزنند، و ميدانيم كه فكرهاي از پيش ساخته شده هميشه عقايد نادرستي بوده است و...

اگر ما فقط به اين خاطر به دنيا آمده ايم كه روزي مثل بقيه آدم بزرگها بشويم و عقايد از پيش آماده شده را با راحتي توي كله مان جابدهيم تا روزبه روز بزرگتر شوند، كه هيچ ، ولي اكر به دنيا آمده ايم تا كار بخصوصي انجام بدهيم يعني بخواهيم كه حسابي دنياي دور و برمان را برانداز كنيم- چيزها به اين سادگيها توي كله مان جا نخواهند گرفت.و...”

” تيستو كودك بود و كودكي ميكرد، اما نمي توانست اين را بپذيرد كه آدم بزرگها با عقايد و افكار از پيش ساخته شده شان دنيا را به او بشناسانند.او دوست داشت دنيا را خودش تجربه كند. وقايع و اتفاق ها را آنطور كه دلش ميخواهد ببيندو بپذيرد.وقتي هم كه نگاهش را با ديدي تازه بر اشياء و آدمها ميدوخت ، متوجه ميشد كه آدم بزرگها با عينك عادت به همه چيز نگاه ميكنن...تمام دوران كودكي به اميد معجزه بزرگ شدن ميگذرد و وقتي بچه اي بزرگ شد،اعلب فراموش ميكند كه چه كارها ميخواسته بكند، و اگرهم فراموش نكند، آن را آگاهانه به فراموشي ميسپارد.به همين دليل هم چيزي اتفاق نمي افتد،فقط يه آدم بزرگ به جمع آدم بزرگها اضافه ميشود، آنهم بدون پيش آمدن هيچ معجزه اي.

(قواعد خشك و دست و پاگير آدم بزرگها دنياي شاد و رنگ رنگ او را تيره و تار كرده بود....

او كودك بود اما ميدانست كه آدم بزرگها به همه چيز عادت ميكنند، حتي اگر خيلي عجيب و كمياب باشد....)

بخت با تيستو يار بودو به ياري همين بخت بود كه فرشته شدن آغاز شد....

(او كودكي بود كه افسانه هايش را تحقق بخشيد.كسي كه مثل هيچكس نبود.)”
ما از اين عرض کنم خدمتتون (همون رضا بده !!!) که خيری نديديم ;) ولی انگار يه هم لاگر (!) پيدا کرده که عرائض ويژه ای داره.
من از اين داستانی که تو وبلاگش از کتاب تيستو سيز انگشتی آورده بود ،خيلی خوشم اومد :

” تيستو اسم عجيبي است كه در هيچ كتابي نميشود پيدا كرد،...يك روز ، بلافاصله بعد از تولد اين پسركوچولو، ...،مادر خوانده اي با لباس آستين بلند.پدر خوانده اي با كلاه سياه ، او را به كليسا بردند و به كشيش گفتند كه اسمش « فرانسوا - باتيست » است. در آن روز پسر كوچولو - مثل هر كوچولوي ديگري در چنين روزي - خيلي ناراحت بود و بس كه فرياد زده بود ، صورتش حسابي قرمز شده بود. ولي آدم بزرگها ، كه هرگز از ناراحتيهاي تازه بدنيا آمده ها چيزي نميدانند، معتقد بودند كه اسم بچه همان فرانسوا باتيست بايد با شد....
وبلافاصله بعد از اين جريان ، اتفاق عجيبي افتاد. آدم بزرگها انگار قادر نبودند اسمي را كه خودشان روي آن پسر كوچولو گذاشته بودند ، به زبان بياورند، و اورا تيستو صدا كردند.
مي گويند اين اتفاق خيلي هم نادر نيست....اين ميرساند كه آدم بزرگها واقعا” اسم ما بچه ها را به درستي نميدانند. همانطور كه نميدانند ما از كجا آمده ايم،چرا در اين دنيا هستيم وچه كار بايد بكنيم.
آدم بزرگها درباره همه چيز فكرهاي از پيش ساخته شده اي دارند كه وادارشان ميكند بدون فكر كردن حرف بزنند، و ميدانيم كه فكرهاي از پيش ساخته شده هميشه عقايد نادرستي بوده است و...
اگر ما فقط به اين خاطر به دنيا آمده ايم كه روزي مثل بقيه آدم بزرگها بشويم و عقايد از پيش آماده شده را با راحتي توي كله مان جابدهيم تا روزبه روز بزرگتر شوند، كه هيچ ، ولي اكر به دنيا آمده ايم تا كار بخصوصي انجام بدهيم يعني بخواهيم كه حسابي دنياي دور و برمان را برانداز كنيم- چيزها به اين سادگيها توي كله مان جا نخواهند گرفت.و...”

” تيستو كودك بود و كودكي ميكرد، اما نمي توانست اين را بپذيرد كه آدم بزرگها با عقايد و افكار از پيش ساخته شده شان دنيا را به او بشناسانند.او دوست داشت دنيا را خودش تجربه كند. وقايع و اتفاق ها را آنطور كه دلش ميخواهد ببيندو بپذيرد.وقتي هم كه نگاهش را با ديدي تازه بر اشياء و آدمها ميدوخت ، متوجه ميشد كه آدم بزرگها با عينك عادت به همه چيز نگاه ميكنن...تمام دوران كودكي به اميد معجزه بزرگ شدن ميگذرد و وقتي بچه اي بزرگ شد،اعلب فراموش ميكند كه چه كارها ميخواسته بكند، و اگرهم فراموش نكند، آن را آگاهانه به فراموشي ميسپارد.به همين دليل هم چيزي اتفاق نمي افتد،فقط يه آدم بزرگ به جمع آدم بزرگها اضافه ميشود، آنهم بدون پيش آمدن هيچ معجزه اي.
(قواعد خشك و دست و پاگير آدم بزرگها دنياي شاد و رنگ رنگ او را تيره و تار كرده بود....
او كودك بود اما ميدانست كه آدم بزرگها به همه چيز عادت ميكنند، حتي اگر خيلي عجيب و كمياب باشد....)
بخت با تيستو يار بودو به ياري همين بخت بود كه فرشته شدن آغاز شد....
(او كودكي بود كه افسانه هايش را تحقق بخشيد.كسي كه مثل هيچكس نبود.)”
جانی که خلاص از غم هجران تو کردم

در روز وصال تو به قربان تو کردم
جانی که خلاص از غم هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
تو و شب

-ببينم اگه بخوای از بين من و شب يکی رو انتخاب کنی ،کدوم رو انتخاب می کنی؟

-منظورت چيه؟

-يعنی اگه من پيشت باشم، حاضری شب بيداری رو فراموش کنی ؟!

- قرار نشد منو تو مخمصه قرار بدی ها !

-يه بار ديگه بپرسم؟!!!

-بگذار فردا جواب می دم .

-نه ! همين الان بگو تا شب هم بشنوه. رو در روی جفتمون.

- ؟؟؟؟

- ؟؟؟؟

-شب رو اسير می کنيم .سرش رو می گذاريم رو زانوهامون و واسش لالايي می گيم تا خوابش ببره.بعد خودمون تموم شب رو تا صبح بيدار می مونيم!
تو و شب
-ببينم اگه بخوای از بين من و شب يکی رو انتخاب کنی ،کدوم رو انتخاب می کنی؟
-منظورت چيه؟
-يعنی اگه من پيشت باشم، حاضری شب بيداری رو فراموش کنی ؟!
- قرار نشد منو تو مخمصه قرار بدی ها !
-يه بار ديگه بپرسم؟!!!
-بگذار فردا جواب می دم .
-نه ! همين الان بگو تا شب هم بشنوه. رو در روی جفتمون.
- ؟؟؟؟
- ؟؟؟؟
-شب رو اسير می کنيم .سرش رو می گذاريم رو زانوهامون و واسش لالايي می گيم تا خوابش ببره.بعد خودمون تموم شب رو تا صبح بيدار می مونيم!

۱۳۸۱ تیر ۴, سه‌شنبه

هميشه می خواستم که رو يه نيمکت روبروم نشسته باشی.

بعد باد شروع کنه به وزيدن.طوريکه خَرمن موهات رو آشفته کنه و اونا رو بکوبه رو صورتم.

طوريکه بين اونا گم بشم .

توشون غرق بشم...

آه .يادم نبود که موهای تو بلند نيستند.تازه لَخت هم نيستند.خودشون رو به اين راحتی ها به نوازش باد نمی سپارند.آره ،ولی من که می دونم که موهای کوتاه خيلی بيشتر بهت مياد.ولش کن .به باد می گيم که خاموش بمونه. اصلا مرخصش می کنيم که بره دنبال کار خودش.

بعد موهای تو می مونه و انگشتای من که از شهوت نوازش لبريزه.
هميشه می خواستم که رو يه نيمکت روبروم نشسته باشی.
بعد باد شروع کنه به وزيدن.طوريکه خَرمن موهات رو آشفته کنه و اونا رو بکوبه رو صورتم.
طوريکه بين اونا گم بشم .
توشون غرق بشم...

آه .يادم نبود که موهای تو بلند نيستند.تازه لَخت هم نيستند.خودشون رو به اين راحتی ها به نوازش باد نمی سپارند.آره ،ولی من که می دونم که موهای کوتاه خيلی بيشتر بهت مياد.ولش کن .به باد می گيم که خاموش بمونه. اصلا مرخصش می کنيم که بره دنبال کار خودش.
بعد موهای تو می مونه و انگشتای من که از شهوت نوازش لبريزه.
دکتر شريعتی يه جا می گه که :

"خودخواهی ، ترس و جهل. اين 3 تا به نظر من ريشه اصلی همه انحطاط های آدمه!"

مدتها رو اين حرف فکر کردم.خودم ،ديگران و خلاصه هر چی که دور و برم بوده رو سعی کردم حلاجی کنم.بعد ديدم که هر ضعف و انحطاط روح آدمی رو می شه با ترکيبی از 1 يا هر 3 تای اينا ساخت.شما هم روش فکر کنيد.اگه موردی بود که نتونستيد از عهده اش برآييد ،به من بگيد تا فرمول ترکيبش رو براتون بفرستم.
"خدايا ،به من قدرت آن را عطا کن که بتوانم بدان اندازه که او را دوست می دارم ،نياز دوست داشتنش را در خود خاموش سازم."

از دعاهای عين القضات
دکتر شريعتی يه جا می گه که :
"خودخواهی ، ترس و جهل. اين 3 تا به نظر من ريشه اصلی همه انحطاط های آدمه!"
مدتها رو اين حرف فکر کردم.خودم ،ديگران و خلاصه هر چی که دور و برم بوده رو سعی کردم حلاجی کنم.بعد ديدم که هر ضعف و انحطاط روح آدمی رو می شه با ترکيبی از 1 يا هر 3 تای اينا ساخت.شما هم روش فکر کنيد.اگه موردی بود که نتونستيد از عهده اش برآييد ،به من بگيد تا فرمول ترکيبش رو براتون بفرستم.
"خدايا ،به من قدرت آن را عطا کن که بتوانم بدان اندازه که او را دوست می دارم ،نياز دوست داشتنش را در خود خاموش سازم."
از دعاهای عين القضات

خصوصی:

اين آهنگ "خسته شدم ، بس که دلم دنبال يک بهونه گشت" سياوش رو که شنيديد حتما.اولين آهنگ سياوش هستش که ريتمش يه خورده به شيش و هشت می زنه.وقتی شنيدم که تو آلبوم جديدش يه آهنگ شيش و هشت خونده،پيش خودم گفتم که :"آره، اين هم لوس آنجلسی شد، رفت ديگه. "ولی وقتی آلبومش اومد و گوش کردم ،کلی از اين آهنگ خوشم اومد.

من نمی دونستم می شه با اين آهنگ ،انقده قشنگ رقصيد.ولی ديدم که نه، می شه.يه دختر شيرين 9 ساله لازمه با يک بدن نرم و فرز و يک عده آدم که همينطور کف کرده بهش زل بزنند.

فقط فکر کنم بعضی از اين خانومهای گامبو بعد از مجلس مدتها مورد سرکوفت و عتاب شوهراشون قرار بگيرند که :"آره ، يه کم ياد بگير.يک چهارم تو ِاه .حالا هی گوشت و چربی رو بدنت انباشته کن. "

آخه يکی نيست به اينها بگه شما که انقده بزنم به تخته خوش هيکل (!) هستيد ،مجبوريد که اين لباسهای لُختی رو بپوشيد که آبرو و حيثيت و منابع طبيعی تون همينطور بزنه بيرون؟!
اين آهنگ "خسته شدم ، بس که دلم دنبال يک بهونه گشت" سياوش رو که شنيديد حتما.اولين آهنگ سياوش هستش که ريتمش يه خورده به شيش و هشت می زنه.وقتی شنيدم که تو آلبوم جديدش يه آهنگ شيش و هشت خونده،پيش خودم گفتم که :"آره، اين هم لوس آنجلسی شد، رفت ديگه. "ولی وقتی آلبومش اومد و گوش کردم ،کلی از اين آهنگ خوشم اومد.
من نمی دونستم می شه با اين آهنگ ،انقده قشنگ رقصيد.ولی ديدم که نه، می شه.يه دختر شيرين 9 ساله لازمه با يک بدن نرم و فرز و يک عده آدم که همينطور کف کرده بهش زل بزنند.
فقط فکر کنم بعضی از اين خانومهای گامبو بعد از مجلس مدتها مورد سرکوفت و عتاب شوهراشون قرار بگيرند که :"آره ، يه کم ياد بگير.يک چهارم تو ِاه .حالا هی گوشت و چربی رو بدنت انباشته کن. "
آخه يکی نيست به اينها بگه شما که انقده بزنم به تخته خوش هيکل (!) هستيد ،مجبوريد که اين لباسهای لُختی رو بپوشيد که آبرو و حيثيت و منابع طبيعی تون همينطور بزنه بيرون؟!
من يک مدت نبودم ،بعد که اومدم اينجا ديدم نوشته :goodbye blue sky
بابا من که به اين می گفتم يه خانوم اصولی؟!!
عيب نداره.من هم status ام مدتها همين بود:goodbye blue sky ،ولی خب بالاخره عوض شد.يعنی اينکه pinkfloydish برمی گرده !!!
اومدم تو وبلاگت که تولدت رو تبريک بگم ،ديدم که خلايق صف بستند.من هم هيچ از صف خوشم نمياد.برگشتم از تو خونه خودم مثل جنتلمن ها بهت تبريک بگم !

اگه هيچ کس سر تولدت نبوده باشه، وبلاگت که بوده.پس ديگه ناراحت نباش.تولدت مبارک :)

فقط يادت باشه که مثل گذشته به اکسيژن احترام بگذاری.وگرنه ممکنه که سال ديگه ...
اومدم تو وبلاگت که تولدت رو تبريک بگم ،ديدم که خلايق صف بستند.من هم هيچ از صف خوشم نمياد.برگشتم از تو خونه خودم مثل جنتلمن ها بهت تبريک بگم ;)
اگه هيچ کس سر تولدت نبوده باشه، وبلاگت که بوده.پس ديگه ناراحت نباش.تولدت مبارک :)
فقط يادت باشه که مثل گذشته به اکسيژن احترام بگذاری.وگرنه ممکنه که سال ديگه ... D:
کوتاه ، زيبا و غم انگيز.

راستی ،اينو کی بايد بشنوه؟ زمين ؟!
کوتاه ، زيبا و غم انگيز.
راستی ،اينو کی بايد بشنوه؟ زمين ؟!

۱۳۸۱ تیر ۳, دوشنبه

من نگاه نمی کنم که چون 100 قدم بينمون فاصله هستش.50 قدم رو بايد تو بيای و 50 قدم رو من.از معامله و تجارت متنفرم.همش رو خودم ميام.تو نمی خواد هيچ کاری بکنی.فقط بخواه.هر جور که دوست داری.حتی اگه شده با گردش نگاه. مصدر خواستن برای من خيلی از تونستن ارجمندتره.

اينو يادت باشه.
من نگاه نمی کنم که چون 100 قدم بينمون فاصله هستش.50 قدم رو بايد تو بيای و 50 قدم رو من.از معامله و تجارت متنفرم.همش رو خودم ميام.تو نمی خواد هيچ کاری بکنی.فقط بخواه.هر جور که دوست داری.حتی اگه شده با گردش نگاه. مصدر خواستن برای من خيلی از تونستن ارجمندتره.
اينو يادت باشه.
-وقتی می خوام وبلاگت رو بخونم ، بايد فرض کنم که تو خلا هستم.از اصطکاک صرف نظر کنم.فرض کنم که بازده همه ماشينها صدر در صده. خلاصه مثل مسئله های فيزيک دبيرستان ،شرايط ايده آل فرض شود.

-عجب ! منو بگو که وقتی می خوام وبلاگ بنويسم ، کلی خودم رو مقيد می کنم.
-وقتی می خوام وبلاگت رو بخونم ، بايد فرض کنم که تو خلا هستم.از اصطکاک صرف نظر کنم.فرض کنم که بازده همه ماشينها صدر در صده. خلاصه مثل مسئله های فيزيک دبيرستان ،شرايط ايده آل فرض شود.

-عجب ! منو بگو که وقتی می خوام وبلاگ بنويسم ، کلی خودم رو مقيد می کنم.

۱۳۸۱ تیر ۲, یکشنبه

از اين وبلاگ!

وسوسه

پنجره اتاق باز است، نسيم خنكي مي وزد. مهمانها مان رفته اند ودر اتاق بغلي دخترم در خوابي عميق فرو رفته است. صداي رد شدن قطارها يكي پس از ديگري سكوت آخر شب را مي شكنند.

اي كاش من مسافر يكي از آنها بودم. اي كاش اينچنين ريشه در اينجا نداشتم. حال با اين همه ريشه چه مي توان كرد؟ اي كاش خانه ام در كوله كوچكي مي گنجيد. بايد كولي بودم تا مي توانستم كولي وار زندگي كنم. آنوقت كفشهايم را در مي آوردم و دنبال ريلها راه مي افتادم. دنبال طولاني ترينشان. صبحها از بركه ها آينه مي ساختم تا در آن موهايم را شانه كنم. هر شب لحافي از تكه پاره هاي ابر ها و فانوسي از كورسوترين ستاره مي ساختم تا از تاريكي نترسم. هر وقت خواب به چشمم راه نمي يافت به شمارش ستارگان مي پرداختم و گوش به لالايي باد مي سپردم.

از نگاه كردن به ريل ها ميترسم. ميترسم بي آنكه بخواهم دنبالشان كنم. ميترسم خودم را گم كنم. خودم را و اين همه علامت و نشانه را كه برايم ساخته اند تا هر شب راه خانه را پيدا كنم. سردم است، بلند مي شوم و پنجره را مي بندم.مي بندم تا صداي رد شدن قطارها را نشنوم.مي بندم تا يك بار ديگر به وسوسه بگويم نه. پنجره بسته است و صداها خاموش شده اند ولي ميل رفتن هنوز در اعماق وجودم شعله مي كشد.

*سفر

پس از لحظه هاي دراز

بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد

و نسيم تارو پود خفته مرا لرزاند

و هنوز من

ريشه هاي تنم را در شن هاي رويا ها فرو نبرده بودم

كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز

سايه دستي روي وجودم افتاد

و لرزش انگشتانش بيدارم كرد.

و هنوز من

پرتو تنهاي خودم را

در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم

كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز

پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد

و لنگري آمد و رفتنش را در روحم ريخت

و هنوز من

در مرداب فراموشي نلغزيده بودم

كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز

يك لحظه گذشت

برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد،

دستي سايه اش را از روي وجودم بر چيد

و لنگري در مرداب ساعت يخ بست.

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

كه در خوابي ديگر لغزيدم

از سهراب سپهری
من از اين وبلاگ اين دو تا مطلب رو خوندم و ديگه هميشه می خونمش .شما رو نمی دونم ديگه.

وسوسه
پنجره اتاق باز است، نسيم خنكي مي وزد. مهمانها مان رفته اند ودر اتاق بغلي دخترم در خوابي عميق فرو رفته است. صداي رد شدن قطارها يكي پس از ديگري سكوت آخر شب را مي شكنند.
اي كاش من مسافر يكي از آنها بودم. اي كاش اينچنين ريشه در اينجا نداشتم. حال با اين همه ريشه چه مي توان كرد؟ اي كاش خانه ام در كوله كوچكي مي گنجيد. بايد كولي بودم تا مي توانستم كولي وار زندگي كنم. آنوقت كفشهايم را در مي آوردم و دنبال ريلها راه مي افتادم. دنبال طولاني ترينشان. صبحها از بركه ها آينه مي ساختم تا در آن موهايم را شانه كنم. هر شب لحافي از تكه پاره هاي ابر ها و فانوسي از كورسوترين ستاره مي ساختم تا از تاريكي نترسم. هر وقت خواب به چشمم راه نمي يافت به شمارش ستارگان مي پرداختم و گوش به لالايي باد مي سپردم.
از نگاه كردن به ريل ها ميترسم. ميترسم بي آنكه بخواهم دنبالشان كنم. ميترسم خودم را گم كنم. خودم را و اين همه علامت و نشانه را كه برايم ساخته اند تا هر شب راه خانه را پيدا كنم. سردم است، بلند مي شوم و پنجره را مي بندم.مي بندم تا صداي رد شدن قطارها را نشنوم.مي بندم تا يك بار ديگر به وسوسه بگويم نه. پنجره بسته است و صداها خاموش شده اند ولي ميل رفتن هنوز در اعماق وجودم شعله مي كشد.

*سفر
پس از لحظه هاي دراز
بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد
و نسيم تارو پود خفته مرا لرزاند
و هنوز من
ريشه هاي تنم را در شن هاي رويا ها فرو نبرده بودم
كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز
سايه دستي روي وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بيدارم كرد.
و هنوز من
پرتو تنهاي خودم را
در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم
كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز
پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد
و لنگري آمد و رفتنش را در روحم ريخت
و هنوز من
در مرداب فراموشي نلغزيده بودم
كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز
يك لحظه گذشت
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد،
دستي سايه اش را از روي وجودم بر چيد
و لنگري در مرداب ساعت يخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابي ديگر لغزيدم

از سهراب سپهری
بُرش هايي از يک مُخ فوق العاده منسجم!!!

تغيير ، تغيير،تغيير

آزادی ،ديگه تو رو با هيچی عوض نمی کنم.

چرا نمی تونم خوابهام رو به خاطر بسپارم.انگار مدتهاست هيچ خوابی نديدم.

نگذار اينجا بمونم تا بپوسم.

تنهايي.

اتاقم واسه قدم زدن تنگه.

من کارم رو از دست می دم؟!

دلم واسه درس خوندن تنگ شده.واسه دودره کردن تمرينها و پروژه ها.

پاشو ، سنگی در آب بينداز.

از راهی مرويد که ديگران رفته اند.

همش تقصير خودته. چرا همه راهها رو به خودت بستی.

به دنبال چشمهای خاکستری.يعنی پيدا می شه؟

اين کيه ؟ اين کيه ؟ که با من همنفسه !

It’s the final countdown

الان اونايي که زير آوار موندند ،دارن کی رو صدا می زنند؟!

گيتار : "با من حرف نزن!"

چرا من هيچ وقت گرسنه نمی شم.

چقدر از قيافه اين همکارم بدم مياد.باز که زمان غذا خوردنمون خورد رو هم!

آقای مديرعامل : "راندمانت نصف شده."

خانوم ش : "تو ماهواره يک وکيل رو نشون داد که می گفت هنوز به دانشجوها ويزا می دند.تازه زن داداشم هم همين رو می گه. شما چرا نگرفتيد؟ "

از اين خانوم های گامبو متنفرم.

کجايي الان ؟ داری چی کار می کنی ؟

چقدر اين وبلاگ ها قشنگند؟

اين تاوان ايده آليست بودنه !

پدر آن شب جنايت کرده ای ،شايد نمی دانی.

بلدی دلت رو بزنی به دريا.

حيف شد ندا اون شب نرقصيد .

تَلَنگُر خيلی خوبه.

خورشيد من تازه شبها طلوع می کنه.

وای ،تو اگه خواسته بودی ....

در بين مردم باش و با آنها نباش.

اگه 1000 بار هم شکست بخورم ، ادامه می دم.حالا ببين.

آلمان ؟ نه ! ازش متنفرم. ترکيه ؟ نه ! بی فرهنگند .برزيل ؟ نه ! خيلی لوس شده . کره ؟ نه ! حق بعضی ها رو خورد اومد بالا.

بخاطر پول دارم کار می کنم يا کارم رو دوست دارم

با سقوط دستای ما ، در تنم چيزی فرو ريخت.

اين دو تا آقاهه دارن با هم به چيه اون خانومه نگاه می کنند؟ من هم نگاه کنم.شايد چيز خوبی باشه!

مگه دوربين دست خودم نبود.پس اين عکسهای مزخرف رو کی گرفته ؟

بايد همه چی رو عوض کنم.

عجب .اين هم مثل من فکر می کنه.کاش می تونستم باهاش صحبت کنم.

من دارم کجا می رم؟!

Show must go on

شما چند روز می تونيد مخی رو که هر جور آت و آشغالی توش پيدا می شه ، تحملش کنيد؟ ولی بدونيد که يک نفرنه تنها مجبوره که اونو تحمل کنه ،بلکه بايد اونو بگذاره رو سرش و تازه به عنوان فرمانروا قبولش کنه.
بُرش هايي از يک مُخ فوق العاده منسجم!!!
تغيير ، تغيير،تغيير
آزادی ،ديگه تو رو با هيچی عوض نمی کنم.
چرا نمی تونم خوابهام رو به خاطر بسپارم.انگار مدتهاست هيچ خوابی نديدم.
نگذار اينجا بمونم تا بپوسم.
تنهايي.
اتاقم واسه قدم زدن تنگه.
من کارم رو از دست می دم؟!
دلم واسه درس خوندن تنگ شده.واسه دودره کردن تمرينها و پروژه ها.
پاشو ، سنگی در آب بينداز.
از راهی مرويد که ديگران رفته اند.
همش تقصير خودته. چرا همه راهها رو به خودت بستی.
به دنبال چشمهای خاکستری.يعنی پيدا می شه؟
اين کيه ؟ اين کيه ؟ که با من همنفسه !
It’s the final countdown
الان اونايي که زير آوار موندند ،دارن کی رو صدا می زنند؟!
گيتار : "با من حرف نزن!"
چرا من هيچ وقت گرسنه نمی شم.
چقدر از قيافه اين همکارم بدم مياد.باز که زمان غذا خوردنمون خورد رو هم!
آقای مديرعامل : "راندمانت نصف شده."
خانوم ش : "تو ماهواره يک وکيل رو نشون داد که می گفت هنوز به دانشجوها ويزا می دند.تازه زن داداشم هم همين رو می گه. شما چرا نگرفتيد؟ "
از اين خانوم های گامبو متنفرم.
کجايي الان ؟ داری چی کار می کنی ؟
چقدر اين وبلاگ ها قشنگند؟
اين تاوان ايده آليست بودنه !
پدر آن شب جنايت کرده ای ،شايد نمی دانی.
بلدی دلت رو بزنی به دريا.
حيف شد ندا اون شب نرقصيد .
تَلَنگُر خيلی خوبه.
خورشيد من تازه شبها طلوع می کنه.
وای ،تو اگه خواسته بودی ....
در بين مردم باش و با آنها نباش.
اگه 1000 بار هم شکست بخورم ، ادامه می دم.حالا ببين.
آلمان ؟ نه ! ازش متنفرم. ترکيه ؟ نه ! بی فرهنگند .برزيل ؟ نه ! خيلی لوس شده . کره ؟ نه ! حق بعضی ها رو خورد اومد بالا.
بخاطر پول دارم کار می کنم يا کارم رو دوست دارم
با سقوط دستای ما ، در تنم چيزی فرو ريخت.
اين دو تا آقاهه دارن با هم به چيه اون خانومه نگاه می کنند؟ من هم نگاه کنم.شايد چيز خوبی باشه!
مگه دوربين دست خودم نبود.پس اين عکسهای مزخرف رو کی گرفته ؟
بايد همه چی رو عوض کنم.
عجب .اين هم مثل من فکر می کنه.کاش می تونستم باهاش صحبت کنم.
من دارم کجا می رم؟!
Show must go on

شما چند روز می تونيد مخی رو که هر جور آت و آشغالی توش پيدا می شه ، تحملش کنيد؟ ولی بدونيد که يک نفرنه تنها مجبوره که اونو تحمل کنه ،بلکه بايد اونو بگذاره رو سرش و تازه به عنوان فرمانروا قبولش کنه.

۱۳۸۱ تیر ۱, شنبه

خصوصی:

باز هم بهار گذشت و من کامی ازش نگرفتم.

هيچ فکر نمی کردم که اينطور بشه.همه چيز طوری پيش رفت که من فرصت نکنم بنشينم به يه چيزی فکر کنم.به اينکه 1 سال گذشت .البته الان می شه 1 سال و 1 روز.گاهی اوقات تسلسل حوادث خوب سر آدم گول می مالند.

هيولای تابستون نزديک بود.من از تابستونها متنفر بودم.يادته؟

اين آخرين امتحان مشترکی بود که با هم داشتيم.الف 21 ابن سينا. خوب يادمه.

جلوی کتابخونه مرکزی به هم رسيديم .يادته؟

آفتاب اون روز شده بود مثل آفتاب تموز.من داشتم از آتيش می سوختم و تو هنوز سرد بودی.خوب يادمه.

من طبق معمول مثل ديوونه ها امدم پيشت.بيگانه با هر آداب و ترتيبی.يادته ؟

و تو هم مثل هميشه جا خوردی .خوب يادمه.

باز من هيچی رو نمی دونستم .يادته ؟

و تو همه چيز رو می دونستی. خوب يادمه.

تو چشمات رو بستی .گفتی اينطوری راحتترم.يادته؟

به من گفتی که اينطور واسه خودت هم راحتتره.تو هم چشمات رو ببند.ولی من نمی تونستم کوری رو به خاطر آرامش تحمل کنم.خوب يادمه.

هيچ روزی برام نفس کشيدن تو دانشگاه انقدر سخت نشده بود.خوب شد که امتحانمون خيلی زود تموم شد.خوب شد که استاد وقت اضافه نداد.خوب شد که من برخلاف هميشه اون روز ورقه ام رو زودتر از همه تحويل دادم. خوب شد که اون روز بايد می رفتم سفر.خوب شد که می تونستم از شهر دور شم و تو جاده به دوردستها خيره بشم.ولی بهتر بود که اون جاده انتها نداشت.وقتی که حرکت می کنی ،بودن خودت رو زياد احساس نمی کنی .آخه در حال رفتنی .ولی امون از اون موقعی که بخوای به هر دليلی بايستی.

از اون موقع به بعد رسالت من تو زندگی معلوم بود : می بايست بتی رو که با دقت و وسواس و در عرض 4 سال ،از بهترين خوبيهايي که می شناختم، عميق ترين حقيقت هايي که می فهميدم و قشنگترين زيبايي هايي که حس می کردم ، تو ذهن خودم از تو ساخته بودم ،خراب کنم.با همون دستهايي که اون رو ساخته بودم.کاش می شد اين بت رو با تبر شکوند يک مرتبه .ولی نمی شد. شايد هم می شد و من قدرتش رو نداشتم.اصلا کی می گه اين کار آسونه؟! مثل خراب کردن پازل نيست که اگه مقواش رو برگردونی و تکونش بدی ، همه قطعاتش از سر جاشون دربيان.اينو شنيديد که می گن :

مثل مردن می مونه دل بريدن .

ولی دل بستن آسونه شقايق.

نه ،بيخود خودم رو دست کم گرفتم.اين کار کمی نبود.اگه تو اين 1 سال همين يک کار رو هم انجام داده باشم ،باز کم نيست.مگه زندگی چيه.يک روز بايد بسازی و فردا بايد خرابش کنی .همين ساختن ها و خراب کردن ها می شه زندگی.

تو هيچ بودی و آخرش باز هيچ شدی.

من يه بار ديگه خواستم پرواز کنم و يه بار ديگه خوردم زمين.

فقط کتاب قطور عشق می مونه که يک صفحه ديگه به صفحاتش اضافه شد. شايد هم اين قبلا نوشته شده بود و الان فقط بجای ضميرهای مبهمش اسم ما دو تا هيچ رو گذاشتند که احساس پوچی نکنيم.

اين شايد حرف مشترک خيلی از درام ها و تراژدی های تاريخ بوده که هميشه عشق ها راستين اند و معشوق ها دروغين و پوشالی .هر عاشقی با همه به آب و آتش زدن هاش فقط وسيله ای می شه که اين قضيه شوم و تکراری رو يک بار ديگه ثابت کنه.فقط ممکنه که سبک اثباتش فرق داشته باشه.

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت،

در تهاجم با زمان

آتش زدم.

کُشتم.

من بهار عشق را ديدم ،

ولی باور نکردم.

يک کلام در جزوه هايم هيچ ننوشتم .

من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم.

تا تمام خوب ها رفتند

و خوبی ماند در يادم

من به عشق منتظر بودن

همه صبر و قرارم رفت.

بهارم رفت

عشقم مرد

يارم رفت.
باز هم بهار گذشت و من کامی ازش نگرفتم.

هيچ فکر نمی کردم که اينطور بشه.همه چيز طوری پيش رفت که من فرصت نکنم بنشينم به يه چيزی فکر کنم.به اينکه 1 سال گذشت .البته الان می شه 1 سال و 1 روز.گاهی اوقات تسلسل حوادث خوب سر آدم گول می مالند.

هيولای تابستون نزديک بود.من از تابستونها متنفر بودم.يادته؟
اين آخرين امتحان مشترکی بود که با هم داشتيم.الف 21 ابن سينا. خوب يادمه.

جلوی کتابخونه مرکزی به هم رسيديم .يادته؟
آفتاب اون روز شده بود مثل آفتاب تموز.من داشتم از آتيش می سوختم و تو هنوز سرد بودی.خوب يادمه.

من طبق معمول مثل ديوونه ها امدم پيشت.بيگانه با هر آداب و ترتيبی.يادته ؟
و تو هم مثل هميشه جا خوردی .خوب يادمه.

باز من هيچی رو نمی دونستم .يادته ؟
و تو همه چيز رو می دونستی. خوب يادمه.

تو چشمات رو بستی .گفتی اينطوری راحتترم.يادته؟
به من گفتی که اينطور واسه خودت هم راحتتره.تو هم چشمات رو ببند.ولی من نمی تونستم کوری رو به خاطر آرامش تحمل کنم.خوب يادمه.

هيچ روزی برام نفس کشيدن تو دانشگاه انقدر سخت نشده بود.خوب شد که امتحانمون خيلی زود تموم شد.خوب شد که استاد وقت اضافه نداد.خوب شد که من برخلاف هميشه اون روز ورقه ام رو زودتر از همه تحويل دادم. خوب شد که اون روز بايد می رفتم سفر.خوب شد که می تونستم از شهر دور شم و تو جاده به دوردستها خيره بشم.ولی بهتر بود که اون جاده انتها نداشت.وقتی که حرکت می کنی ،بودن خودت رو زياد احساس نمی کنی .آخه در حال رفتنی .ولی امون از اون موقعی که بخوای به هر دليلی بايستی.
از اون موقع به بعد رسالت من تو زندگی معلوم بود : می بايست بتی رو که با دقت و وسواس و در عرض 4 سال ،از بهترين خوبيهايي که می شناختم، عميق ترين حقيقت هايي که می فهميدم و قشنگترين زيبايي هايي که حس می کردم ، تو ذهن خودم از تو ساخته بودم ،خراب کنم.با همون دستهايي که اون رو ساخته بودم.کاش می شد اين بت رو با تبر شکوند يک مرتبه .ولی نمی شد. شايد هم می شد و من قدرتش رو نداشتم.اصلا کی می گه اين کار آسونه؟! مثل خراب کردن پازل نيست که اگه مقواش رو برگردونی و تکونش بدی ، همه قطعاتش از سر جاشون دربيان.اينو شنيديد که می گن :

مثل مردن می مونه دل بريدن .
ولی دل بستن آسونه شقايق.

نه ،بيخود خودم رو دست کم گرفتم.اين کار کمی نبود.اگه تو اين 1 سال همين يک کار رو هم انجام داده باشم ،باز کم نيست.مگه زندگی چيه.يک روز بايد بسازی و فردا بايد خرابش کنی .همين ساختن ها و خراب کردن ها می شه زندگی.

تو هيچ بودی و آخرش باز هيچ شدی.
من يه بار ديگه خواستم پرواز کنم و يه بار ديگه خوردم زمين.
فقط کتاب قطور عشق می مونه که يک صفحه ديگه به صفحاتش اضافه شد. شايد هم اين قبلا نوشته شده بود و الان فقط بجای ضميرهای مبهمش اسم ما دو تا هيچ رو گذاشتند که احساس پوچی نکنيم.

اين شايد حرف مشترک خيلی از درام ها و تراژدی های تاريخ بوده که هميشه عشق ها راستين اند و معشوق ها دروغين و پوشالی .هر عاشقی با همه به آب و آتش زدن هاش فقط وسيله ای می شه که اين قضيه شوم و تکراری رو يک بار ديگه ثابت کنه.فقط ممکنه که سبک اثباتش فرق داشته باشه.

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت،
در تهاجم با زمان
آتش زدم.
کُشتم.
من بهار عشق را ديدم ،
ولی باور نکردم.
يک کلام در جزوه هايم هيچ ننوشتم .
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم.
تا تمام خوب ها رفتند
و خوبی ماند در يادم
من به عشق منتظر بودن
همه صبر و قرارم رفت.
بهارم رفت
عشقم مرد
يارم رفت.

اين هم چاکر داييش ، محمدآريان!!!

خب بالاخره عکس اين ورووجک رو بردم اسکن کردم.همينه که می بينيد.اين شخصيت به تنهايي نيمی از وقت پدر و مادر طفلک من رو واسه خودش کرده.آخه مامانش وقت نداره که بزرگش کنه.اين موجود ترکيبيه از حماقتها و هوشياری های عُظمی.(لازم به توضيح نيست که کدوم قسمت اين ترکيب رو از داييش به ارث برده.)رنگ موها و ابروها و مژه هاش بوره و چشمهاش بطور خالص مشکی!

چند روز پيش من و اون خواهرم که خاله ش باشه ،چشم مامانش رو دور ديده بوديم و بين خودمون نشونده بوديمش و يکی مون تو يه گوشش می گفت "محمد خَره!" و اون يکی تو اون گوشش تکميل می کرد که "گاوِ منه!" (خب بچه رو از کوچيکی بايد با اين گل واژه ها آشنا کرد تا وقتی بزرگ شد کم نياره!)اون هم کلی از اين بازی خوشش اومده بود و قاه قاه با ما می خنديد.بعد از چند بار که اين کار رو تکرار کرديم،خودش گوشش رو مياورد جلوی دهن من و خواهرم تا مدايح ما رو در حق خودش بشنوه.اين بازی تا وقتی که مادرش سر رسيد و يه پس گردنی نصيب جفتمون کرد، ادامه داشت.

خلاصه نمی دونم.هر قسمت رو که می بينيد خيلی خوشگله ،به داييش رفته .بقيه قسمتها رو نمی دونم از کی به ارث برده.




اين هم چاکر داييش ، محمدآريان!!!
خب بالاخره عکس اين ورووجک رو بردم اسکن کردم.همينه که می بينيد.اين شخصيت به تنهايي نيمی از وقت پدر و مادر طفلک من رو واسه خودش کرده.آخه مامانش وقت نداره که بزرگش کنه.اين موجود ترکيبيه از حماقتها و هوشياری های عُظمی.(لازم به توضيح نيست که کدوم قسمت اين ترکيب رو از داييش به ارث برده.)رنگ موها و ابروها و مژه هاش بوره و چشمهاش بطور خالص مشکی!
چند روز پيش من و اون خواهرم که خاله ش باشه ،چشم مامانش رو دور ديده بوديم و بين خودمون نشونده بوديمش و يکی مون تو يه گوشش می گفت "محمد خَره!" و اون يکی تو اون گوشش تکميل می کرد که "گاوِ منه!" (خب بچه رو از کوچيکی بايد با اين گل واژه ها آشنا کرد تا وقتی بزرگ شد کم نياره!)اون هم کلی از اين بازی خوشش اومده بود و قاه قاه با ما می خنديد.بعد از چند بار که اين کار رو تکرار کرديم،خودش گوشش رو مياورد جلوی دهن من و خواهرم تا مدايح ما رو در حق خودش بشنوه.اين بازی تا وقتی که مادرش سر رسيد و يه پس گردنی نصيب جفتمون کرد، ادامه داشت.
خلاصه نمی دونم.هر قسمت رو که می بينيد خيلی خوشگله ،به داييش رفته .بقيه قسمتها رو نمی دونم از کی به ارث برده.(خب معلومه ديگه.از بابا و مامانش!!! ) ;)

۱۳۸۱ خرداد ۳۰, پنجشنبه

پشت جبهه يا خط مقدم ؟!

خب به طرز اسفناکی تو خودم بودم که يهويی گفتند نامزدی خواهرته ! نمی دونم آخه اينا نبايد نظر اين شخصيت برجسته رو بپرسند. مگه نمی دونند که نظر اينجانب در تقدير و سرنوشت و خوشبختی آينده اونا خيلی موثره ؟!! می گن آدم سگ باشه و بچه آخر خانواده نباشه !!

حالا جدا از اينا من الان اصلا حوصله اين جور مراسم رو ندارم.خوبه که حالا خودشون منو می شناسند و هيچ وظيفه و کاری واسه من تعيين نمی کنند.من هم هميشه می گم که تنها کاری که از من بر می آد اينه که خودمو خيلی شيک بکنم و ديگر هيچ! اين هم فقط به خاطر خواهرم.

ياد يک از فاميل هامون می افتم .اين بشر حدود 45 سال اينا داره. تو شيطنت و مجلس گرم کنی و شوخی نظير نداره بخدا. تو مجالس هم هيچ کس از زير دستش در نمی ره.به خصوص خانمها.حالا خوبه که خودش يک زن خوشگل و دوتا بچه داره.يک دفعه پدر خانومش تو يک جمع خيلی شيک حال اينو گرفته بوده.گفته بوده که اين محسن (همين پرسوناژ اصلی داستان !)تو يه مجلسی بوده که خانومها به شدت راحت لباس پوشيده بودند و هر لحظه اين امکان وجود داشته که منابعشون از يک طرف لبريز شه و زهوار لباساشون ازيک جا در بره.بعد يک رسالت خطير به اين محسن واگذار می کنند که تو مجلس مراقب باشه اگه خدا نکرده يهو مم*ه های خانومها (ببخشيد اون گفته بوده بوده ،من که نمی گم!)بخاطر فعاليت بدنی و حرکات موزون از تو سوتين هاشون لبريز کرد و افتاد بيرون ،اين آقا بره وخيلی سريع اونها رو به گهواره شون برگردونه و به اصطلاح جاشون بندازه!

البته اينو به شوخی گفته بوده ،ولی من که شنيدم، داشتم از خنده روده بر می شدم.جالبه امروز تو مجلسمون اين قهرمان ! هم هست.حالا نمی دونم امروز چه رسالتی براش تعيين کردند.خوبه که من برم به فکر خودم باشم.اگه بخوام همش همينطور ساکت و بی سر و صدا يه گوشه بشينم(به نظر خودم که اونقدرها هم بيکار نيستم!) ،ممکنه که يکی از همين رسالت های پشت جبهه به من هم واگذار بشه که واقعا خفت باره! خوش به حال اونايي که می رند تو خط مقدم و می گن "رقص ،رقص ، تا پيروزی!"

حالا به نظر شما پشت جبهه بهتره يا خط مقدم؟! من که می گم خط مقدم

من برم ديگه .اگه مامانم اينا بدونند که من الان اينجا تو کافی نت نشستم دارم وبلاگ می نويسم ،دمار از روزگارم بر می آرن.مثلا واسه انجام يک کاری منو فرستاده بودند.يه آقا هم پهلوم نشسته که به شدت هيجان زده شده و صدای تق تق key board ش اينجا پيچيده.فکر کنم که chat ش به جاهای حساس رسيده.براش آرزوی موفقيت می کنم.همچنين واسه همه شما.
پشت جبهه يا خط مقدم ؟!
خب به طرز اسفناکی تو خودم بودم که يهويی گفتند نامزدی خواهرته ! نمی دونم آخه اينا نبايد نظر اين شخصيت برجسته رو بپرسند. مگه نمی دونند که نظر اينجانب در تقدير و سرنوشت و خوشبختی آينده اونا خيلی موثره ؟!! می گن آدم سگ باشه و بچه آخر خانواده نباشه !! :(
حالا جدا از اينا من الان اصلا حوصله اين جور مراسم رو ندارم.خوبه که حالا خودشون منو می شناسند و هيچ وظيفه و کاری واسه من تعيين نمی کنند.من هم هميشه می گم که تنها کاری که از من بر می آد اينه که خودمو خيلی شيک بکنم و ديگر هيچ! اين هم فقط به خاطر خواهرم.

ياد يک از فاميل هامون می افتم .اين بشر حدود 45 سال اينا داره. تو شيطنت و مجلس گرم کنی و شوخی نظير نداره بخدا. تو مجالس هم هيچ کس از زير دستش در نمی ره.به خصوص خانمها.حالا خوبه که خودش يک زن خوشگل و دوتا بچه داره.يک دفعه پدر خانومش تو يک جمع خيلی شيک حال اينو گرفته بوده.گفته بوده که اين محسن (همين پرسوناژ اصلی داستان !)تو يه مجلسی بوده که خانومها به شدت راحت لباس پوشيده بودند و هر لحظه اين امکان وجود داشته که منابعشون از يک طرف لبريز شه و زهوار لباساشون ازيک جا در بره.بعد يک رسالت خطير به اين محسن واگذار می کنند که تو مجلس مراقب باشه اگه خدا نکرده يهو مم*ه های خانومها (ببخشيد اون گفته بوده بوده ،من که نمی گم!)بخاطر فعاليت بدنی و حرکات موزون از تو سوتين هاشون لبريز کرد و افتاد بيرون ،اين آقا بره وخيلی سريع اونها رو به گهواره شون برگردونه و به اصطلاح جاشون بندازه!

البته اينو به شوخی گفته بوده ،ولی من که شنيدم، داشتم از خنده روده بر می شدم.جالبه امروز تو مجلسمون اين قهرمان ! هم هست.حالا نمی دونم امروز چه رسالتی براش تعيين کردند.خوبه که من برم به فکر خودم باشم.اگه بخوام همش همينطور ساکت و بی سر و صدا يه گوشه بشينم(به نظر خودم که اونقدرها هم بيکار نيستم!) ،ممکنه که يکی از همين رسالت های پشت جبهه به من هم واگذار بشه که واقعا خفت باره! خوش به حال اونايي که می رند تو خط مقدم و می گن "رقص ،رقص ، تا پيروزی!"

حالا به نظر شما پشت جبهه بهتره يا خط مقدم؟! من که می گم خط مقدم ;)
من برم ديگه .اگه مامانم اينا بدونند که من الان اينجا تو کافی نت نشستم دارم وبلاگ می نويسم ،دمار از روزگارم بر می آرن.مثلا واسه انجام يک کاری منو فرستاده بودند.يه آقا هم پهلوم نشسته که به شدت هيجان زده شده و صدای تق تق key board ش اينجا پيچيده.فکر کنم که chat ش به جاهای حساس رسيده.براش آرزوی موفقيت می کنم.همچنين واسه همه شما.


۱۳۸۱ خرداد ۲۸, سه‌شنبه


رفتی و آدمکها رو جا گذاشتی.

مگه اين همون چيزی نبود که می خواستی .يک اتاق ساکت و آروم با يک پنجره و يک قلم که بتونی بنويسی و بنويسی و بنويسی.همون نوشتنی که برای فراموش کردن بود و نه برای به خاطر آوردن.

پس چرا ميز کارت خاليه؟ چرا قلمت رو زمينه ؟ مگه نمی گفتی که قلم توتم منه ؟چرا توتمت رو فراموش کردی ؟ کی بايد اين قلم رو به دست بگيره؟ مگه نمی دونی که اين قلم فقط به دستای تو مَلسه ؟ مگه هميشه حريص نوشتن نبودی ؟

من بلد نيستم که مثل اين آقای "ابراهيم استانجی" واست حرفهای قشنگ بزنم ،ولی می تونم با احساس قشنگ اون همراه بشم.

"

"کاشکی تو به من می گفتی که

"آينه می پوسد و آب می گندد"

"باغچه نارو خواهد زد و پنجره دهان می بندد"

کاشکی می گفتی

"عمر باد کوتاه است و اقاقی می خوابد تا بهاری ديگر"

اما چه باک

تو آينه می آری ،آب می آری

باغچه را رام می کنی ،اقاقی را بيدار می کنی

پنجره را باز می کنی ،باور را زنده می کنی

دست تو چون سفالينه هايي به هيات جمجمه خالی نيست

دست تو ،سبز تر از روح نيايش شکفتن هاست

وقتی که در تلاطم بی آبی غرق می شوم ،

دست مرا بگير! دست مرا بگير!


وقتی که شب برای خداحافظی با زور، دست می دهد

تو از ميانه شب و روز می آيي و صبح صادق را، بر گردنت آويز می کنی

خاک با زاري دستانش می گويد : "باران! باران!"

مورچه با سردی شاخک هايش می گويد :"گندم! گندم!"

فرصت چانه زدن نيست ،بيا !



رفتی و آدمکها رو جا گذاشتی.

مگه اين همون چيزی نبود که می خواستی .يک اتاق ساکت و آروم با يک پنجره و يک قلم که بتونی بنويسی و بنويسی و بنويسی.همون نوشتنی که برای فراموش کردن بود و نه برای به خاطر آوردن.
پس چرا ميز کارت خاليه؟ چرا قلمت رو زمينه ؟ مگه نمی گفتی که قلم توتم منه ؟چرا توتمت رو فراموش کردی ؟ کی بايد اين قلم رو به دست بگيره؟ مگه نمی دونی که اين قلم فقط به دستای تو مَلسه ؟ مگه هميشه حريص نوشتن نبودی ؟

پاشو معلم بزرگ، پا شو!
منو و گنجشکهای خونه
ديدنت عادتمونه

من بلد نيستم که مثل اين آقای "ابراهيم استانجی" واست حرفهای قشنگ بزنم ،ولی می تونم با احساس قشنگ اون همراه بشم.
"
"کاشکی تو به من می گفتی که
"آينه می پوسد و آب می گندد"
"باغچه نارو خواهد زد و پنجره دهان می بندد"

کاشکی می گفتی
"عمر باد کوتاه است و اقاقی می خوابد تا بهاری ديگر"

اما چه باک
تو آينه می آری ،آب می آری
باغچه را رام می کنی ،اقاقی را بيدار می کنی
پنجره را باز می کنی ،باور را زنده می کنی
دست تو چون سفالينه هايي به هيات جمجمه خالی نيست
دست تو ،سبز تر از روح نيايش شکفتن هاست
وقتی که در تلاطم بی آبی غرق می شوم ،
دست مرا بگير! دست مرا بگير!


وقتی که شب برای خداحافظی با زور، دست می دهد
تو از ميانه شب و روز می آيي و صبح صادق را، بر گردنت آويز می کنی
خاک با زاري دستانش می گويد : "باران! باران!"
مورچه با سردی شاخک هايش می گويد :"گندم! گندم!"
فرصت چانه زدن نيست ،بيا !

پايان من و آغاز تو

بارها در دل ظلمت شب و در نماز و دعا از خدايم خواسته ام که صبحی فرا رسد و شب بميرد و شمع فرو ميرد؛ بگذار سپيده سر زند ؛چه باک که من بميرم و شبنم فرو خشکد و شبگير خاموش شود و شباهنگ (مرغ حق) گنگ گردد ؛بگذار سپيده سر زند و پروانه بسوی آفتاب پر کشد.

سرنوشت کار خودش را می کند و ما ابزار نا آگاه اوييم....

...

و تو فرزندم ، اگر پدرت را ناگهانی در آن لحظه ای که انتظار نداشتی از دست دادی، او را ديگر نديدی و نيافتی، چه خواهی کرد؟

بگو : اکنون از اين لحظه بودن در من "آغاز" شده است.آن را يک حادثه يي تلقی کن که اتفاق افتاده است.آيينه را بردار، با گرد خاکستر ،لکه يي بر روی آن بگذار ، سعی کن تا برايت مسلم شود که اين آيينه "روح" توست،ذهن توست ،با قوت و تسلط کامل لکه را با لبه آستين ات پاک کن ،چنان که کم ترين اثری از آن نماند.

در اين حال ،احساس کن که رها شده يي، تمام شد.آغاز شدی ، بودن تو آغاز شد،شخصی به نام ؟ متولد شد.

برگزيده از کتاب دکتر شريعتی در آيينه خاطرات
پايان من و آغاز تو

بارها در دل ظلمت شب و در نماز و دعا از خدايم خواسته ام که صبحی فرا رسد و شب بميرد و شمع فرو ميرد؛ بگذار سپيده سر زند ؛چه باک که من بميرم و شبنم فرو خشکد و شبگير خاموش شود و شباهنگ (مرغ حق) گنگ گردد ؛بگذار سپيده سر زند و پروانه بسوی آفتاب پر کشد.
سرنوشت کار خودش را می کند و ما ابزار نا آگاه اوييم....
...
و تو فرزندم ، اگر پدرت را ناگهانی در آن لحظه ای که انتظار نداشتی از دست دادی، او را ديگر نديدی و نيافتی، چه خواهی کرد؟
بگو : اکنون از اين لحظه بودن در من "آغاز" شده است.آن را يک حادثه يي تلقی کن که اتفاق افتاده است.آيينه را بردار، با گرد خاکستر ،لکه يي بر روی آن بگذار ، سعی کن تا برايت مسلم شود که اين آيينه "روح" توست،ذهن توست ،با قوت و تسلط کامل لکه را با لبه آستين ات پاک کن ،چنان که کم ترين اثری از آن نماند.
در اين حال ،احساس کن که رها شده يي، تمام شد.آغاز شدی ، بودن تو آغاز شد،شخصی به نام ؟ متولد شد.

برگزيده از کتاب دکتر شريعتی در آيينه خاطرات
کوير ،چراغ بينايي !

"آنچه مسلم است، کوير نفی آبادی هاست ،برای آن که دل به آب و آبادی زندگی اش بسته،کوير يک نوع "دل زدگی"است؛ صدمه ای است برای سعادت و لذت و آرامش و از دست دادن "خوش بينی"! خوش بينی آن که زير سايه درختی لميده و آخور آباد کرده و پهلو از خوشبختی برآورده و از خودش خوشش مي آيد و از اين همه نعمت شاکر است.

رنج ،نفی ،عبث ،تيغ های برانی که راه "دنيا" را به سوی "آخرت" می برد و هموار می سازد؛ چه برای نان ديگران دغدغه داشتن و برای کسب آن تلاش کردن ،در نخستين قدم ،دغدغه نان را در خود کشتن و نان خويش را از دست نهادن است.وانگهی ،برای آن گروه از "فرزندان آدم" که "هُبوط " را برای نوع خويش فاجعه ای می شمارند،کوير سرنوشت ناکامی و تلخی و عطش ابدی آدمی است که به آن "ميوه ممنوع" نزديک شده است.اما برای آن گروه از فرزندان آدم که سرگذشت "آدم" را می پذيرند و دنبال می کنند، "هبوط،اين بهشت سيری و سيرابی و بی رنجی" ، و سر نهادن در اين ""کوير" –که در آن، دغدغه و تشنگی و آتش ،چشم به راه آدمی اند –آرزويي است که آنان را، برای نزديک شدن به اين "ميوه ممنوع" بی قرار کرده است.

شيطان و حوا ،چشم در خويشتن گشودن و عصيان و و بالاخره ،تبعيد از بهشت آوارگی در "کوير"...

بگذار تا "شيطنت عشق" تو را بر عريانی خويش بگشايد ،هر چند آنچه معنی جز رنج و پريشانی نباشد، اما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل نکن!

....

در "کوير" هيچ نيست ، نه حرفی ،نه کسی ،تند بادی سرگشته و بی آرام ، در اين بی کرانگی تشنه همچون روحی تنها و سرگردان ،می وزد و می نالد و می جويد و فرياد می کشد!"
کوير ،چراغ بينايي !

- خب انقده کوير، کوير می کنی ،چند خط بنويس ببينيم چيه ؟
- بخدا من نمی دونم چيه.اگه می دونستم که بعد از 7 ، 8 سال همينطور توش سرگردون نمی موندم.بگذار خودش از کوير صحبت کنه تا حرفهای من حجاب نباشه :

"آنچه مسلم است، کوير نفی آبادی هاست ،برای آن که دل به آب و آبادی زندگی اش بسته،کوير يک نوع "دل زدگی"است؛ صدمه ای است برای سعادت و لذت و آرامش و از دست دادن "خوش بينی"! خوش بينی آن که زير سايه درختی لميده و آخور آباد کرده و پهلو از خوشبختی برآورده و از خودش خوشش مي آيد و از اين همه نعمت شاکر است.

رنج ،نفی ،عبث ،تيغ های برانی که راه "دنيا" را به سوی "آخرت" می برد و هموار می سازد؛ چه برای نان ديگران دغدغه داشتن و برای کسب آن تلاش کردن ،در نخستين قدم ،دغدغه نان را در خود کشتن و نان خويش را از دست نهادن است.وانگهی ،برای آن گروه از "فرزندان آدم" که "هُبوط " را برای نوع خويش فاجعه ای می شمارند،کوير سرنوشت ناکامی و تلخی و عطش ابدی آدمی است که به آن "ميوه ممنوع" نزديک شده است.اما برای آن گروه از فرزندان آدم که سرگذشت "آدم" را می پذيرند و دنبال می کنند، "هبوط،اين بهشت سيری و سيرابی و بی رنجی" ، و سر نهادن در اين ""کوير" –که در آن، دغدغه و تشنگی و آتش ،چشم به راه آدمی اند –آرزويي است که آنان را، برای نزديک شدن به اين "ميوه ممنوع" بی قرار کرده است.
شيطان و حوا ،چشم در خويشتن گشودن و عصيان و و بالاخره ،تبعيد از بهشت آوارگی در "کوير"...
بگذار تا "شيطنت عشق" تو را بر عريانی خويش بگشايد ،هر چند آنچه معنی جز رنج و پريشانی نباشد، اما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل نکن!
....

در "کوير" هيچ نيست ، نه حرفی ،نه کسی ،تند بادی سرگشته و بی آرام ، در اين بی کرانگی تشنه همچون روحی تنها و سرگردان ،می وزد و می نالد و می جويد و فرياد می کشد!"

وقتی کتاب طرحی از يک زندگی رو که در واقع زندگی نامه دکتر شريعتی هستش از زبون همسرش شروع کردم ،يه بند تمومش کردم .يعنی کتاب رو زمين نگذاشتم تا وقتی که تموم شد.چقدر خوندن زندگينامه آدمهايي که زندگی باعظمتی داشتند ،لذت آورده.مثل يک بچه حرف گوش کن و ساکت کودکستانی که دست به سينه می شينه و به حرفهای خانوم معلمش گوش می کنه.من هم خودم رو سپرده بودم به قصه گوی اين داستان.فقط يه جاش بود که اشکم در اومد و اون هم اون سرفصل آخرش بود که داشت وقايع بعد از درگذشت دکتر رو از زبون نزديکان و اطرافيانش بيان می کرد:

مونا ،کوچکترين فرزند دکتر احساسش رو اينطوری بيان کرده بود :

"سال 56 وقتی 6 ساله بودم معنای آن شعر سال پيش پدرم را که می خواند دريافتم :

در ميان طوفان

هم پيمان با قايقرانها

گذشته از جان

بايد بگذشت از طوفانها

به نيمه شبها

دارم با يارم پيمانها

که برفروزم آتشها در کوهستانها

شب سيه سفر کنم

ز تيره ره گذر کنم

نگه کن ای گل من

سرشک غم به دامن

برای من نيفکن

دختر زيبا

امشب بر تو مهمانم

در پيش تو می مانم

تا لب بگذاری بر لب من

دختر زيبا

امشب از نگاه تو

اشک بی گناه تو

روشن سازد يک امشب من.

هنگامی که در تابستان سال 56 پس از شهادتش به سوريه رفتيم ،در آن ازدحام عجيب ايرانی و عرب و مبارزين فلسطينی با آن چفيه های مرموز دريافتم که اتفاق افتاده است.احساس کردم که ديگر پدر مسافرت نيست،بيمارستان نيست، زندان نيست و احتمالا ديگر نخواهد آمد.

از مادرم که آن روزها يک قهرمان دردمند بود و سعی می کرد مرا کمتر ببيند، پرسيدم:

"بابا کجاست ؟ مسافرت است؟"

گفت : "آره. "

گفتم : "بيمارستان است؟"

گفت : "آره!"

با ذهن کودکانه ام حقيقت دردناک پشت اين دروغ را دريافتم.کاغذی خواستم با مدادی که يکی ازدوستان به من داد ،بابا علی را کشيدم.کله اش را با چند عدد مو بر آن و دهان و چشمان و هميشه خندان را. در حرم حضرت زينب به من گفتند آن چمدان چوبی پدرت است. روی آن بگذار.رفتم و گذاشتم...

مردم گريستند ،فهميدم چه شده. ديگه از کسی نپرسيدم و تا سالها نخواستم بپرسم.فقط يکبار خواهرم سارا گفته بود :

بعضی ها هميشه هستند هر چند با ما نباشند...اين کافی بود ،چون بابا علی هميشه بود! "

پارسال که واسه امتحان Toefl و اينجور چيزها رفته بودم سوريه ،چند بار رفتم سر مقبره دکتر.ولی نمی شد به اون مقبره که عکسش اين بالاست نزديک شد.چون دورش اتاقک کشيده بودند و درش هم قفل بود!(از شر يک سری آدم امل و وحشی! فکر کرديد از اين نمونه ها فقط تو ايران خودمون پيدا می شه؟!) من هم از اون پنجره کوچيک همه چيز رو وارسی می کردم.تموم خاطره هايي رو که ملت روی ديوار ها نوشته بودند ،خوندم.از همه سوراخ سنبه هاش از زوايای مختلف عکس گرفتم (حالا بهتون نمی گم که بخاطر حماقتم همه اون عکسها خراب شد!!!)

الان که اين عکس رو ديدم و با خوندن دوباره حرفهای مونا ،به شدت ياد اونجا افتادم و اون غربت و تنهايي دکتر تو اونجا که غريبانه يه گوشه آرميده بود.
"بعضی ها هميشه هستند هر چند با ما نباشند"



وقتی کتاب طرحی از يک زندگی رو که در واقع زندگی نامه دکتر شريعتی هستش از زبون همسرش شروع کردم ،يه بند تمومش کردم .يعنی کتاب رو زمين نگذاشتم تا وقتی که تموم شد.چقدر خوندن زندگينامه آدمهايي که زندگی باعظمتی داشتند ،لذت آورده.مثل يک بچه حرف گوش کن و ساکت کودکستانی که دست به سينه می شينه و به حرفهای خانوم معلمش گوش می کنه.من هم خودم رو سپرده بودم به قصه گوی اين داستان.فقط يه جاش بود که اشکم در اومد و اون هم اون سرفصل آخرش بود که داشت وقايع بعد از درگذشت دکتر رو از زبون نزديکان و اطرافيانش بيان می کرد:
مونا ،کوچکترين فرزند دکتر احساسش رو اينطوری بيان کرده بود :
"سال 56 وقتی 6 ساله بودم معنای آن شعر سال پيش پدرم را که می خواند دريافتم :
در ميان طوفان
هم پيمان با قايقرانها
گذشته از جان
بايد بگذشت از طوفانها
به نيمه شبها
دارم با يارم پيمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها

شب سيه سفر کنم
ز تيره ره گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من نيفکن

دختر زيبا
امشب بر تو مهمانم
در پيش تو می مانم
تا لب بگذاری بر لب من

دختر زيبا
امشب از نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد يک امشب من.

هنگامی که در تابستان سال 56 پس از شهادتش به سوريه رفتيم ،در آن ازدحام عجيب ايرانی و عرب و مبارزين فلسطينی با آن چفيه های مرموز دريافتم که اتفاق افتاده است.احساس کردم که ديگر پدر مسافرت نيست،بيمارستان نيست، زندان نيست و احتمالا ديگر نخواهد آمد.
از مادرم که آن روزها يک قهرمان دردمند بود و سعی می کرد مرا کمتر ببيند، پرسيدم:
"بابا کجاست ؟ مسافرت است؟"
گفت : "آره. "
گفتم : "بيمارستان است؟"
گفت : "آره!"

با ذهن کودکانه ام حقيقت دردناک پشت اين دروغ را دريافتم.کاغذی خواستم با مدادی که يکی ازدوستان به من داد ،بابا علی را کشيدم.کله اش را با چند عدد مو بر آن و دهان و چشمان و هميشه خندان را. در حرم حضرت زينب به من گفتند آن چمدان چوبی پدرت است. روی آن بگذار.رفتم و گذاشتم...
مردم گريستند ،فهميدم چه شده. ديگه از کسی نپرسيدم و تا سالها نخواستم بپرسم.فقط يکبار خواهرم سارا گفته بود :
بعضی ها هميشه هستند هر چند با ما نباشند...اين کافی بود ،چون بابا علی هميشه بود! "

پارسال که واسه امتحان Toefl و اينجور چيزها رفته بودم سوريه ،چند بار رفتم سر مقبره دکتر.ولی نمی شد به اون مقبره که عکسش اين بالاست نزديک شد.چون دورش اتاقک کشيده بودند و درش هم قفل بود!(از شر يک سری آدم امل و وحشی! فکر کرديد از اين نمونه ها فقط تو ايران خودمون پيدا می شه؟!) من هم از اون پنجره کوچيک همه چيز رو وارسی می کردم.تموم خاطره هايي رو که ملت روی ديوار ها نوشته بودند ،خوندم.از همه سوراخ سنبه هاش از زوايای مختلف عکس گرفتم (حالا بهتون نمی گم که بخاطر حماقتم همه اون عکسها خراب شد!!!)
الان که اين عکس رو ديدم و با خوندن دوباره حرفهای مونا ،به شدت ياد اونجا افتادم و اون غربت و تنهايي دکتر تو اونجا که غريبانه يه گوشه آرميده بود.ولی ديگه به اين مهمونهای ناخونده که پشت دريچه چشمام منتظر بودند تا سرازير شند و صاحبخونه رو خونه خراب کنند ،رو ندادم.گفتم فقط يکی به نمايندگی همه تون بياد و آروم و بی سر و صدا رد شه.پشت سرش رو هم نگاه نکنه.

آهای مهمونهای ناخونده! مگه نمی بينيد رو در خونه نوشته :
"بعضی ها هميشه هستند هر چند با ما نباشند"

يه کلمه هم از مادر عروس!!

وای اگه ايتاليا 8 سال پيش تو جام 94 اينطور می باخت ،من داغون می شدم.ولی امروز اصلا عين خيالم هم نبود.تو شرکت بچه ها رفته بودند تو آبدارخونه و اون راديوی ديزلی رو روشن کرده بودند و هر چند وقت يکبار خودشون رو بالا پايين می نداختند ،ولی من انگار نه انگار.وقتی هم که داشتم برمی گشتم خونه ،يکی از اين ماشينهای خطی آرياشهر صدای راديوش رو بلند کرده بود و ملت دورش جمع شده بودند و بازی رو تعقيب می کردند.درست همون موقع که من داشتم از کنارش در می شدم ، يهو صدای نعره چند نفر بلند شد که داشتند واسه دوستاشون کُرکُری می خوندند.بعد فهميدم که آره ،ايتاليا هم تو اين گرداب کره و ژاپن گرفتار شد.ولی شب که يه قسمتهايي از بازی شون رو ديدم، به عنوان يک ايتاليايي کلاسيک دلم کلی واسش سوخت.اين ويری عجب فرصتهايي رو از دست داد.من نمی دونم واقعا ، ولی فکر کنم که يا پای راستش مال خودش نيست يا پای چپش. ولی خودمونيم ها. اون هم خوب تو صحنه گل زدنش حال کره ای ها رو گرفت و ورزشگاه رو خفه کرد.(فکر کنم اگه تو آزادی اين کار رو می کرد،افقی برمی گشت ايتاليا).بيشتر از اين ناراحت شدم که سوتی گل دوم رو مالدينی مرتکب شد که اون بچه خوشگل کره ای (اسمش چی چی بود ؟ آن؟ مان؟ ) رو سرش بلند شد و هد زد تو گل!(آخه هر چی باشه مالدينی يه زمانهايي واسه من اسطوره بود. ) فکر کنم يکی از دلايل باخت ايتاليا اين بود که خداشون (هم از نظر قيافه و هم از نظر بازی !) ،کاناوارو تو زمين نبود. از اون صحنه ضربه آزاد کره ای ها هم خيلی خوشم اومد که همه ايتاليايي ها پريدند هوا و اون توپ رو زمينی زد و چيزی نمونده بود که توپ گل شه.

بسه ديگه ! همين مونده که من کارشناس فوتبال بشم.آخه يکی بهم بگه مگه مجبوری درباره هر چی اظهارنظر کنی ؟!

بخدا فقط می خواستم بيام باخت ايتاليا رو به عنوان يک ايتاليايي کلاسيک به همه ايتاليايي ها و به خصوص مادر بزرگشون تسليت بگم که اين همه وِر ازم استخراج شد. ولی خب منو بعد از مدتها برد به هيجانهای گذشته.
يه کلمه هم از مادر عروس!!
وای اگه ايتاليا 8 سال پيش تو جام 94 اينطور می باخت ،من داغون می شدم.ولی امروز اصلا عين خيالم هم نبود.تو شرکت بچه ها رفته بودند تو آبدارخونه و اون راديوی ديزلی رو روشن کرده بودند و هر چند وقت يکبار خودشون رو بالا پايين می نداختند ،ولی من انگار نه انگار.وقتی هم که داشتم برمی گشتم خونه ،يکی از اين ماشينهای خطی آرياشهر صدای راديوش رو بلند کرده بود و ملت دورش جمع شده بودند و بازی رو تعقيب می کردند.درست همون موقع که من داشتم از کنارش در می شدم ، يهو صدای نعره چند نفر بلند شد که داشتند واسه دوستاشون کُرکُری می خوندند.بعد فهميدم که آره ،ايتاليا هم تو اين گرداب کره و ژاپن گرفتار شد.ولی شب که يه قسمتهايي از بازی شون رو ديدم، به عنوان يک ايتاليايي کلاسيک دلم کلی واسش سوخت.اين ويری عجب فرصتهايي رو از دست داد.من نمی دونم واقعا ، ولی فکر کنم که يا پای راستش مال خودش نيست يا پای چپش. ولی خودمونيم ها. اون هم خوب تو صحنه گل زدنش حال کره ای ها رو گرفت و ورزشگاه رو خفه کرد.(فکر کنم اگه تو آزادی اين کار رو می کرد،افقی برمی گشت ايتاليا).بيشتر از اين ناراحت شدم که سوتی گل دوم رو مالدينی مرتکب شد که اون بچه خوشگل کره ای (اسمش چی چی بود ؟ آن؟ مان؟ ) رو سرش بلند شد و هد زد تو گل!(آخه هر چی باشه مالدينی يه زمانهايي واسه من اسطوره بود. ) فکر کنم يکی از دلايل باخت ايتاليا اين بود که خداشون (هم از نظر قيافه و هم از نظر بازی !) ،کاناوارو تو زمين نبود. از اون صحنه ضربه آزاد کره ای ها هم خيلی خوشم اومد که همه ايتاليايي ها پريدند هوا و اون توپ رو زمينی زد و چيزی نمونده بود که توپ گل شه.

بسه ديگه ! همين مونده که من کارشناس فوتبال بشم.آخه يکی بهم بگه مگه مجبوری درباره هر چی اظهارنظر کنی ؟!
بخدا فقط می خواستم بيام باخت ايتاليا رو به عنوان يک ايتاليايي کلاسيک به همه ايتاليايي ها و به خصوص مادر بزرگشون تسليت بگم که اين همه وِر ازم استخراج شد. ولی خب منو بعد از مدتها برد به هيجانهای گذشته.

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد.

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.

ولی انقدر مشتاقم که از خاک گلويم سوتکی سازد.

گلويم سوتکی باشد به دست طفلی گستاخ و بازيگوش

و او يکريز و پی در پی دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد.

بدين سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را.



نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد.
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.
ولی انقدر مشتاقم که از خاک گلويم سوتکی سازد.
گلويم سوتکی باشد به دست طفلی گستاخ و بازيگوش
و او يکريز و پی در پی دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد.
بدين سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را.

۱۳۸۱ خرداد ۲۷, دوشنبه

همين چند خط حرف حساب از دکتر ،به من کمک کرد که خيلی از بندها و قالب های خودم رو تو اين دنيا بتونم پاره کنم.مثل يک پسر شجاع! باور کنم که ما از منفی بی نهايت هستيم تا مثبت بی نهايت.بقيه حرفها همش چرنده! همش کليشه است.

"اينکه می گويم مساله دين و بی دينی مساله حياتی نيست ،اينجاست. مساله اساسی که در وجود مطرح است ،"چه اندازه بودن" است، "چگونه بودن" و "چقدر بودن" خود آدم است.

دريا بودن يا اَنگشتوانه بودن؟مرغ خانگی بودن يا شاهين شکارجو بودن ،

اَنگشتوانه ! چه با آب زمزم پر شود و چه با آب آبگوشت، چه با شير مادر و چه شير خشک؟"
همين چند خط حرف حساب از دکتر ،به من کمک کرد که خيلی از بندها و قالب های خودم رو تو اين دنيا بتونم پاره کنم.مثل يک پسر شجاع! باور کنم که ما از منفی بی نهايت هستيم تا مثبت بی نهايت.بقيه حرفها همش چرنده! همش کليشه است.

"اينکه می گويم مساله دين و بی دينی مساله حياتی نيست ،اينجاست. مساله اساسی که در وجود مطرح است ،"چه اندازه بودن" است، "چگونه بودن" و "چقدر بودن" خود آدم است.
دريا بودن يا اَنگشتوانه بودن؟مرغ خانگی بودن يا شاهين شکارجو بودن ،
اَنگشتوانه ! چه با آب زمزم پر شود و چه با آب آبگوشت، چه با شير مادر و چه شير خشک؟"

می خوام روش فکر کنيد.
و با تو ای آموزگار بزرگترين و اهورايي ترين درسهايم ،

خواستم بگم تو همونی که اومدی خوابمو آشفته کردی و آرامش احمقانه ام رو به هم زدی.

خواستم بگم تو همونی که اومدی آتيش مقدس شک رو تو وجودم ريختی تا همه يقين های پوشالی ذهنم رو خاکستر کنه.

خواستم بگم تو همونی که احساسات خفته و حرفهای نگفتی خودم رو تو نوشته هات پيدا می کردم.

خواستم بگم تو همونی که طعم تلخ اون ميوه ممنوع رو بيادم آوردی و گفتی ما به اون اندازه که از اين ميوه چشيده باشيم ،خودآگاه هستيم و خودمون رو زندونی اينجا احساس می کنيم.

خواستم بگم تو همونی که بهم گفتی گريستن خوب نيست.ناليدن برای يک مرد شرم آوره.گفتی که شيرها در روز نمی گريند. و خودت حسرت شنيدن يک آخ را بر دل همه بازجوها ،زندانبان ها و همه گرگهای هار روزگارت گذاشتی.

خواستم بگم تو همونی که من رو تا اين قله بالا بردی که باور کردم :"عشق از زندگی کردن بهتر است"بعد از اون ديگه بال من سوخت و تو خودت تنها رفتی و فقط شنديم که از اون بالا گفتی :"دوست داشتن از عشق برتر است!"

خواستم بگم تو همونی که رنجهای همه بردگان و مظلومان تاريخ را بر سر فرعون ها و قارون ها و بلعم ها فرياد زدی و گفتی "آری ،اينچنين بود ای برادر".

خواستم بگم تو همونی که دوست دارم چهره واقعی علی و ابوذر و حسين رو با حرفهای تو بشناسم و نه از مولودی ها و روضه ها و نوحه خونی های ملاهای بی سواد شکم گنده.

خواستم بگم تو همونی که با من از تنهايي علی گفتی .از اون دردی که شبهای خاموش اونو به طرف نخلستانهای مدينه می کشوند و غم غربتش رو تو دل چاههای اطراف مدينه خالی می کرد.گفتی که دردی که علی رو به ناله آورده ،تنهايي است که ما اونو نمی شناسيم.فقط بلديم که بر دردی بگرييم که از شمشير ابن ملجم بر فرقش احساس می کرده.

خواستم بگم تو همونی که بلند پروازی رو به من ياد دادی.که روح انسان تا کجاها می تونه رشد کنه.به من گفتی که تا کجاها می توان "رفت ،پريد ،سفر کرد و گريخت"

خواستم بگم تو همونی که به من فهموندی که يک روح تا چه حد می تونه زيبا فکر کنه و عميق احساس کنه.

خواستم بگم تو همونی که بهم گفتی "حقيقت ،خوبی و زيبايي.در اين دنيا جز اين سه هيچ چيز ديگر به جستجو نمی ارزد.نخستين با انديشيدن ،علم.دومين با اخلاق ،مذهب.و سومين با هنر. عشق می تواند تو را از اين هر سه محروم کند و يا می تواند تو را از زندان تنگ زيستن ، به اين هر سه دنيای بزرگ پنجره ای بگشايد و شايد هم ...دری."

خواستم بگم تو همونی که وقتی کوير ،معجزه سياهت رو پيش چشمم گذاشتی ،گفتی :"آنکه مسئول است ،مسئول ساختن، نبايد ويران کردن را بياموزد".گفتی :"کسی می تواند در پای عشق بميرد که زندگی در پيش چشمانش مرده باشد.نبايد در کوير ماند ،بلکه بايد برای راهی شدن به سمت شهادت ،در آن غسل کرد."من اون رو انتخاب کردم و احساس می کنم هنوز تو کوير موندم. پس ترديدت بی دليل نبود.

خواستم بگم برخورد کردن با روح ژرف و بزرگی مثل تو بزرگترين حادثه زندگی من بود. نمی دونم اگه با تو برخورد نمی کردم، اين درسها رو از کدوم معلم ،کدوم کتاب ، کدوم کلاس و کدوم آزمايشگاه وکدوم مدرسه و کدوم دانشگاه ياد می گرفتم؟

خواستم خيلی چيزهای ديگه بگم ،ولی به شيوه خودت می گم :

ديدم که تو همه اينها هستی و باز همه اينها ، تو نيستند.

شريعتی ،شريعتی است.
و با تو ای آموزگار بزرگترين و اهورايي ترين درسهايم ،

خواستم بگم تو همونی که اومدی خوابمو آشفته کردی و آرامش احمقانه ام رو به هم زدی.

خواستم بگم تو همونی که اومدی آتيش مقدس شک رو تو وجودم ريختی تا همه يقين های پوشالی ذهنم رو خاکستر کنه.

خواستم بگم تو همونی که احساسات خفته و حرفهای نگفتی خودم رو تو نوشته هات پيدا می کردم.

خواستم بگم تو همونی که طعم تلخ اون ميوه ممنوع رو بيادم آوردی و گفتی ما به اون اندازه که از اين ميوه چشيده باشيم ،خودآگاه هستيم و خودمون رو زندونی اينجا احساس می کنيم.

خواستم بگم تو همونی که بهم گفتی گريستن خوب نيست.ناليدن برای يک مرد شرم آوره.گفتی که شيرها در روز نمی گريند. و خودت حسرت شنيدن يک آخ را بر دل همه بازجوها ،زندانبان ها و همه گرگهای هار روزگارت گذاشتی.

خواستم بگم تو همونی که من رو تا اين قله بالا بردی که باور کردم :"عشق از زندگی کردن بهتر است"بعد از اون ديگه بال من سوخت و تو خودت تنها رفتی و فقط شنديم که از اون بالا گفتی :"دوست داشتن از عشق برتر است!"

خواستم بگم تو همونی که رنجهای همه بردگان و مظلومان تاريخ را بر سر فرعون ها و قارون ها و بلعم ها فرياد زدی و گفتی "آری ،اينچنين بود ای برادر".

خواستم بگم تو همونی که دوست دارم چهره واقعی علی و ابوذر و حسين رو با حرفهای تو بشناسم و نه از مولودی ها و روضه ها و نوحه خونی های ملاهای بی سواد شکم گنده.

خواستم بگم تو همونی که با من از تنهايي علی گفتی .از اون دردی که شبهای خاموش اونو به طرف نخلستانهای مدينه می کشوند و غم غربتش رو تو دل چاههای اطراف مدينه خالی می کرد.گفتی که دردی که علی رو به ناله آورده ،تنهايي است که ما اونو نمی شناسيم.فقط بلديم که بر دردی بگرييم که از شمشير ابن ملجم بر فرقش احساس می کرده.

خواستم بگم تو همونی که بلند پروازی رو به من ياد دادی.که روح انسان تا کجاها می تونه رشد کنه.به من گفتی که تا کجاها می توان "رفت ،پريد ،سفر کرد و گريخت"

خواستم بگم تو همونی که به من فهموندی که يک روح تا چه حد می تونه زيبا فکر کنه و عميق احساس کنه.

خواستم بگم تو همونی که بهم گفتی "حقيقت ،خوبی و زيبايي.در اين دنيا جز اين سه هيچ چيز ديگر به جستجو نمی ارزد.نخستين با انديشيدن ،علم.دومين با اخلاق ،مذهب.و سومين با هنر. عشق می تواند تو را از اين هر سه محروم کند و يا می تواند تو را از زندان تنگ زيستن ، به اين هر سه دنيای بزرگ پنجره ای بگشايد و شايد هم ...دری."

خواستم بگم تو همونی که وقتی کوير ،معجزه سياهت رو پيش چشمم گذاشتی ،گفتی :"آنکه مسئول است ،مسئول ساختن، نبايد ويران کردن را بياموزد".گفتی :"کسی می تواند در پای عشق بميرد که زندگی در پيش چشمانش مرده باشد.نبايد در کوير ماند ،بلکه بايد برای راهی شدن به سمت شهادت ،در آن غسل کرد."من اون رو انتخاب کردم و احساس می کنم هنوز تو کوير موندم. پس ترديدت بی دليل نبود.

خواستم بگم برخورد کردن با روح ژرف و بزرگی مثل تو بزرگترين حادثه زندگی من بود. نمی دونم اگه با تو برخورد نمی کردم، اين درسها رو از کدوم معلم ،کدوم کتاب ، کدوم کلاس و کدوم آزمايشگاه وکدوم مدرسه و کدوم دانشگاه ياد می گرفتم؟

خواستم خيلی چيزهای ديگه بگم ،ولی به شيوه خودت می گم :
ديدم که تو همه اينها هستی و باز همه اينها ، تو نيستند.
شريعتی ،شريعتی است.
فردا 29 خرداده ،سالگرد درگذشت دکتر شريعتی.از 29 خرداد 56 تا الان 25 سال می گذره. می خوام اين مدت تا اونجايي که می تونم ازش بنويسم.نه مثل اين برنامه های راديو و تلويزيون و حسينيه ها ،که يا بلدند ثنا و ستايش کنند و يا ناله و زاری و نوحه.تازه اسم دکتر برای اين نورستيزها يک تابو محسوب می شه.انقدر از شنيدن نامش وحشت دارند که تا مدتها حتی تاريخ درگذشتش رو از داخل تقويمهای رسمی حذف کرده بودند ،چه که ديگه بخواند بياند تو اين "بنگاه بانگ و رنگ"(همون صدا و سيمای خودمون به قول دکتر سروش) خاطره اونو زنده کنند.براستی

تو در نماز عشق چه خواندی

که سالهاست بر فراز دار

کين شحنه های پير هنوز

از شنيدن نامت پرهيز می کنند.


من نمی تونم از مرگ اون بنويسم.مگه اصلا اون مرده ؟! درسته ،فقدان چينن آدمی اون هم تو سنی که به پختگی کامل رسيده بود، يک ضايعه محسوب می شه.ولی من نمی تونم به اون بگم مرده. مگه برای من کسی از اون زنده تر هم وجود داره اصلا؟!
فردا 29 خرداده ،سالگرد درگذشت دکتر شريعتی.از 29 خرداد 56 تا الان 25 سال می گذره. می خوام اين مدت تا اونجايي که می تونم ازش بنويسم.نه مثل اين برنامه های راديو و تلويزيون و حسينيه ها ،که يا بلدند ثنا و ستايش کنند و يا ناله و زاری و نوحه.تازه اسم دکتر برای اين نورستيزها يک تابو محسوب می شه.انقدر از شنيدن نامش وحشت دارند که تا مدتها حتی تاريخ درگذشتش رو از داخل تقويمهای رسمی حذف کرده بودند ،چه که ديگه بخواند بياند تو اين "بنگاه بانگ و رنگ"(همون صدا و سيمای خودمون به قول دکتر سروش) خاطره اونو زنده کنند.براستی

تو در نماز عشق چه خواندی
که سالهاست بر فراز دار
کين شحنه های پير هنوز
از شنيدن نامت پرهيز می کنند.


من نمی تونم از مرگ اون بنويسم.مگه اصلا اون مرده ؟! درسته ،فقدان چينن آدمی اون هم تو سنی که به پختگی کامل رسيده بود، يک ضايعه محسوب می شه.ولی من نمی تونم به اون بگم مرده. مگه برای من کسی از اون زنده تر هم وجود داره اصلا؟!


دهه ! از سر شب تا حالا گير داده ،هی داره دور اين لامپ مهتابی می چرخه.کسی نيست بهش بگه آخه شاپرک جون ،

گشتيم ،نبود. نَگرد ،نيست!

چی بگم؟!
دهه ! از سر شب تا حالا گير داده ،هی داره دور اين لامپ مهتابی می چرخه.کسی نيست بهش بگه آخه شاپرک جون ،
گشتيم ،نبود. نَگرد ،نيست!
چی بگم؟!

۱۳۸۱ خرداد ۲۶, یکشنبه

ها ها ! اين عجب اسم توپی برات انتخاب کرد.beautiful mind! ببينم، تو بودی بهش می گفتی: "يه خانوم ظريف"؟!
ها ها ! اين عجب اسم توپی برات انتخاب کرد.beautiful mind! ببينم، تو بودی بهش می گفتی: "يه خانوم ظريف"؟!

خصوصی:

داريم نزديک می شيم.به چی ؟ به سالگرد.به سالگرد دو تا چيز.يکیش رو خب ممکنه همه بدونند.يکيش رو فقط خودم می دونم و خدا.حالا وجه تشابه اينها چيه؟

نمی دونم، تا حالا زير پات رو خالی کردند؟!
داريم نزديک می شيم.به چی ؟ به سالگرد.به سالگرد دو تا چيز.يکیش رو خب ممکنه همه بدونند.يکيش رو فقط خودم می دونم و خدا.حالا وجه تشابه اينها چيه؟
نمی دونم، تا حالا زير پات رو خالی کردند؟!
اين هم مشکلات جديد اين دنيای مجازی وبلاگستان.يه وبلاگ پيدا کردم که نمی تونم بهش لينک بدم.(آخه خود نويسنده ش گفته!)ولی فکر کنم که می تونم چند تا از تيکه های قشنگش رو اينجا بيارم. :

"تو در را نبستي و به قلب سوزانم ايمان نياوردي

اي کاش آتشي در قلبت مي افروختي

اما نيفروختي

از هم جدا شديم

همچون برگ هايي که از درخت جدا ميشوند ....

اما تو به من ميگويي که اين پايان راه نيست ...

شب مال من و تو بود

و مبارزه عشق کار يک يا دو شب نبود ...

و حالا تنها هستم

تنهاي تنها

گلها را حس کردم ...

بارش را حس کردم ...

آخرين کلمات تو را شنيدم ...

و دور شدنت را ديدم .

چه کسي راست ميگويد و چه کسي دروغ ؟

نميدانم

دوري را در قلبم احساس ميکنم ....

حرف کدام را گوش بدهم ؟

او گفت آينده اي وجود ندارد فراموشش کن ،

او گفت خيلي آسان مايوست ميکند

و به قلبي که عاشق کرده بودي خنديد

و تو خنده او را با سکوت پاسخ گفتي

قلب عاشق فکر ميکرد زندگي براي عشق ورزيدن است

اما او گفت زندگي براي زندگي کردن است

و باز هم خنديد

و تو بازهم سکوت کردي

قلب عاشق افسرد

قلب عاشق فهميد زندگي براي شکستن است

قلب عاشق به قانون زندگي اهميت ميدهد

قلب عاشق خود قانون زندگيست

قلب عاشق طبق قانون زندگي شکست"

اين هم يکی ديگه

"قيمت

ماشين ...

تصادف ...

تاکسي ...

زن ....

معامله ...

امروز روز چهارمي هست که تصادف کردم و ماشين تو تمير گاه هست ...

امروز روز چهارمي هست که دارم با تاکسي ميرم سر کار ...

امروز روز اولي هست که ديدم چجوري يه زن تو تاکسي خودشو معامله کرد ...

امروز روز اولي هست که ديدم يه مرد يه زن رو خريد ۲۰ هزار تومن ...

امروز روز اولي هست که ديدم يه مرد چجوري وقتي که جنسش رو خريد همونجا تو تاکسي بي توجه به من و ۲ تا دختري که عقب نشسته بوديم داشت با دست ابعاد و مرغوبيت جنسي رو که خريده بود مي سنجيد ...

امروز روز اولي نبود که ديدم بعضي از آدما چقدر ارزون هستن ...

امروز ...."

اين هم يک کوچولوی ديگه

"اينو يه نفر قبل از خود کشي نوشته :

وقتي قطاري رد نشه كه بهش دست تكون بدي تحمل زندگي خيلي سخته.

مثل خوره افتاده به جون اعصابم."

البته خوشم نمياد که اين همه مطلب رو بدون لينک تو وبلاگم بيارم.ولی خب نمی تونم ديگه.شايد بعدا اگه شد ،لينکش رو آوردم.به هر حال دوست ناشناس! به خاطر اينکه از مطالبت بدون حق copy right استفاده کردم،شرمنده.خودت خواستی.
اين هم مشکلات جديد اين دنيای مجازی وبلاگستان.يه وبلاگ پيدا کردم که نمی تونم بهش لينک بدم.(آخه خود نويسنده ش گفته!)ولی فکر کنم که می تونم چند تا از تيکه های قشنگش رو اينجا بيارم. :

"تو در را نبستي و به قلب سوزانم ايمان نياوردي
اي کاش آتشي در قلبت مي افروختي
اما نيفروختي
از هم جدا شديم
همچون برگ هايي که از درخت جدا ميشوند ....
اما تو به من ميگويي که اين پايان راه نيست ...
شب مال من و تو بود
و مبارزه عشق کار يک يا دو شب نبود ...
و حالا تنها هستم
تنهاي تنها
گلها را حس کردم ...
بارش را حس کردم ...
آخرين کلمات تو را شنيدم ...
و دور شدنت را ديدم .
چه کسي راست ميگويد و چه کسي دروغ ؟
نميدانم
دوري را در قلبم احساس ميکنم ....
حرف کدام را گوش بدهم ؟
او گفت آينده اي وجود ندارد فراموشش کن ،
او گفت خيلي آسان مايوست ميکند
و به قلبي که عاشق کرده بودي خنديد
و تو خنده او را با سکوت پاسخ گفتي
قلب عاشق فکر ميکرد زندگي براي عشق ورزيدن است
اما او گفت زندگي براي زندگي کردن است
و باز هم خنديد
و تو بازهم سکوت کردي
قلب عاشق افسرد
قلب عاشق فهميد زندگي براي شکستن است
قلب عاشق به قانون زندگي اهميت ميدهد
قلب عاشق خود قانون زندگيست
قلب عاشق طبق قانون زندگي شکست"

اين هم يکی ديگه
"قيمت
ماشين ...
تصادف ...
تاکسي ...
زن ....
معامله ...
امروز روز چهارمي هست که تصادف کردم و ماشين تو تمير گاه هست ...
امروز روز چهارمي هست که دارم با تاکسي ميرم سر کار ...
امروز روز اولي هست که ديدم چجوري يه زن تو تاکسي خودشو معامله کرد ...
امروز روز اولي هست که ديدم يه مرد يه زن رو خريد ۲۰ هزار تومن ...
امروز روز اولي هست که ديدم يه مرد چجوري وقتي که جنسش رو خريد همونجا تو تاکسي بي توجه به من و ۲ تا دختري که عقب نشسته بوديم داشت با دست ابعاد و مرغوبيت جنسي رو که خريده بود مي سنجيد ...
امروز روز اولي نبود که ديدم بعضي از آدما چقدر ارزون هستن ...
امروز ...."

اين هم يک کوچولوی ديگه
"اينو يه نفر قبل از خود کشي نوشته :
وقتي قطاري رد نشه كه بهش دست تكون بدي تحمل زندگي خيلي سخته.
مثل خوره افتاده به جون اعصابم."

البته خوشم نمياد که اين همه مطلب رو بدون لينک تو وبلاگم بيارم.ولی خب نمی تونم ديگه.شايد بعدا اگه شد ،لينکش رو آوردم.به هر حال دوست ناشناس! به خاطر اينکه از مطالبت بدون حق copy right استفاده کردم،شرمنده.خودت خواستی.
زر مفت زده بودم. پاکش کردم !!!
"کسانی که ما را می فهمند ،چيزی را در ما به اسارت می برند."

اين امشب status يه نفر بود تو messenger ام.راست می گه به نظر شما؟!
"کسانی که ما را می فهمند ،چيزی را در ما به اسارت می برند."
اين امشب status يه نفر بود تو messenger ام.راست می گه به نظر شما؟!

۱۳۸۱ خرداد ۲۵, شنبه

دلتنگيهای يک کلاغ

می گن کلاغِ ِ قارقاری

تو رو چه به باغ درباری؟!

سکه نداری ،دون می خوای !

عاشقِ مهربون می خوای !

خوش بود دلم دوستم داری

می گن که تو حق نداری .

يه دلخوشی داشتم اونم

ازم گرفتنش اونا .

پيغوم رسيد که اون ورا

جا نيست واسه کوچيکترا.

آهای کلاغ ديوونه !

اينجا جای بزرگونه.

خوش بود دلم يک کسی هست

يه عمر می شه به پاش نشست.

به پاش نشست و مُرد براش

قارقاری کرد تو سَرسَراش.

به هر دری زدند که تا

باهم نباشيم ما دو تا.

می گن بايد فرار کنم

دلمو آخه چي کار کنم؟!

پيغوم رسيد که اونورا

جا نيست واسه کوچيکترا .

برو اينورا پيدات نشه

کسی عاشق صدات نشه.

آهای کلاغ ديوونه

اينجا جای بزرگونه
دلتنگيهای يک کلاغ

می گن کلاغِ ِ قارقاری
تو رو چه به باغ درباری؟!
سکه نداری ،دون می خوای !
عاشقِ مهربون می خوای !

خوش بود دلم دوستم داری
می گن که تو حق نداری .
يه دلخوشی داشتم اونم
ازم گرفتنش اونا .

پيغوم رسيد که اون ورا
جا نيست واسه کوچيکترا.
آهای کلاغ ديوونه !
اينجا جای بزرگونه.

خوش بود دلم يک کسی هست
يه عمر می شه به پاش نشست.
به پاش نشست و مُرد براش
قارقاری کرد تو سَرسَراش.

به هر دری زدند که تا
باهم نباشيم ما دو تا.
می گن بايد فرار کنم
دلمو آخه چي کار کنم؟!

پيغوم رسيد که اونورا
جا نيست واسه کوچيکترا .
برو اينورا پيدات نشه
کسی عاشق صدات نشه.

آهای کلاغ ديوونه
اينجا جای بزرگونه


آهای آقا کلاغه ! همه چيش قشنگ بود.ولی يه چيزی کم بود ها .بگذار بگم.صدای گرم مسعود فردمنش که بياد با اون آهنگ بی نظير سياوش قميشی اين حرفهات رو دکلمه کنه.ولی من صدات رو گوش می دم.من صدات رو فرياد می زنم.

۱۳۸۱ خرداد ۲۴, جمعه

خصوصی:

خب آقا جون ،من اين مدت اون طرفها زياد می رم و ميام. يعنی بيشتر اونجا هستم تا اينجا.راستش مامان بزرگت رو هم ديدم.گفتش که : "بچم رو ماچ کن و بهش بگو وبلاگت رو می خونم.فقط ننه حون! تو که از همه چيز تو اينجا می نويسی.از ديوار ، از کنسرو، از سرو و خلاصه هر چی که دستت بياد.حالا يک دفعه هم از مامان بزرگت بنويس.همون طور که اون اولا از مامانت نوشتی. خيلی شيک وتميز "

در مورد آتيش هم بايد بگم که ، باريتعالی فرمودند که به شما بگيم "حالا ديگه کارت به جايي رسيده که به آفرينش ما ايراد می گيری؟! اسفناکترين غذاب و سوزناک ترين آتيش واسه تو اينه که نگذاريم وبلاگ بنويسی."

من هم گفتم: "آره بابا ،با اين وبلاگ نوشتنش دهن ما رو و شونصد نفر ديگه رو صاف کرده."

اون هم گفت : "حالا حالا ها بگذار با خودش حال کنه. بعد که اومد خدمت ما ،دمار از روزگارش برمی آريم."

ديگه خود دانی ; )
خب آقا جون ،من اين مدت اون طرفها زياد می رم و ميام. يعنی بيشتر اونجا هستم تا اينجا.راستش مامان بزرگت رو هم ديدم.گفتش که : "بچم رو ماچ کن و بهش بگو وبلاگت رو می خونم.فقط ننه حون! تو که از همه چيز تو اينجا می نويسی.از ديوار ، از کنسرو، از سرو و خلاصه هر چی که دستت بياد.حالا يک دفعه هم از مامان بزرگت بنويس.همون طور که اون اولا از مامانت نوشتی. خيلی شيک وتميز "
در مورد آتيش هم بايد بگم که ، باريتعالی فرمودند که به شما بگيم "حالا ديگه کارت به جايي رسيده که به آفرينش ما ايراد می گيری؟! اسفناکترين غذاب و سوزناک ترين آتيش واسه تو اينه که نگذاريم وبلاگ بنويسی."
من هم گفتم: "آره بابا ،با اين وبلاگ نوشتنش دهن ما رو و شونصد نفر ديگه رو صاف کرده."
اون هم گفت : "حالا حالا ها بگذار با خودش حال کنه. بعد که اومد خدمت ما ،دمار از روزگارش برمی آريم."
ديگه خود دانی ; )

راستی از دُبی يک گربه ملوس و کوچولو گرفتم.يک بدن پشمالويي داره که نگو .رنگ پوستش بور و سفيده.چشماش عسليه.يه دماغ کوچولو داره به رنگ صورتی !!! دهنش رو هم که نگو.قربونش برم انقده کوچيکه که اصلا پشت پشمای صورتش پنهان شده.دُمش هميشه برافراشته است.انگار خيلی از صاحابش ممنونه که اونو انتخاب کرده! آهان راستی .يک گردنبند خوشگل هم داره.الان هم نشسته ِبر و ِبر منو نگاه می کنه و احتمالا با خودش می گه :"اين خل و چل داره چی کار می کنه"
راستی از دُبی يک گربه ملوس و کوچولو گرفتم.يک بدن پشمالويي داره که نگو .رنگ پوستش بور و سفيده.چشماش عسليه.يه دماغ کوچولو داره به رنگ صورتی !!! دهنش رو هم که نگو.قربونش برم انقده کوچيکه که اصلا پشت پشمای صورتش پنهان شده.دُمش هميشه برافراشته است.انگار خيلی از صاحابش ممنونه که اونو انتخاب کرده! آهان راستی .يک گردنبند خوشگل هم داره.الان هم نشسته ِبر و ِبر منو نگاه می کنه و احتمالا با خودش می گه :"اين خل و چل داره چی کار می کنه"
ولی نمی دونم چرا چشماش هميشه خيره هستش.چرا سر و صدا نمی کنه.چرا بدنش گرم نيست.چرا وقتی پوستش رو نوازش می کنم ،خوابش نمی بره.حتی چشماش يک خورده خمار هم نميشه. چرا نمی خنده .چرا عصبانی نمی شه بپره منو چنگ بزنه.چرا دمش همينطور صاف ايستاده.چرا ...

آهان ،يادم نبود که اون فقط يک عروسکه!

هر چه را که ساختم ،عاقبت شکست !

جديدا تموم اتفاقاتی که تو اطرافم رخ می دند، خودبخود به سوژه ای تبديل می شند تا فلسفه زندگی رو زير سوال ببرم.حالا کوچک باشند يا بزرگ.

کِرکِرهای آدما ،گريه ها شون ، حرص زدن هاشون ،اميدهاشون ، نا اميدی هاشون ،شکست هاشون ،پيروزی هاشون و خلاصه همه دغدغه هاشون. حالا بعضی ها رو راحت تر می تونم زير سوال ببرم و بعضی ها رو سخت تر.

خودم رو که ديگه لازم به ذکر نيست.بيشتر از همه در تيررس خودم هستم. ديگران رو که مجبور نيستم تحمل کنم.اما از خودم که نمی تونم فرار کنم.

الان که فکر می کنم ،می بينم که نمودار زندگيم شده يک تابع متناوب (البته دوره تناوبش ثابت نيست! )تو هر دوره به شوق يک چيزی ،يه کسی شروع می کنم به حرکت،به ساختن. می رم جلو.سعی می کنم با هر چيز که جلوم هست مبارزه کنم. حتی با خودم.اما خيلی از اوقات هم در برابرشون يک نقش منفعل می گيرم.اين دوره می رسه به آخر .يا هر چی رو که ساختم ، خراب می شه يا اينکه به هدفم می رسم.حالا نتيجه اش هر چی بوده ،کاری ندارم.اما هميشه اون هدفم بوده که سوارم می شده و منو مسخ می کرده.آخرش هم که هميشه مشخص بوده. عظمت و تقدس اون هدف تو ذهنم می شکسته.و باز روز از نو و روزی از نو.

حس می کنم که چقدر بايد تو خالی باشم که همه زندگيم بخاطر نتيجه ديجيتال يک اتفاق کوچولو يا آره يا نه گفتن يه نفر بايد داغون بشه.بايد همه باورها و اعتقادات قبلی رو تو وجود خودم خراب کنم و دوباره همه چي رو از نو بسازم.اين يک حکايت جديد نيست.من اولين کسی نيستم که با اين بازيهای روزگار دست و پنجه نرم می کنه. نمی دونم اين جمله رو کی گفته بود که :

losing is an art that everyone should learn master in life

ولی به هر حال خيلی درسته.اين يکی از اصول زندگيه .اگه کسی اينو نتونه درک کنه و باهاش کنار بياد،انگار که از زندگی هيچی نفهميده.اصلا چه آدمهای لوس و پوچی بار مياند آدمهايي که طعم شکست رو تو زندگی شون نمی چشند.تا اينجاش هيچ مشکلی نيست.اما اون چيزی که منو عذاب می ده ،اين توخالی بودن منه.اينکه تا تو بحبوحه قرار می گيرم ،همه چيز رو همون هدفم می بينم.مسخ روياهام می شم.تو فلسفه بارها به اين نتيجه رسيدم که زندگی رسيدن به آخر يک مسير نيست،بلکه پيمودن اين مسيره.هدفی که به يک نقطه ختم بشه ،آدم رو می کشه .هدف بايد يک امتداد باشه.هميشه و بی انتها.افسوس که عقل ما رو بر اساس منطق سرشتند.اون هی نهيب می زنه که دو دو تا می شه چهار تا. هی می گه که تو اين مسير انقدر ژول انرژی مصرف کردی و با اين سرعت به طرف مقصدت حرکت کردی، پس چرا الان رو همون نقطه اول ايستادی .تازه گاهی اوقات اينطوری شخصيت صاحبش رو می بره زير راديکال و نعره می زنه که اگه (بلانسبت !) به يک گاو هم تو اين يک سال انقده غذا داده بودند و واسش انرژی مصرف کرده بودند ،الان کلی پروار شده بود و شير می داد،حالا ثمره تو در اين يک سال چيه؟ خب شايد هم حق داشته باشه. ما اين رو بايد به کی بگيم که اين عقل حسابگر و سودجو و منففت طلب به درد اين زندگی نمی خوره.من نمی دونم چطور بايد اين رو به خودم و عقلم بفهمونم که خيلی از چيزهايي رو که مقصد می دونستم ،در واقع مقصد نبودند.يک راه بودند که مي بايست اونها رو طی می کردم.مهم رسيدن به آخر اين مسير نيست .مهم اينه که چطور اين راه رو طی کرد.

انقده دلم واسه درس دادن تنگ شده .حتی واسه سوالهای احمقانه اون چند تا دونه شاگردهام.

چقدر به اين آدمايي که گُل می کارند و ازش مراقبت می کنند ،حسوديم می شه.احساس می کنم که چه کار قشنگی انجام می دند.

چقدر به اين مطربها که هر چی قالب و سنته رو می شکنند و مياند تو بين جماعت اتوکشيده و واکس زده خيابون و اون آهنگ های قديمی رو می زنند و برای چند لحظه هم که شده ،محيط سرد و خشن شهر رو عوض می کنند، حسوديم می شه.

چقدر اين حرفهای ندا برام جالب بود که گفته بود :

" تا به حال ساعتها وقتتون رو صرف آدمي‌ كرديد كه قادر به قورت دادن غذا نيست و بايد با حوصله

غذا به دهنش بگذاری؟

آيا شبها، ساعتها سر بيماري رو كه از درد قدرت تكون خوردن نداره

رو نوازش كردي تا خوابش ببره؟"

چقدر دوست دارم مثل لوسين کارتون بچه های آلپ بشم و تو اون شب طوفانی برم اون دکتر رو بيارم تا پای دَنی رو عمل کنه و خوب بشه.

چقدر دوست داشتم مثل استرلينگ يک رامکار داشتم و بهش آب و غذا می دادم تا کمبود مادرش رو حس نکنه.

گاهی اوقات احساس می کنم که برای هر کسی ديگه می تونم زندگی کنم(حتی يک جونور) ،جز واسه خودم. هر کسی رو می تونم تحمل کنم ،جز خودم و سوالهام رو. چه خوبه که آدم واسه يک نفر ديگه زندگی کنه.اونوقت ديگه نه مجبوره که خودخواهی های خودش رو تحمل بکنه و نه رنج بودن و هيچ بودن رو.

حس می کنم که از معنی زندگی هيچی نفهميدم.هيچی.خيلی هنر کنم ،می تونم افکارم رو کاغذ نقش کنم ولی تو عمل همونی که بودم ،هستم.يک آدم ناتوان با يک نگاه تلخ به دنيا و آدمهاش.
هر چه را که ساختم ،عاقبت شکست !

جديدا تموم اتفاقاتی که تو اطرافم رخ می دند، خودبخود به سوژه ای تبديل می شند تا فلسفه زندگی رو زير سوال ببرم.حالا کوچک باشند يا بزرگ.
کِرکِرهای آدما ،گريه ها شون ، حرص زدن هاشون ،اميدهاشون ، نا اميدی هاشون ،شکست هاشون ،پيروزی هاشون و خلاصه همه دغدغه هاشون. حالا بعضی ها رو راحت تر می تونم زير سوال ببرم و بعضی ها رو سخت تر.
خودم رو که ديگه لازم به ذکر نيست.بيشتر از همه در تيررس خودم هستم. ديگران رو که مجبور نيستم تحمل کنم.اما از خودم که نمی تونم فرار کنم.

الان که فکر می کنم ،می بينم که نمودار زندگيم شده يک تابع متناوب (البته دوره تناوبش ثابت نيست! )تو هر دوره به شوق يک چيزی ،يه کسی شروع می کنم به حرکت،به ساختن. می رم جلو.سعی می کنم با هر چيز که جلوم هست مبارزه کنم. حتی با خودم.اما خيلی از اوقات هم در برابرشون يک نقش منفعل می گيرم.اين دوره می رسه به آخر .يا هر چی رو که ساختم ، خراب می شه يا اينکه به هدفم می رسم.حالا نتيجه اش هر چی بوده ،کاری ندارم.اما هميشه اون هدفم بوده که سوارم می شده و منو مسخ می کرده.آخرش هم که هميشه مشخص بوده. عظمت و تقدس اون هدف تو ذهنم می شکسته.و باز روز از نو و روزی از نو.


حس می کنم که چقدر بايد تو خالی باشم که همه زندگيم بخاطر نتيجه ديجيتال يک اتفاق کوچولو يا آره يا نه گفتن يه نفر بايد داغون بشه.بايد همه باورها و اعتقادات قبلی رو تو وجود خودم خراب کنم و دوباره همه چي رو از نو بسازم.اين يک حکايت جديد نيست.من اولين کسی نيستم که با اين بازيهای روزگار دست و پنجه نرم می کنه. نمی دونم اين جمله رو کی گفته بود که :
losing is an art that everyone should learn master in life
ولی به هر حال خيلی درسته.اين يکی از اصول زندگيه .اگه کسی اينو نتونه درک کنه و باهاش کنار بياد،انگار که از زندگی هيچی نفهميده.اصلا چه آدمهای لوس و پوچی بار مياند آدمهايي که طعم شکست رو تو زندگی شون نمی چشند.تا اينجاش هيچ مشکلی نيست.اما اون چيزی که منو عذاب می ده ،اين توخالی بودن منه.اينکه تا تو بحبوحه قرار می گيرم ،همه چيز رو همون هدفم می بينم.مسخ روياهام می شم.تو فلسفه بارها به اين نتيجه رسيدم که زندگی رسيدن به آخر يک مسير نيست،بلکه پيمودن اين مسيره.هدفی که به يک نقطه ختم بشه ،آدم رو می کشه .هدف بايد يک امتداد باشه.هميشه و بی انتها.افسوس که عقل ما رو بر اساس منطق سرشتند.اون هی نهيب می زنه که دو دو تا می شه چهار تا. هی می گه که تو اين مسير انقدر ژول انرژی مصرف کردی و با اين سرعت به طرف مقصدت حرکت کردی، پس چرا الان رو همون نقطه اول ايستادی .تازه گاهی اوقات اينطوری شخصيت صاحبش رو می بره زير راديکال و نعره می زنه که اگه (بلانسبت !) به يک گاو هم تو اين يک سال انقده غذا داده بودند و واسش انرژی مصرف کرده بودند ،الان کلی پروار شده بود و شير می داد،حالا ثمره تو در اين يک سال چيه؟ خب شايد هم حق داشته باشه. ما اين رو بايد به کی بگيم که اين عقل حسابگر و سودجو و منففت طلب به درد اين زندگی نمی خوره.من نمی دونم چطور بايد اين رو به خودم و عقلم بفهمونم که خيلی از چيزهايي رو که مقصد می دونستم ،در واقع مقصد نبودند.يک راه بودند که مي بايست اونها رو طی می کردم.مهم رسيدن به آخر اين مسير نيست .مهم اينه که چطور اين راه رو طی کرد.



انقده دلم واسه درس دادن تنگ شده .حتی واسه سوالهای احمقانه اون چند تا دونه شاگردهام.
چقدر به اين آدمايي که گُل می کارند و ازش مراقبت می کنند ،حسوديم می شه.احساس می کنم که چه کار قشنگی انجام می دند.
چقدر به اين مطربها که هر چی قالب و سنته رو می شکنند و مياند تو بين جماعت اتوکشيده و واکس زده خيابون و اون آهنگ های قديمی رو می زنند و برای چند لحظه هم که شده ،محيط سرد و خشن شهر رو عوض می کنند، حسوديم می شه.
چقدر اين حرفهای ندا برام جالب بود که گفته بود :
" تا به حال ساعتها وقتتون رو صرف آدمي‌ كرديد كه قادر به قورت دادن غذا نيست و بايد با حوصله
غذا به دهنش بگذاری؟
آيا شبها، ساعتها سر بيماري رو كه از درد قدرت تكون خوردن نداره
رو نوازش كردي تا خوابش ببره؟"
چقدر دوست دارم مثل لوسين کارتون بچه های آلپ بشم و تو اون شب طوفانی برم اون دکتر رو بيارم تا پای دَنی رو عمل کنه و خوب بشه.
چقدر دوست داشتم مثل استرلينگ يک رامکار داشتم و بهش آب و غذا می دادم تا کمبود مادرش رو حس نکنه.

گاهی اوقات احساس می کنم که برای هر کسی ديگه می تونم زندگی کنم(حتی يک جونور) ،جز واسه خودم. هر کسی رو می تونم تحمل کنم ،جز خودم و سوالهام رو. چه خوبه که آدم واسه يک نفر ديگه زندگی کنه.اونوقت ديگه نه مجبوره که خودخواهی های خودش رو تحمل بکنه و نه رنج بودن و هيچ بودن رو.

حس می کنم که از معنی زندگی هيچی نفهميدم.هيچی.خيلی هنر کنم ،می تونم افکارم رو کاغذ نقش کنم ولی تو عمل همونی که بودم ،هستم.يک آدم ناتوان با يک نگاه تلخ به دنيا و آدمهاش.